۱۴۰۳/۰۶/۱۷

اناهید یشت

.

آناهیت یشت / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

آناهید، بغ بانوی پاک کیش - بگسترده از مهر، دامان خویش

ز باران و دریا و آب روان - بپالاید آلودگی از جهان

چو دختی برومند و والانژاد - فرهمند و درمانگر و شاد و راد

به دستش بود بَرسَم و بر میان - درخشان یکی جامه چون پرنیان

یکی تاج دارد به سر هشت گوش - ببرده از اهریمنان تاب و توش

به افسر، سراسر، ستاره رده - به موزه، همی بندِ زرین زده

سرای‌اش سترگ و ستون‌اش هزار- به تخت زر، آرام، سیمین اِذار

کند پاک، زهدان و شیرِ زنان - همان تخمة نیکِ نام آوران

چهار اسپ، گردونه‌اش را کشند - توگویی که ابری پر از آتشند

ز باد و ز باران، ز برف و تگرگ - گریزان شود دیو خشکی و مرگ

ز افراز استارگان با شتاب - بیفشانَد افروغ، هنگام خواب

زمین ِ اهورآفرین را نگاه - بدارد ز دیو ِسیه، همچو ماه

نیوشد ز مردم، نیاز و نماز - پزیرندة زوورشان، شاه ِناز

گشاینده گیتی، فزاینده جان - ببخشاید از خرمی، خان و مان

{۲}

اهورای مزدا به اسپنتمان / بگفتا: تو باشی نیایش کنان

همان «اردویسور آناهید» خوان / روانه وُ پرزور ُ پرهیز دان

پزشکی به پهنا وُ پرمایگی / زدوده زمین را، ز دیوانگی

به کیش اهورا، جهان را نما / نیایش، ستایش، پرستش نما

به پاکی ُ خوبی ُ هم جان‌فزای / چو گندم وَ گله که باشد سزای

چه دانه، چه خرمن، سراسر رمه / به مال ُ به بوم ُ به گیتی، همه

نرینه وُ مردان به تخم ُ منی / زنان را به زهدان ُ هر روزنی

همان تندرستی به آسودگی / به آبستنی هم به زایندگی

دگر شیر ِ شایَنده اندر خورش / به هنگام ُ اندازه در پرورش

بغانه آناهید اردویسور / پرآوازه هستش به نزدیک ُ دور

چنانش بزرگی ُ بس مهتری / که بینی به هر سو، تو آب ُ تری

ز نیروی ایزد ز کوه «هُگر» / که چون آن نه بینی چکادی دگر

روانه به بس چشمه وُ جوی ُ رود / به دریا ز کوه است شتابان فرود

«فراخ‌کرد» بخوانش به فرخندگی / خروشان ُ خیزاب ُ سرزندگی

توگفتی به گیتی ندارد کران / هزاران ز هر سو، به سویش روان

چنانست درازا به هر شاخه آب / که تازد سواری چهل آفتاب

آناهید برآید چو سینه به جوش / به هفت سرزمینم شود آب‌پوش

به یکسان به گرما وُ سرمای سال / بگسترده آبان همان بی همال

زه ُ شیر ُ زهدان به پالودگی / زداید چو تخمه ز آلودگی

منم آن اهورا که خوانم به نام / آناهید که کاود به کوه ُ کنام

به فره وُ فراخی ُ فرخی / به مرد ُ به زن او نماید رخی

به خان ُ دِه ُ شهر ُ کشور چنان / نگهبان ُ پوینده وُ پاسبان

چو راندم به ایزد سخن بر زبان / بغ ِ بانوان شد فرازان جهان

دو بازو چه زیبا وُ زیبنده، او / سپید ُ درخشان، برازنده، او

که دستان ز اسپان تواناترست / به زیور ز زیبا زنان برترست

خرامان ُ خرم بخواهد خیال / ستاینده یابد برآورده یال

کدامست پرستنده ی من به بوم / به زوهری برآمیزه ی شیر ُ هوم

ستاید، بایستد به من استوار / سرایش به آسایش ِ شاهوار

به پیش است به پویش به پایندگی / به بار است به بینش به بالندگی.

زراتشت ز مزدا چو این را شنود / سرودش ستایید، سویش رخ نمود:

به آیین ِ نیک ُ به بانگ ِ بلند / پرستش به بانوی پاک ُ سپند

به «فرّ»ش فراوان کنم آفرین / شکوهش به کوه ُ به دشت ُ زمین

به هوم ُ به برسم به چربی سخن / به زوهر است زبان را زبانه ز بن

به پندار ُ کردار ُ نیکو نوید / امیدم که بینم تو را در پدید

سخنها به خوبی برآراسته / زن ُ مرد ُ کودک به پا خاسته

اهورای مزدا ابا فرّهی / شناسای مردم به دین بهی.

دو دیگر زراتشت شنیدش نوا / ز یزدان، ز دادار فرمانروا:

پرستنده باشَش تو اسپنتمان / آناهید بغ بانوی بانوان

فراخوان به فرّاخی ِ سرزمین / که گردونه رانَد به روی زمین

نخست او گزارد به گردونه گام / به جنگاوری اش بگیرد لگام

که باره به ارابه اش هم چهار / سپید ُ سپند ُ همیشه بهار

تنومند ُ همرنگ ُ بالابلند / که ناف ُ نژادش به دور از گزند

به یک سان وَ گونه چو اسپان ِ جنگ / به دشمن برآورده ننگ ُ شرنگ

ستمگر ابا دیو ُ جادو، پری / کز ایزد نه باشد به فرمانبری

از آن ایزد ُ هم از آن توسنان / به هر کینه ور شد چو پتک ُ سنان

ستایش آناهید اردویسور / روانه کند آب ِ شیرین ُ شور

به برز ُ به بالا، به خوبی بلند / به زورش شبانروز فراسو روند

{۳}

اهورای مزدا ستایید ورا / زبان را آناهید اردسورا

به پیشکش، به شیر ِ درآمیزه هوم / که ویژه به ایران ِ پاکیزه بوم

کنتاره به رود «دائیتی» ِ خوب / چو برسم گرفته به برگ ُ به چوب

بگفتا اهورا به آیفت ُ یابندگی: / که خواهم بخواهد ز من بندگی

زراتشت که پور است به «پوروشه اسپ» / سوی دین شتابد چو آذرگشسپ

به پندار ُ گفتار ُ کردار ِ دین / شونده به من باشدش همنشین.

به کوه «هرا» آن شهِ پیشداد / به بانوی آبان، ستوران بداد

به یکسد شمارش چو اسپان نر / که پیشکش ز هوشنگ شه پُر هنر

ز گاوان هزارش به راه سپند / همان ده‌هزارش که بُد گوسپند

بگفتش که: ای نیک ُ نیروترین / بخواهم به شاهی شَوَم برترین

دوسوم، دروغان ُ دیوان زنم / ز کیش ُ ز کشور، ستم افکنم.

به خشنودی اش پس بغ ِ آبها / بکردش ز جادو وُ دشمن، رها

به آیین هوشنگ، همش جمّ ِ شید / به بالای «هوگر» چو دامن کشید

فراوان به آیفت به افراز ِ کوه / که نیکو رمه، آن شه ِ پرشکوه

بگفتا به بانوی آب ِ روان / که: خواهم که گیرم ز کینه وران

چو آوازه وُ نام ُ رامشگری / ز دیوان همه مال ُ سوداگری

ستوران سراسر چه خُرد ُ بزرگ / ستمگر نه گردد چو گرگ سترگ.

برآورده کردش خداوند ِ آب / نیازش به شادی ُ شور ُ شتاب

شنیدش آناهید از آن «اژدهاک» / سه پوزه، سه کله، ستمکار ِ خاک

به بوم «بَوَرّی» که «بابِل» بُود / به هرزه بورزید که مردم خورَد

شهِ بانوان هم نه دادش زمان / که از هفت کشور، تهی مردمان

به آیین هوشنگ ُ جمّ ُ مغان / فریدون بیامد ابا ارمغان

به «ورنه» که بومش به گوشه، چهار / همان چاره جویش بغ نوبهار

تبارش توانا، پدر: «آسفیان» / به فرّ کیانی ببسته میان

بگفتا به آن ایزدِ پُربَها: / بخواهم بِبُرَّم پی ِ اژدها

که دیوی به گیتی نه دیدم که من / دروغی چنین داده است اهرمن

به شش چشم به چیره ببیند کدام / که بندد به جادو هزارش به دام

که آن مار برآرد ز هستی دمار / چو نیستی بماند تن ِ بی شمار

که بی باک رهانم دو بانوی پاک / یکی «ارنواز» ُ دگر «سنگ‌هواک»

به اندام ِ زیبا چو سروِ سهی / برازنده بر من به شاهنشهی.

چو دیدش فریدون سرودش درود / نبردش بدادش خداوندِ رود

بدانگه فریدون برفت سوی جنگ / یکی ناخدا بُد به رود «ارَنگ»

که نامش «پئوروای ویفَر نواز» / که پارو به کشتی زدی دلنواز

چو کشتی نه دادش به ایران-سپاه / فریدون به افسون ببردش ز گاه

به چنگال کرکس شد اندر هوا / به ایزد برآورده نال ُ نوا

نیامد فرودش سه روز ُ سه شب / پگاه پسینش گشاده دو لب

که: ای اردویسور اناهید پاک / تو بازم بگردان سوی آب ُ خاک

به زوهری که هوم است ُ شیر است هزار / بمانم که زنده، نه گردم نزار

دگرباره بینم که رود ارنگ / اهورا زمین ِ پر از آب ُ رنگ.

همانگه به بالا برآمد پدید / یکی دخت زیبا به پیکر سپید

تبارش توانگر نژادش ژیان / که آزاده است ُ کمر بر میان

بپوشیده موزه به مچهای پای / همش بند زرّین ِ رخشان گشای

گرفتش دو بازوی آن ناخدا / ببردش به خانه چو آبان خدا

نه بیمار ُ آزرده همچون نخست / نهادش به روی زمین تندرست

چو «گرشسپ نرمان» به دشت «پشین» / بگفتش به ایزد چو گشت همنشین:

یکی دیو «گـَندَروْ» به پیش اندرست / که پایش به دریا وُ پاشنه، زر است

دگر هم دروغی «پَثَنّی» به نام / که دور است و سختی رسیدن کنام

خروشنده خیزاب ِ «فرّاخکرد» / که بر گرده ی این زمین، تاخت کرد.

پزیرفتش ایزد به کام ُ به بزم / بگشتش برنده به پیکار ُ رزم

بغرّید ستمکاره «افراسیاب» / سوی اردویسور خداوند آب

به دژ اندرونش به زیر ِ زمین / که خوانی تو «هنگ»اش به توران زمین:

بخواهم من آن فرّ آزادگان / همه زادگان ُ چه نا زادگان

نکو فرّه ی پاک ایرانیان / که دارنده زرتشت ُ زرتشتیان

که ایزد به دریا شناور بکرد / به ژرفا به دریای «فرّاخکرد».

به کامش نه دادش به افراسیاب / چنان فرّ رخشنده چون آفتاب

برآمد ابا هوم ُ شیر، جام ِ مِی / به کوه «اِرِزفی» چو «کاووس کی»

چکادی به آلوه ُ شاهین، سپر / شه پهلوان را توانا به پَر

نیازش بدادش بغ بانوان / جهان را سراسر به جان ُ روان

بیامد به دریاچه «چی‌چَست» ِ ژرف / به آبش نه خیزش، چو شور ُ شگرف

که «کیخسرو» شاهنشهِ خسروان / همه شهر ِ ایران ازو شد جوان

یگانه به شاهی سراسر زمین / که دشمن نه یارد به آن یل، کمین:

به هفت بوم ِ گیتی شوم سرورا / فریبا، نه باشد به افسر ورا

به آن بیشه ای که به نُه راهه است / نه مانم به راهی که بیراهه است

که پیشی بگیرم ز اسپ ُ سوار / به میدان ِ اسپان شَوَم شهریار.

به بختش بغانه شد آبان خدای / به کیخسروِ خوبِ ایران خدای

یل پهلوان، پورِ «نوزر» چو «توس» / که دشمن ازویست به رخ، سندروس

پرستنده ایزد به پیکار خود / درستی به اسپ ُ تن ُ یال خود

پر از پاسبانی ز پیمان شکن /  توانا به یکباره دشمن شکن

به توران، به پوران «ویسه»تبار / کزیشان به ایران چو کین است به بار

به رزمگه که خوانی «خ‌شَثَرَّسوگ» / به کنگ بلند «سیاوش» به سوگ

که هرچند بکشتند ز ایرانیان / همان ده برابر بخواهم زیان.

دگرسو ز «ویسه»، دلیران ُ پور / ز ایزد به خواهش به رزم ُ به زور

که چیره به توس رتشتار ِ تهم / به باک ُ به بیم ُ به ترس ُ به سهم

نه گشتند به کامه ز اردویسور / به توس سپهبد بگردیده سور

ستایش ببردش به ایزد، وزیر / ز «جامسپ» که دشمن برآید به زیر

که دیدش رده های دیوان ز دور / سپاه دروغان ببایست به گور

بزرگی به پیروزی دادش همی / ز دیگر یلان‌اش نه باشد کمی

«اشوزاده» پور «پوروداخشتی» / که همنام خود هم یلی داشتی

که بودش پدر نام: «سایوژدْرْی» / برادر: «ثریتا» یل دیگری

به «اپَم نپات» هم پرستش کنان / به خشنودی ِ شاهِ آب ِ روان

بگفتند همه پهلوان یکزبان: به ایران بباشیم همه پاسبان

ز توران ز «دانو» همان خان‌شان / چو «کارا» چو «وارا» بُود نام‌شان

کنامش به دور ُ فراوان به زور / به دوده «اَسَ‌بن»، تبارش به «تور»

به گیتی چو تیغ ُ سخنهای تیز / ز توران به ایران بگردد ستیز.

برآورده شد آرزوی یلان / ز بانوی آبی که خواهد دلان

کرانه به «وی‌تَه وَتی» آبِ پاک / یلی که ز دشمن نه دارد چو باک

همان نوزری «ویستوروی» دلیر / پرستش بکردش درستی ُ دیر

که: چندان بکشتم همه سر به سر / که من را شمارش بُود موی سر

بخواهم بخشکد میان، رود آب / گزر ده مرا تو خداوند آب.

 روان شد اناهید اردویسور / به «ویته وتی» او بیاورده زور

ز یکسو ز تازش، فرو مانده آب / ز سوی دگر رفت ُ گشتش سراب

تو پنداری پل شد به پایان ِ آب / بخشکیده از سوزش آفتاب

برآمد برابر به آبِ «ارنگ» / همان «یوشت» دانای پر آب ُ رنگ

بهی دین که بودش ز «فریان»، تبار / خروشید چو خیزابه ی رودبار:

بغا ای خداوندِ آب ِ روان / بَد اختر همان «اخت» تیره روان

که اویست به جادو به سرکردگی / که مردم به کشتن و یا بردگی

به او بایدم پُرس ُ پاسخ وَ گفت / نود با نـُه است آنچه دارد نهفت

به پندار من پاسخ او بگو / که سخت است به من اینچنین گفتگو.

به اندیشه اش شد چو ایزد چنان / که پاسخ بگفت ُ رهانید جان

بکشت «اخت جادو» به پیمان خود / که دیوی چو او هم پس از آن نَبُد

{۴}

اهورای مزدای پروردگار / بگفتا نویدش به آن روزگار:

چو گردی تو اندر زمینم فرود / چو هستی خداوند دریا وُ رود

ستایش برآرند همه مردمان / که هستت ستاره از آن آسمان

همان خسروان ُ همان پهلوان / بزرگان ُ پیران ُ پور جوان

به تن، تهم ُ اسپش بُود پر شتاب / به فرّی که مانَد بلندآفتاب

سرایشگرانت چو آتوربان / چو شاگرد به دانش، گشاده زبان

سه دوره، سه بخش ِ اوستا به نیک / چو «گاهانی»، «دادی»، دگر «مانثَریک»

پرستش بپویند ُ پاینده پند / که اورمزدی پیروزی باشد سپند

دگر دخترانی که جوینده بخت / که همسر، دلاور، توانگر به تخت

دگر هم زنانی که آبستن‌اند / به آسان به زایش که در بسترند.

{۵}

فرا شد اناهید به اسپنتمان / از آن پر ستاره که بـُد آسمان

بگفتش: تو را برگزیدست چو رد / اهورای مزدا خدای خرد

گزیننده ی من به پایندگی / به هستی ِ پاکیزه ی زندگی

ز من هست زمینم به فرّ ُ به رای / ستوران خـُرد ُ بزرگ است فرای

دگر هم دوپا آن که مردم بخوان / بپایم سراسر به دشت ُ به خوان

به هر آفریده که نیک است ُ راست / چو پوستی به تن گر بگردم سزاست.

بپرسید زراتشت اسپنتمان / که: ای پاک ُ پالوده ی خانمان

چه سان‌ات ستایم سزاوارِ گاه / که مزدا نماید به ما، هر دو، راه

نه باشد گزرگاه زنبور ُ مار / تَنَنده وُ دُلمَک، تو اندر شمار

که تار است به ناف ُ که زهر است به نیش / دگر کژدم ُ هر خزنده به خویش

نه باید تو را راهِ خاکی گزر / نه آزار، فرازت ز خورشیدِ زر.

به پاسخ بگفتش: تو اسپنتمان / پرستنده باشی مرا بی گمان

برآشام تو زوهرم به بام ُ پگاه / همانا به هنگامه ی شامگاه

هنرمند ُ بیدار ُ اندر خرد / که تن را به مانثر بسازد چو رد

کژاندام ُ کژبین ُ کور ُ نژند / نه باید بخوانَد «اوستا» وُ «زند»

هرآنکس که پیکر بدارد به داغ / چو نادان درمانده در کوه ُ راغ

نه آن زن که زهدان بیالوده است / نه آنکه ز کورک نه پالوده است

چه پیس ُ چه بیماری ُ غش ُ تب / به «گاهان» نه شاید گشاید دو لب

همان دیو ُ دیوانه، بی بهره هوش / دگر کس نه دارد نه چشم ُ نه گوش

به دندان ُ تن هم چو پوسیده است / و یا هرچه آسیب که او دیده است

هرآنکس که رخساره سرخ ُ سیاه / که جان ُ تن ُ هم روان را تباه

نه بایست که ایشان به آیین من / همش هم نه گردم چو آیینه، من.

زراتشت بپرسید: اناهید پاک / به شامی که خورشید شد پشت ِ خاک

پیامد چه باشد پرستنده دیو / که پیشکش بسازد به تو ای خدیو.

ز پاس‌اش به پاسخ به زرتشت بگفت: نیازان چو دیو اندر آید نهفت

نه آیم به آیین ِ آن ناسپاس / که مردم بدارد به بیم ُ هراس

به افسوس ُ ریشخند ُ دشنام ِ او / به من هم نه باشد همه کام ِ او

شمارش هزار است ُ یکسد، وَ شست / چو چیستان ِ من هست به مزداپرست

چو زوهر ُ چو پیشکش برآید به راز / وزنده به بالی که گردیده باز.

{۶}

بریزد ز کوه «هوگر» همچو زرّ / ز ایزد، شکوه ُ شکوفنده فرّ

فرو ریزد از آن فرازش فروز / که شاه است به آن فرّه ی دلفروز

بزرگا بغی که روانه به باغ / به نیرو به آبِ روانش فراغ

به بَرَسم به دست است به پیرامُنش / پرستش به پاس است به آن هامون‌اش

چو «نوزر»نژادان که نامی «هوگو» / به مال ُ به دارندگی، گفت ُ گو

«هوگو»یان گرفته ز ایزد به کام / همان تازی اسپان ِ زرین ستام

به این بوم چو «ویشتسپ» نوزرنژاد / تکاور بر اسپان تندتر ز باد

توانگر بگشتند ز اردویسور / که خواهد به رود ُ به دریاچه، سور

تو گفتی کناره به هر یک چو کاخ / نکو سازه هایی که پهن ُ فراخ

به هر یک هزار است ستون، خوش تراش / که یکسد به روزن بکردش خراش

همان ده هزار تیرکِ استوار / چه تخت ُ چه بستر بُود شاهوار

چو بالین ِ زیبا همان بوی خوش / روانه به هر خانه ای آبِ خوش

پرستش بکردش به ایران ِ ویج / به شیر برآمیخته با هوم، بسیج

به رود «دائیتی» که نیک ُ بهی / زراتشت، پیمبر به دین ِ بهی:

ستایش به نیک ُ تواناترین / اناهیدِ پاکیزه ی بهترین

دلاور همان پور «لهراسپ» را / که همره کنم «شاهِ ویشتاسپ» را

به پندار ُ گفتار ُ کردار دین. / به آیفت بدادش اناهید بر این

به آبِ بغانه برآمد به مهر / «فَرَزدانه» دریاچه ی خوب‌چهر

شهنشاه «ویشتسپ» ِ برزو نگاه / به خواهش، به پیشکش به آن جایگاه

که: چیره به بددین ِ «تاثریه‌وَند» / دگر هم «پَشَن» دیو بتازم نَوَند

سه دیگر دروغی چو «اَرجَتَ اسپ» / به رزمگاه گیتی برآرم ز اسپ.

به زرینه جوشن، یل «اسپندیار» / بغ ِ دختران را بخوانیده یار

به رود «دائیتی» نیایش بکرد / که: خواهر رهانم ز زندان ُ گـَرد

که دوشیزه هستش چو فرخ «همای» / ز چنگال «ارجَسپ» دیوانه رای.

ز ایزد برآمد به شاه ُ دیار / به کامه به «ویشتسپ» ُ «اسپندیار»

دگر سو، کرانه به «فراخ‌کرد» / بداندیشه ارجسپ، زبان باز کرد

به آوازه خواهنده اردویسور / که: ویشتسپ بگردد زمن هم به گور

تن افکنده سازم به این کارزار / به جای هزارش چو یکسدهزار.

نه دادش اناهید به آن پر دروغ / نه کام ُ نه نام ُ نه رام ُ فروغ

{۷}

اهورا به پیغمبر پر هنر / بگفتا که: دادم چهار اسپ نر

اناهید به گردون برانَد چنان / کزیشان ببارد همان آسمان

چو باد ُ چو باران، چو ابر ُ تگرگ / چو برف ُ چو ژاله که ریزد به برگ

به پالیز ُ هر خاک ُ‌ هر لاله زار / که پرتابه‌ها نُهسد است با هزار

بریزد ز هوگر، ستیغ ِ بغان / بلندا چو مردان، هزارش بِدان

همی آب ُ‌چشمه، همی رود ُ جوی / به فرّ ِ بزرگی، همه شاه‌جوی

بتازد به نیرو، نوازد روان / به فرمان «ویسور» شهِ بانوان

به زرّینه پبراهنش هم پنام / به اندیشه ی راه ُ آیین ُ نام

کجا آن که «زوت» است ُ آواز او / چو موبد که گردم چو همراز او

همان زوهر آمیزه با شیر ُ هوم / به پاکی ُ آبادی ِ شهر ُ بوم

اناهید هویدا چو دوشیزگان / توانگر، توانا چو آزادگان

به پیکر چه زیبا وُ هم بی زیان / خوش اندام ُ دارد کمر بر میان

به راستی به بَرسَم برآراسته / به پوشش، به چین ُ شکن، خواسته

چو زرّینه دوز ُ رگارگ گهر / چهارگوشه گوشوار زرین هنر

به زیور ببندد به گردن چو توق / چه زیبا میان را به تنگی ِ یوغ

که برجسته، زیبنده وُ خوش تراش / دو پستان تو گفتی ز پیکرتراش

چو تاجی نهاده بساکی به سر / به آذین، به یکسد ستاره به زر

توگفتی که هشت پهلو، گردونه است / چه چنبر وَ رشته، چه دُرّ گونه است

درخشان چو سیم ُ زر است جامه اش / به هنگام چو گردد درست کامه اش

ز پُرمو ترین پوست ِ سیسد «بَبَر» / که زیباترین است به چرمش به بر

که زاید چهار ُ که زیستش به آب / که رخشنده چرمش چونان آفتاب

پس اینک به نیکی ستایم تو را / اناهید به پاکیزگی ویسورا

که میهن، مهین دارمش پادشا / پُر از پخت ُ پَز هم خورش دلگشا

فراوان به انبار ُ بهره، خوراک / به بوی ُ به مزه، خوش ُ نیک ُ پاک

به شیهه چو اسپان، جهنده ز جای / همان تازیانه بخیزد ز پای

شتابان ُ پیچان چو اندر هوای / ز گردونه آید خروش ُ نوای

فراهم به بایسته برده به رنج / به فرجام نهاده سرای سپنج

کنون ای بغان-بانوی پرتوان / دو تن را بشاید به جان ُ روان

یکی را دوپا و دگر هم چهار / به سرما وُ گرما وُ دیگر بهار

تکاور سواران ُ اسپ ِ نبرد / چپ ُ راست ِ دشمن گریزد به درد

برآشفته از شهسواران ِ ما / دگر هم گردون رانان ِ ما

سپاهی به گستاخی، گسترده پیش / به هر دو کرانش بگشتش پریش

فرود آی از آن پرستاره سپهر / به مزدا-زمین ِ اهورای مهر

که زوت ُ همان موبد موبدان / ابا جام پر زوهر، پرستندگان

برآیی به یاری ِ زوهرآوران / به پیروزی ِ شاه ُ جنگاوران

ز آبان ِ پاک ِ خدایان بخواه / شکوه ُ شکوفایی ُ فرّ ُ جاه

به تن هم، درستی ُ پایندگی / توانگر به مال ُ به آسودگی

به فرزند ِ آزاده وُ دیرپای / همان زندگانی ُ هستی ُ رای

همان روشنی ام بهشت، آرزو / ستایم که دارنده باشم ازو.

سرایش امید عطایی فرد

هیچ نظری موجود نیست: