۱۳۸۷/۱۲/۱۰

حافظ مهرآیین (بخش۲۹)


{از: م.ص. نظمی افشار}

جام جم
مسعود فرزاد در سير ذهني حافظ مي‌نويسد:” پير مغان و جامش شبيه به جم و جامِ جهان نماي او و يا اسكندر و آيينة غيب نماي او هستند.
(غزل شمارة 3)
آيينة سكندر جام جم(مي) است بنگر
تا بر تو عرضه دارم، احوالِ ملكِ دارا
(غزل شمارة 48)
گفتم اي مسندِ جم جامِ جهان بينت كو
گفت افسوس كه آن دولت بيدار بخُفت
(غزل شمارة 54)
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است
(غزل شمارة 57)
روانِ تشنة ما را به جرعه‌اي درياب
چو مي‌دهند زلال خضر ز جام جمت
(غزل شمارة 75)
ساقي بيار باده و با مدعي بگو
انكار ما مكن كه چنين جام جم نداشت
هر راهرو كه ره به حريم درش نبرد
مسكين بريد وادي و ره در حرم نداشت
(غزل شمارة 107)
به سرِ جام جم آنگه نظر تواني كرد
كه خاكِ ميكده كحلِ بصر تواني كرد
(غزل شمارة 108)
سال‌ها دل طلب جام ِ جم از ما مي‌كرد
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‌كرد
گوهري را كه به بر داشت صدف در همه عمر
طلب از گمشدگان ره دريا مي‌كرد
گفتم اين جامِ جهان بين به تو كي داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبدِ مينا مي‌كرد
(غزلِ شمارة 124)
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آنكه خدمت جامِ جهان‌نما بكند
بسوخت حافظ و بويي ز زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند
(غزل شمارة 151)
دلي كه غيب نما است و جامِ جم دارد
ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد
جامِ جم هفت خط داشته است:
 ۱)چورپور۲)پرده۳)سپاه۴)شير۵) پارسا ۶) كاسه گرد ۷)پدر
خاقاني شرواني سروده است:
عيد است و پيش از صبحدم مژده به خمار آمده
بر چرخ دوش از جامِ جم يك نيمه ديدار آمده
*‌ جام
يكي از قديمي‌ترين متون اسطوره‌اي تاريخ بشر، افسانة گيلگميش است كه قدمت آن مربوط به 2400 سال پيش از ميلاد مسيح مي‌شود. در بخشي از اين افسانه اشاره به استفاده از جام زرين در مراسم اهدا قرباني به شمش خداي خورشيد شده است:” بامداد ديگر چون آفتاب درخشيدن گرفت، گيلگميش دروازة بلند معبد را گشود، كرسي‌اي از چوبِ الاماكو بيرون برد، انگبين در پياله‌اي سرخ ريخت، كاسه‌اي از سنگِ لاجورد را با روغن پر كرد، در آنجا قرار داد، تا خداي آفتاب آنها را بليسد.“(گيلگميش. ص 15)
اجتماع اولية اقوام آريايي از سه‌طبقة روحانيون، جنگجويان و كشاورزان و شكارچيان تشكيل مي‌شد. آريايياني كه از ايران به هند مهاجرت كردند نيز به همين سه طبقه تقسيم مي‌شدند. در ايران دورة زرتشتي هر يك از طبقات سه گانة مردم به يكي از فرزندان زرتشت منسوب بودند. فرزند ارشد روحاني، فرزند دوم جنگجو و پسر كوچك شبان بوده است. هرودوت (سدة چهارم قبل از ميلاد) در ابتداي كتاب چهارم خود از عقايد سكا‌ها در بارة پيدايش ايشان چنين مي‌گويد: “روزي از آسمان گاوآهني با يوغ طلا و تبرطلا و با جام طلا به زمين فرود آمد. پسر ارشد پيش دويد تا ابزارها را تصاحب كند ولي همينكه به آن رسيد طلا دست او را سوزانيد. پسر دوم نيز به همين سرنوشت دچار شد. اما پسر كوچك به گرفتن آن موفق گشت و برادران بزرگ او را به شاهي خويش برگزيدند“. همانطور كه در اين داستان به چشم مي‌خورد گاوآهن و يوغ نمودار كشاورزي، تبر طلا نمودار جنگ‌آوري و جامِ طلا علامت تشريفات ديني و سكر مشروبات و سمبولي از دنياي اسرار و روحانيت است.
(حبيبي. تاريخ افغانستان. ص 591).
(غزل شمارة 15)
صبح دولت مي‌دمد كو جام همچون آفتاب
فرصتي زين به كجا باشد بده جام شراب
خانه بي تشويش و ساقي يارو مطرب بذله گو
موسم عيش است و دور ساغر و عهد شباب
از پي تفريح طبع و زيور حسن طرب
خوش بود تركيب زرين جام با لعل مذاب
(غزل شمارة 26)
من نخواهم كرد ترك لعل يارو جام مي
زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است
همانطور كه در اين بيت حافظ به صراحت تمام اعلام مي‌كند، استفاده از جام مي از نظر او بخشي از مراسم مذهبي محسوب مي‌شود و جزو مذهبي است كه حافظ به آن معتقد است؛ يعني مذهب عشق و مهر.
(غزل شمارة 44)
بر آستانة ميخانه هر كه يافت رهي
ز فيضِ جامِ مي اسرار خانقه دانست
(غزل شمارة 58)
زاهد شراب كوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواستة كردگار چست
(غزل شمارة 125)
ساقي به جامِ عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند
(غزل شمارة 156)
آن كس كه به دست جام دارد/سلطانيِ جم مدام دارد
آبي كه خضر حيات از او يافت/در ميكده جو كه جام دارد
سر رشتة جان به جام بگذار /كاين رشته از او نظام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست/ در دور كسي كه كام دارد
(غزل شمارة 182)
حباب وار براندازم از نشاط كلاه/اگر ز روي تو عكسي به جامِ ما افتد
(غزل شمارة 188)
حافظ از چشمة حكمت به كف آور جامي
بو كه از لوحِ دلت نقشِ جهالت برود
(غزل شمارة 202)
در خانقه نگنجد، اسرارِ عشقبازي/جامِ ميِ مغانه، هم با مغان توان زد
گر دولتِ وصالش،خواهد دري گشودن/سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
(غزل شمارة 219)
جامِ مينايي مي، سدِ رهِ تنگدلي است
منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد
(غزل شمارة 220)
در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزاني بُوَد
تا ابد جامِ مرادش همدمِ جاني بود
من همان ساعت كه از مي خواستم شد توبه كار
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود
(غزل شمارة 231)
ماهِ شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد
از نظر تا شبِ عيدِ رمضان خواهد شد
(غزل شمارة 233)
جامِ مي و خونِ دل هر يك به كسي دادند
در دايرة قسمت اوضاع چنين باشد
محمد مومن دامغاني از شعراي دورة صفوي سروده است:
دستي كه در پيالة حسنت شراب كرد
دُردي كه ماند در قدحِ آفتاب كرد
(دامغان شش هزار ساله. ص 181)
* ساغر
(غزل شمارة 176)
نصيحت گوي رندان را، كه با حكمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ مي‌بينم، مگر ساغر نمي‌گيرد
چه خوش صيدِ دلم كردي، بنازم چشمِ مستت را
كه كس آهويِ وحشي را، ازين خوشتر نمي‌گيرد
(غزل شمارة 190)
يارم چو قدح به دست گيرد/ بازارِ بتان شكست گيرد
هر كس كه بديد چشمِ او گفت/كو محتسبي كه مست گيرد
خرم دلِ آنكه همچو حافظ/ جامي ز ميِ الست گيرد
(غزل شمارة 191)
از آن ساعت كه جامِ مي به دستِ او مشرف شد
زمانه ساغرِ شادي به يادِ مي‌گساران زد

۱۳۸۷/۱۲/۰۷

ملی شدن نفت ایران (بخش۱)


{به یادبود ۲۹ اسفند}
بي معنا نيست اگر بگوئيم تاريخ معاصر ايران با «نفت» نوشته شده است! مسئلۀ نفت و خصوصاً استيفاي حقوق ايران از شركت نفت انگليس از ديرباز آرزوي بسياري از سياستمداران ايران بوده (از رضاشاه و محمد رضاشاه تا ساعد و قوام السلطنه و رزم آراء و دكتر مصدق)، مثلاً رضاشاه در جلسۀ هيأت وزيرانش با عصبانيت، متن قرارداد 1901 دارسي را پاره كرد و در ميان شعله هاي آتش انداخت و بدنبال آن - از طريق مصطفي فاتح - به سرجان كدمن (رئيس شركت نفت انگليس) پيغام داد كه: «ايران ديگر نمي تواند تحمل كند و ببيند درآمدهاي عظيم نفت به جيب خارجيان سرازير شود در حالي كه خود، محروم از آنهاست»...
در واقع اولين گلوله براي ملي كردن صنعت نفت از همين لحظه شليك شد.
<رضاشاه کبیر >
اگر بپذيريم كه سياست را «هنرِ تحقق ممكنات» تعريف كرده اند، با توجه به سلطۀ سياسي - نظامي روسيه و انگليس در منطقه، بسياري از سياستمداران و دولتمردان ايران در اين دوران به دنبال تحقق «ممكنات» بوده اند و نه «مطلوبات» و آنان كه خواسته اند در هاله اي از آرمان گرائي و مطلوب خواهي عمل كنند، نه تنها خود، بلكه جامعۀ ايران را به پرتگاه هاي بي بازگشت سوق داده اند، وقايع 28 امرداد 32 و سرنوشت دكتر مصدق و نتايج بعدي آن، نمونه اي از اين «آرمان گرائي» و «مطلوب خواهي» مي تواند باشد.
بعد از رضاشاه، مسئلۀ استيفاي حقوق ايران از شركت نفت انگليس در دولت هاي ساعد، قوام، رزم آرا و دكتر محمد مصدّق نيز دنبال گرديد. گفتنی است كه قرارداد معروف «گس - گلشائيان» زماني از طرف دولت ساعد به مجلس ارائه شد كه فقط چهار روز به پايان دورۀ پانزدهم مجلس باقي مانده بود. آيا اين مسئله، آگاهانه يا عامدانه و ناشي از هوشياري سياسي ساعد مراغه اي بود؟ آيا او مي خواست كه در كشمكش ها و بحث ها و جدال هاي مرسوم مجلس در بارۀ اينگونه قراردادها، عمر چهار روزۀ مجلس بپايان رسد تا او از فشار دولت انگليس در تحميل قرارداد «گس - گلشائيان» رهائي يابد؟ در هر حال، در این جریان، مصدّق در نامۀ خود به مجلس شورای ملّی، نه از ردّ قرارداد الحاقی «گَس - گلشائیان» سخن به میان آورد و نه از ملّی شدن نفت، ولی با سخنراني 4 روزۀ حسين مکی در مجلس و در نتيجه، با پايان رسيدن عمر مجلس پانزدهم، اين قرارداد فرصت تصويب يا رد نيافت و به رأي گذاشته نشد. از اين گذشته، بايد اشاره كنم كه اولين «تحریم مذاکرات نفت» و سياست «موازنۀ منفي» (كه بعدها به سياست اساسي دكتر مصدّق در بارۀ نفت بدل گرديد) از نخست وزيري ساعد آغاز شد. او ضمن مخالفت شديد با تقاضاي شوروي ها در بارۀ امتياز نفت شمال (در سال 1323)، بررسي پيشنهادات شركت هاي نفتي كشورهاي ديگر را نيز به بعد از خروج نيروهاي متفقین از ايران موكول كرد (در آن زمان سي هزار سرباز روسي در ايران مستقر بودند). دولت رزم آرا (شوهر خواهر صادق هدايت) نيز كه در كشاكش بين دولت هاي روسيه و انگليس، به دنبال نيروي سومي (آمريكا) بود، با اجراي اصلاحات گستردۀ اداري و اجتماعي (از جمله مبارزه با فساد و سوء استفاده های مالی مقامات دولتی، افزایش مالیات ثروتمندان و خصوصاً تقسيم اراضي دولتي بين روستائيان و تشكيل انجمن هاي ايالاتي و ولايتي مندرج در قانون اساسي مشروطيت) در مسئلۀ نفت نیز ضمن درخواست نصفانصف (50-50) سودِ حاصله از درآمد نفت، بر آموزش ده سالۀ ايرانيان در امور فني صنعت نفت و كاهش تعداد كاركنان انگليسي و هندي شركت نفت تأكيد ورزيد. اين طرح با حمايت و همدلي آمريكائي ها (كه در آن زمان واقعاً از دوستان و حاميان ايران بودند) همراه بود و براساس آن براي اولين بار، ايران اجازه مي يافت تا دفترهای شركت نفت را بازرسي كند و صادرات شركت نفت انگليس را در بندرهای ايران زير نظر داشته باشد. رزم آرا معتقد بود که «با توجه به فقدان امکانات فنّی و تدارکاتی و مالی، ملّی کردن شتابزدۀ صنعت نفت، بزرگترین خیانت است» و... اين طرح معقول و ممكن (و نه مطلوبِ) رزم آرا و توصیه های دلسوزانه وی، متأسفانه در هياهوها و جدال ها و جنجال هاي نمايندگان مجلس و روزنامه هاي وابسته به آنان تحقق نيافت بطوريكه شخصیت حقوقدان و برجسته اي چون دكتر مصدّق از تريبون مجلس خطاب به رزم آرا فرياد كرد: «به وحدانیّت حق، خون می کنیم! خون می کنیم! می زنیم و کشته می شویم! اگر شما نظامی هستید، من از شما نظامی ترم. می کُشم! در همین مجلس شما را می کُشم!».
<مصدق از خونریزی سخن میگفت!! >
چهار روز بعد، سپهبد حاجعلي رزم آرا، نه به دست دكتر مصدّق، بلكه بدست فدائيان اسلام كشته شد و شگفتا که قتل رزم آرا با تائید و جشن و پایکوبیِ عموم رهبران جبهۀ ملّی (و از جمله مصدّق) همراه بود و بدين ترتيب جامعۀ سياسي ايران از آشوبي به آشوبي ديگر و از عصبیتی به عصبیتی ديگر پرتاب گرديد.
{{برگرفته ازکتاب: آسیب‌شناسی یک شکست/دکتر علی میرفطروس}}

۱۳۸۷/۱۲/۰۵

پهلوی ها در هند


شواهد تاريخي، انسان شناختي و زبان شناختي جديد، بيانگر اين است كه سلسلة «پالاوا1» از تبار پارتيان بوده اند و نام ‹‹پالاوا›› نيز صورتي ديگر از واژة شناخته شدة سانسكريت «پَـهْلَـوَه2» مي باشد. دكتر ‹‹كارنِگي›› ، ‹‹پَهْلووَه3››ها را همان مردمي مي داند كه به زبان پهلوي4 سخن مي گفته اند و پهلوی نيز از جمله زبانهايي است كه در ايران بدان تكلم مي شده است ( پس ايشان همانها يا گروهي از آناني هستندكه در زبان فارسي «پهلويان» خوانده مي شوند م. ) . دكتر ‹‹بولِر›› نيز مي گويد كه ‹‹پـَهْلَوَه›› و اصل ايراني آن ، يعني «پَـهْلَـوْ 5» ، صورت تغييريافتة «پَـرْثَـوَه6» هستند . بايد به اين نكته توجه نمود كه در نسخه هاي متفاوت «پورانا7»ها ، در جايي از واژة «پَـهلَـوَه» و در جاي ديگر براي ناميدن همان گروه از مردم از واژة «پالاوا» استفاده شده است . ‹‹پالاوا››ها آن دسته از ‹‹پَهلَوَه››ها يا پهلويان بوده اند كه هم پيمان با «سَکَه8»ها ( يا ‹‹سَكا››ها ) و «كَـمـبُجَـه9»ها، به تدريج در طي سده هاي دوم و يكم پيش از ميلاد به درون شبه قاره نفوذ كردند و در سده های نخستين مسيحيت در جنوب و جنوب غربي هند مسكن گزيدند . در «مَـرْكِـنْـدِيا پورانا10» كه يكي از پوراناها مي باشد و نيز در «بْـرْهَت سَـمْهيتا11 »، آشكارا شواهدي است مبني بر اينكه سكونتگاههاي پَهلَوَه ها و كمبُجَه ها در جنوب غرب هندوستان امروزي بوده است .
و. د. مَـهاجان، در كتاب «هند باستان» خود ( صفحة 630 ) نقل كرده است كه پادشاه «قَـنّـوج12»، بنام «يَـسُوَرمَـن13» ( كه در قرن هشتم ميلادي سلطنت مي كرده است )، با شاه «مَگَذَه14»نبرد كرد . شاه «وَنْگَه15» ( يا سرزمين قديم بنگال م. ) را بكشت ، به سواحل شرقي دست يافت ، شاه «دَكَـن16» را شكست داد ، از كوهستان «مَـلَـيَـه17» گذشت (كوهستاني كه به احتمال در جهت شرقي ناحية «مَـلِـبار18» و در جنوب «مَيسور19» باشد ) ، به درياي جنوبي رسيد و با «پارَسيكَه20»ها نبرد كرد. آنگاه از ساكنان كوهستان «گات21»هاي غربي باج ستاند و سپس به سوي شمال راه سپرد تا به كرانه هاي رودخانة «ناربادا22» رسيد.
بر مبناي شاهدي كه آمد، يك بخش از پهلوَه ها (يعني «پارَسيكَه»ها يا «پَـرَسيكَه»ها ) نيز پيشتر و در حدود ربع نخست سده هشتم در نواحي جنوبي هند ساكن بوده اند . پس چنين به نظر مي آيد كه پالاواهاي شهر «كانچي23» در واقع شاخه اي از پهلويان ايراني بوده اند؛ كساني كه در گذر زمان به كيش هندو در آمدند و پيرو آئين برهمني شدند .
دانشمند فرانسوي ‹‹ ژرژ كُئِدِه24›› ، همچون خيلي هاي ديگر ، پالاواها را با ايرانيانِ پهلوي يكي مي پندارد و همچنين نسبت نزديكي ميان پالاواهاي كانچي و فرمانروايان ‹‹كمبوجَه25›› در كشور كامبوج قائل است. اين نكته حاكي از آن است كه برخي خاندان هاي متهور و ماجراجو از ميان کمبُجَه هاي هندي (كه متحدان پهلوه ها بودند )، از راه دريا به هندوچين رفته ، پادشاهي ‹‹کمبوجَه›› را در شمال «فونان26» و در حدود سده هاي پنجم و ششم ميلادي پي ريخته بودند. همچنين منابع زبان «سينهالا27»ي باستاني ، شواهدي از مراكز سكونت کمبُجَه ها با قدمتي تا اوايل سده سوم پيش از ميلاد ، به دست مي دهند .
در اين منابع گفته مي شود كه در ميان نود و شش خاندان «مَـراثاس28» كه در ناحية «مَـهاراشْتْرا29» مي زيسته اند ، خانداني به نام «پَـلَـوْ30» نيز وجود داشته است . در اين روايت نكته اي نهفته است و ما را بدانجا رهنمون مي شود كه شايد بخشي از پَهلوَه ها ( يعني همان پارسيكه ها ، ) در حوالي سده هاي پنجم و ششم مسيحي و يا حتي زودتر از آن وارد جمعيت انبوه ‹‹مهاراشترا›› شده ، با آنها درآميخته بودند. شواهد مكتوب و مستند بيانگر آن است كه پارسيكه ها و كمبُجه ها در طي سده های پسين ميلادي ، سرگرم تصرف نواحي هم مرز و مجاور «مهاراشترا» بوده اند.

پي نوشت ها :
1- "Pallava " ، نام سلسله اي بوده است در جنوب هند كه از سدة چهارم ميلادي تا پايان سدة نهم قدرت داشته اند و پايتختشان شهر "كانچيپوران" ( Kanchipuram ) بوده است و تبار ايشان چندان دانسته نيست .
2- "Pahlava" ؛
3- "Pahluva" ؛
4- "Pehlvi" ، اين از صورتهاي نه چندان رايج نگارش نام زبان پهلوي به لاتين است .
5- "Pahlav" ؛
6- "Parthava" ، اين صورت در زبان پارسي باستان براي اشاره به سرزميني شرقي به كاررفته است .
7- "پورانا" با تلفظ / purāṇá / ( مطابق با آوانويسي IAST كه در دائره المعارف اينترنتي Wikipedia نيز براي آوانگاري زبان سانسكريت به كار رفته ) نام عمومي بخشي از متنهاي مذهبي هندو است .
8- "Saka" ؛ "سَكَ" يا "سَكا" نام عمومي قومي بوده است كه در زبان پارسي باستان و در كتيبه هاي داريوش به گونة / سَكَ / و در ادبيات باستاني هندي به گونة / śaka / مطابق با آوانگاري IAST ناميده شده اند . آواي اين نام تقريباً معادل / شَكَ / مي باشد .
9- "Kamboja" ، نام كشوري باستاني و نيز نام يك تيرة جنگجو از هندوايرانيان است كه در آن كشور ساكن شدند و در متنهاي بودايي به عنوان يكي از پادشاهيهاي شانزده گانة بزرگ از آن ياد شده است .
10- "Markendeya Purana" ، يكي از پوراناها است كه از پَهْلَوَ ها در آن نام برده شده است .
11- "Brhat Samhita" ، از كتب قديم هنديان كه در قرن ششم ميلادي به رشتة تحرير در آمده است .
12- "Kanauj" يا "Kannauj" ، كه در فارسي آن را "قَنّوجْ" يا "قِنّوجْ" مي گويند شهري است در ايالت "اوتار پرادش" هند كه در گذشته پايتخت يكي از پادشاهيهاي هندو بوده است و به نقل از لغتنامة دهخدا نام شهري است كه محمودبن سبكتگين آن را گشود و در ناحية فرخ آباد در 50 ميلي رود گنگ واقع است .
13- "Yasovarman" ؛
14- "Magadha" ، نام كشوري است باستاني كه در شمال خليج بنگال واقع بوده ، با تلفظ /مَگَذَ/ كه در هردوي رامايَنَه و مَهابْهارَتَه به آن اشاره شده است . در ضمن به دوران بودا ، يكي از چهار پادشاهي بزرگ هند بوده كه در فاصلة ميانه هاي قرنهاي ششم و پنجم پيش از ميلاد در اوج قدرت بوده است ( نقل از دائرة المعارف ويكيپيديا ) .
15- "Vanga" ، با آواي /vaṅga/ به آوانويسي IAST ، نام كشوري باستاني است كه در شرق كشور امروزي هندوستان قرار داشته است و بازماندة آن امروز كشور بنگلادش و ايالت بنگال غربي در هند است كه در انگليسي آن را /بِنگال/ خوانند و در فارسي /بَنگال/ و / بِنگال/ هردو را گويند .
16- "Deccan" ، نامي است كه مفهوم جنوب مي دهد و آن را بر بخش بزرگي از سرزمين هند كه در جهت جنوب واقع است گذاشته اند . هنديان به روايت لغتنامة دهخدا "دكهن" نويسند ولي در تلفظ هاء را نيارند . در زبان سانسكريت اين نام به گونة دَكْشينَه با آواي / dakṣiṇa / به آوانگاري IAST مي باشد .
17- "Malaya" ، با آواي /مَلَيَ/ ، نام باستاني كوهستاني است كه بر اساس توصيفاتي كه در متون سنسكريت و غير از آن آمده است احتمالا در جنوب هند امروزي و در جهت شرقي سواحل درياي عرب قرار داشته است .
18- "Malabar" ، ناحيه اي در جنوب هند است كه ميان درياي عرب و كوهستان گاتس غربي واقع شده است .
19- مَيسور( Mysore ) ايالتي در جنوب هند كه مركز آن بنگالور ( يا بنگلور) است .
20- "Parasika" ، با آواي /پَرَسيكَ/ يا /پارَسيكَ/ نام قومي است . در متون سانسكريت گاه كه به مردمان مختلف از جمله كمبُجَه ها اشاره مي شود ، از ايشان نام برده شده است .
21- "Ghat" ، واژه اي انگليسي از ريشة هندي "غات" به معناي "پله" است و در هندوستان از جمله در شهر بنارس در حاشية رودها پله ها يا سكوهايي بزرگ به همين نام درست مي كند تا بر آنها شستشو و غسل كنند . اين واژه در حالت جمع نام كوهستاني در جنوب هند است كه به دوبخش اصلي غربي و شرقي جدا مي شود كه در انگليسي آنها را ‹‹ وِسترن گاتس ›› و ‹‹ ايسترن گاتس ›› مي گويند .
22- "Narbada" رودخانه اي است در نواحي مركزي هند كه به نوعي مرز ميان شمال و جنوب هند به شمار مي آيد .
23- "Kanchi" ، نام يك پادشاهي باستاني در نواحي جنوبي هند است كه در منظومة حماسي مَهابهارَتَه به آن اشاره شده و نيز نام شهري است در جنوب هند و در ايالت "تاميل نادو" .
24- "George Coedes" ؛
25- "Kambuja" ؛
26- "Funan" ، نام يك حكومت هندي منش در ناحية ريزش رود مِكُنگ به درياي چين جنوبي كه پيش از امپراتوري خِمِرها ( قرن نهم تا پانزدهم ميلادي ) برقرار بوده است .
27- "Sinhala" ، نام زباني است كه عمده ترين گروه قومي در سريلانكا ( كه سابقاً سيلان ناميده مي شد ) بدان سخن مي گويند و زباني از شاخة زبانهاي هندوايراني به شمار مي آيد .
28- "Marathas" ، نامي كلي است كه بر برخي از هندوهاي از تبار هندوايراني دلالت مي كند كه به زبان "مَراثي" با تلفظ /Marāṭhī/ مطابق آوانگاري IAST ، سخن مي گويند و موطن اصلي غالب آنها در ايالت مهاراشتراي كنوني است .
29- "Maharashtra" ، نام سومين ايالت پهناور و دومين ايالت پرجمعيت هند است به مركزيت بَمبَئي بزرگترين شهر هندوستان . اين نام از ريشة سنسكريت با آواي / mahārāṣṭra/ به آوانويسي IAST گرفته شده است .
30- "Palav" .
[برگرفته از: www.amordadgan.com]

۱۳۸۷/۱۲/۰۳

حافظ مهرآیین (بخش ۲۸)


{از: م.ص. نظمی افشار}
>‌ خير و شر در آيين زرتشت
(غزل شمارة 200)
چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر كه مرغ درآيد به نغمة داوود
به باغ تازه كن آيينِ دينِ زرتشتي
كنون كه لاله برافروخت آتشِ نمرود
زرتشت بزرگترين مصلح و پيامبر بسيار معروف ايراني است. آرا و عقايد او لااقل از سده ششم قبل از ميلاد تاثير بسيار عميق و درخور اعتنايي در فرهنگ و تمدن ايراني داشته. ايرانيان باستان به مدت هزار سال در تمام دورة اشكاني و ساساني پيرو دين زرتشتي بوده‌اند. بسياري از باورهاي ايرانيان زرتشتي مذهب پس از مسلمان شدن ايرانيان در فرهنگ ايرانيان باقي مانده است. از جمله جشن نوروز و... بخش مهمي از عقايد زرتشتي نيز در اصول و عقايد فرقه‌هاي مختلف عرفاني نفوذ كرده و تا كنون به بقاي خود ادامه داده است. تا جايي كه برخي از محققان اصولا عرفان ايراني را همان مذهب زرتشتي و يا ادامة آن مي‌دانند. برخي نيز عقيده دارند كه عرفان در حقيقت امتزاجي از عقايد زرتشتي و دين اسلام است. از نظر اينجانب عرفان به طور مستقيم از عقايد دين مهري گرفته شده است و علت اينكه بعضي از اصول آن به عقايد زرتشتي شبيه مي‌باشد اين نكته است كه خود مذهب زرتشت به عنوان رفرمي در مذهب مهري ظهور كرده و به نوعي يكي از زير شاخه‌هاي آن محسوب مي‌شود. بنابراين بسياري از اصول دين مهري و زرتشتي مشترك است و يا ريشة مشترك دارد. از همين رو طبيعي است كه عرفان و مذهب زرتشت نيز شباهت‌هاي بسياري با هم داشته باشند چرا كه هر دو از مذهب مهري اقتباس شده‌اند. همانطور كه مسيحيت و عرفان و مانوي‌گرايي بسيار به هم شبيه هستند چرا كه مذهب مهري بر هر سه اينها تاثير مستقيم و در خور اعتنايي داشته است.
اغلب مورخين عقيده دارند كه زرتشت در قرن ششم قبل از ميلاد ظهور كرده است. البته شواهد بسياري در تاريخ باستان وجود دارد كه در زمان‌هاي بسيار متاخرتر نيز پيامبراني با نام زرتشت ظهور كرده‌اند. بايد توجه داشت كه طبق باورهاي ايرانيان هر هزار سال پيامبري ظهور مي‌كند كه وظيفة او تكامل بخشيدن به دين پيامبر پيش از خود است. بنابر اين اينطور به نظر مي‌رسد كه زرتشت ظهور كرده در قرن ششم قبل از ميلاد يكي از زرتشتها، احتمالا سومين يا چهارمين آنها بوده و ظهور او مغايرتي با وجود زرتشتهاي قديمي تر ندارد. «امانوئل اژرتر» در بارة ‌زرتشت نوشته است: زرتشت دنيا را تحت شكل يك مبارزه بين دو روح يكي هرمز خداي خوبي و ديگري اهريمن خداي بدي مي‌داند. اين دو عنصر در تمام عالم حتي در قلب انسان نيز وجود دارند. خوبي و بدي در عالم خدايان نيز مخالف و مقابل يكديگرند. همانطور كه در روي زمين تاريكي و روشنايي ضد يكديگر مي‌باشند. نزاع بين اين دو عنصر از ابتداي عالم شروع شده در اطراف خداي خوبي‌ها ارواح نيكي وجود دارند كه در ماه و آتش و هوا و باد حلول مي‌نمايند. خداي آفتاب(ميترا) در آيين زرتشتي داراي مرتبه و مقام پيشين خود در مذهب مهري نيست اما از جمله نيروهاي اهورايي محسوب مي‌شود. اهريمن نيز دستيارهايي دارد كه از آن جمله تاريكي و دروغ هستند. اينها به دستور اهريمن در مقابله با درخشندگي رقيب، شب و تاريكي را خلق مي‌كنند. دنياي مادي زرتشتي با حدوث روز رستاخيز به پايان مي‌رسد. در اين زمان جملة مردگان برمي‌خيزند و در مدت سه روز پس از طي سفري كه ارواح نيك و بد در آن از هم جدا مي‌شوند. مردگان تمام نژادها از جام ابديت مي‌نوشند. در اين هنگام اهريمن مغلوب شده و ديوها به جهنم پرتاب مي‌شوند. (مذاهب بزرگ، ص 77 الي 82)
دقيقي فرموده است:
دقيقي چهار خصلت دوست دارد/ به گيتي از همه خوبي و زشتي
لب ياقوت رنگ و نالة چنگ/ شرابِ لعل و كيش زردهشتي
ويژه‌نامة منظومي را داریم به نام ”زراتشت نامه“ كه در آن زندگي و كارنامة زرتشت بازتاب يافته است. اين منظومه در بحر متقارب داراي 1500 بيت است كه به گمان غالب پيش از سدة هفتم هجري نگاشته شده است. اين كتاب را كسي بنام زرتشت بهرام پژدو از روي نسخة اصلي و متعلق به كيكاووس رازي استنساخ كرده و بيت‌هايي را هم از خود به آن افزوده است. متن داستانِ اين حماسه برگرفته از دفترهاي پهلوي و گفته‌هاي موبد موبدان است كه بارها خود بدان اشاره كرده است. بدين معني كه فرهنگ مزديسنا فكر ماية اصلي كتاب مزبور را تشكيل داده است، چنانكه خود شاعر مي‌گويد:
يكي دفتري ديده‌ام خسروي/ به خطي كه خواني ورا پهلوي
مرا گفت موبد نگه كن بدين /كه تا بهتر آگاه گردي ز دين
سپاسم ز يزدان پروردگار/كه توفيق دادم بديم روزگار
چو پيروزي و ياريم داد پشت / نوشتم من اين قصة زردهشت
 اوستا و زند و پازند
ناصر خسرو سروده است:
دل پر ز فضول و زند بر لب/ زردشت چنين نوشت در زند
كز بديها خود بپيچد بد كنش/آن نبشتستند در استا و زند
چه بايد پند چون گردون گردان/ همه پند است بل زند است و پازند
چو آتشخانه گر پر نور شد باز/كجا شد زندت و آن زند خوانت
مولانا سروده است:
خاموش كن گر چه سخن افزون ز درياها بود
لب را ببند و بي زبان تسبيح گو از صحف زند
خاقاني سروده است:
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد/ چو آب خواند آتش زردشت زند او
آتش پرست رويت جانِ هزار زردشت/ بسته صليب زلفت، عقلِ هزار عيسي
دگر قيصر سگالد راز زردشت / كنم زنده شوم از زند و استا
بگويم كان چه زندست و چه آتش/ كزان پازند و زند آمد مسمي

۱۳۸۷/۱۲/۰۱

تجزيه قفقاز از ايران(۴)


{جواد شریف نژاد}

در اواخر سال 1204 خورشيدي / مارس 1826 دولت روسيه «منچي كُف» (Menchikov) را به عنوان سفير فوق‌العاده به تهران فرستاد تا نشستن «نيكلاي اول» به تخت سلطنت كشور مزبور را به آگاهي دولت ايران برساند. هنگام ورود وي به تهران، سيزده سال از اشغال بخش‌هاي بزرگي از قفقاز و تحميل قرارداد گلستان به ايران مي‌گذشت. در اين ميان، روس‌ها، پي در پي بر اعمال وحشيانة خود مي‌افزودند. مردم سرزمين‌هاي اشغالي كه از جور و ستم روس‌ها به جان آمده بودند، دسته دسته براي دادخواهي راهي تبريز و تهران مي‌شدند. سرداراني كه ريشه در قفقاز داشتند براي آزادي سرزمين‌هاي پدري از يوغ بيگانه، بي‌تابي كرده و بر فشار به دربار براي بازگرداندن قفقاز مي‌افزودند. از سوي ديگر، افزون بر جريحه‌دار شدن احساسات ملي، احساسات مذهبي ايرانيان نيز در اثر شنيدن رفتار روس‌ها با مردم مسلمان قفقاز، برانگيخته شده بود. در اين ميان، خشونت رفتار و گفتار «منچي‌كف» فرستادة روس‌ها در برخورد با بلندپايگان ايران، باعث شعله‌ور شدن دوبارة آتش جنگ گرديد.
روز چهارم تير ماه 1205 خورشيدي (25 ژوئن 1826 ميلادي)، ارتش وليعهد، منطقه‌هاي اشغالي تالش و شهر «لنكران» را آزاد كرد. همزمان به اشغال مناطق گوگ‌چاي و بالغ‌لو پايان داده شد و قلعة «شيشه» به محاصره درآمد. مردم شهر «گنجه» كه براي چنين روزي لحظه‌شماري مي‌كردند، با قيام همگاني، پادگان روس‌ها را اشغال و گنجه را آزاد كردند. خيزش مردمي، به همة نقاط قفقاز دامن كشيد. داغستاني‌ها، روس‌ها را از مناطق خود بيرون كردند و گرجيان نيز روس‌ها را از تفليس راندند. بدين‌سان، در زماني كمتر از سه هفته، همة مناطق اشغالي آزاد و روس‌ها كمابيش به پشت مرزهاي خود عقب رانده شدند. فتحعلي‌شاه كه در موقعيت خوبي قرار گرفته بود، براي بهره‌برداري از اين پيروزي در پي آن برآمد كه با روس‌ها آشتي كرده و آنها را به پذيرش رسمي مرزهاي ايران در قفقاز وادار كند. از اين روي، «ميرزا داودخان ارمني» را به عنوان سفير فوق‌العاده، به سن‌پترزبورگ فرستاد. اما ژنرال يرمولف، از عبور ميرزا داودخان، به خاك روسيه جلوگيري كرد. در نتيجه، وي مجبور شد از راه عثماني و لهستان به سوي محل مأموريت خود روانه شود. داودخان در استانبول از سفير امپراتوري اتريش درخواست ميانجي‌گري كرد. ميرزا داودخان ارمني به، وسيلة سفير مزبور نامه‌اي براي مترنيخ (Metternich) صدر اعظم اتريش فرستاد، اما پاسخي دريافت نكرد. از اين روي، داودخان كه در ضمن حامل نامة عباس‌ميرزا برادر تزار و نايب‌السلطنة روسيه هم بود، ناچار عازم لهستان شد. اما روس‌ها كه خود را براي جنگ آماده مي‌كردند از ورود ميرزا داودخان به خاك روسيه، جلوگيري كردند.
روس‌ها از تأخير عباس‌ميرزا در تصرف قلعة «شيشه»، بهره جسته و با تجهيز يك نيروي پنجاه هزار نفري، دوباره به قفقاز يورش آوردند. بنا به دلايلي كه هنوز از سوي تاريخ‌نگاران روشن نشده است، در اين مرحله عباس‌ميرزا دلبستگي به جنگ از خود نشان نمي‌داد و به جاي آنكه با تصرف قلعه «شيشه» كه نيرومندترين دژ جنگي قفقاز بود، ارتش ايران را از يورش احتمالي روس‌ها در امان دارد و همزمان با ايجاد استحكامات و تجهيز هر چه بيشتر عشاير و حفظ روحية خيزش و قيام در ميان مردم قفقاز، آمادگي رزمي را براي رويارويي با تجاوز روس‌ها افزايش دهد، دست روي دست گذارد تا روس‌ها با تجديد قوا، دوباره قفقاز را تصرف كنند. روس‌ها، «دربند» و «گن» را اشغال كردند و مدافعين قلعة «شيشه» هم كه از رسيدن نيروهاي روسيه جان تازه‌اي يافته بودند، به نيروهاي وليعهد يورش آورده و تلفات سنگيني بر آن وارد كردند. فتحعلي‌شاه كه از شكست ناگهاني ارتش وليعهد سخت مضطرب شده بود، ميرزا محمدعلي‌خان شيرازي را روانة قفقاز كرد. در همين زمان، يك ستون پنج هزار نفري از سپاهيان روس از رود ارس گذشته و به سوي تبريز به حركت درآمدند. اما در اولين برخورد با نيروهاي عشاير، به سختي شكست خورده و در زمستان سال 1205 خورشيدي (ژانويه 1827)، به شمال رود ارس عقب نشستند.
از سوي ديگر، گفتگوهاي ميرزا محمدعلي‌خان شيرازي با يرمولف و ژنرال دبيچ (Debytch) نمايندة ويژة تزار، در اثر زياده‌خواهي روس‌ها به جايي نرسيد و در نتيجه سفير ايران به ناچار از محل مأموريت خود بازگشت. در آغاز بهار سال 1206 خورشيدي (1827 ميلادي)، تزار روسيه يرمولف را بركنار و فرماندهي جبهه‌هاي قفقاز را به ژنرال پاسكوويچ (Paskovich) واگذار كرد و نيروهاي كمكي زيادي هم در اختيار وي قرار داد. پاسكوويچ در اولين اقدام خود شهر ايروان را محاصره كرد. برابر اين اقدام روس‌ها، عباس‌ميرزا در خرداد ماه 1206 خورشيدي (ژوئيه‌ 1827)، در رأس يك سپاه بيست و پنج هزار نفري، آمادة جنگ شد. اما، چنانچه گفته شد، عباس‌ميرزا ديگر دل به جنگ نمي‌داد و مايل بود هر چه زودتر به اين جنگ‌ها پايان دهد.
ارتش ايران در نزديكي سه كليسا (ايچميادزين) و نيز در حوالي شهر نخجوان، سپاهيان روس را در هم كوبيدند. اما عباس‌ميرزا، مايل به بهره‌گيري كامل از فرآيند اين پيروزي‌ها نبود و نخواست از موقعيت استفاده كرده و قواي پاسكوويچ را به طور كامل متلاشي كند. روس‌ها از شكست حتمي رهايي يافته بودند، با تجديد قوا دست به حمله زده و در 22 مهر ماه 1206 خورشيدي (15 اكتبر 1827)، پس از هشت روز جنگ خونين، ايروان را اشغال كردند. سپس روس‌ها، بدون اينكه با مقاومتي روبرو شوند با يك نيروي اندك از رود ارس گذشتند و روز بعد از سقوط ايروان (اول آبان ماه 1206 / 24 اكتبر 1827) روس‌ها شهر تبريز را نيز به اشغال خود درآوردند. يك هفته بعد پاسكوويچ وارد شهر تبريز شده و شروع به قتل عام مردم شهر كرد. در اين بين عباس‌ميرزا، نمايندگاني نزد پاسكوويچ فرستاد و تقاضاي متاركة جنگ كرد. در گفتگوهايي كه به عمل آمد، روس‌ها شرط ترك مخاصمه را واگذاري همة سرزمين‌هاي آن سوي ارس و نيز پرداخت پانزده كرور تومان غرامت دادند. فتحعلي‌شاه كه از تغيير حالت وليعهد و روس‌ها، سخت برآشفته بود، بدون آگاهي عباس‌ميرزا دستور جمع‌آوري سپاه داد و در زمستان سال 1206 خورشيدي (1828 ميلادي) با وجود شرايط سخت‌جوّي، به سوي قزوين حركت كرد. در اين لحظه، بار ديگر انگليس‌ها وارد صحنه شدند. دولت انگلستان در پي آن بود كه ايران را تضعيف كند تا نتواند خطر جدي براي هندوستان به حساب آيد و همچنين در اثر شكست از روس‌ها، تنها به دولت بريتانيا متكي گردد. انگليس‌ها، با نيرنگ، تطميع و تهديد اطرافيان فتحعلي‌شاه و بي‌ميلي وليعهد به ادامة جنگ، وي را از ميان راه مجبور به بازگشت كرده و عهدنامة تركمنچاي را بر ايران تحميل كردند.
بدين‌سان، روز اول اسفند ماه 1206 خورشيدي (5 شعبان 1243 قمري ـ 21 فوريه 1828 ميلادي)، در قرية تركمنچاي قرارداد صلح بسته شد. باعث شگفتي و افسوس است كه بنا به شواهد تاريخي، عباس‌ميرزا در انعقاد قرارداد و واگذاري همة سرزمين قفقاز به روس‌ها، عجله داشت و تنها بر سر ميزان غرامت، به چانه‌زني پرداخت. در حالي كه حتي در آن شرايط نيز امكان بازپس‌گيري بخش‌هايي از قفقاز، در برابر قبول قطعي عهدنامة گلستان وجود داشت. بر پاية قرارداد مزبور، ايالت‌هاي ايروان، نخجوان و بخش ديگري از تالش به روس‌ها واگذار گرديد. از سوي ديگر قضاوت كنسولي (كاپيتولاسيون) بر ايران تحميل شد. و حاكميت و مالكيت ايران بر درياي مازندران، كمرنگ‌تر شد. در نتيجه، افزون بر پرداخت ده كرور غرامت جنگ، رود ارس مرز ميان دو كشور قرار گرفت. [/ پایان]

۱۳۸۷/۱۱/۲۹

روز زن فرخنده باد


جشن زمین و طبیعت پاک
سپاس و درود بر زنان اهورایی ایران زمین
ستایش بر مرز مزدایی

۱۳۸۷/۱۱/۲۷

حافظ مهر آیین (۲۷)


{از: م.ص. نظمی افشار }
آيينه
در يكي از قديمي‌ترين متون مذهبي دنيا، افسانة گيلگميش(2400 قبل از ميلاد) اشاره به استفاده از آيينه در مراسم مذهبي شده است:” گيلگميش با او مي‌گويد: دشنة خود را به من ده و او را نثار روحِ خبيث مرگ كن، من آينة درخشاني هم روي آن مي‌دهم. فردا مي‌خواهم براي داور هلاكت بار ”اوتكي“(يكي از خدايان) قرباني كنيم تا بلاي هفت گانه را دور كند. (گيلگميش، ص 15)
ابن سينا آيينه را با قدرت تخيل انساني مقايسه كرده و مي‌نويسد:” نظير قوة مخيله از جهتِ قبول كردن صور محسوسات، آيينة روشن و صيقلي است زيرا همانطور كه صور اشيآ محاذي با آيينه در آن منقوش مي‌شود همچنين صور محسوسات خارجي در قوة مخيله ترسيم مي‌گردد. جز اينكه در آيينه هر گاه صور از محاذات خارج شوند نقش آنها نيز از ميان مي‌رود. بر خلاف صور مترسم در ذهن. فرضا اگر آيينه‌اي باشد كه صور اشيا در آن طبع گردد و ثابت بماند عينا مانند قوة خياليه خواهد بود.
(تعبير الرويا، ص 10)
(غزل شمارة 3)
آيينة سكندر جام مي است بنگر/تا بر تو عرضه دارم احوالِ ملكِ دارا
(غزل شمارة 7)
صوفي بيا كه آينه صافي است جام را/تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز دورن پرده ز رندان مست پرس/ كاين حال نيست زاهد عالي مقام را
در بزم دور يك دو قدح دركش و برو/يعني طمع مدار وصال مدام را
(غزل شمارة 20)
روي مقصود كه شاهان به دعا مي‌طلبند
مظهرش آينة طلعت درويشان است
(غزل شمارة 22)
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست
(غزل شمارة 23)
دل سراپردة محبت اوست/ ديده آيينه دار طلعت اوست
استفاده از واژة «آيينه دار» نشان مي‌دهد كه در مراسم آييني از آيينه استفاده مي‌شده و مقام آيينه داري وجود داشته است. همانطور كه در اينگونه مراسم از آتش افروخته، شراب، ساغر(جام)، صليب استفاده مي‌شد و واقعا پير مغاني وجود داشته كه به مريدان آموزش مذهبي مي‌داده است و واقعا مكاني وجود داشته كه در آن محل جمع مي‌شدند(ميخانه، خرابات، ديرمغان و...). گروه موسيقي به نواختن ساز مشغول مي‌شدند و مغ‌بچگان به خواندن شعرهاي آييني مي‌پرداختند. به همين ترتيب واقعا از آيينه استفاده مي‌شده و مقام آيينه داري نيز وجود داشته. البته اين به معناي اينكه اين واژگان و مراسم نمودهاي اسطوره‌اي و تخيلي نداشته نيست. در حقيقت تمامي مذهب مهر سرشار از نمودهاي اسطوره‌اي و تاريخي و داستاني است اما اين نمودها همگي جلوه‌هاي بيروني دارند و در مراسمي تئاتر گونه اجرا مي‌شده‌اند.
(غزل شمارة 26)
شهسوار من كه مه آيينه دار روي اوست
تاجِ خورشيد بلندش، خاكِ نعلِ مركب است
من نخواهم كرد تركِ لعل يارو جامِ مي
زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است
(غزل شمارة 36)
در روي خود تفرج صنع خدا بكن/ك آيينة خداي نما مي‌فرستمت
(غزل شمارة 55)
روي تو مگر آيينه لطف الهي است
حقا كه چنين است و درين روي و ريا نيست
شايد منظور حافظ از آيينه همان شكلِ رمز آلودة انالحق باشد. منظور اين است كه انسان چون آيينه نشان دهندة تصوير و بخشي از نور مطلق (اهورا) است.
(غزل شمارة 105)
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن/كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
(غزل شمارة 108)
مشكل خويش برِ پيرِ مغان بردم دوش
كو به تاييد نظر حلِ معما مي‌كرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
واندران آينه صد گونه تماشا مي‌كرد
در اين ابيات حافظ آيينه را معادل قدح باده به كار برده است. در اين صورت آيينه ابزاري براي شناخت اسرار است. يعني به نوعي بيانِ حقايق آيين مهري به طور غير مستقيم. «نرشخي» در «تاريخ بخارا» شرحي از وقايع دوران ظهور مقنع آورده است(سال 160 قمري) كه با استفاده از آيينه در مراسم مذهبي به نوعي در ارتباط است:
روزي در ماوراءالنهر پنجاه هزار مرد از پيروان مقنع به در حصار جمع شدند و از او ديدار خواستند. او جواب داد كه: شما را طاقت آن نيست و هر كه مرا بيند در حال بميرد. بالاخره چون تضرع و الحاح پيروانش براي ديدار اندر زيادت شد، او صد زن را از دختران دهقانان سغد و كش و نخشب فراهم آورد و به دست هر يكي آيينه‌اي داد تا به بام حصار برآمدند و بدان وقت كه نور آفتاب به زمين افتاده بود، جمله آيينه‌ها به دست گرفتند و هنگامي‌كه آفتاب بر آن آيينه‌ها بتافت از شعاع آيينه‌ها آن حوالي پر نور شد. و آن قوم بر ديگران فخر مي‌كردند كه ما به ديدار خدا رسيديم(تاريخ بخارا، 78)
(غزل شمارة 127/ الحاقي است. پژمان بختياري، ص 223)
رو نمايد آفتابِ طلعتش/گر چه صبح آيينه‌ات رخشان كنند
(غزل شمارة 130)
جلوه‌گاه رخِ او ديدة من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه مي‌گردانند
وصفِ رخسارة خورشيد ز خفاش مپرس
كه درين آينه صاحب نظران حيرانند
(غزل شمارة 136)
بعد از اين رويِ من و آينة وصفِ جمال
كه در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند
(غزل شمارة 149)
تا چه كند با رخِ تو دود دلِ من/ آينه داني كه تابِ آه ندارد
سعدي مي‌فرمايد:
روي اگر چند پريچهره و زيبا باشد/ نتوان ديد در آيينه كه نوراني نيست
داروي تربيت از پير طريقت بستان/ ك آدمي را بتر از علت ناداني نيست
(غزل شمارة 164)
چشمم از آينه‌داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايانِ بر و دوشش باد
(غزل شمارة 174)
عكس روي تو چو در آينة‌ جام افتاد
صوفي از خندة مي در طمعِ خام افتاد
حسنِ رويِ تو به يك جلوه كه در آينه كرد
اين همه نقش در آيينة اوهام افتاد
اين همه عكس مي و نقش و نگاري كه نمود
يك فروغِ رخِ ساقي است، كه در جام افتاد
غيرتِ عشق زبانِ همه خاصان ببريد
كز كجا سِرِ غمش در دهنِ عام افتاد
(غزل شمارة 176)
من آن آيينه را روزي به دست آرم سكندروَش
اگر مي‌گيرد اين آتش، زماني ور نمي‌گيرد
(غزل شمارة 197)
روز در كسبِ هنر كوش كه مي‌خوردن روز
دلِ چون آينه در زنگِ ظلام اندازد
(غزل شمارة 204/ به نوشتة پژمان بختياري الحاقي است.)
ز دل گواهي اخلاص ما مپرس و ببين
كه هر چه هست در آيينه روي بنمايد
نخواهد اين چمن از سرو و لاله خالي ماند
يكي همي رود و ديگري همي آيد
خاقاني شرواني سروده است:
آنچه در آينه بينم نه منم/پرتو توست كه سايه فكن است
در كتاب «گزيده‌هاي زاد اسپرم» آمده است كه انسان از پنج ساختار برخوردار است: تن، جان، روح، فروهر، آيينه.
(غزل شمارة 238)
يا رب آيينة حسنِ تو چه جوهر دارد
كه در او آهِ مرا قوتِ تاثير نبود
گزيدة اشعار خاقاني شرواني:
ما فتنه برتوايم و تو فتنه بر آينه/ مارا نگاه در تو، تو را اندر آينه
تاآينه جمال تو ديدو تو حسن خويش/تو عاشق خودي، زتو عاشقتر آينه
از روي تو در آينه جانها شود خيال/از اين روي نازها كند اندر سر آينه
وز نور و صفوت لب تو آورد عيان/در يك مكان هم آتش و هم كوثر آينه
اي ناخداي ترس، مشو آينه پرست/ رنج دلم مخواه و منه دل بر آينه
كز آه دل بسوزم هرجا كه آهني است/تا هيچ صيقلي نكند ديگر آينه
صورت‌نماي‌شدرخ خاقاني‌ازسرشك/روي سرشك‌خورده نگر، منگرآينه
در آينه دريغ بود صورتي كز او/بيند هزار صورت جان پرور آينه
از راي شاه گيرد نور و ضو آفتاب/وز روي تو پذيرد زيب و فر آينه

۱۳۸۷/۱۱/۲۶

زنی به نام زمین


امید عطایی فرد
در گاهشمار باستانی ایرانیان ، هر یک از دوازده ماه سال دارای سی روز بود و هر روز به نام یکی از ایزدان خوانده می شد . در میان سی اسم روزها ، دوازده روز با یکی از ماههای سال همنام بود . برای نمونه هنگامی که روز تیر از ماه تیر یا روز مهر از ماه مهر فرا میرسید ، مردم به جشن می پرداختند . ایرانیان باستان به گونه ای نمادین هر پدیدار زمینی را دارای پاینده ای آسمانی به نام «ایزد» یا «امشاسپند» می دانستند که در این میان ، ایزد بانوی اسپندارمذ ( اسفند ) ، نگاهبان زمین به شمار می رفت . پیش از پرداختن به این امشاسپند ، نخست به نمایه زنانه زمین می نگریم و اینکه چرا پنجم اسفند ( 29 بهمن گاهشمار کنونی، روز اسپندارمذ) در ایران باستان «روز زن » خوانده می شد . در چند قسمت از اوستا ، همسازی و همنوایی زنان و زمین را اینگونه میخوانیم :
« آن زن پرهیزکار و این زمین در برگیرنده ی ما را سرور زنان می خوانیم »(یسنا ،31:1).« اینک زمین را می ستاییم ، زمینی که ما را در آغوش دارد .ای اهوره مزدا ، زنان را می ستاییم ، زنانی که از آن تو به شمار می آیند و از بهترین راستی برخوردارند» (یسنا،38:1). «زمینی که دیر زمانی کشت نشده بماند و بذری بر آن نیفشانند ، نا شادکام و خواهان بذر افشانی است ، همچون دوشیزه ای خوش اندام که دیر زمانی بی فرزند مانده باشد و همسری نیک آرزو کند . کسی که زمین را با دستهایش از چپ و راست بکارد ، زمین به او فراوانی می بخشد ، به سان باکره ای که به سرای همسر می رود و برایش فرزندانی می زاید، زمین نیز میوه های فراوان به بار می آورد» (وندیداد،25و3:24).
در کتاب پهلوی «بن دهش» نیز زمین : ماده و آسمان : نر دانسته شده است . مولانا جلال الدین بلخی می گوید :
آسمان ، مرد و زمین ، زن در خرد/  هر چه آن انداخت ، این می پرورد
هست سرگردان فلک اندر زَمَن/ همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویی ها می کند/بر ولادات و رضاعش می تند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند/ چون که کار هوشمندان می کنند
و زمانی که آدمیان نادان ، زمین هوشمند را می آزارند ، خروش روانش تا چرخ می رسد و به درگاه دادار ، این گونه گله می گذارد : « پیکره ساز من که بود ؟ آمدنم بهر چه بود ؟ خشم و چپاول و ستم ، مرا میان گرفته است . پشت و پناه من تویی ، یاور من کدام کس است ؟»(یسنا،29:1)« چه هنگام چنین کسی با دستان توانایش مرا یاری می دهد ؟»(29:9).
زمین زیبا و نازکدل ، از دیدگاه درون بینان و عارفان ، در آغاز ، زاده ای آزاد از هر زیان و پالوده ای از همه پلیدیها بود و در فرگشت آفرینش است : که از آتش و آب و از باد و خاک/ شود تیره روی زمین تابناک. در « زراتشت نامه » از زبان «سپندارمذ» آمده :
چنین است فرمان داد آفرین/ که پاکیزه دارند روی زمین
ز خون و پلیدی و مردگان/ نباید که آلوده باشد جهان
به جایی که نبود بر او کشتزار/ نه آب روان را بر او برگذار
نسا و پلیدی بدانجا برند/ که مردم بر آن راه برنگذرند
چو آباد باشد به کشت و به کار/ به مردم رسد سود از او بی شمار
به گیتی بود آن کسی بهترین/ که کوشد به آباد کردن زمین
چو بشنودی این پند را کار بند/ که پندی است شایسته و سودمند
اسفندگان ، روز سپاس از زنان بود. در گاهشمار کهن ، پنجم اسفند را که به نام ایزد بانو اسپندارمذ بود ، جشن می گرفتند و روز «زن» به شمار می آوردند . در تقویم کنونی این روز به 29 بهمن ماه افتاده است . از چگونگی این جشن ، آگاهی چندانی به جای نمانده است . ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه می نویسد : « اسفندارمذماه : روز پنجم آن ، روز اسفندارمذ است و برای اتفاق دو نام ، آن را چنین نامیده اند و معنای آن : عقل و حلم است . و اسفندارمذ فرشته موکل به زمین است و نیز بر زنهای درستکار ، عفیف ، شوهر دوست و خیرخواه موکل است . در زمان گذشته ، این ماه و به ویژه این روز ، عید زنان بوده و در این عید ، مردان به زنان بخشش می نمودند و هنوز این رسم در اصفهان ، ری و دیگر بلدان پهله ( سرزمین های پهلوی زبان ) باقی مانده و به فارسی مزدگیران می گویند » .
در « برهان قاطع » نیز چنین آمده است : « در این روز ، جشن سازند و عید نمایند . نیک است رخت نو پوشیدن و درخت نشاندن در این روز به اعتقاد ایشان . و به معنی زمین هم گفته اند . و نام فرشته ای هم هست که موکل زمین و درخت ها و جنگل هاست و مصالح این ماه ، بدو تعلق دارد » .
به نوشته « بن دهش » هر گلی از آن یکی از امشاسپندان می باشد و برای اسپندارمذ ، گل « پلنگ مشک » را نیاز می نمودند . در کتاب پهلوی « گزیده های زاد سپرم » ایزد اسپندارمذ این گونه نموده شده است : دوشیزه ای با جامه تابناک و کمربند زرین که بر آن سی وسه بند به چشم می خورد . مادر همه زایشمندان روی زمین است و از برای سرشت مادری و نیک مهری ، همه آفریدگان را که فرزندان اویند ، می بخشاید . این امشاسپند افزون بخش ، هرگز خواهشی از اورمزد نمی خواهد ؛ زیرا به سبب درست اندیشی ، تا فرجام جهان ، بردبار و بدون شکایت است .
کتاب « بن دهش » نیز درباره این مادر باکره می گوید : نیکویی وی در قناعت است . همه بدیهایی را که بر زمین می رسد ، فرو می خورد . او را کمال اندیشی اینکه همه بدی را که به او کنند ، به خرسندی بپذیرد . او را رادی (بخشندگی) اینکه همه آفریدگان از او زنده اند .
در « روایت پهلوی » نخستین مرد گیتی ( کیومرد ، کیومرث ) از مام زمین ( اسپندارمذ ) زاده می شود : مردم از آن گل اند که گیومرث را از آن ساخت ؛ به سان نطفه در اسپندارمذ ( زمین ) جای داد و گیومرت را اسپندار مذ ، بیافرید و زاد .
در گاتها ( سروده های زرتشت ) می خوانیم که اسپندارمذ ، آدمی را پاکی می بخشد (51:21). پناهگاه نیک ماست و پایداری و توانایی را به ما ارزانی می دارد . اهوره مزدا در پرتو اشه ( عشق ، نظم ) از آغاز زندگی ، گیاهان را بر آن برویانید(48:6).
نام سپندارمذ از ریشه « س پنت آرم ئیتی » می باشد . سپنت یا سپند را پاک و مقدس ، و نیز افزاینده ، معنی کرده اند . «آرم»+پسوند «ئیتی» می تواند به معنی رامش بخش باشد . بنابراین سپندارمذ می شود : « رامش بخش » یا « فزاینده پاک » . در گاتها بارها این ایزد به گونه « آرمئیتی » آمده و دور نیست که اسطوره « باغ ارم » با چشمداشت به زمین بهشتی ساخته و پرداخته شده باشد . « مسعود سعد سلمان » درباره این روز سروده :
سپندارمذ روز خیز ای نگار/ سپندار ما را و جام می آر
می آر از پی آنکه بی می نشد/ دلی شادمان و تنی شاد خوار
سپند آر  بی آنکه چشم بدان/ بگرداند ایزد از این روزگار
یاری نامه ها:
 - فرهنگ نامهای اوستا / هاشم رضی - گاتها / ترجمه ح . وحیدی - اوستا / گزارش ج . دوستخواه - بن دهش / ترجمه مهرداد بهار - روایت پهلوی / ترجمه مهشید میرفخرایی - گزیده های زادسپرم / ترجمه راشد محصل
{چاپ شده در: روزنامه اطلاعات، چهارشنبه 5 اسفند 1383}

۱۳۸۷/۱۱/۲۵

آزادی شهیاد؟! (بخش۲)


گفتگو با «حسین امانت» طراح برج آزادی (شهیاد آریامهر)
 {پرسشگر: حمیدرضا حسینی}
آدم وقتی برج آزادی را با این توصیفی که شما گفتید، می بیند، متوجه می شود که این اثر حاصل درک عمیقی از سنت های تاریخی و هنر و معماری ایران در دوره های مختلف است. چطور یک جوان ۲۴ ساله به این درک رسیده بود؟ >> من از کودکی در خانواده ای بزرگ شدم که عاشق فرهنگ ایران بود و در یک مکتب فکری پرورش پیدا کردم که می گوید زیبایی های دنیا در هر کجا که باشد، متعلق به همه دنیاست و هنرمند باید به همه این زیبایی ها مراجعه کند... وقتی کوچک بودم، یک روز پدرم مرا به تخت جمشید برد. وقتی از پله های تخت جمشید بالا رفتم، عظمتی را دیدم که قلب من را برای همیشه از آن خودش کرد. تجربه ای بود که هیچ وقت آن را فراموش نمی کنم و فکر می کنم کارهایی که بعدا در زمینه معماری انجام دادم، بیشتر به این تجربه و حس مربوط می شود. یک مقدارش را هم شما به حساب شانس بگذارید .
 اگر اجازه بدهید، بپردازیم به مسایلی که امروزه گریبانگیر برج آزادی است. در حال حاضر دست کم سه عامل به عنوان عوامل خطرزا برای برج آزادی مطرح شده؛ یکی نفوذ رطوبت حاصل از آبیاری چمن های میدان به پایه های بنا و احتمالا فونداسیون؛ دوم آلودگی شدید هوا ناشی از تردد خودروها و فعالیت کارخانجات بزرگ در غرب تهران؛ و سوم بار سنگین ترافیک در میدان آزادی و لرزشی که تردد خودروها ایجاد می کند. هر کدام از این عوامل را چقدر آسیب زا می دانید و مقاومت برج در برابر آن ها چقدر است؟ >> همه این عوامل خیلی مهم است. از آنجا که بخش های زیر زمینی میدان خیلی بزرگ است، صدمه دیدن عایق ها یعنی قیرگونی دیوارها و سقف ها و نفوذ رطوبت مساله ای جدی است که باید فورا به آن رسیدگی شود. چون نفوذ آب در طول زمان، بتن را ضعیف می کند. من عکس هایی را از شهیاد دیده ام که نشان می دهد لای سنگ ها گیاه سبز شده و فکر می کنم هر ساختمانی هرچقدر که محکم باشد، اگر مدتی به آن نرسند - که در این ۳۰ سال گذشته این طور بوده - خراب می شود. در مورد رشد گیاهان در لابلای سنگ ها واقعا نگران هستم؛ چون ریشه گیاه سنگ ها را خرد می کند. برای مرمت شهیاد باید توجه داشت که این بنا چطور طراحی شده و چه تکنیک هایی در ساخت آن بکار رفته است. این بنا سنگ هایی دارد که در قسمت پایین برج 3.2 متر طول و 1.6 متر ارتفاع دارند و کار دست سنگتراشانی است که به نظر من یک کار بی نظیری انجام داده اند. چون آن وقت که ما شهیاد را می ساختیم، هیچ کس برای پول کار نمی کرد و برای همه، این یک کار عاشقانه ای برای مملکت بود. این سنگ ها با بتن و آهن ضد زنگ به هم چسبیده اند و پشت آنها یک سطح خشن است که روی آن نلغزند. ولی هر سنگی کنار سنگ دیگر با یک ماده قابل انعطاف بندکشی شده است. چیزی شبیه به لاستیک که قابل انعطاف است. ماده ای است به نام flexible sealant . حالا اگر بخواهند در جریان مرمت از سیمان برای بندکشی استفاده کنند، این کار باعث شکستن سنگ ها می شود. به خاطر این که در گرمای تابستان و سرمای زمستان سنگ ها و بتن زیر آن ها مرتبا منبسط و منقبض می شوند و اگر درزها قابل انعطاف نباشد، همگی خرد می شوند. این را هم بگویم آقای مهندس ایرج حقیقی که الان در ایران هستند و مهندس کارگاه برج بودند، یکی از بهترین کسانی هستند که در مورد مرمت شهیاد می توان به ایشان مراجعه کرد. آلودگی هم مسأله مهمی است و وضع اسیدی هوا روی سنگ های برج اثر می گذارد. سنگ های شهیاد که مرمر جوشقان هستند، اصلشان آهکی است و از آلودگی هوا آسیب می بینند. به نظر من راه حل اساسی این است که ترافیک اطراف میدان را کم کنند، اما نباید جریان رفت و آمد قطع شود. حتما باید اتومبیل از آن اطراف رد شود و زندگی در آن جا جریان داشته باشد تا بنا زنده بماند. ولی به نظرم تردد وسایلی مثل اتوبوس و کامیون و تعداد زیاد اتومبیل باید بررسی و محدود شود. ضمنا نباید کاری کنیم که اتومبیل ها یک مانع و دیواری در مقابل شهیاد بوجود بیاورند و مانع بشوند که مردم به سوی میدان بیایند. یعنی در طرح های شهری خیابان های میدان، باید سعی کرد مردم راحت به باغ وسط برسند. در مورد لرزش ناشی از تردد خودروها باید بگویم شهیاد آنقدر محکم ساخته شده که نباید پایه هایش با این حرف ها بلرزد. مهندس مشاوری که شهیاد را طراحی کرده، یکی از بهترین ها در دنیاست. بنا محکم است، ولی هر بنای خیلی محکم هم اگر زیرش خالی شود، می خوابد... من نمی دانم اطراف آنجا چه اتفاقی می افتد، اما فکر می کنم باید خیلی مواظب بود.
 الان شهرداری تهران در حال بازسازی محوطه میدان آزادی است و ممکن است در جریان این کار برخی عناصر و اجزاء میدان دگرگون شوند. آیا طراحی میدان آزادی پیوستگی ضروری با برج دارد، یعنی اگر دخل و تصرفی در طراحی میدان صورت بگیرد ، به کلیت طرح و مفاهیم آن یا حتی ساختار معماری اش لطمه خواهد خورد؟ >> قطعا همین طور است. نقوشی که در میدان هست و باغچه ها و گل کاری ها را شکل می دهد، از طرح داخلی گنبد مسجد شیخ لطف الله اصفهان الهام گرفته شده؛ منتها هندسه دایره گنبد تبدیل به بیضی شده است. روابط لوگاریتمی جالبی در هندسه و ابعاد گنبد مسجد شیخ لطف الله هست که دانش عمیق ریاضی معماران ایران در دوره های گذشته را نشان می دهد. اگر این طرح که در میدان استفاده شده به هم بخورد، ایده اصلی کار از بین خواهد رفت. طرح آب نما و فواره ها هم ملهم از باغ های ایرانی است. همین طور شیب میدان با دقت و به منظور خاصی طراحی شده، حد ارتفاع برج شهیاد ۴۵ متر است؛ چون نزدیک فرودگاه مهرآباد قرار گرفته و نمی شود بلندتر از این ساخت. ولی من می خواستم وقتی به بنا نزدیک می شوید به طرف بالا بروید، در حالی که بالا بردن بنا ممکن نبود. ما برای این که مشکل ارتفاع را حل کنیم، یک سرازیری در میدان بوجود آوردیم. یعنی شما از طرف فرودگاه که وارد میدان می شوید به شکل سرازیر به برج نزدیک می شوید و می رسید به آن آب نمای دایره شکل و وقتی به بنا نزدیک می شوید، دوباره بالا می آیید. زمین زیر برج کاملا صاف است. این صافی و آن شیب میدان وقتی به هم می رسند، خط های قوسی جالبی را ایجاد می کنند که نمی شود به آنها دست زد. در بازسازی میدان باید به این ظرایف توجه کرد. در عکس هایی که دیده ام، کاشی کاری شیارهای نمای اصلی و روی گنبد اغلب خرد شده است. این اشکال کاشی معرق ایرانی است که که می دانید از تکه های کوچکی که کنار هم می گذاریم، تشکیل شده و در زمستان با نفوذ برف و باران یخ می زند، می شکند و فرو می ریزد. امروزه با پیشرفت تکنیک کاشی، رفع این مشکل که در اغلب بناهای قدیمی مشاهده می شود، ممکن است... امیدوارم در تعمیر این کاشی کاری ها نهایت دقت انجام شود که طرح اصلی آن که الهامی مدرن از نقوش سنتی ایرانی است، محفوظ بماند و تغییر نکند.
 غیر از این موارد، توصیه دیگری هم به متولیان بازسازی میدان آزادی دارید؟ >> من شنیده ام که مدت زیادی است شهیاد به روی مردم بسته شده که البته به خاطر تعمیرات است. ولی این کار نباید زیاد طول بکشد. چون وقتی بنا تعطیل می شود، از بین می رود. نگهداری مداوم بنا مستلزم فعالیت در آن است. داخل شهیاد از نظر مرمت کار زیادی ندارد و چون داخلش بتن لخت است، همیشه نو است و کافی است که آن را تمیز بکنند. اما حیف است که به این بنا رسیدگی نکنند و درهایش به روی مردم بسته باشد . 
اگر دوباره به شما پیشنهاد دهند که یک بنای یادبود و نمادین برای تهران طراحی کنید ، یادبود چه چیزی را می سازید و چه مفاهیمی را در ساختار آن بکار می گیرید؟ >> می دانید، یادبود مربوط است به آنچه بر یک فرد یا یک جامعه ای گذشته؛ یک چیزی است که وقتی آن را می بینید فکر می کنید چه خبر بوده است. من یک دوره با توجه به آنچه در طول تاریخ بر سر ایران رفته، کاری را انجام دادم. اما تا مأمور کار دیگری نشوم نمی توانم بگویم آن کار چیست. باید مأمور بشوم تا مثل بچه ای که می گویند مشق بنویس، یک مدتی در شور و التهاب باشم و سختی بکشم. باید یک مقداری دعا و مناجات داشته باشم تا متمرکز شوم و از درون این تمرکز یک فکری بیرون بیاید. باید مأمور بشوم تا توکل کنم.
 آیا این مناجات و توکل برای طراحی آزادی هم وجود داشت؟ >> البته، البته، وقتی می خواستم این کار را انجام بدهم، دعا کردم؛ چون می دانستم که به تنهایی نمی توانم کاری بکنم. شهیاد را ساختم تا بگویم ایران از دوران سخت گذشته می گذرد و به آینده ای درخشان می رسد. در این تردیدی نیست.
             حسین امانت

۱۳۸۷/۱۱/۲۴

تجزيه قفقاز از ايران (۳)


{جواد شریف نژاد}
* قرارداد تركمنچاي (تجزية سرتاسر قفقاز):
دولت وقت ايران با وجود تحمل شكست برابر روس‌ها و پذيرش عهدنامة گلستان و بي‌اعتنايي بيگانگان به اتحادهاي نظامي، اتكاء به نفس را از دست نداده و احساس مي‌كرد هنوز به آن اندازه نيرومند است كه بتواند شكست‌ها را جبران كند. از اين روي، فتحعلي‌شاه در ارديبهشت 1193 خورشيدي (مه 1814)، «ميرزا ابوالحسن‌خان شيرازي» را به بهانة مبادلة اسناد قرارداد گلستان با هديه‌هاي گران به سن‌پترزبورگ فرستاد. ميرزا ابوالحسن‌خان شيرازي وظيفه داشت كه تزار را به استرداد سرزمين‌هاي اشغالي وادار كند. در اين بين سفر وي، مصادف شد با سفر تزار روسيه، همراه ارتش متحدين به پاريس و اقامت چند ماهه در آن شهر. از اين روي، ميرزا ابوالحسن‌خان، مجبور شد چند ماهي در انتظار تزار بماند. تزار پس از بازگشت در بيستم دسامبر 1814 (29 آذر ماه 1193 خورشيدي) در حالي كه هنوز غرق در پيروزي و غرور بود، سفير ايران را به حضور پذيرفت. تزار با بي‌اعتنايي تقاضاي ميرزا ابوالحسن‌خان را در مورد استرداد سرزمين‌هاي اشغالي رد كرد. چند ماه بعد يعني در مارس 1815 (اواخر اسفند ماه 1193 خورشيدي) ناپلئون از جزيرة «الب» گريخت و به پاريس بازگشت، در اين فرآيند، تزار و مقام‌هاي روس، لحن سخن گفتن را با سفير ايران تغيير دادند و حتي تزار، زباني قول داد كه بخشي از سرزمين‌هاي اشغالي ايران در قفقاز را پس دهد. اما، يكسد روز بعد، يعني روز 18 ژوئن 1815 (27 خرداد ماه 1193 خورشيدي)، ناپلئون در دشت واترلو (Waterloo) شكست خورد و تسليم گرديد. در اين فرآيند، طرز سخن گفتن روس‌ها نيز عوض شد. از اين روي، ناگزير ميرزا ابوالحسن‌خان با دست خالي به تهران بازگشت.
دولت روسيه در ژوئن 1817 (خرداد 1196 خورشيدي)، ژنرال يرمولوف (Alexander Yermolov) فرماندة كل نيروهاي روسيه در قفقاز را به تهران فرستاد و پيشنهاد اتحاد عليه عثماني را نمود. تزار در پي آن بود تا در اثر شكست عثماني در جنگ، بخشي از سرزمين‌هاي حكومت مزبور نصيب ايران شود و در نتيجه ايرانيان سرزمين قفقاز را فراموش كنند. اما، فتحعلي‌شاه كه به شدت از روس‌ها ناراحت بود، اين پيشنهاد را نپذيرفت. افزون بر آن، سفير روسيه تقاضا كرد تا به نيروهاي آن دولت اجازه داده شود كه با گذر از خاك ايران، ازبكان «خيوه» را سركوب كنند. هم‌چنين آنان اجازه يابند تا در شهر رشت نمايندگي بازرگاني بر پا كرده و معلمين روسي، ارتش ايران‌ را تعليم دهند. در پاسخ، فتحعلي‌شاه مسألة استرداد مناطق شمالي قفقاز را پيش كشيد و گفت تا وقتي اراضي مزبور پس داده نشوند، با هيچ يك از تقاضاها موافقت نخواهد كرد. بدين‌سان ژنرال يرمولوف بدون اخذ نتيجه، تهران را ترك كرد. با رفتن ژنرال يرمولوف، دولت ايران، محب‌علي‌خان ساوجي (ساوه‌اي) را به نزد سلطان عثماني فرستاد. «محب‌علي‌خان» مأمور بود مفاد پيشنهاد روس‌ها و پاسخ ايران را به آگاهي سلطان عثماني رسانيده و پيشنهاد كند كه در صورت تجاوز دولت روس به هر يك از دو كشور، به اتفاق عليه‌ روس‌ها وارد جنگ شوند. اما سلطان عثماني، سخت گرفتار شورش سپاهيان «يني‌چري» بود و در نتيجه نتوانست خواست دربار ايران را مورد بررسي قرار دهد. ژنرال يرمولف كه در سفر خود با ناكامي روبرو شده بود، با گزارش‌هاي دروغ و پراكندن شايعات ناصواب، بيش از پيش دشمني دربار روسيه را عليه ايران برانگيخت. در اين فرآيند، در شانزدهم ژانويه 1818 (26 دي‌ ماه 1196 خورشيدي)، تزار روس بيانيه‌اي خطاب به مردم قفقاز صادر كرد و اعلام نمود كه عهد‌نامة گلستان امنيت مرزهاي امپراتوري را در اين منطقه تأمين نموده و يك پيمان قطعي به شمار مي‌رود.
دولت ايران، براي دفع فتنة روس‌ها به دنبال متحداني مي‌گشت. از اين روي فتحعلي‌شاه، ميرزا‌ ابوالحسن‌خان شيرازي را به كشورهاي اروپايي فرستاد تا با برشمردن جنايات روسيه، حقانيت ايران را به اثبات رساند. وي نزديك به نه ماه، يعني از پاييز سال 1197 خورشيدي تا پايان بهار سال بعد (پاييز 1818 تا نيمة اول سال 1819 ميلادي)، با سلطان عثماني، امپراتور اتريش، امپراتور فرانسه، نايب‌السلطنه بريتانيا ديدار كرد اما بيشتر كشورهاي اروپايي با روسيه متحد بودند.
هنگام امضاي قرارداد گلستان، روس‌ها به عمد از تعيين قطعي مرزهاي ايالت تالش طفره رفتند. نمايندگان دولت انگليس نيز كه واسطة پيمان مزبور بودند، با اين موضوع موافقت داشتند. همين امر موجب جنگ‌هاي دوم ايران و روس و تحميل عهدنامة تركمنچاي به دولت ايران گرديد. در دسامبر 1817 (آذر ماه 1196 خورشيدي)، ژنرال يرمولف، فرماندة كل نيروهاي روس در قفقاز، نماينده‌اي براي حل اختلاف‌هاي مرزي به تهران فرستاد. در اين راستا، يك گروه كاري براي حل اختلاف‌ها تشكيل گرديد. اما در اثر نخوت و لجاجت روس‌ها، گروه كاري مزبور راه به جايي نبرد. پس از بازگشت نمايندة يرمولف، عباس‌ميرزا، نماينده‌اي نزد يرمولف فرستاد و از وي خواست تا چند نقطة مرزي را كه مورد اختلاف بود، به صورت دوستانه به ايران واگذار كند. اما يرمولف، نمايندة عباس‌ميرزا را به حضور نپذيرفت و او را دست خالي روانة تبريز كرد. از اين تاريخ تا آغاز جنگ‌هاي دوم ايران و روس، نامه‌هاي زيادي ميان عباس‌ميرزا و ژنرال يرمولف رد و بدل شد. اما تلاش‌هاي مزبور سرانجامي نداشت. در اين ميان، با توجه به درگيري‌هاي ايران و عثماني (1202 ـ 1200 خورشيدي / 23 ـ 1821 ميلادي) ژنرال يرمولف بر گستاخي خود افزود و چند قسمت از خاك ايران را در «بالغ‌لو» و «گوگ‌چاي» متصرف شد. از اين روي، عباس‌ميرزا، «فتحعلي‌خان رشتي» حاكم تبريز را به تفليس فرستاد تا با ژنرال يرمولف دربارة تجاوز اخير و تعيين قطعي مرزهاي دو كشور گفتگو كند. فتحعلي‌خان در هشتم فروردين ماه 1204 خورشيدي (28 مارس 1825)، موافقت‌نامه‌اي با يرمولف امضا كرد. اما از آنجا كه موافقت‌نامة مزبور، مغاير با منافع ايران بود، عباس‌ميرزا آن را نپذيرفت. با رد موافقتنامة مزبور، يرمولف بخش‌هاي ديگري از منطقه «گوگ‌چاي» را متصرف شد.
فتحعلي‌شاه در آبان 1204 خورشيدي (نوامبر 1825)، «ميرزا صادق‌خان مروزي» را مأمور كرد كه در معيت سفير روسيه در ايران به تفليس رفته و پيرامون مسايل جاري و افزايش مداخلات روس‌ها، با ژنرال يرمولف گفتگو كند. اما ورود ميرزا صادق‌خان مروزي (مروي) به تفليس، با مرگ «آلكساندر اول» امپراتور روس (اول دسامبر 1825 ميلادي / 10 آذر ماه 1204 خورشيدي) همزمان گرديد. از اين روي، وي نتوانست گفتگوهاي لازم را به عمل آورد و ناچار به تهران بازگشت.

۱۳۸۷/۱۱/۲۳

آزادی شهیاد؟! (بخش۱)


گفتگو با «حسین امانت» طراح برج آزادی (شهیاد آریامهر)
برج آزادی که در زمان خود شهیاد نام داشت و یادمانی برای دو هزار و پانصد سال شاهنشاهی ایران بود، خیلی زود نماد دروازه گونه تهران و ترجمان معمارانه ایران مدرن شد... شهرداری تهران مسؤول مرمت و بهسازی برج و میدان آزادی است و سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور نظارت بر این کار را به عهده دارد؛ چرا که برج آزادی در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است. شهرداری بر این باور است که عملیات مرمت را "کاملا اصولی" به پیش می برد، اما سازمان میراث فرهنگی نظر متفاوتی دارد. چندی پیش خبرگزاری میراث فرهنگی (CHN) گزارش داد که کارشناسان این سازمان، پس از بازدید از کارگاه مرمت و بهسازی برج آزادی، در حضور سرپرست کارگاه گفته اند: اقداماتی که تاکنون در جزیره برج آزادی به بهانه ساماندهی و مرمت انجام شده، مرمت نبوده، بلکه فاجعه ای دردناک در تاریخ ساماندهی آثار تاریخی است. استفاده از واژه "جزیره" برای میدان آزادی، اشاره طنزگونه و تلخی است به قرار گرفتن این میدان در میان ترافیک سنگین ورودی غربی پایتخت و قطع ارتباط پیادگان با میدانی که طرحش ملهم از باغ های ایرانی است و در اصل برای پیاده روی ساخته شده است. شهرداری نقشه های مرمت را برای تایید به سازمان میراث فرهنگی ارایه کرده و این سازمان نیز به نوبه خود خواستار تایید نقشه ها توسط مهندس ایرج حقیقی شده است؛ یعنی کسی که در زمان ساخت برج آزادی، مسؤول کارگاه برج بود. او اکنون به خارج از کشور سفر کرده است. در این میان هیچ کس سراغ مردی را نمی گیرد که ایده چنین اثر بدیعی از ذهنش تراوش کرد، همان جوان ۲۴ ساله و تازه از دانشگاه درآمده ای که حالا از مرز ۶۵ سالگی گذر کرده و هزاران کیلومتر آن سوتر از تهران، نگران دست پرورده خویش است: حسین امانت. آقای امانت که اینک در شهر ونکور کانادا سکونت دارد، از معماران نوپردازی است که حتی اگر هیچ کاری غیر از طراحی برج و میدان آزادی انجام نداده بود، بازهم نامش در تاریخ معماری مدرن ایران جاودانه می ماند. اما او در کارنامه خویش، کارهای سترگ دیگری نیز دارد: طراحی ساختمان دانشگاه صنعتی شریف یا آریامهر سابق (۱۳۵۴)؛ ساختمان مرکز صنایع دستی سابق و سازمان میراث فرهنگی امروزی (کامل شده در سال ۱۳۶۳)؛ ساختمان سفارت ایران در پکن (کامل شده در سال ۱۳۶۲) و آثار دیگری که در سال های دوری از وطن و در کشورهای مختلف جهان ساخته شده اند. او دعوت گفت و گو را صمیمانه پذیرفت و در اندازه ای که یک گفت و گوی تلفنی میان تهران و ونکور اجازه می دهد، از هویت برج آزادی و دغدغه هایش در این باره سخن راند. با این حال اذعان داشت که اگر بخواهد در هرمورد توضیح کامل بدهد، حاصل سخن، مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. تنها امیدش این بود که سخنانش نزد آن ها که اکنون آفریده اش را در اختیار دارند، جدی گرفته شود. آیا این توقع بزرگی برای خالق برج آزادی است؟
آقای امانت، در ایران بیشتر مردم خصوصا جوان ها برج شهیاد را با نام آزادی می شناسند. شما ترجیح می دهید در این گفت و گو از کدام نام استفاده کنیم؟ فرقی نمی کند. شما از نام آزادی هم می توانید استفاده کنید. آزادی هم نام خوبی است. ولی فکر می کنم این بنا به نام اصلی خود شهیاد نامیده خواهد شد.
پرسش اول من بی ربط به این نامگذاری نیست. شما شهیاد یا همان آزادی را به یادبود ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی ایران طراحی کردید، اما بعدا علاوه بر این که نماد شهر تهران و ایران مدرن شد، نماد انقلابی شد که در تقابل با نظام شاهنشاهی بود. چه قابلیت هایی را در این اثر می بینید که توانسته در مدت کوتاهی نماد دو موضوع متفاوت از هم باشد؟ شهیاد طوری طراحی شده که معطوف به حقیقت، جوهره و عمق فرهنگ ایران است. یعنی با توجه به آنچه که در طول تاریخ بر سر ایران رفته و عظمتی که در تاریخ این کشور هست، ساخته شده. درست است که این کار در زمانی انجام شد که یک وضع سیاسی دیگری در ایران حکمفرما بود، اما وقتی من آن را طراحی کردم به تمام دوره های تاریخی و به آینده ایران فکر می کردم؛ نه به آن وضع سیاسی خاص. البته اصلا فکر نمی کردم که شهیاد این طور در دل مردم ایران نفوذ کند. شهیاد درست مثل بچه ای بود که شما به دنیا می آورید و نمی دانید که او در آینده چگونه خواهد شد. این بچه بزرگ می شود و زندگی مخصوص به خودش را پیدا می کند که دیگر در اختیار شما نیست. شهیاد هم همین طور شد و فکر می کنم به این خاطر در دل مردم جا باز کرد که خیلی ایرانی است و جوهره فرهنگ ایران را در خود دارد.
این جوهره فرهنگی که بر آن تأکید دارید، چگونه در ساختمان برج متبلور شده است؟ یعنی دقیقا چه مفاهیمی را در طراحی برج به کار گرفته اید و می خواسته اید چه پیامی را از طریق آن منتقل کنید؟ همان طور که گفتم این بنا به گذشته های درخشان تاریخ ایران نظر دارد؛ به دورانی که ایران در ادبیات، هنر، معماری، صنایع دستی، علوم مختلف و خیلی چیزهای دیگر سرآمد بود. من می خواستم جمع بندی خودم از اینها را در شهیاد ارائه کنم تا اگر کسی از خارج می آید یا حتی مردم ایران بدانند که این اثر به کجا و به کدام فرهنگ مربوط می شود. در این بنا، قوس اصلی وسط برج، نمادی از طاق کسری مربوط به دوره پیش از اسلام (دوره ساسانی) است و قوس بالایی که یک قوس شکسته است از دوران بعد از اسلام و نفوذ اسلام در ایران حرف می زند. رسمی سازی هایی که بین این دو قوس را پر می کند، خیلی ایرانی است و من آن را از گنبد مساجد ایران الهام گرفته ام. اساسا تکنیک گنبد سازی در ایران خیلی جالب است و شما در هر مسجدی که می روید، یک چیز تازه ای می بینید. در این گنبدها که نشانه نبوغ ایرانی است، معماران قدیم از قاعده مربع بنا وارد دایره گنبد شده اند و این کار را با کمک رسمی بندی ها و مقرنس کاری های بسیار زیبا انجام داده اند. در برج شهیاد هم همین کار انجام شده. هندسه بنا یک هندسه مربع مستطیل است که از روی چهار پایه خود می چرخد و ۱۶ ضلعی می شود و بالاخره به صورت یک گنبد شکل می گیرد. البته شما این گنبد را از بیرون نمی بینید، اما از داخل برج قابل مشاهده است. دو طبقه داخل برج، یکی بالای قوس طاق اصلی و دیگری زیر گنبد است که با آسانسور به آن می رسید. این طبقه که به عنوان نمایشگاه طراحی شده با گنبدی از بتن سفید پوشیده شده. این گنبد مقرنس ایرانی را به نوع تازه ای اجرا می کند و ارتفاع آن از بام شهیاد بیرون می زند و از بام دیده می شود که با کاشی های فیروزه ای معرق ایرانی پوشیده شده است. مصرف بتن سفید در این قسمت و در سالن پذیرایی آن، در آن زمان یک کار جدیدی در ایران بود.

۱۳۸۷/۱۱/۲۰

حافظ مهر آیین(۲۶)


{از: م.ص. نظمی افشار }
<مُهر>
كاوش‌هاي باستان شناختي در شهر سوخته(زابل) روشن ساخت كه هنگام شكوفايي اين فرهنگ در 3200 پيش از ميلاد، خط نگاري و نگارگري در سيستان رواج داشته است. مهم‌ترين اثر به دست آمده در شهر سوخته، گِل‌نگارة ذوزنقه شكلِ محدبي است، از آغاز دوران ايلامي، كه در لاية دهم پيدا شده است. متن آن از دو حرف پكتوگرام و چند عدد تشكيل مي‌شود كه هر دو روي، مهر شده است. (ويژگي‌هاي اخلاقي و نژادي مردم سيستان، ص 42)
(غزل شمارة 77)
من آن نيم كه دهم نقدِ دل به هر شوخي
درِ خزانه به مُهر ِ تو و نشانة توست
(غزل شمارة 88)
به جانِ يارِ و به حقِ قديم و عهد درست
كه مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشك من كه ز طوفان نوح دست ببرد
ز لوح سينه نيارست نقشِ مُهر تو شست
محمد ملكان سرشت مي‌نويسد:”علم مغانه يكي از علومي بوده كه تعداد محدودي از مُغان مهري آنرا مي‌آموختند و به عدة محدودي مي‌آموختند. تنها كساني مي‌توانستند اين علوم را بياموزند كه رازدار باشند“. به قول مولوي:
هر كه را اسرار حق آموختند/ مُهر كردند و دهانش دوختند
(طالع بيني ايراني. ص 3)
(غزل شمارة 235)
گوهر مخزن اسرار همان است كه بود
حقة مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه نهانت نظري با ما بود
رقم مُهر تو بر چهرة ما پيدا بود
در بعضي از ديوان‌هاي حافظ كلمة مـُهر در اين بيت به صورت مِهر نوشته شده است كه اگر چه داراي بار مفهومي درستي است از نظر اينجانب غلط است. دليلم اينكه مهري مذهبان در روي بدن و حتي چهره خود علامت‌هايي به صورت داغ و مُهر خالكوبي مي‌كردند كه نشان از اعتقادات آنها داشت و اين مُهرها نشان رمزي بود كه در نزد ساير ياران شناخته شوند. بنابر اين درست اين است كه رقم مُهر بر چهرة حافظ معلوم باشد به خصوص كه در ادامه مي‌گويد:
ياد باد آنكه خُرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز كم است آنجا بود
< چراغ >
(غزل شمارة 200)
بي چراغِ جام در خلوت نمي‌يارم نشست
زانكه كنجِ اهلِ دل، بايد كه نوراني بُوَد
(غزل شمارة 223)
گر من از باغِ تو يك ميوه بچينم چه شود
پيشِ پايي به چراغِ تو ببينم چه شود
يا رب اندر كنفِ ساية آن سروِ بلند
گر منِ سوخته، يك دم بنشينم چه شود
منوچهري دامغاني(قرن چهارم قمري) سروده است:
سر از البرز بر زد قرصِ خورشيد/چو خون‌آلوده دزدي سر ز مكمن*
به كردار چراغِ نيمه مرده/كه هر ساعت فزون گرددش روغن
*مكمن: جاي پنهان شدن، كمينگاه (فرهنگ عميد، ص 2299)
خاقاني شرواني در وصفِ هواي ابري و هنگامي كه خورشيد زير ابر پنهان مي‌ماند سروده است:
گر چه از كبريت بفروزد چراغ/ زو چراغِ آسمان پوشيده‌اند
وقت سرد است آتش افزون كن كز ابر/چشمة آتش فشان پوشيده‌اند
كعبه آتش ساز چون بر فرقِ كوه/چادر احراميان پوشيده‌اند
<‌ سور >
سور همان هور يا اهورا خداي نيكي است و بسياري از اماكن مذهبي در ايران باستان به اين نام بوده است. دكتر فوريه طبيب دربار ناصرالدين شاه قاجار در ديدارش از شهر تاريخي باكو كه در اين زمان پايتخت جمهوري ساختگي آذربايجان است مي‌نويسد: ” باكو كه به ايران تعلق داشته يكی از قديمي‌ترين معابد زردشتي و پيشِ آتش‌پرستان شهري مقدس بوده است، چون خاكِ آن به آساني قابل اشتعال است پيروان آئين مزديسني به خوبي مي‌توانستند مراسم عبادت خود را در آنجا به جا آرند. هنوز هم(اواخر قرن نوزدهم) نزديك سوراخانه در شمال شرقي باكو پرستشگاهي براي آتش است.(سه سال در دربار ايران، ص 315)
< ذره >
(غزل شمارة 228)
ذره را تا نبود همت عالي حافظ/طالبِ چشمة خورشيدِ درخشان نشود

۱۳۸۷/۱۱/۱۹

شهریاری ایرانیان از زبان دیگران


جاحظ: تاج
ايرانيان در رسوم و آداب بر سايرين سبقت و مزيت دارند. و ما از قوانين مملكتداري و تدابير كشوري و آداب پادشاهي و سياست مدن و ملت پروري و برخورداري هر طبقه از طبقات مردم و ايفاء به حفظ منافع آنها و صيانت حدود هريك، آنچه آموخته‌ايم سراسر از ايرانيان فراگرفته و از آداب ايشان برخوردار شده‌ايم... و از سخنان اردشير [بابكان] است كه هيچ چيز براي پادشاه بدتر از اين نيست كه با سبك‌مغزي بي‌مايه همنشين گردد يا پستي فرومايه را به مصاحبت اختيار كند؛ چون همانگونه كه روح آدمي در اثر مجالست با نجبا و ادبا و خردمندان، فرهي مي‌يابد، از نشستن با فرومايگان تباهي مي‌يابد وبه پستي مي‌گرايد و از مسير خود كه فضيلت و رستگاري است، باز مي‌ماند[...] و پادشاهان ايران را از سردودمان تا واپسين آنها اين فضيلت و برتري منحصر بود كه هرگز كسي را از تقدير نيكوكاران منع نكردند اگرچه آن نيكوكار، ايشان را دشمن بود.
تاريخ ابوالفدا:
همه ممالك ديگر به برتري ايرانيان معترفند و كمال حكومت و ... بزرگداشت پادشاهانشان را با نظر اعجاب و تحسين نگريسته‌اند. و برتري ايرانيان را در همه اين زمينه‌ها هيچ مخالفي نيست و در كتابهاي تاريخشان براي كساني كه بخواهند در كشورداري از آنها پيروي كنند، نمونه هاي فراوان هست.
ابن صاعد اندلسي: طبقات الامم
بزرگترين فضيلت پادشاهان ايران كه بدان شهره آفاق گرديدند حسن سياست و جودت تدبير بود. به ويژه پادشاهان ساساني كه در هيچ عصري مانند ايشان از حيث شكيبايي و بردباري و نيك منشي و اعتدال كشور و شهرت فراوان يافت نشده است.
رنه گروسه: ايران و روح بشري آن
يكي از مميزات ايران، برخورداري تمدن بسيار كهن اين سرزمين از يك جنبة استمراري شگفت انگيز است كه شايد نظير آن را در هيچ جاي ديگر جهان نتوان يافت. مشعل تمدن و فرهنگي كه در فجر تاريخ در فلات ايران افروخته شد، تا به امروز هرگز خاموش نشده است... عمق تمدن ايراني در طول قرون بسيار، با سهولتي شگفت‌انگيز، همه بيگانگاني را كه در خاك ايران مستقر شدند در خود حل كرد... اين استمرار بي‌وقفه در طول قرون متمادي، به ايران امكان آن داده است كه تمدني عميقا بشري و انساني به وجود آورد. به اعتراف يونانيان (كه مسلما دوستان ايران نبودند) و به گفته تورات، شاهنشاهي هخامنشي برخلاف حكومتها و امپراتوريهاي پيش از آن، بر اساس اغماض و گذشت مذهبي و احترام به حقوق همة مليتها و جوامع، و بر سازمان اداري نيك‌انديشانه‌اي بنياد نهاده شده بود. ساسانيان باآنكه مزداييان بسيار مومن و معتقد بودند، چه در مورد كليساي غربي مسيحي نستوري و چه درباره آيين بودايي شرقي، كمال تفاهم و اغماض را نشان دادند... ايران به‌حق مي‌بايد خويش را عضو سربلند و شايستة خانوادة بشري بداند زيرا اين ملتي است كه به شهادت تاريخ، فرهنگ نيرومند و دلپذيري را كه در طول قرون و اعصار پرورش داده همواره در خدمت تفاهم و همفكري و دوستي بشري به كار گرفته است... در عصر ما كه سازمان ملل متحد از زبان «يونسكو» نماينده فرهنگي و علمي و آموزشي خويش، براي نجات بشريت از پريشاني و كينه‌توزي، روي به سوي همة مردم و همة نيك‌انديشان جهان آورده است و از آنها استمداد مي‌طلبد، تمدن ايراني مي‌تواند به عنوان يك سرمشق عالي تاريخي، به مسئولان اين آموزش، و به صورت يك نيروي بزرگ معنوي به كوششهايي كه در راه ايفاي اين رسالت انجام مي‌گيرد، عرضه گردد. شايد مهمترين مسئله عصر ما ايجاد تفاهم و حسن ادراك ميان شرق و غرب باشد. ايران گواه مجسمي است بر اينكه چنين تفاهمي مي‌تواند به معني وسيع آن، تحقق يابد زيرا اين ملت از راه فرهنگ و انديشة خود و از راه تمام تاريخ خود، نشان داده است كه در اين كشور، شرق و غرب به صورتي موزون و هماهنگ و جدايي‌ناپذير با يكديگر درآميخته‌اند.
آرتور كريستن‌سن: موقعيت پادشاهان در آداب و سنن ايران باستان
پادشاه نمونه در ايران، غالبا يك راهنما و راهبر معنوي و اجتماعي است. فرمانرواييست كه عصر جديدي را در تاريخ كشورش آغاز مي‌كند و رستاخيزي را در حيات ملي باعث مي‌شود. وي سازندة دوراني تازه و پديدآورندة سازمانهاي اجتماعي و اداري جديدي است. و در عين حال، همه جا به ساختن جاده، سد و غيره مي‌پردازد و بطور كلي رفاه و بركت تازه‌اي را براي ملت خود به ارمغان مي‌آورد. اما پادشاه نمونه در ايران يك ويژگي ديگر نيز دارد؛ وي وظيفه ارشاد ملت خود را دارد و اين وظيفه بالاتر از وظيفه زمامداري مادي است. شاه واقعي در ايران، شاهي است كه مرشد ملت خود باشد.

۱۳۸۷/۱۱/۱۷

تجزيه قفقاز از ايران (۲)



{جواد شریف نژاد}

در زمستان سال 1184 خورشيدي (فوريه 1805 ميلادي)، نيروي دريايي روسيه، مركب از دوازده كشتي جنگي و چند ناو تداركاتي به فرماندهي ژنرال شفت (Sheft) در بندرانزلي نيرو پياده كرد. روس‌ها تا شهر «پير بازار» پيش آمدند. اما در آنجا، از نيروهاي «ميرزاموسي منجم‌باشي» حاكم گيلان به سختي شكست خوردند. در اين فرآيند، ژنرال «شفت» با تحمل تلفات سنگين و از دست دادن چند فروند كشتي جنگي، راه فرار در پيش گرفت. يك سال بعد (دي ماه 1184 خورشيدي ـ ژانويه 1806 ميلادي) روس‌ها با تجديد نيرو، به شهر بادكوبه (باكو) هجوم آوردند. اما، سيسيانوف خيلي زود دريافت كه با وجود برخورداري از لشگر انبوه و تازه‌نفس، توان گشودن قلعه و شهر «بادكوبه» را ندارد. از اين رو، راه تزوير و نيرنگ در پيش گرفت. وي بر آن بود كه در اثر ايجاد درگيري، همراهانش «حسين‌قلي‌خان» را به قتل رسانند اما «ابراهيم‌خان» پسرعموي حسين‌قلي‌خان، به روس‌ها پيش‌دستي كرد و سوء قصدكنان را هدف قرار داد. در اين معركه سيسيانوف كشته شد. به دستور حسين‌قلي‌خان، سر مردي كه در خون‌ريزي شهرة آفاق بود و صدها ايراني را به قتل رسانده بود به تهران فرستاده شد. اين واقعه روز 10 بهمن ماه 1184 خورشيدي (30 ژانويه 1806 ميلادي)، رخ داد.
به دنبال كشته شدن ژنرال سيسيانوف، نيروهاي روس پا به فرار گذاشتند. مردم قفقاز به انتقام خون شهيدان، همه جا راه بر آنان بستند و تلفات سنگيني بر باقيماندة نيروهاي سيسيانوف وارد كردند. به طوري كه تنها اندكي از آنان توانستند خود را به روسيه برسانند. به دنبال كشته شدن سيسيانوف، فرماندهي جبهة قفقاز به ژنرال گودوويچ (Godovich) واگذار گرديد. اما در اين دوره هم روس‌ها نتوانستند موفقيتي به دست آورند. در اين ميان، آن دسته از مردم قفقاز كه ميهن خود را در اشغال بيگانه مي‌ديدند، عليه نيروهاي اشغالگر روس قيام كردند. دولت ايران از آغاز نبرد با روس‌ها به دنبال متحداني مي‌گشت. پيروزي‌هاي بزرگ ناپلئون، ايران را متوجه فرانسه كرد. فتحعلي‌شاه، «ميرزا محمدرضاخان قزويني» را با هديه‌هايي گرانبها كه به يك كرور (نيم ميليون) تومان بالغ مي‌شد روانة ديدار ناپلئون كرد. به دنبال چند گفتگو، سرانجام در روز سيزدهم ارديبهشت ماه سال 1186 خورشيدي (4 مه 1807 ميلادي) پيماني ميان نمايندگان دولت ايران و ناپلئون امپراتور فرانسه در اردوگاه فينكن‌اشتاين (Finkenstein) به امضا رسيد. به دنبال اين قرارداد، ناپلئون ژنرال «گاردان» را به سرپرستي هيأتي از نظاميان فرانسوي، به ايران گسيل كرد. گر چه گاردان مأموريت داشت كه ارتش ايران را به سبك نوين آموزش دهد، اما در حقيقت موظف بود كه بهترين راه حملة فرانسه به هندوستان و زمان حمله را تعيين كند.
دو ماه بعد، يعني در روز 7 ژوئيه 1807 / 15 تير ماه 1186 خورشيدي، ناپلئون در تيليسيت (Tilisit) با روس‌ها صلح كرد. بدين‌سان، ارتش تزار كه پس از امضاي پيمان صلح با فرانسه، از جبهة اروپا آزاد شده بود، به جبهة قفقاز گسيل شد تا جنگ عليه ايران را با شدت بيشتري پي گيرد. دولت عثماني نيز كه به پشت‌گرمي فرانسويان در دسامبر 1806 (آذر ماه 1185 خورشيدي) به دولت روسيه اعلام جنگ داده بود، در وضعي بدتر از ايران قرار داشت. از اين روي، عثماني‌ها رو به ايرانيان آوردند. بر پاية گفتگوهاي به عمل آمده، قرار شد كه دو كشور، همزمان ارتش روسيه را در قفقاز مورد حمله قرار دهند. «عباس‌ميرزا» و «يوسف‌پاشا»، هر يك در رأس يك نيروي بيست هزار نفري به سوي دشت «آرپاچاي» حركت كردند تا همزمان به نيروهاي روسيه در گرجستان حمله كنند. اما ژنرال گودوويچ پيشدستي كرد و شكست سختي به عثماني‌ها وارد كرد.
به دنبال اين شكست، حكومت عثماني بدون اين كه نظر متفق خود يعني ايران را استفسار كند، در ششم سپتامبر 1807 (14 شهريور ماه 1186 خورشيدي)، پيمان متاركه جنگ با روسيه را امضا كرد. به دنبال خيانت فرانسويان و عثماني‌ها و در اين فرآيند، بي‌نتيجه ماندن اتحاد برابر روسيه، دولت ايران روز 28 اسفند ماه 1187 خورشيدي (19 مارس 1809 ميلادي)، ناچار با دولت انگلستان پيمان بست. بر پاية اين پيمان، دولت ايران پذيرفت كه به سپاهيان هيچ كشوري اجازة عبور از خاك ايران را به سوي هندوستان ندهد. در برابر دولت انگلستان متعهد شد كه اتحاد هميشگي با ايران داشته و در صورت حملة يكي از كشورهاي اروپايي به ايران، كمك‌هاي لازم نظامي را در اختيار ايران قرار دهد. هم‌چنين دولت انگلستان حاكميت ايران را بر خليج‌فارس به رسميت شناخت و تعهد كرد كه هر گاه دولت ايران لازم بداند، ناوگان جنگي خود را در اختيار دولت ايران قرار دهد و كشتي‌هاي مزبور، تنها از نقاطي كه ايران اجازه مي‌دهد، حق عبور داشته باشند. از اين قرارداد، به عنوان قرارداد مجمل (مفصل) نام برده مي‌شود. در 16 ژوئية 1812 (25 تير ماه سال 1191 خورشيدي)، دولت بريتانيا بدون توجه به قرارداد خود با دولت ايران با امپراتوري روس عليه فرانسه (ناپلئون) متحد گرديد و روس‌ها از اين فرصت استفاده كرده سرانجام در سال 1192 خورشيدي (1813 ميلادي)، ارتش تزار بخش‌هاي ديگري از «تالش» را اشغال كرد. دولت ايران بر پاية قرارداد مفصل از دولت انگليس تقاضاي كمك كرد. اما دولت بريتانيا كه با امپراتوري روسيه در برابر ناپلئون متحد شده بود، حاضر نبود عليه روسيه ياري كند. «دولت انگليس مي‌خواست بين ايران و روسيه اگر موقتاً هم باشد تا تعيين تكليف دولت فرانسه، صلح برقرار بماند. زيرا در غير اين صورت روسيه نمي‌توانست تمام توجه خود را معطوف اروپا كند». «سرگوراوزلي» سفير دولت بريتانيا در تهران، ايران را براي پذيرش صلح با روسيه، زير فشار قرار داد. حتي دولت بريتانيا براي ترغيب فتحعلي‌شاه به صلح، وعده داد كه با وساطت سرگوراوزلي، دولت روسيه ايلات از دست رفته را پس خواهد داد. سرانجام به دنبال نزديك به ده سال جنگ كه در بيشتر ساليان نبرد، پيروزي با ايرانيان بود، با اولين شكست مهمي كه در جبهة «اصلاندوز» بر ارتش وليعهد (عباس‌ميرزا) وارد آمد، دولت ايران كه برابر روسيه به كلي تنها مانده بود، زير فشار سياسي انگلستان مجبور به قبول عهدنامة صلح شد.
گفتگوهاي صلح، با وساطت سفير انگليس، چند ماه به درازا كشيد و سرانجام در روز بيستم مهر ماه 1192 خورشيدي (12 اكتبر 1813 ميلادي)، عهدنامة ننگين گلستان به ايران تحميل گرديد. به موجب اين عهدنامة تحميلي سرزمين‌هاي زير از ايران متنزع شد: ايالت قره‌باغ (كوراباغ) گنجه، خانات‌شكي، شيروان، قبه، دربند، بادكوبه، تمامي سرزمين داغستان و گرجستان، محال شوره‌گل، آچوق‌باشي، گروزي، منگريل، آبخاز و آن بخش از سرزمين تالش كه به هنگام امضاي عهدنامة مزبور در اشغال ارتش روسيه بود. از سوي ديگر، بر پاية اين قرارداد تحميلي، حاكميت بلامنازع دولت ايران بر درياي مازندران نيز خدشه‌دار گرديد.

۱۳۸۷/۱۱/۱۵

مام ميهن


{اميد عطايي فرد}

بشنو از ني چون حكايت مي كند ...
نواي جان فزاي آن شبان در دل دشت، يادهايم را بيدار مي كند و سوار بر بالهاي سروش به گزشته بازمي گردم؛ گزشته هايي بس دور. و اين شدني نيست مگر به ياري زروان ايزد زمان!
آنجا بر فراز چكاد دماوند كه رخسار به سپهر مي سايد، كيومرس پلنگينه بر تن، سر به آستان اهورا مي گزارد و از او مي خواهد تا مگر تابش و فروزش خود را در تيره شبهاي سرد، از بازماندگانش دريغ ندارد. نگاه سرد ماه گرمابخش دل غارنشينان نبود. همه به هوشنگ چشم داشتند تا مگر با هوش و سنگ خود چاره اي جويد؛ سيه مار مرگبار را سر بكوبد و كين سيامك را فرا خواهد. هر روز اهورا با چشم خورشيدي خويش از فراز البرزكوه به مردم مي نگريست كه شادان و نيايش كنان نامش را به گونه هاي «هور» و «هير» و «اير» ندا مي دادند و خود را ايران يا فرزندان اهورا مي خواندند.
نام نامي اهورا سراسر جهان را درنورديد: ايرانياني كه به «مصر» سرزمين ميسره (ميترا) كوچيدند، اهورا يا هور را به سيماي «هوروس» درآوردند. و آنان كه در «آسياي كوچك» به سر ميبردند به پاس ايزد ميترا شهرياري شان را «ميتاني» مي ناميدند. هيتي‌ها خورشيد را «آرينا» ميخواندند و در يونان آن را به نام هليوس و هلن در استوره هايشان نگاه داشتند. ايرانياني كه به سند و هند رفتند نام «آسور» و ايرانياني كه به ميانرودان درآمدند نام آشور را به ياد اهورا بر زبان راندند. و سرانجام روميان بودند كه سور خداي «سل» را بر خوان فرهنگ خود گستردند. آري نام آسور يا «سور» كه بر سرزمين هوريان ــ سوريه ــ نهاده شده بود، به گونه «سل» نيز خوانده مي شد.
هر از گاهي خنياگران از بهشت ايران سخن مي راندند كه چگونه درخت چشم گشاي كنجكاوي، آنان را از دامان مام ميهن به در برد و به سوي سرزمينهاي دور كشانيد. ياد باد آن شبانگاهان كه به پيشوايي هوشنگ، و با جشن سوزان سده، دل يخين توفنده ديو، آب مي گشت و تيغ روشنايي، تن اهريمن سياه را مي شكافت. يادباد آن روزگاهان كه تهمورس دلاور، اسپ سركش ناداني را با كمند خط و دبيره رام كرد و جامة دانش بر پيكر پلنگينه پوشان در بر كرد. وه چه روزهايي بود كه جم شيد و زيبا، جام جهان نما به كف مي گرفت و با چشمان خورشيدسان خويش، هفت كشور را مي نگريست. زهي آن زمانه زرين، گيتي بي مرگ و جهان بي رنج... ناگاه اژدهايي سه سر از آسمان بر زمين افتاد و روزگار آباد را به تيره چاه مرداس افكند. اما شب آبستن رهاننده‌اي گشت كه سرانجام اژدهاي خشكسالي را در بند كشيد؛ او فريدون پسر آبها بود. سپس دوران دوري رسيد و فرزندان فريدون هر يك به سويي رفتند. تور به خاستگاه آتور يا آتش آسماني ــ خورشيدــ رفت و جان تازه اي به مردم تنگ چشم چين بخشيد. سرم (سلم) به سوي سرما رفت و روم از نام سئيريم (سرم) مايه گرفت. و در پايانه خوروري (غربي) اروپا در آبخاستي كه ميان دريايي بيكرانه شناور بود به ياد مام ميهن آنجا را ايربوم يا ايرلند خواندند. ايرانياني كه راه سوزان اروپ نيمروزي (جنوبي) يا ارباي را در پيش گرفتند با زمزم «آبان يشت» تشنه لبان سوسمارخوار را از چاه آناهيتا سيراب نمودند و دست در دست اپرهام پور آزر، آن گزشته از آتش، اشكوبه اي ديرپاي بنا نهادند و شادُرواني از زروان بر آن كشيدند. وفاداران به آيينهاي مام ايران، به ياد چكاد سپند «مرو»، در هفت گزار، دلها را «صفا» مي دادند. آري... فروغ مغان، زمين و زمان را رخشان كرده بود و بينش و دانش شگرفي به ارمغان نهاده بود. اين مهتران و رازوران، زاده سرزميني بودند كه مام ميهن‌ها بود: مرز ماد! ايران ويج؛ ميانگاه ايران بزرگ؛ مادر فن ها و فرهنگها. و سرزمينهايي كه پهلو به پهلوي آن را فرا گرفته بود، پارس يا «پهلو» مي خواندند. مادوس ها يا مجوسان را افسونگراني مي دانستند كه ماده، رام ايشان مي نمود. كيمياگراني بودند كه به هر تلي دست ميزدند، تلا و زرينه مي شد. و خويشاوندانشان: پارس ها، پهلواناني پيروزمند به شمار مي آمدند كه نخستين شاهنشاهي جهاني را پي ريختند. شاهين شرق، مسيح موعود، پدر مردمان... نامياد ابرمردي بود كه تاريخ را از تاريكي به در آورد و اسم و رسمش همساز خورشيد بود: كوروش.

۱۳۸۷/۱۱/۱۳

حافظ مهر آیین (۲۵)



{از: م.ص. نظمی افشار}
• موسيقي
استفاده از موسيقي در مراسم مذهبي از دوران بسيار كهن در ايران متداول بوده است. بر روي يك اثر گلي مكشوفه از شوش مربوط به اوايل هزارة سوم قبل از ميلاد صحنه‌هايي نشان داده شده كه در آن ضمن حمل مجسمه يك رب‌النوع به طرف معبدي، شخصي نيز در حال نواختن يك وسيلة موسيقي است. (تصوير ص 134 از كتاب نقوش برجستة ايلامي). در متون ايلامي آمده است كه كوتيك اينشوشيناك(Kutik Inshushinak) پادشاه اوان(Awan) كه در دورة ايلام قديم حكومت مي‌كرده(2200 - 2240 قبل از ميلاد) نوازندگاني را استخدام كرده بود تا در جلوي دروازه‌هاي اصلي معبد اينشوشيناك (خداي شوش) شبها و روزها مشغول نواختن موزيك باشند. در كتيبة يافت شده در «ايذه» مربوط به سدة هفتم قبل از ميلاد پادشاه ايذه ”هاني“ در مراسمي آييني كه مربوط به قرباني كردن گاو است شركت دارد. در اين حكاكي گروهي از نوازندگان مشغول نواختن آلات موسيقي هستند. اينها سه نفرند كه دونفر چنگ و يكي فلوت مي‌نوازد.
(نقوش برجستة ايلامي. دكتر رحيم صراف. ص 30)
آيات اوستا كتاب ديني ايرانيان باستان به صورت زمزمه و با صوت و آواز در مراسم مذهبي خوانده مي‌شده است. مسعودي در مروج‌الذهب نوشته است: زردشت پور اسپتمان... پيامبر مجوس است و كتاب معروف را كه عوام آن را «زمزمه» گويند و مجوسان آن را «ابستا» مي‌نامند آورد. در ايران دورة ساساني خط دين‌دبيره مخصوص ضبطِ آهنگِ سرودهاي مذهبي به كار مي‌رفته است. از چندين قرن پيش از ميلاد در ايران و هند ادعيه و سرودهاي مذهبي را با زمزمه يا آهنگ مي‌خواندند. اين طرز خواندن را مردم اين دو كشور از پيشوايانِ ديني خود با علاقه‌مندي بسيار آموختند زيرا كه عقيده داشتند اگر سخن‌هاي مقدس با تلفظ صحيح قديمي و زيباي خود ادا نشود تاثيري ندارد و اين عقيده و عادت در ايران و هند به همان روش ديرينة خود در كنار بتكده و صحن مسجدها معمول است. در قرن پنجم ميلادي دو نفر ايراني براي ياد دادن سرودهاي مذهبي به ميلان مي‌روند. آهنگ‌هايي كه اين دو نفر در كليسا تنظيم مي‌كنند به طوري موثر بوده كه سنت آگوستين هنگام شنيدن آنها اشك از چشمانش روان مي‌گرديده است.(ذبيح بهروز، دبيره، ص 26 تا 39)
(غزل شمارة 6)
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
موسيقي(سماع) و شراب(مستي) دو عاملي هستند كه مريد را از حالت عقلاني خارج مي‌كنند و با سبك كردن روح و سنگين كردن جسم، موجبات آزادي روح اهورايي را از جسم اهريمني فراهم مي‌سازند.
(غزل شمارة 19)
چه ساز بود كه بنواخت دوش آن مطرب
كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نداي عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضاي سينة حافظ هنوز پر ز صداست
(غزل شمارة 30)
مطرب چه پرده ساخت كه در پردة سماع
بر اهلِ وجد و حال در هاي و هو ببست
(غزل شمارة 36)
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند
قول و غزل به ساز و نوا مي‌فرستمت