۱۴۰۴/۰۴/۰۴

داستان جم / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

>

درباره شاهنشاه جم 

> سرایش امید عطایی فرد

شنو سرگزشتی ک‌اندر جهان / شگفتی ز جمشیدِ ویوَنگـَهان

ازآن پیش که آید به تخت شهی / ز دیوان نبودی خرَد، فرّهی

همه دهخدایان چو خوار ُ نزار / که آز ُ هوس، چیره در کارزار

میانه گزیدن ز هر بیش ُ کم / گسست ُ به مردم سراسر دژم

شده انجمنها چو درّندگان / که رزمش به اندرز فرزانگان

دد ُ دزد ُ بدکار ُ وارونه‌دیو / تبه کرده گیتی به گیهان‌خدیو

به یاری ِ فرّ ُ خرد، ایزدی / ز جم گشت بشکسته دستِ بدی

به افسون ِ یزدان به دوزخ برفت / به هم سالیانش: یک ُ پنج ُ هفت

به ورج ُ هنر چاره سازد به راه / نگون کرده دیوان ز گردون ُ گاه

بداند ز افزار جادو به راز / ز مردم بسوزد همه دیوِ «آز»

بگردیده گیتی دگرباره کام / ز جم داد آمد لبالب به جام

فراخ ُ درخشان ز «آسن خرد» / دل‌آرای، پیرایش از شاهِ رد

بگفتا جم آن پور ویونگهان / به مردم ز کردار نیک جهان:

نباشد به گیتی تبه کردگار / به دیوان پرستش نه در روزگار

چو گستردن داد باشد بزرگ / میانه گزینید به گاه سترگ

به خوان ُ خورشها چو دستان برید / به مهمان ُ پیوند هم برخورید

بسان پدر کو برآرد به کام / به فرزند ُ خانه، چه نان ُ چه نام

پدروار کوشید به هم آرزوی / به خویشان، به شایستگان، رنگ ُ بوی

به هنگام گرما ز بهر رمه / که آید زمستان ُ گاهِ دمه

فراوان کنیدش فراهم خوراک / بز ُ میش ُ گاوان بدارید پاک

به پروار ُ خوردن چنان است شهر / که بیهوده مانده، نه‌باشدْش بهر

نه‌یازید خون ُ نه تیغش به کـُشت / ازآن پیش، سالش برآید به جفت.

به دستور دادار دین‌آفرین / به پیمان ُ «داد»ش، میانه‌ترین

ز ایزد چو نیکی سراسر بزاد / نبودی بدی را به خیم ُ نژاد

هماورد ُ دشمن به آن دادگاه / ز دیوان برآمد به شام ُ پگاه

به هرزه بگفتند نیکو: بدیست / که نیک و بدی را همه ایزدیست.

که درویش ُ مردم فریبا شوند / و در راهِ یزدان نه زیبا روند

ابا این دروغینه گفتارِ بد / بد ُ نیک باشد به یزدان، سبد

در آشوب ُ شورش همه خیم ُ خوی / ترازش نباشد، شکسته سبوی

نگردد ز جمشید هم جاودان / جهان را ز نیکان بمانَد بَدان

به رزم چنان کیش ِ آن اهرمن / همایش ز جم شد یکی انجمن

همه دیو ُ مردم به پُرس ُ به گفت / که گفتار ایزد نه‌باید نهفت

ز دیوان بپرسید جم از جهان / که: آن را چه باید شود در نهان

چه کس آفرید ُ چه کس در تباه / کند روی گیتی ز مرگِ سیاه؟

بگفتند دیوان: تباهی ز ماست / دگر آفرینش، همان بیش ُ کاست!

به پاسخ چنین گفت آن جمّ ِ شید: / ز تو دیو نادان نباید چشید

ندارم سخن گفتنت را درست / نشایست رست

.

باروی جم

.

بگفتا زراتشت: مینوسپند / نخستین که را پویه بودی به پند

که دین را سپارنده گشتی بر او / به مردم برآری همی آبرو.

به پاسخ، اهورای مزدا بگفت: / به جمشیدِ زیبا نمودم نخست

که: ای جمّ ِ نیکو به دید ُ رمه / پراکنده کن دین من بر همه.

برآورد پاسخ به پیغام من: / نه‌باشم توانا تو را انجمن

برآموزم ُ هم گزارنده دین / مبادم چو آماده اندر زمین.

بگفتم به جم پور ویونگهان: / ببالان ُ خرّم، تو پاس جهان.

بگفتا: منم آن که درمان کنم / که فرخ جهانت به فرمان کنم

بپرورده بی درد ُ بی مرگ ُ نرم / هوایم به شاهی نه سرد ُ نه گرم.

من ایزد دو افزار دادم به زر / چو دستوار ُ سرنا ز بهرِ گزر

به سیسد زمستان ازآن شهریار / ز جاندار ُ مردم چو پُر شد دیار

بگفتم به جم تا: زمین را فراخ / بگردان ُ افزای، آخور ُ کاخ.

فرا شد به روشن شهِ نیمروز / گزرگاهِ خورشیدِ گیتی‌فروز

به شیپور زرّین ُ آن چوبدست / ز انبوه ُ تنگی، گسست ُ برفت

که: گسترده‌تر شو، بگفت بر زمین / سپندارِمیتی بسی آفرین

به جاندار ُ مردم سراسر بکوش / ببردن به خَمّ ُ به پشت ُ به دوش.

یکایک سه بهره ز دشت ُ دره / سه‌یک شد: دو سوم؛ سه سه، یکسره

به سیسد و ششسد و نهسد کدام / که شد سالیانش به مردم و دام

به «ایران ِ ویژه» فرا شد سران / اهورای مزدا ابا ایزدان

کرانه چو فرخنده «دائیته رود» / نکو انجمن را، ز ایزد درود

اهورای مزدا به جم هم بگفت: / تو را بایدت گفت رازی نهفت

بسازد به هستی، زمستان سخت / ز سردش نه آخور مانَد نه تخت

فراوان و سنگین، گریبان برف / بپوشید کوه ُ زمینهای ژرف

گریزد ز هر سو ددان ُ رمه / ز تپّه وُ درّه ز لانه، همه

ازآن پس که آید زمستان، بزرگ / نه‌بینی تو جا، پای گاوان ُ گرگ

اگرچند ایدون چراگاه ُ راغ / شکوفان به باغ است بسان چراغ

پس اکنون یکی باره را سازه کن / که گوشه چهارش تو دیواره کن

درازا و پهنا چو میدان اسپ / خوَرداد ُ برزین ُ آذرگـُشَسپ

ز مادینه تَخم ُ نرینه نژاد / که زیب ُ بزرگی ُ نیکو بزاد

چو جفتان ِ جاندار ُ هم مردمان / که بهتر به گونه که اندر زمان

نهال ُ گیاهان ُ هر رُستنی / که بالنده‌تر باشد ُ خوردنی

به بوی ُ مزه، میوه باشد مهین / گُل ُ برگ ُ بارَش همه بهترین

به دژ اندرون، باره آور دگر / سه دیگر درونش بسازی مگر

نخستین که پهنای آن مهتر است / به نُه پل بر آن دژ، گزر اندرست

ز هر زوج، گشته به آنجا هزار / که زیباترینند بدین روزگار

به دوم که باره، میانه بُود / به شش پل وَ ششسد دوگانه بُود

به سوم که دژ را بُود کهترین / سه پل هست ُ سیسد از آن بهترین

به بارو مر آنکو که مهتر بُدی / به راغ ُ به باغش، فراتر بُدی

همه سبز ُ خرم، نه‌گردد زیان / نه کاهش پزیرد ز خوردن میان

میانه تو دژ را ستوران گمار / سگان ُ پرنده، چرنده شمار

به کوچکترین، آتشان سپند / که سرخ است ُ سوزنده دیوان ُ گند

سه اشکوبه باشد به پهلو چهار / نه سرما وُ گرما، همیشه بهار

مغاک است ُ ایوان ُ درگاه ُ تاق / که روشن همیشه بماند چراغ 

هزار است به گامی کزآن رودبار / ز هر پهلو آید که باشد چهار

دو فرسنگ پهن ُ درازا، کده / که بایست سازی رده بر رده

نه‌باید که آید در این دژّ ُ بوم / هرآنکو که دارد نشانش چو شوم

کژ اندام ُ بی‌خایه، نادان ُ هار / ز هر درد ُ بیمار دارنده بار. 

در اندیشه شد جم ازآن دژّ ُ باغ / که باره چگونه برآرم به راغ؟

بگفتم به جم: ای نکو چشم ُ یار / چو مردم چنینت تو ای شهریار

که مالش به پای ُ که نرمش به دست / نم خاک ُ خشتت بشایست بست.

چنان شد کده، زو که بودم به کام / ز پُرفرّه جم آن شه نیکنام.

بپرسید زرتشت ز ایزد: چه سان / فروزنده دژّ است ُ آن خان ُ مان؟

بگفتا اهورا که: دارد ز خویش / فروغی که رازش نهفته به کیش

دگر روشنیها ز هستی ببود / سیاهی نشاید که آن را ربود

پدید است ُ پنهان به پندارشان / به تنها یکی روز در سال‌شان 

شمارنده اختر ابا ماه ُ مهر / به سالی تک است روز ایشان به چهر

همایش به سالان ده است در چهار / کزیشان بزایید در نوبهار

یکی نرّ ُ دیگر که مادینه بود / بهی زندگانی چو آدینه بود.

بپرسید زرتشت: که بردش ز دین / همان آگهی را به زیرِ زمین؟

که جم کرد دژ را، ز آژیر برف / نهانی به خانی که بودی به ژرف.

اهورا بگفتا که: «کرشپتِ ویش» / پرنده بخواندی ز آیین ُ کیش.

بگفتش زراتشت: که باشد به سر / پدروار ُ ایشان بسان پسر؟

بگفتا: تویی راد ُ مهتر همی شیر نر / سپس پور تو «اورواتاتِ نر».

.

دگر نیز گوید ز باروی جم / که پنجاه ُ سد سال باشد نه کم

همان زیستِ مردم که دورست رنج / گهرهای رخشان ِ آکنده گنج

دو فرسنگ: کِشت ُ‌ دو فرسنگ: باغ / شگفتی به روشن هماره چراغ

که گرچه به غار ُ زمین اندرست / درخشنده از برق ِ بس گوهرست

هرآنکو که آرَد به بارو درود / چهارش ببیند زِ هَر گونه رود

مـِی ُ شیر ُ روغن، دگر انگبین / که برزن چهارست زِ هر سو گزین

گزارندگان کهن داستان / بگویند زآن خانه ی باستان

یکی پارس بودی به «جمگان ِ کوه» / دگر کوه البرزِ نیکو شکوه

یکی چون «زگورات»، گوشه به راست / دگر تخم‌گونه زِ هر گوشه کاست

شکافنده ژرف ِ زمین ُ به بن / شگفتی به افزار دارد سخن

به فرمان یزدان از آن شد پناه / چو «ملکوس دیو» آیدی پُر گناه 

همه روی گیتی ز باران ُ برف / بخشکد و میرد بس اندر شگرف

وزآن پس ز بارو به پوی ُ به خیز / برون گشته مردم که شد رستخیز

ابا جانورهای نیک ُ گیاه / همی روشن آید به جای سیاه

.

پشیمانی روان جم

.

به دیدار ایزد، زراتشت گفت: / به من آن روان را نما از نهفت

که کوشا به گیتی بُدی برترین / به جان ُ تن ُ کار، والاترین.

فرا خواند ایزد یکی را روان / خزیده به دست ُ مچ ُ زانوان

ز پشت زمین کو سوی باختر / ابا شرم ُ آزرم ُ چشمان تر

یکی ژنده‌پوش ُ نژندش منش / شگفتی به زرتشت ُ آن سرزنش

بزهگر نشانش به فرسوده سور / ده ُ دو به گامش ز مزدا به دور

ز ایزد بپرسید اسپنتمان: / ز آزرم تو او چرا شد چنان

چه دارد  به نام ُ‌همان کیست اوی / که شوم است به بخت ُ همش آبروی.

به پاسخ اهورای مزدا بگفت: / که جم هست ُ بودش به خورشید، جفت

همان پور ُ فرزند ویوَنگهان / به دیوان بشد راه ِ او ناگهان

نخستین به او من نمودمْ‌ش دین / که گیتی هماره مه فروَدین

نیامد به دین ُ نه دانش فزود / پس اهرمن از او خرد را ربود

بگفتا که: آب ُ زمین ُ گیاه / خور ُ اختر ُ آسمانها و ماه

دگر جانور بوده با مردمان / ز من آفرینش بُدَستی جهان.

زبان را چو آلود ژاژ ُ دروغ / زدودم ازو فرّ شاهی، فروغ

تن‌اش شد به دستان آشفته دیو / چو بیرون شد از راه کیهان‌خدیو

هرآنکو ندارد هنرها به پیش / چو گوید که: دارم؛ دلش گشت ریش.

همانگه برآمد ز جمّ ُ روان / یکی بانگ ِ نالان به مرد جوان

که: مشنو زراتشت اسپنتمان / ز دیوان سخنها به هر خان ُ مان

از ایشان بپرهیز ُ دین را پزیر / که برتر ز هر کار ُ شد ناگزیر

که ایزد نمودش به من از نخست / ازیرا که برتر به دانش بجُست

پزیرا نگشتم به پندش دریغ / فریبنده دیوم ببردم به تیغ

هموشم بشد شید ُ فرّ ِ کیان / خدا خوانده خود را چو اندر میان

تو در بیم ُ باک ُ چه تنگ ُ فراخ / توانگر به زرگر وَ دارنده کاخ

شناسای دین باش ُ بر آن بمان / که چون من نه زارت، زمین ُ زمان

اگر، دشت ُ هامون شود هر چکاد / وَ ایستَد چو دریا ز خیزاب ُ باد

به بیشه ز سیمرغ شد آشیان / به راهش رود هور هم بی زیان

گناهان مردم بگردیده پاک / به تنّ ِ پسین ُ برآید ز خاک

زداییده دیوان ُ اهرمنان / ز کردار مزدا شد ُ ایزدان

ز مزداپرستی جهان است به پای / همان دین نیکو بُود رهنمای

وگرنه گزرها همه بسته بود / به گیتی ز مردم پُر آکنده دود

تو گفتی همه یکدگر را خورند / نه آباد ُ کِشت ُ نه بار آورند

شود چیره دیوان ُ جادو به جان / نه باشد به داد ُ دهش هم شهان

ز دین است به شاهی چو پایندگی / ز خسرو به دین هم شود زندگی

چو جم شد به آیین ِ ایزد سخن / پشیمان ُ پرهیز از بیخ ُ بن

به فرمان یزدان و امشاسِپند / بیامد به برزخ، برون شد ز بند

که خوانی «همستْگان» میان جهان / به پردیس ُ دوزخ نباشد روان


هیچ نظری موجود نیست: