>
داستان گیومرت
>
.
گیومَرت بودی نخستین به جان / که جاوید، مردم بمانَد جهان
کیان را از آن «کی»: سرآغاز بود / به گیتی ازو زندگی: ساز بود
یکی «گوی ِ زرّین» بُدی از سپهر / نژادش وَ تَخمه: ز خورشید ُ مهر
گیومرت شگفتی ز گیهان گزشت / ز مینو: زمین را برآمد به دشت
از آن گوی روشن، نگاریده هر / زر ُ سیم ُ آهن، وَ سنگ گهر
دگر هم بروییده آبش گیاه / ازآن پیش ز اهرمنش شَد سیاه
ز تخمش بسی جانور شد پدید / به پیوندِ مردم، هماننده دید
به نام گیومرت، کاوش بسیست / که چون او به گیتی نه دیگر کسیست
در آغاز بودی گزارش به نام / که زیستن و گفتن به گیتی کنام
«گئو»: نام ِ گیتی ُ گاو ُ گیاه / گیومرت شد «مردِ با جان» ُ جاه
«گـَیو» را چو گویا وُ هَم زندگی / گیاهی ازو شد به پایندگی
«مشی» با «مشانه» از آن ریشه بود / شگفتی ز دانش به اندیشه بود
دگر «مَرت» را مَرد ُ مُرده شناس / به تازی چه موت ُ چه آدم چه ناس
ز دیوان چو رفتش ازو زندگی / بشد «مَردِ میرا» ز فرخندگی
ز گِل زاده گردید، در گِل بشد / پدروار، جان ُ تن ُ دل بشد
پزیرنده دانش ز یزدان پاک / نخستین گیومرت، آن مردِ خاک
سراسر سزاوار اندر زمان / گزیننده دین ِ بهی را، دَمان
که با خوب اندیشه، گفتار ُ کار / به پیکارِ اَهرِمَن ِ نابهکار
چو بهدین به چهرِ اهورا نمود / به خیم ُ به خویاش به «بهمن» غنود
از او شد به دیگر بغان، ایزدان / از ایشان سوی «مردِ گیتی» روان
به نیروی اندیشه، آموختش / ز گفتار یزدان برافروختش
به هستی ِ روشن که هست جاودان / بهشتی که خوانیش گرّودِمان
گیومرت آمد به گاهِ سپند / که درسش درستی چو امشاسپند
به مردم که باشند پیوند اوی / ببایست پیمان ُ پس آبروی
ز اندرز مزدا به پاکیزه پند / درستی منش را چو «مینو سپند»
به پیکار اهرمن آراست گاه / به پرهیز ُ پاکی، چو پوینده راه
فرستاده اهرمن بدسگال / کزآن دیوِ مرگش شود چون زگال
ز بیماری هرگون بگردد هزار / بمیرد به زاری ُ درد ُ نزار
ز بخت ُ سپهر ُ خدا و زمان / به سی سال بودی به جان ُ روان
سرانجام پیکر به خاکش فشاند / چو ایزد روانش به گاهش کشاند
پس ِ او برفتی «گئوش اورَوان» / بگفتش به آوای زار ُ نوان:
تو از آفریده چه برگاشتی؟ / و سالار ایشان که را داشتی؟
بدانگه که آمد ز دیوانه مرگ / گیومرت گفتا به آن دیو کـَرگ:
ز گیتی که پُر دشمن از تو، من است / جهانی رَوَم آنکه بس روشن است
به اینجا اگر سخت ُ آشوب ُ رنج / به آنجا در آسایش ُ ناز ُ گنج
ز بد، بدتر آید تو را بدتران / چو زاید «زراتشتِ اسپنتمان»
تو را با همه دیو ُ دد با دروغ / زداید، کند این جهان پُر فروغ
که دینش بماند که تا رستخیز / بدی را نداری ابا جَست ُ خیز.
چو رنج ُ شکنجی گران شد به دیو / ز گفتارِ آن مرد نیکوی نیو
چو مرگ بر گیومرت آمد سراغ / بخفت و خموشش یکایک چراغ
ز انگشتِ کوچک از آن پای راست / «هریمن» نخستین ز گرمی بکاست
سپس چون گرسنه دل او بکرد / اهورا از او هم بکاهید درد
به گوشت ُ به روغن بپرورده بخت / که جانش به سینه بر ایستاده سخت
نرفتش به پس مرگ ُ آمد به پیش / شتابان به شانه سرش گشته ریش
ز پیکر پریدش همان روشنی / چو پتکی که آید به هر آهنی
که سرخ است ُ گرم است ُ روشن به گاه / که رنگش ز کوبش بگردد سیاه
به گیتی همین شد به شیوه کنون / که مردم چو افتد به خاک ُ به خون
خزنده ز پایش که تا سینهاش / ز اهرمن ُ مرگ ُ آن کینهاش
به سینه که سختر بگردد چو جان / فریبنده گردد به آن مردمان
که بیمار یابد به کامش خورش / امید است به بهبود ُ آن پرورش
به ناگه به زودی سرآید به رنگ / نه جانش بمانَد نه جای درنگ
.
گیومرت چون زین جهان درگزشت / شنو از تبارش یکی سرگزشت
که تخمه چو از مردِ گیتی بریخت / ز خورشیدِ روشن بپالود ُ بیخت
دو بهرش نگهدار: «نَرّیوِ سنگ» / دگر بهره «اِسپَندِمَذ» بی درنگ
سرشته سراپای پیکر به هشت / ز سر: سرب ُ از مغز: سیماش به دشت
ز خون: شد چو ارزیز ُ زر هم ز: جان/ فلز «روی» بودی از آن: استخوان
ز آبگینه: پْیْه ُ ز پولاد: پای / سراسر «سپندارِمیتی» به جای
ز «گِیمَرت» بودی سرای سپنج / رده جانور شد همه بیست ُ پنج
به موی ُ به پر همچو شبکور ُ خَرس / و یا دنب ُ سینه برآورده ترس
ز آب ُ زمین ُ ز آمیزشان / دگرگونه آمد به نام ُ نشان
دگر همچو مردم نژادِ ژیان / به ده گونه آمد همی بیزیان
نخستین به روشن «گِیومَرد» بود / که تا نــُه تبارش چو او مرد بود
دهُم شد فروتر از آن مردمان / به نام ُ به پیکر: «کپی»اش بخوان
چو بوزینه مردم نمودار او / نه آباد ُ دانش، نه گفتار او
که دین بر گیومرت بودی نخست / شناسای ایزد چو دل را بجُست
دگرگونه هستان چنان داستان / برانده ازآن سرورِ راستان
پیاپی پدر با پسر خوانده مرد / نخست تا نهم را چو «گیّویِ مرد»
نواده همانش که بُد واپسین / گزارنده داند چو شاهِ زمین
به خواهش به پیشش همه مردمان: / نخستین تو باشی چو شاهِ زمان
به داد ُ به رادی، تویی برترین / به شهر ُ به شاهی، تو نیکوترین
خرد داری، دانی رهِ راستی / به دوری ز رشک ُ کژی، کاستی
بگیری همه کار ما را به دست / ازآن پیش که ما را برآید گسست
به پیش تو مهتر، سراسر کِهیم / به فرمانت اندر که گردن نهیم.
گزارندگان، گفتهاند داستان / گیومرت شاهنشهِ باستان
«دماوند» بودش به تخت ُ نشست / تنومند ُ زیبا و نیکو به دست
بفرمود مردم به گاهِ خوراک / چو خواهد که تن را بپروَرد پاک
نهگوید سخن هم نه ورزد به کار / که خاموش باید خورش را شکار
به خوردن چو گفتار آید به هم / تن ُ هوش ُ جان هم بگردد دژم
یکایک ز اندام ُ نیرو وُ چهر / گسسته بسی زور ِ پیروز ُ مهر
گیومرت آورده آیین ُ داد / بخواندند او را شهِ پیشداد
ز «بابِل» به «بلخ» ُ همان «بامیان» / به فرمان او شد زدوده زیان
ازآن پیش که اهرمن آید به جنگ / نه بودی به گیتی کسی را به تنگ
توگفتی که خواهر بُدی میش ُ گرگ / و همگام ِ آهو چو شیرِ سترگ
که در آفرینش ز دین بهی / سپاسش به دادار ُ آن فرّهی
منش چون برآموخت از کردگار / بگفتا به مردم ز پروردگار:
سرآغاز دانی سزاوارِ خویش / نگونسار دیوان به آیین ُ کیش
همه آفریده ز دادار پاک / سرشته به نیکی از این آب ُ خاک
بهین چاره جویی به فرجام کار / که جانت به برتر شود رستگار.
کنونت که اهرمن است در کمین / که بیمار گردد به مردم، زمین
گیومرت را هرکه پیوندِ اوست / به نیکی کنش را برآرد به دوست
که ویژه به واژ ُ به گفتارِ پاک / دل دیو باشد نژند ُ به چاک
برفته گیومرت، «گرّوْدَمان» / درستی به گفتار او هر زمان
به «اَخْوِ نکو» وُ به رامش رسید / خوی نیکِ امشاسپندان بدید
پس ِ او از آن رو بیامد پیام / که از هر فرسته، جهان را به کام
یکایک پیمبر ز دین بهی / ز آشتی ُ مهرش شود آگهی
همانا زمانه که شد بدترین / بیالود نفرین ابا آفرین
به کیش ُ به آیین بسی مردمان / به دین ُ به دادارشان بدگمان
به داد ُ دهش، مایهی مینوی / نیازش به خوبی، میانهروی
فرا آمدند دینداران ز راه / به نیروی برتر کنش را به گاه
.
بپرسید زرتشتِ اسپنتمان: / نخستین به دینت که شد بی گمان؟
بگفتش اهورا ز دین بهی: / ز آباد، مردم نباید تهی
که از آفریده نباشد گزیر / چو خواهد که دیوان برآرد به زیر
نیازست همیشه به نو در جهان / گیومرت بودی چو شاهِ مهان
پزیرنده دین ُ گزارنده کیش / بن است ُ به ویرایش ِ بومِ خویش
به فرجامِ گیتی به دینآوری / «سئوشانس» آرَد سر از یاوری
که اویست بزاده ز مردم، پسین / به کام ُ به ورجاش خدایی پس این
که پیراست، هستی ز کردار خویش / انوشه به رامش ز سالارِ کیش.
بگفتا زراتشت از آن بختیار / کنشها به پیروزی آورده یار
که: خُرم گیومرت، امشاسِپند / چه گیتی چه اندر سرای سپند
فرا شد از او تا که گفتارِ راست / چشیدن چه بودش که اندر نکاست؟
اهورای مزدا به پاسخ بگفت: / که دشمن چو در آشکار ُ نهفت
به کار ُ کنش شد جهان بدترین / هماوردِ «گیمرتِ» باآفرین
پس آمد به چاره که باشد به خاک / که گیتی به ویژه شود ناب ُ پاک
پیمبر تو آیی پزیرای دین / همان رستخیز ُ به آن، تن-پسین
سپاریده مردم به گرّودمان / کجا دین ِ نیکوی اسپنتمان
از این رو گیومرت بودش به کام / چهارش چو چاره ببردش به نام
یکی سگ که زرّینه گوش است ُ گـَشن / به «چینوَد»، خدایان چو «مِهر» ُ چو «رَشن»
دگر آذری او که نامش «گشَسْپ» / که کیخسرو با او بتازیده اسپ
به سوم درختی چو «هوم سپید» / که «دریای وَرکش» از او بردمید
چهارم چو گاوی به زیرِ زمین / «سریسوگ» ُ «هَذْیوش» خوانی همین
ز بهر کنشهای نیکوی او / که بودش گیومرت بر آرزو
«گـَرَزْمان» بهشتش همی دادهام / که هستی ِ نیکو از آن زادهام
بگفتا گیومرت دستورِ راست: / کزین دو هماورد، دیو است به کاست
پزیرش ز اهرمن است نادرست / کزو راستی را نشایست جُست.
بگفتا اهورا به اسپنتمان / که بی مرگ ُ پیری بُدی این جهان
شمارش زمانه به سی شد سده / سرآمد، نگون شد ز دیوان، زده
ازیشان گیومرت آمد به خواب / تناش خیس ُ آب ُ نبد آفتاب
چنان شد درازا که «یثّا اهو» / بخوانم وَ بینم که خیزد رَتو
چو برخاست گیمرد ز خُفتار خود / سراسر بدیدی به آزار خود
همه دیو-سایه جهان را پدید / چو «واستْرَم» گفتم، همه ناپدید
ازیرا که دین بهی را سرشت / ز تخم گیومرت آمد به کِشت
کزو آن که رهبر به فرمان بشد / به کیش زراتشت، سامان بشد
نخستین گیومرت بود ُ پسین / به «سوشانس» باشد ابا آفرین
میانه به دوران، زراتشت بود / که دین بهی را ازو پشت بود
به گیتی نهگردد کسی را، ز مرگ / گریزنده گاه ُ گزارنده برگ
نه بودش به چاره چو «مردِ نخست» / که شاهِ چکادان، نه راهی بجُست
هزاره به سه، گرچه بودش گزار / تن خود به دشمن رها کرده زار
.
شگفتی دگر داستانی شنو / ز کار گیومرت گردیده نو
نخستین ِ مردم همان شاهِ کوه/ به فَروَهْر بودی بسی پرشکوه
به البرز بر تارک ُ بر چکاد / فکنده چو سایه در آغوش باد
اهورای مزدا به امشاسپند / که هفتان ببودند گفتا به پند:
نگهبان بگردید با زین ُ برگ / نهسازد گزندش همان دیو مرگ
بزرگی ُ خوبی همی استوار / که فَروَهرِ پاکش بود شاهوار
مبادش ز اهرمن پُر زیان / تباه ُ نگونی، روان ِ ژیان.
به فرمان، فرا شد هفت امشاسپند / به آژیرِ مَردش به دور از گزند
نه خفتار ُ یک دم به آسودگی / مبادش ز دیوان که فرسودگی
پس آن ناخجسته به مینو پلید / به کردارِ بد شد به سویش جهید
نهانی برآمد همان دشمنا / فریبنده، ریمن، چو اهرمنا
به فروهر گیمرت پراکنده کرد / تو گفتی که نادیده دود است ُ گرد
به هفتان چو آمد از آن آگهی / تبه شد وَ تیره همان فرّهی
کزآن دیو آمد همی ترس ُ باک / پلشتی به نافِ گیومرتِ پاک
برفتند زاران ز آزارِ دیو / به درگاه یزدان ِ گیهانخدیو
شنید ُ به ایشان به پاسخ بگفت / اهورای مزدا ز رازِ نهفت:
به هستی، شمایی به خوبی بزرگ / ز آغازِ گیتی شناسم سترگ
زدایم از آن دیوِ دیوان ز بیم / شما را که مینوی نیکید ُ خیم
بشویید ناف ُ ز فروهر اوی / ببُرّید زنگارِ آن رنگ ُ بوی.
چو شد پاک فرّه ز امشاسپند / گسسته ز دیوان چو جادو وُ بند
به یکسو وُ گوشه نهادند ناب / روانش برآسوده آرام ُ خواب
اهورای دانای نیکوتوان / برآورد بانگی هم اندر زمان
به مینو سگی بود زرّینه گوش / بگفتش: به رفتن شتابان بکوش
سوی «رشن» آن ایزدِ راستی / ترازوی «داد»ش نه بر کاستی.
همان دم بیامد سگ زردگوش / ز بانگش ز دیوان شده تاب ُ توش
که نادان چو اهرمن بدسگال / که دزد ُ تبهگر بسان شگال
به دوم چو سختر شنیدند بانگ / به اندوه ُ وارون، نابُرده دانگ
فتادند دوزخ به بیچارگی / از آن پاس ُ بانگِ سگِ خانگی
وزآن پس ز دادار بودی به پاس / به نافِ گیومرت ُ شد پُر سپاس
که امشاسپند گرچه بودند هفت / به تنها ازو شد چنان کارِ تفت
به چینوَد، گزرگاهِ نیکان - بَدان / تو آن سگ، نگهبان ِ آن پل بِدان
به فرمان مزدا به زرتشت پاک: / سگان را به خوبی فزونتر به خاک
به خرم بداریدش آن پاسبان / به گیتی وَ مینو، زمین ُ زمان
به تنّ ِ پسین ُ همان رستخیز / روان را ز آمار نآید گریز
سه شب را به پاداش ُ پادافره / گنه را به دوزخ بُود یکسره
تو گفتی که آن سگ، چهار است چشم/ به پرخاش ِ دیوان، خروشنده خشم
روانهای نیکان ازو در پناه / به گیتی به سگها نهبرده گناه
مگر آن که سگ را بس آزرده کرد / ز چینود درافتد به دوزخ به درد.
سروده : امید عطایی فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر