>
. ستایش ایرانشهر
>
سیامک به پوران چو «فرواک» داشت / نژاده: ژیان بود ُ تن: پاک داشت
ازو شد به هر سوی گیتی، روان / ز ایران، جهان شد به جانش جوان
که نیکو: خوی ُ خیم ُ مهر ُ خرد / سپاس است ُ پیمان ُ دوستی بَرَد
به رادی، به راستی، به آزادگی / دگر شرم ُ آزرم ُ تابندگی
که ورزنده فرّه به کردار خویش / امید ُ هنر را به نیکی ُ کیش
دو فرزندِ فرواک، بهتر فره / چو «ویگرد» دهقان ُ «هوشنگ»، سره
که هوشنگ شد بر جهان شهریار / و ویگرد را بر کشاورز، یار
نواده ازیشان بهین تخم ماه / فشاننده زهدان دهقان ُ شاه
درستی به ناف ُ نژاد ُ تبار / به پیوند فرّ کیانی سپار
اهورا فرستاده نرّیوسنگ / هویدا فروغ بغانه ز سنگ
چو هوشنگ ُ تهمورس ُ جمّ ِشید / فریدون ِ اَثپین ُ ایرج پدید
نواده چنان را منوچهر زاد / به زرتشت، تَخم ُ تبار ُ نژاد
چنین شد بزرگی، بهی، فرّهی / ز دین ُ ز ایران به شاهنشهی
کزین فرّه ایران نشاید شکست / نگردد بدین دودمان هم گسست
ز ایران بداند به نیکی جهان / نژاده سراسر کهان ُ مهان
اهورا میانه چو دل را سزید / به گیتی همان بوم ِ ایران گزید
تپشهای پاینده در پیکرست / زمین را یگانه یکی گوهرست
شناسنده اندر شمار ُ به رای / برومند ُ سرور، همه رهنمای
که در هفت کشور، میانه چو اوست / چهارم چو دل باشدش پیش دوست
به ارج ُ به ورج ُ گرامیتر است / به شش کشور کهتران، مهتر است
پزیرنده ی مَزدِیسنا وُ شاه / که فرّه به مهمان آن، رفته راه
به پیمان ُ پیوند ُ پویندگی / کیان را به کشور بُود بندگی
خدایان ایران ُ شاهنشهان / به هفتان ِ گیتی سراسر مهان
ز فرّه فراگشته برقی چو باد / درخشنده دین شد بِدان بامداد
ازآن دین چو دانش به کاشانه شد / به ابزارِ برتر، سر ُ شانه شد
برآزمود نیرو به پایندگی / ز راه اهورا گشایندگی
که کاری که پیکر بپوید همی / همایش ز نیروی هر مردمی
پناهنده باشند ُ هم بی گزند / پزیرای ایران به رای بلند
به آموزش ُ دانش ُ بس هنر / به ابزارِ جنگ ُ هژبران نر
توانا و آباده هر پیشه اش / چو آزاده دارد به اندیشه اش
بریده نگردد ازآن سروری / چه میهن چه مردم ز دینباوری
همان مایه دارد ز بنیاد خویش / به دور از کژی شد، به اندازه پیش
گزیننده ویژه به هنجار ُ هنگ / گهی بزم ُ رامش، گهی رزم ُ جنگ
شگفتی بدیدند فرستادگان / و سرگشته، خسته، چو درماندگان
کز ایران: خردمند، فرزانگان / گسستند گستاخ ِ بیگانگان
به چشمان ِ رومی ُ هندی ُ چین / پسندیدهتر، فرّ ایران زمین
شناسای دانا به بیش ُ کمی / ستاییدهتر شد به گیتی همی
به گفتار و انگارِ فرزانگان / که در شهر ایران گشاده زبان
به رنگ ُ نگارست ز آزادگی / به آیین مزدا گرایندگی
ایریمن بباشد به نیکومنش / به داد ُ به دین است که اندر کنش
چو بیگانه آید به ایران به جنگ / نه یار است، که پتیاره باشد به رنگ
هماوردِ کیش است ُ کشور و خوی / به خوبی ندارد خرد، آبروی
چو ایران بماند به آن رنگِ خویش / به دادارِ مزدا وُ آیین ُ کیش
نکو مینَوی را به مهمان شود / زدوده بدیها ز ایران شود
که کشور به ویرایش ُ خرمی / بیاراست بوی خوشش هر دمی
به خوبی چنان بخت ُ چهر ِ نکوی / به پاکی بپیراست هر شهر ُ کوی
تن میهن و مردمان است درست / گوارش، خورش را به اندازه جُست
گر رنگ بیگانه آید به تن / نژندش بپژمرده آن تهمتن
جداگانه خیم ُ به چند دستگی / گسسته بهی ها وُ همبستگی
همش کیش دشمن وَ اهرمنی / که مهمان بدها و بس ریمنی
پس آنگه همه شهر ایران گزند / ببیند چو سوزد «اوستا» وُ «زَنْد»
شکاننده، آشفته، پر درد ُ رنج / به اندام میهن، نه رامش نه گنج
یگانه بباید که آزادگان / جدایی گرفته ز بیگانگان
ایاری ِ بهدین به بوم اندرون / به دوری ز بیدادِ بددین ِ دون
میانه به مزداپرستان کدام / هرآنکو نهدارد دو رویی به دام
سرآمد، سراسر به ایزد نماز / یکی گشته با او به راز ُ نیاز
جدایی ز دیوان ُ هر بدکنش / که دوزخ نخواهد از آن بدمنش
به یادش بلندای پایه: بهشت / که نیک ُ نه آلوده مهرش سرشت
میان جهانها به بالا وُ زیر /همین مام میهن بُود ناگزیر
گزرگاه مهمان چو روزی که پنج / به رنج ُ به گنج است سرای سپنج
هرآنکس که کوچد به بوم دگر / که آسوده گردد به سودا مگر
اگرچه به میهن کم است فرّهی / دل ُ یاد او، بسته دین ِ بهی
چو ایران نباشد جهان بی خداست / به گیتی، مهی را، ز ایران سزاست
چه خوش گفت ایزد به اسپنتمان / به گیتی نبودی اگر خان ُ مان
سراسر سوی شهر ایران شدی / که خوشتر و بهتر ز سامان بُدی
یکایک بر ُ بوم آزادگان / نخست شایگان، آذرآبادگان
چو آسور ُ بغداد ُ مرو است چنین / دگر بلخ ُ نیسای نیکو زمین
هرات است ُ کابل وَ میسان همی / که دشت ُچکادش نباشد کمی
فراوان به چشمه چو گرجیسِتان / دگر همچو ارمن دگر سیستان
ری ُ میزن آن بوم که نامش عمان / دماوند ُ گنگ ُ ارنگ، مرزِمان
>امید عطایی فرد<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر