۱۴۰۴/۰۴/۰۴

داستان گیومرت / سرایش: هیربد سوشیانت مزدیسنا

>

داستان گیومرت

>

.

گیومَرت بودی نخستین به جان / که جاوید، مردم بمانَد جهان

کیان را از آن «کی»: سرآغاز بود / به گیتی ازو زندگی: ساز بود

یکی «گوی ِ زرّین» بُدی از سپهر / نژادش وَ تَخمه: ز خورشید ُ مهر

گیومرت شگفتی ز گیهان گزشت / ز مینو: زمین را برآمد به دشت 

از آن گوی روشن، نگاریده هر / زر ُ سیم ُ آهن، وَ سنگ گهر

دگر هم بروییده آبش گیاه / ازآن پیش ز اهرمنش شَد سیاه

ز تخمش بسی جانور شد پدید / به پیوندِ مردم، هماننده دید

به نام گیومرت، کاوش بسیست / که چون او به گیتی نه دیگر کسیست

در آغاز بودی گزارش به نام / که زیستن و گفتن به گیتی کنام

«گئو»: نام ِ گیتی ُ گاو ُ گیاه / گیومرت شد «مردِ با جان» ُ جاه

«گـَیو» را چو گویا وُ هَم زندگی / گیاهی ازو شد به پایندگی

«مشی» با «مشانه» از آن ریشه بود / شگفتی ز دانش به اندیشه بود

دگر «مَرت» را مَرد ُ مُرده شناس / به تازی چه موت ُ چه آدم چه ناس

ز دیوان چو رفتش ازو زندگی / بشد «مَردِ میرا» ز فرخندگی

ز گِل زاده گردید، در گِل بشد / پدروار، جان ُ تن ُ دل بشد

پزیرنده دانش ز یزدان پاک / نخستین گیومرت، آن مردِ خاک 

سراسر سزاوار اندر زمان / گزیننده دین ِ بهی را، دَمان

که با خوب اندیشه، گفتار ُ کار / به پیکارِ اَهرِمَن ِ نابه‌کار

چو بهدین به چهرِ اهورا نمود / به خیم ُ به خوی‌اش به «بهمن» غنود

از او شد به دیگر بغان، ایزدان / از ایشان سوی «مردِ گیتی» روان

به نیروی اندیشه، آموختش / ز گفتار یزدان برافروختش

به هستی ِ روشن که هست جاودان / بهشتی که خوانیش گرّودِمان

گیومرت آمد به گاهِ سپند / که درسش درستی چو امشاسپند

به مردم که باشند پیوند اوی / ببایست پیمان ُ پس آبروی

ز اندرز مزدا به پاکیزه پند / درستی منش را چو «مینو سپند»

به پیکار اهرمن آراست گاه / به پرهیز ُ پاکی، چو پوینده راه

فرستاده اهرمن بدسگال / کزآن دیوِ مرگش شود چون زگال

ز بیماری هرگون بگردد هزار / بمیرد به زاری ُ درد ُ نزار

ز بخت ُ سپهر ُ خدا و زمان / به سی سال بودی به جان ُ روان

سرانجام پیکر به خاکش فشاند / چو ایزد روانش به گاهش کشاند

پس ِ او برفتی «گئوش اورَوان» / بگفتش به آوای زار ُ نوان:

تو از آفریده چه برگاشتی؟ / و سالار ایشان که را داشتی؟

بدانگه که آمد ز دیوانه مرگ / گیومرت گفتا به آن دیو کـَرگ:

ز گیتی که پُر دشمن از تو، من است / جهانی رَوَم آنکه بس روشن است

به اینجا اگر سخت ُ آشوب ُ رنج / به آنجا در آسایش ُ ناز ُ گنج

ز بد، بدتر آید تو را بدتران / چو زاید «زراتشتِ اسپنتمان»

تو را با همه دیو ُ دد با دروغ / زداید، کند این جهان پُر فروغ

که دینش بماند که تا رستخیز / بدی را نداری ابا جَست ُ خیز.

چو رنج ُ شکنجی گران شد به دیو / ز گفتارِ آن مرد نیکوی نیو

چو مرگ بر گیومرت آمد سراغ / بخفت و خموشش یکایک چراغ

ز انگشتِ کوچک از آن پای راست / «هریمن» نخستین ز گرمی بکاست

سپس چون گرسنه دل او بکرد / اهورا از او هم بکاهید درد

به گوشت ُ به روغن بپرورده بخت / که جانش به سینه بر ایستاده سخت

نرفتش به پس مرگ ُ آمد به پیش / شتابان به شانه سرش گشته ریش

ز پیکر پریدش همان روشنی / چو پتکی که آید به هر آهنی

که سرخ است ُ گرم است ُ روشن به گاه / که رنگش ز کوبش بگردد سیاه

به گیتی همین شد به شیوه کنون / که مردم چو افتد به خاک ُ به خون

خزنده ز پایش که تا سینه‌اش / ز اهرمن ُ مرگ ُ آن کینه‌اش

به سینه که سختر بگردد چو جان / فریبنده گردد به آن مردمان

که بیمار یابد به کامش خورش / امید است به بهبود ُ آن پرورش

به ناگه به زودی سرآید به رنگ / نه جانش بمانَد نه جای درنگ

.

گیومرت چون زین جهان درگزشت / شنو از تبارش یکی سرگزشت

که تخمه چو از مردِ گیتی بریخت / ز خورشیدِ روشن بپالود ُ بیخت

دو بهرش نگهدار: «نَرّیوِ سنگ» / دگر بهره «اِسپَندِمَذ» بی درنگ

سرشته سراپای پیکر به هشت / ز سر: سرب ُ از مغز: سیم‌اش به دشت

ز خون: شد چو ارزیز ُ زر هم ز: جان/ فلز «روی» بودی از آن: استخوان

ز آبگینه: پْیْه ُ ز پولاد: پای / سراسر «سپندارِمیتی» به جای

ز «گِیمَرت» بودی سرای سپنج / رده جانور شد همه بیست ُ پنج

به موی ُ به پر همچو شبکور ُ خَرس / و یا دنب ُ سینه برآورده ترس

ز آب ُ زمین ُ ز آمیزشان / دگرگونه آمد به نام ُ نشان

دگر همچو مردم نژادِ ژیان / به ده گونه آمد همی بی‌زیان

نخستین به روشن «گِیومَرد» بود / که تا نــُه تبارش چو او مرد بود

دهُم شد فروتر از آن مردمان / به نام ُ به پیکر: «کپی»‌اش بخوان

چو بوزینه مردم نمودار او / نه آباد ُ دانش، نه گفتار او

که دین بر گیومرت بودی نخست / شناسای ایزد چو دل را بجُست

دگرگونه هستان چنان داستان / برانده ازآن سرورِ راستان

پیاپی پدر با پسر خوانده مرد / نخست تا نهم را چو «گیّویِ مرد»

نواده همانش که بُد واپسین / گزارنده داند چو شاهِ زمین

به خواهش به پیشش همه مردمان: / نخستین تو باشی چو شاهِ زمان

به داد ُ به رادی، تویی برترین / به شهر ُ به شاهی، تو نیکوترین

خرد داری، دانی رهِ راستی / به دوری ز رشک ُ کژی، کاستی

بگیری همه کار ما را به دست / ازآن پیش که ما را برآید گسست

به پیش تو مهتر، سراسر کِهیم / به فرمانت اندر که گردن نهیم.

گزارندگان، گفته‌اند داستان / گیومرت شاهنشهِ باستان

«دماوند» بودش به تخت ُ نشست / تنومند ُ زیبا و نیکو به دست

بفرمود مردم به گاهِ خوراک / چو خواهد که تن را بپروَرد پاک

نه‌گوید سخن هم نه ورزد به کار / که خاموش باید خورش را شکار

به خوردن چو گفتار آید به هم / تن ُ هوش ُ جان هم بگردد دژم

یکایک ز اندام ُ نیرو وُ چهر / گسسته بسی زور ِ پیروز ُ مهر

گیومرت آورده آیین ُ داد / بخواندند او را شهِ پیشداد

ز «بابِل» به «بلخ» ُ همان «بامیان» / به فرمان او شد زدوده زیان

ازآن پیش که اهرمن آید به جنگ / نه بودی به گیتی کسی را به تنگ

توگفتی که خواهر بُدی میش ُ گرگ / و همگام ِ آهو چو شیرِ سترگ

که در آفرینش ز دین بهی / سپاسش به دادار ُ آن فرّهی

منش چون برآموخت از کردگار / بگفتا به مردم ز پروردگار:

سرآغاز دانی سزاوارِ خویش / نگونسار دیوان به آیین ُ کیش

همه آفریده ز دادار پاک / سرشته به نیکی از این آب ُ خاک

بهین چاره جویی به فرجام کار / که جانت به برتر شود رستگار.

کنونت که اهرمن است در کمین / که بیمار گردد به مردم، زمین

گیومرت را هرکه پیوندِ اوست / به نیکی کنش را برآرد به دوست

که ویژه به واژ ُ به گفتارِ پاک / دل دیو باشد نژند ُ به چاک

برفته گیومرت، «گرّوْدَمان» / درستی به گفتار او هر زمان

به «اَخْوِ نکو» وُ به رامش رسید / خوی نیکِ امشاسپندان بدید

پس ِ او از آن رو بیامد پیام / که از هر فرسته، جهان را به کام

یکایک پیمبر ز دین بهی / ز آشتی ُ مهرش شود آگهی

همانا زمانه که شد بدترین / بیالود نفرین ابا آفرین

به کیش ُ به آیین بسی مردمان / به دین ُ به دادارشان بدگمان

به داد ُ دهش، مایه‌ی مینوی / نیازش به خوبی، میانه‌روی

فرا آمدند دین‌داران ز راه / به نیروی برتر کنش را به گاه

.

بپرسید زرتشتِ اسپنتمان: / نخستین به دینت که شد بی گمان؟

بگفتش اهورا ز دین بهی: / ز آباد، مردم نباید تهی

که از آفریده نباشد گزیر / چو خواهد که دیوان برآرد به زیر

نیازست همیشه به نو در جهان / گیومرت بودی چو شاهِ مهان

پزیرنده دین ُ گزارنده کیش / بن است ُ به ویرایش ِ بومِ خویش

به فرجامِ گیتی به دین‌آوری / «سئوشانس» آرَد سر از یاوری

که اویست بزاده ز مردم، پسین / به کام ُ به ورج‌اش خدایی پس این

که پیراست، هستی ز کردار خویش / انوشه به رامش ز سالارِ کیش.

بگفتا زراتشت از آن بختیار / کنشها به پیروزی آورده یار

که: خُرم گیومرت، امشاسِپند / چه گیتی چه اندر سرای سپند

فرا شد از او تا که گفتارِ راست / چشیدن چه بودش که اندر نکاست؟

اهورای مزدا به پاسخ بگفت: / که دشمن چو در ‌آشکار ُ نهفت

به کار ُ کنش شد جهان بدترین / هماوردِ «گیمرتِ» باآفرین

پس آمد به چاره که باشد به خاک / که گیتی به ویژه شود ناب ُ پاک

پیمبر تو آیی پزیرای دین / همان رستخیز ُ به آن، تن-پسین

سپاریده مردم به گرّودمان / کجا دین ِ نیکوی اسپنتمان 

از این رو گیومرت بودش به کام / چهارش چو چاره ببردش به نام

یکی سگ که زرّینه گوش است ُ گـَشن / به «چینوَد»، خدایان چو «مِهر» ُ چو «رَشن»

دگر آذری او که نامش «گشَسْپ» / که کیخسرو با او بتازیده اسپ

به سوم درختی چو «هوم سپید» / که «دریای وَرکش» از او بردمید

چهارم چو گاوی به زیرِ زمین / «سریسوگ» ُ «هَذْیوش» خوانی همین

ز بهر کنشهای نیکوی او / که بودش گیومرت بر آرزو

«گـَرَزْمان» بهشتش همی داده‌ام / که هستی ِ نیکو از آن زاده‌ام

بگفتا گیومرت دستورِ راست: / کزین دو هماورد، دیو است به کاست

پزیرش ز اهرمن است نادرست / کزو راستی را نشایست جُست.

بگفتا اهورا به اسپنتمان / که بی مرگ ُ پیری بُدی این جهان

شمارش زمانه به سی شد سده / سرآمد، نگون شد ز دیوان، زده

ازیشان گیومرت آمد به خواب / تن‌اش خیس ُ آب ُ نبد آفتاب

چنان شد درازا که «یثّا اهو» / بخوانم وَ بینم که خیزد رَتو

چو برخاست گیمرد ز خُفتار خود / سراسر بدیدی به آزار خود

همه دیو-سایه جهان را پدید / چو «واستْرَم» گفتم، همه ناپدید 

ازیرا که دین بهی را سرشت / ز تخم گیومرت آمد به کِشت

کزو آن که رهبر به فرمان بشد / به کیش زراتشت، سامان بشد

نخستین گیومرت بود ُ پسین / به «سوشانس» باشد ابا آفرین

میانه به دوران، زراتشت بود / که دین بهی را ازو پشت بود

به گیتی نه‌گردد کسی را، ز مرگ / گریزنده گاه ُ گزارنده برگ

نه بودش به چاره چو «مردِ نخست» / که شاهِ چکادان، نه راهی بجُست

هزاره به سه، گرچه بودش گزار / تن خود به دشمن رها کرده زار

.

شگفتی دگر داستانی شنو / ز کار گیومرت گردیده نو

نخستین ِ مردم همان شاهِ کوه/ به فَروَهْر بودی بسی پرشکوه

به البرز بر تارک ُ بر چکاد / فکنده چو سایه در آغوش باد

اهورای مزدا به امشاسپند / که هفتان ببودند گفتا به پند:

نگهبان بگردید با زین ُ برگ / نه‌سازد گزندش همان دیو مرگ

بزرگی ُ خوبی همی استوار / که فَروَهرِ پاکش بود شاهوار

مبادش ز اهرمن پُر زیان / تباه ُ نگونی، روان ِ ژیان.

به فرمان، فرا شد هفت امشاسپند / به آژیرِ مَردش به دور از گزند

نه خفتار ُ یک دم به آسودگی / مبادش ز دیوان که فرسودگی

پس آن ناخجسته به مینو پلید / به کردارِ بد شد به سویش جهید

نهانی برآمد همان دشمنا / فریبنده، ریمن، چو اهرمنا

به فروهر گیمرت پراکنده کرد / تو گفتی که نادیده دود است ُ گرد

به هفتان چو آمد از آن آگهی / تبه شد وَ تیره همان فرّهی

کزآن دیو آمد همی ترس ُ باک / پلشتی به نافِ گیومرتِ پاک

برفتند زاران ز آزارِ دیو / به درگاه یزدان ِ گیهان‌خدیو

شنید ُ به ایشان به پاسخ بگفت / اهورای مزدا ز رازِ نهفت:

به هستی، شمایی به خوبی بزرگ / ز آغازِ گیتی شناسم سترگ

زدایم از آن دیوِ دیوان ز بیم / شما را که مینوی نیکید ُ خیم

بشویید ناف ُ ز فروهر اوی / ببُرّید زنگارِ آن رنگ ُ بوی.

چو شد پاک فرّه ز امشاسپند / گسسته ز دیوان چو جادو وُ بند

به یکسو وُ گوشه نهادند ناب / روانش برآسوده آرام ُ خواب

اهورای دانای نیکوتوان / برآورد بانگی هم اندر زمان

به مینو سگی بود زرّینه گوش / بگفتش: به رفتن شتابان بکوش

سوی «رشن» آن ایزدِ راستی / ترازوی «داد»ش نه بر کاستی.

همان دم بیامد سگ زردگوش / ز بانگش ز دیوان شده تاب ُ توش

که نادان چو اهرمن بدسگال / که دزد ُ تبهگر بسان شگال

به دوم چو سختر شنیدند بانگ / به اندوه ُ وارون، نابُرده دانگ

فتادند دوزخ به بیچارگی / از آن پاس ُ بانگِ سگِ خانگی

وزآن پس ز دادار بودی به پاس / به نافِ گیومرت ُ شد پُر سپاس

که امشاسپند گرچه بودند هفت / به تنها ازو شد چنان کارِ تفت

به چینوَد، گزرگاهِ نیکان - بَدان / تو آن سگ، نگهبان ِ آن پل بِدان

به فرمان مزدا به زرتشت پاک: / سگان را به خوبی فزونتر به خاک

به خرم بداریدش آن پاسبان / به گیتی وَ مینو، زمین ُ زمان

به تنّ ِ پسین ُ همان رستخیز / روان را ز آمار نآید گریز

سه شب را به پاداش ُ پادافره / گنه را به دوزخ بُود یکسره

تو گفتی که آن سگ، چهار است چشم/ به پرخاش ِ دیوان، خروشنده خشم

روان‌های نیکان ازو در پناه / به گیتی به سگها نه‌برده گناه

مگر آن که سگ را بس آزرده کرد / ز چینود درافتد به دوزخ به درد.


سروده : امید عطایی فرد

هیچ نظری موجود نیست: