>
درباره شاهنشاه جم
> سرایش امید عطایی فرد
شنو سرگزشتی کاندر جهان / شگفتی ز جمشیدِ ویوَنگـَهان
ازآن پیش که آید به تخت شهی / ز دیوان نبودی خرَد، فرّهی
همه دهخدایان چو خوار ُ نزار / که آز ُ هوس، چیره در کارزار
میانه گزیدن ز هر بیش ُ کم / گسست ُ به مردم سراسر دژم
شده انجمنها چو درّندگان / که رزمش به اندرز فرزانگان
دد ُ دزد ُ بدکار ُ وارونهدیو / تبه کرده گیتی به گیهانخدیو
به یاری ِ فرّ ُ خرد، ایزدی / ز جم گشت بشکسته دستِ بدی
به افسون ِ یزدان به دوزخ برفت / به هم سالیانش: یک ُ پنج ُ هفت
به ورج ُ هنر چاره سازد به راه / نگون کرده دیوان ز گردون ُ گاه
بداند ز افزار جادو به راز / ز مردم بسوزد همه دیوِ «آز»
بگردیده گیتی دگرباره کام / ز جم داد آمد لبالب به جام
فراخ ُ درخشان ز «آسن خرد» / دلآرای، پیرایش از شاهِ رد
بگفتا جم آن پور ویونگهان / به مردم ز کردار نیک جهان:
نباشد به گیتی تبه کردگار / به دیوان پرستش نه در روزگار
چو گستردن داد باشد بزرگ / میانه گزینید به گاه سترگ
به خوان ُ خورشها چو دستان برید / به مهمان ُ پیوند هم برخورید
بسان پدر کو برآرد به کام / به فرزند ُ خانه، چه نان ُ چه نام
پدروار کوشید به هم آرزوی / به خویشان، به شایستگان، رنگ ُ بوی
به هنگام گرما ز بهر رمه / که آید زمستان ُ گاهِ دمه
فراوان کنیدش فراهم خوراک / بز ُ میش ُ گاوان بدارید پاک
به پروار ُ خوردن چنان است شهر / که بیهوده مانده، نهباشدْش بهر
نهیازید خون ُ نه تیغش به کـُشت / ازآن پیش، سالش برآید به جفت.
به دستور دادار دینآفرین / به پیمان ُ «داد»ش، میانهترین
ز ایزد چو نیکی سراسر بزاد / نبودی بدی را به خیم ُ نژاد
هماورد ُ دشمن به آن دادگاه / ز دیوان برآمد به شام ُ پگاه
به هرزه بگفتند نیکو: بدیست / که نیک و بدی را همه ایزدیست.
که درویش ُ مردم فریبا شوند / و در راهِ یزدان نه زیبا روند
ابا این دروغینه گفتارِ بد / بد ُ نیک باشد به یزدان، سبد
در آشوب ُ شورش همه خیم ُ خوی / ترازش نباشد، شکسته سبوی
نگردد ز جمشید هم جاودان / جهان را ز نیکان بمانَد بَدان
به رزم چنان کیش ِ آن اهرمن / همایش ز جم شد یکی انجمن
همه دیو ُ مردم به پُرس ُ به گفت / که گفتار ایزد نهباید نهفت
ز دیوان بپرسید جم از جهان / که: آن را چه باید شود در نهان
چه کس آفرید ُ چه کس در تباه / کند روی گیتی ز مرگِ سیاه؟
بگفتند دیوان: تباهی ز ماست / دگر آفرینش، همان بیش ُ کاست!
به پاسخ چنین گفت آن جمّ ِ شید: / ز تو دیو نادان نباید چشید
ندارم سخن گفتنت را درست / نشایست رست
.
باروی جم
.
بگفتا زراتشت: مینوسپند / نخستین که را پویه بودی به پند
که دین را سپارنده گشتی بر او / به مردم برآری همی آبرو.
به پاسخ، اهورای مزدا بگفت: / به جمشیدِ زیبا نمودم نخست
که: ای جمّ ِ نیکو به دید ُ رمه / پراکنده کن دین من بر همه.
برآورد پاسخ به پیغام من: / نهباشم توانا تو را انجمن
برآموزم ُ هم گزارنده دین / مبادم چو آماده اندر زمین.
بگفتم به جم پور ویونگهان: / ببالان ُ خرّم، تو پاس جهان.
بگفتا: منم آن که درمان کنم / که فرخ جهانت به فرمان کنم
بپرورده بی درد ُ بی مرگ ُ نرم / هوایم به شاهی نه سرد ُ نه گرم.
من ایزد دو افزار دادم به زر / چو دستوار ُ سرنا ز بهرِ گزر
به سیسد زمستان ازآن شهریار / ز جاندار ُ مردم چو پُر شد دیار
بگفتم به جم تا: زمین را فراخ / بگردان ُ افزای، آخور ُ کاخ.
فرا شد به روشن شهِ نیمروز / گزرگاهِ خورشیدِ گیتیفروز
به شیپور زرّین ُ آن چوبدست / ز انبوه ُ تنگی، گسست ُ برفت
که: گستردهتر شو، بگفت بر زمین / سپندارِمیتی بسی آفرین
به جاندار ُ مردم سراسر بکوش / ببردن به خَمّ ُ به پشت ُ به دوش.
یکایک سه بهره ز دشت ُ دره / سهیک شد: دو سوم؛ سه سه، یکسره
به سیسد و ششسد و نهسد کدام / که شد سالیانش به مردم و دام
به «ایران ِ ویژه» فرا شد سران / اهورای مزدا ابا ایزدان
کرانه چو فرخنده «دائیته رود» / نکو انجمن را، ز ایزد درود
اهورای مزدا به جم هم بگفت: / تو را بایدت گفت رازی نهفت
بسازد به هستی، زمستان سخت / ز سردش نه آخور مانَد نه تخت
فراوان و سنگین، گریبان برف / بپوشید کوه ُ زمینهای ژرف
گریزد ز هر سو ددان ُ رمه / ز تپّه وُ درّه ز لانه، همه
ازآن پس که آید زمستان، بزرگ / نهبینی تو جا، پای گاوان ُ گرگ
اگرچند ایدون چراگاه ُ راغ / شکوفان به باغ است بسان چراغ
پس اکنون یکی باره را سازه کن / که گوشه چهارش تو دیواره کن
درازا و پهنا چو میدان اسپ / خوَرداد ُ برزین ُ آذرگـُشَسپ
ز مادینه تَخم ُ نرینه نژاد / که زیب ُ بزرگی ُ نیکو بزاد
چو جفتان ِ جاندار ُ هم مردمان / که بهتر به گونه که اندر زمان
نهال ُ گیاهان ُ هر رُستنی / که بالندهتر باشد ُ خوردنی
به بوی ُ مزه، میوه باشد مهین / گُل ُ برگ ُ بارَش همه بهترین
به دژ اندرون، باره آور دگر / سه دیگر درونش بسازی مگر
نخستین که پهنای آن مهتر است / به نُه پل بر آن دژ، گزر اندرست
ز هر زوج، گشته به آنجا هزار / که زیباترینند بدین روزگار
به دوم که باره، میانه بُود / به شش پل وَ ششسد دوگانه بُود
به سوم که دژ را بُود کهترین / سه پل هست ُ سیسد از آن بهترین
به بارو مر آنکو که مهتر بُدی / به راغ ُ به باغش، فراتر بُدی
همه سبز ُ خرم، نهگردد زیان / نه کاهش پزیرد ز خوردن میان
میانه تو دژ را ستوران گمار / سگان ُ پرنده، چرنده شمار
به کوچکترین، آتشان سپند / که سرخ است ُ سوزنده دیوان ُ گند
سه اشکوبه باشد به پهلو چهار / نه سرما وُ گرما، همیشه بهار
مغاک است ُ ایوان ُ درگاه ُ تاق / که روشن همیشه بماند چراغ
هزار است به گامی کزآن رودبار / ز هر پهلو آید که باشد چهار
دو فرسنگ پهن ُ درازا، کده / که بایست سازی رده بر رده
نهباید که آید در این دژّ ُ بوم / هرآنکو که دارد نشانش چو شوم
کژ اندام ُ بیخایه، نادان ُ هار / ز هر درد ُ بیمار دارنده بار.
در اندیشه شد جم ازآن دژّ ُ باغ / که باره چگونه برآرم به راغ؟
بگفتم به جم: ای نکو چشم ُ یار / چو مردم چنینت تو ای شهریار
که مالش به پای ُ که نرمش به دست / نم خاک ُ خشتت بشایست بست.
چنان شد کده، زو که بودم به کام / ز پُرفرّه جم آن شه نیکنام.
بپرسید زرتشت ز ایزد: چه سان / فروزنده دژّ است ُ آن خان ُ مان؟
بگفتا اهورا که: دارد ز خویش / فروغی که رازش نهفته به کیش
دگر روشنیها ز هستی ببود / سیاهی نشاید که آن را ربود
پدید است ُ پنهان به پندارشان / به تنها یکی روز در سالشان
شمارنده اختر ابا ماه ُ مهر / به سالی تک است روز ایشان به چهر
همایش به سالان ده است در چهار / کزیشان بزایید در نوبهار
یکی نرّ ُ دیگر که مادینه بود / بهی زندگانی چو آدینه بود.
بپرسید زرتشت: که بردش ز دین / همان آگهی را به زیرِ زمین؟
که جم کرد دژ را، ز آژیر برف / نهانی به خانی که بودی به ژرف.
اهورا بگفتا که: «کرشپتِ ویش» / پرنده بخواندی ز آیین ُ کیش.
بگفتش زراتشت: که باشد به سر / پدروار ُ ایشان بسان پسر؟
بگفتا: تویی راد ُ مهتر همی شیر نر / سپس پور تو «اورواتاتِ نر».
.
دگر نیز گوید ز باروی جم / که پنجاه ُ سد سال باشد نه کم
همان زیستِ مردم که دورست رنج / گهرهای رخشان ِ آکنده گنج
دو فرسنگ: کِشت ُ دو فرسنگ: باغ / شگفتی به روشن هماره چراغ
که گرچه به غار ُ زمین اندرست / درخشنده از برق ِ بس گوهرست
هرآنکو که آرَد به بارو درود / چهارش ببیند زِ هَر گونه رود
مـِی ُ شیر ُ روغن، دگر انگبین / که برزن چهارست زِ هر سو گزین
گزارندگان کهن داستان / بگویند زآن خانه ی باستان
یکی پارس بودی به «جمگان ِ کوه» / دگر کوه البرزِ نیکو شکوه
یکی چون «زگورات»، گوشه به راست / دگر تخمگونه زِ هر گوشه کاست
شکافنده ژرف ِ زمین ُ به بن / شگفتی به افزار دارد سخن
به فرمان یزدان از آن شد پناه / چو «ملکوس دیو» آیدی پُر گناه
همه روی گیتی ز باران ُ برف / بخشکد و میرد بس اندر شگرف
وزآن پس ز بارو به پوی ُ به خیز / برون گشته مردم که شد رستخیز
ابا جانورهای نیک ُ گیاه / همی روشن آید به جای سیاه
.
پشیمانی روان جم
.
به دیدار ایزد، زراتشت گفت: / به من آن روان را نما از نهفت
که کوشا به گیتی بُدی برترین / به جان ُ تن ُ کار، والاترین.
فرا خواند ایزد یکی را روان / خزیده به دست ُ مچ ُ زانوان
ز پشت زمین کو سوی باختر / ابا شرم ُ آزرم ُ چشمان تر
یکی ژندهپوش ُ نژندش منش / شگفتی به زرتشت ُ آن سرزنش
بزهگر نشانش به فرسوده سور / ده ُ دو به گامش ز مزدا به دور
ز ایزد بپرسید اسپنتمان: / ز آزرم تو او چرا شد چنان
چه دارد به نام ُهمان کیست اوی / که شوم است به بخت ُ همش آبروی.
به پاسخ اهورای مزدا بگفت: / که جم هست ُ بودش به خورشید، جفت
همان پور ُ فرزند ویوَنگهان / به دیوان بشد راه ِ او ناگهان
نخستین به او من نمودمْش دین / که گیتی هماره مه فروَدین
نیامد به دین ُ نه دانش فزود / پس اهرمن از او خرد را ربود
بگفتا که: آب ُ زمین ُ گیاه / خور ُ اختر ُ آسمانها و ماه
دگر جانور بوده با مردمان / ز من آفرینش بُدَستی جهان.
زبان را چو آلود ژاژ ُ دروغ / زدودم ازو فرّ شاهی، فروغ
تناش شد به دستان آشفته دیو / چو بیرون شد از راه کیهانخدیو
هرآنکو ندارد هنرها به پیش / چو گوید که: دارم؛ دلش گشت ریش.
همانگه برآمد ز جمّ ُ روان / یکی بانگ ِ نالان به مرد جوان
که: مشنو زراتشت اسپنتمان / ز دیوان سخنها به هر خان ُ مان
از ایشان بپرهیز ُ دین را پزیر / که برتر ز هر کار ُ شد ناگزیر
که ایزد نمودش به من از نخست / ازیرا که برتر به دانش بجُست
پزیرا نگشتم به پندش دریغ / فریبنده دیوم ببردم به تیغ
هموشم بشد شید ُ فرّ ِ کیان / خدا خوانده خود را چو اندر میان
تو در بیم ُ باک ُ چه تنگ ُ فراخ / توانگر به زرگر وَ دارنده کاخ
شناسای دین باش ُ بر آن بمان / که چون من نه زارت، زمین ُ زمان
اگر، دشت ُ هامون شود هر چکاد / وَ ایستَد چو دریا ز خیزاب ُ باد
به بیشه ز سیمرغ شد آشیان / به راهش رود هور هم بی زیان
گناهان مردم بگردیده پاک / به تنّ ِ پسین ُ برآید ز خاک
زداییده دیوان ُ اهرمنان / ز کردار مزدا شد ُ ایزدان
ز مزداپرستی جهان است به پای / همان دین نیکو بُود رهنمای
وگرنه گزرها همه بسته بود / به گیتی ز مردم پُر آکنده دود
تو گفتی همه یکدگر را خورند / نه آباد ُ کِشت ُ نه بار آورند
شود چیره دیوان ُ جادو به جان / نه باشد به داد ُ دهش هم شهان
ز دین است به شاهی چو پایندگی / ز خسرو به دین هم شود زندگی
چو جم شد به آیین ِ ایزد سخن / پشیمان ُ پرهیز از بیخ ُ بن
به فرمان یزدان و امشاسِپند / بیامد به برزخ، برون شد ز بند
که خوانی «همستْگان» میان جهان / به پردیس ُ دوزخ نباشد روان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر