.
آناهیت یشت / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
آناهید، بغ بانوی پاک کیش - بگسترده از مهر، دامان خویش
ز باران و دریا و آب روان - بپالاید آلودگی از جهان
چو دختی برومند و والانژاد - فرهمند و درمانگر و شاد و راد
به دستش بود بَرسَم و بر میان - درخشان یکی جامه چون پرنیان
یکی تاج دارد به سر هشت گوش - ببرده از اهریمنان تاب و توش
به افسر، سراسر، ستاره رده - به موزه، همی بندِ زرین زده
سرایاش سترگ و ستوناش هزار- به تخت زر، آرام، سیمین اِذار
کند پاک، زهدان و شیرِ زنان - همان تخمة نیکِ نام آوران
چهار اسپ، گردونهاش را کشند - توگویی که ابری پر از آتشند
ز باد و ز باران، ز برف و تگرگ - گریزان شود دیو خشکی و مرگ
ز افراز استارگان با شتاب - بیفشانَد افروغ، هنگام خواب
زمین ِ اهورآفرین را نگاه - بدارد ز دیو ِسیه، همچو ماه
نیوشد ز مردم، نیاز و نماز - پزیرندة زوورشان، شاه ِناز
گشاینده گیتی، فزاینده جان - ببخشاید از خرمی، خان و مان
{۲}
اهورای مزدا به اسپنتمان / بگفتا: تو باشی نیایش کنان
همان «اردویسور آناهید» خوان / روانه وُ پرزور ُ پرهیز دان
پزشکی به پهنا وُ پرمایگی / زدوده زمین را، ز دیوانگی
به کیش اهورا، جهان را نما / نیایش، ستایش، پرستش نما
به پاکی ُ خوبی ُ هم جانفزای / چو گندم وَ گله که باشد سزای
چه دانه، چه خرمن، سراسر رمه / به مال ُ به بوم ُ به گیتی، همه
نرینه وُ مردان به تخم ُ منی / زنان را به زهدان ُ هر روزنی
همان تندرستی به آسودگی / به آبستنی هم به زایندگی
دگر شیر ِ شایَنده اندر خورش / به هنگام ُ اندازه در پرورش
بغانه آناهید اردویسور / پرآوازه هستش به نزدیک ُ دور
چنانش بزرگی ُ بس مهتری / که بینی به هر سو، تو آب ُ تری
ز نیروی ایزد ز کوه «هُگر» / که چون آن نه بینی چکادی دگر
روانه به بس چشمه وُ جوی ُ رود / به دریا ز کوه است شتابان فرود
«فراخکرد» بخوانش به فرخندگی / خروشان ُ خیزاب ُ سرزندگی
توگفتی به گیتی ندارد کران / هزاران ز هر سو، به سویش روان
چنانست درازا به هر شاخه آب / که تازد سواری چهل آفتاب
آناهید برآید چو سینه به جوش / به هفت سرزمینم شود آبپوش
به یکسان به گرما وُ سرمای سال / بگسترده آبان همان بی همال
زه ُ شیر ُ زهدان به پالودگی / زداید چو تخمه ز آلودگی
منم آن اهورا که خوانم به نام / آناهید که کاود به کوه ُ کنام
به فره وُ فراخی ُ فرخی / به مرد ُ به زن او نماید رخی
به خان ُ دِه ُ شهر ُ کشور چنان / نگهبان ُ پوینده وُ پاسبان
چو راندم به ایزد سخن بر زبان / بغ ِ بانوان شد فرازان جهان
دو بازو چه زیبا وُ زیبنده، او / سپید ُ درخشان، برازنده، او
که دستان ز اسپان تواناترست / به زیور ز زیبا زنان برترست
خرامان ُ خرم بخواهد خیال / ستاینده یابد برآورده یال
کدامست پرستنده ی من به بوم / به زوهری برآمیزه ی شیر ُ هوم
ستاید، بایستد به من استوار / سرایش به آسایش ِ شاهوار
به پیش است به پویش به پایندگی / به بار است به بینش به بالندگی.
زراتشت ز مزدا چو این را شنود / سرودش ستایید، سویش رخ نمود:
به آیین ِ نیک ُ به بانگ ِ بلند / پرستش به بانوی پاک ُ سپند
به «فرّ»ش فراوان کنم آفرین / شکوهش به کوه ُ به دشت ُ زمین
به هوم ُ به برسم به چربی سخن / به زوهر است زبان را زبانه ز بن
به پندار ُ کردار ُ نیکو نوید / امیدم که بینم تو را در پدید
سخنها به خوبی برآراسته / زن ُ مرد ُ کودک به پا خاسته
اهورای مزدا ابا فرّهی / شناسای مردم به دین بهی.
دو دیگر زراتشت شنیدش نوا / ز یزدان، ز دادار فرمانروا:
پرستنده باشَش تو اسپنتمان / آناهید بغ بانوی بانوان
فراخوان به فرّاخی ِ سرزمین / که گردونه رانَد به روی زمین
نخست او گزارد به گردونه گام / به جنگاوری اش بگیرد لگام
که باره به ارابه اش هم چهار / سپید ُ سپند ُ همیشه بهار
تنومند ُ همرنگ ُ بالابلند / که ناف ُ نژادش به دور از گزند
به یک سان وَ گونه چو اسپان ِ جنگ / به دشمن برآورده ننگ ُ شرنگ
ستمگر ابا دیو ُ جادو، پری / کز ایزد نه باشد به فرمانبری
از آن ایزد ُ هم از آن توسنان / به هر کینه ور شد چو پتک ُ سنان
ستایش آناهید اردویسور / روانه کند آب ِ شیرین ُ شور
به برز ُ به بالا، به خوبی بلند / به زورش شبانروز فراسو روند
{۳}
اهورای مزدا ستایید ورا / زبان را آناهید اردسورا
به پیشکش، به شیر ِ درآمیزه هوم / که ویژه به ایران ِ پاکیزه بوم
کنتاره به رود «دائیتی» ِ خوب / چو برسم گرفته به برگ ُ به چوب
بگفتا اهورا به آیفت ُ یابندگی: / که خواهم بخواهد ز من بندگی
زراتشت که پور است به «پوروشه اسپ» / سوی دین شتابد چو آذرگشسپ
به پندار ُ گفتار ُ کردار ِ دین / شونده به من باشدش همنشین.
به کوه «هرا» آن شهِ پیشداد / به بانوی آبان، ستوران بداد
به یکسد شمارش چو اسپان نر / که پیشکش ز هوشنگ شه پُر هنر
ز گاوان هزارش به راه سپند / همان دههزارش که بُد گوسپند
بگفتش که: ای نیک ُ نیروترین / بخواهم به شاهی شَوَم برترین
دوسوم، دروغان ُ دیوان زنم / ز کیش ُ ز کشور، ستم افکنم.
به خشنودی اش پس بغ ِ آبها / بکردش ز جادو وُ دشمن، رها
به آیین هوشنگ، همش جمّ ِ شید / به بالای «هوگر» چو دامن کشید
فراوان به آیفت به افراز ِ کوه / که نیکو رمه، آن شه ِ پرشکوه
بگفتا به بانوی آب ِ روان / که: خواهم که گیرم ز کینه وران
چو آوازه وُ نام ُ رامشگری / ز دیوان همه مال ُ سوداگری
ستوران سراسر چه خُرد ُ بزرگ / ستمگر نه گردد چو گرگ سترگ.
برآورده کردش خداوند ِ آب / نیازش به شادی ُ شور ُ شتاب
شنیدش آناهید از آن «اژدهاک» / سه پوزه، سه کله، ستمکار ِ خاک
به بوم «بَوَرّی» که «بابِل» بُود / به هرزه بورزید که مردم خورَد
شهِ بانوان هم نه دادش زمان / که از هفت کشور، تهی مردمان
به آیین هوشنگ ُ جمّ ُ مغان / فریدون بیامد ابا ارمغان
به «ورنه» که بومش به گوشه، چهار / همان چاره جویش بغ نوبهار
تبارش توانا، پدر: «آسفیان» / به فرّ کیانی ببسته میان
بگفتا به آن ایزدِ پُربَها: / بخواهم بِبُرَّم پی ِ اژدها
که دیوی به گیتی نه دیدم که من / دروغی چنین داده است اهرمن
به شش چشم به چیره ببیند کدام / که بندد به جادو هزارش به دام
که آن مار برآرد ز هستی دمار / چو نیستی بماند تن ِ بی شمار
که بی باک رهانم دو بانوی پاک / یکی «ارنواز» ُ دگر «سنگهواک»
به اندام ِ زیبا چو سروِ سهی / برازنده بر من به شاهنشهی.
چو دیدش فریدون سرودش درود / نبردش بدادش خداوندِ رود
بدانگه فریدون برفت سوی جنگ / یکی ناخدا بُد به رود «ارَنگ»
که نامش «پئوروای ویفَر نواز» / که پارو به کشتی زدی دلنواز
چو کشتی نه دادش به ایران-سپاه / فریدون به افسون ببردش ز گاه
به چنگال کرکس شد اندر هوا / به ایزد برآورده نال ُ نوا
نیامد فرودش سه روز ُ سه شب / پگاه پسینش گشاده دو لب
که: ای اردویسور اناهید پاک / تو بازم بگردان سوی آب ُ خاک
به زوهری که هوم است ُ شیر است هزار / بمانم که زنده، نه گردم نزار
دگرباره بینم که رود ارنگ / اهورا زمین ِ پر از آب ُ رنگ.
همانگه به بالا برآمد پدید / یکی دخت زیبا به پیکر سپید
تبارش توانگر نژادش ژیان / که آزاده است ُ کمر بر میان
بپوشیده موزه به مچهای پای / همش بند زرّین ِ رخشان گشای
گرفتش دو بازوی آن ناخدا / ببردش به خانه چو آبان خدا
نه بیمار ُ آزرده همچون نخست / نهادش به روی زمین تندرست
چو «گرشسپ نرمان» به دشت «پشین» / بگفتش به ایزد چو گشت همنشین:
یکی دیو «گـَندَروْ» به پیش اندرست / که پایش به دریا وُ پاشنه، زر است
دگر هم دروغی «پَثَنّی» به نام / که دور است و سختی رسیدن کنام
خروشنده خیزاب ِ «فرّاخکرد» / که بر گرده ی این زمین، تاخت کرد.
پزیرفتش ایزد به کام ُ به بزم / بگشتش برنده به پیکار ُ رزم
بغرّید ستمکاره «افراسیاب» / سوی اردویسور خداوند آب
به دژ اندرونش به زیر ِ زمین / که خوانی تو «هنگ»اش به توران زمین:
بخواهم من آن فرّ آزادگان / همه زادگان ُ چه نا زادگان
نکو فرّه ی پاک ایرانیان / که دارنده زرتشت ُ زرتشتیان
که ایزد به دریا شناور بکرد / به ژرفا به دریای «فرّاخکرد».
به کامش نه دادش به افراسیاب / چنان فرّ رخشنده چون آفتاب
برآمد ابا هوم ُ شیر، جام ِ مِی / به کوه «اِرِزفی» چو «کاووس کی»
چکادی به آلوه ُ شاهین، سپر / شه پهلوان را توانا به پَر
نیازش بدادش بغ بانوان / جهان را سراسر به جان ُ روان
بیامد به دریاچه «چیچَست» ِ ژرف / به آبش نه خیزش، چو شور ُ شگرف
که «کیخسرو» شاهنشهِ خسروان / همه شهر ِ ایران ازو شد جوان
یگانه به شاهی سراسر زمین / که دشمن نه یارد به آن یل، کمین:
به هفت بوم ِ گیتی شوم سرورا / فریبا، نه باشد به افسر ورا
به آن بیشه ای که به نُه راهه است / نه مانم به راهی که بیراهه است
که پیشی بگیرم ز اسپ ُ سوار / به میدان ِ اسپان شَوَم شهریار.
به بختش بغانه شد آبان خدای / به کیخسروِ خوبِ ایران خدای
یل پهلوان، پورِ «نوزر» چو «توس» / که دشمن ازویست به رخ، سندروس
پرستنده ایزد به پیکار خود / درستی به اسپ ُ تن ُ یال خود
پر از پاسبانی ز پیمان شکن / توانا به یکباره دشمن شکن
به توران، به پوران «ویسه»تبار / کزیشان به ایران چو کین است به بار
به رزمگه که خوانی «خشَثَرَّسوگ» / به کنگ بلند «سیاوش» به سوگ
که هرچند بکشتند ز ایرانیان / همان ده برابر بخواهم زیان.
دگرسو ز «ویسه»، دلیران ُ پور / ز ایزد به خواهش به رزم ُ به زور
که چیره به توس رتشتار ِ تهم / به باک ُ به بیم ُ به ترس ُ به سهم
نه گشتند به کامه ز اردویسور / به توس سپهبد بگردیده سور
ستایش ببردش به ایزد، وزیر / ز «جامسپ» که دشمن برآید به زیر
که دیدش رده های دیوان ز دور / سپاه دروغان ببایست به گور
بزرگی به پیروزی دادش همی / ز دیگر یلاناش نه باشد کمی
«اشوزاده» پور «پوروداخشتی» / که همنام خود هم یلی داشتی
که بودش پدر نام: «سایوژدْرْی» / برادر: «ثریتا» یل دیگری
به «اپَم نپات» هم پرستش کنان / به خشنودی ِ شاهِ آب ِ روان
بگفتند همه پهلوان یکزبان: به ایران بباشیم همه پاسبان
ز توران ز «دانو» همان خانشان / چو «کارا» چو «وارا» بُود نامشان
کنامش به دور ُ فراوان به زور / به دوده «اَسَبن»، تبارش به «تور»
به گیتی چو تیغ ُ سخنهای تیز / ز توران به ایران بگردد ستیز.
برآورده شد آرزوی یلان / ز بانوی آبی که خواهد دلان
کرانه به «ویتَه وَتی» آبِ پاک / یلی که ز دشمن نه دارد چو باک
همان نوزری «ویستوروی» دلیر / پرستش بکردش درستی ُ دیر
که: چندان بکشتم همه سر به سر / که من را شمارش بُود موی سر
بخواهم بخشکد میان، رود آب / گزر ده مرا تو خداوند آب.
روان شد اناهید اردویسور / به «ویته وتی» او بیاورده زور
ز یکسو ز تازش، فرو مانده آب / ز سوی دگر رفت ُ گشتش سراب
تو پنداری پل شد به پایان ِ آب / بخشکیده از سوزش آفتاب
برآمد برابر به آبِ «ارنگ» / همان «یوشت» دانای پر آب ُ رنگ
بهی دین که بودش ز «فریان»، تبار / خروشید چو خیزابه ی رودبار:
بغا ای خداوندِ آب ِ روان / بَد اختر همان «اخت» تیره روان
که اویست به جادو به سرکردگی / که مردم به کشتن و یا بردگی
به او بایدم پُرس ُ پاسخ وَ گفت / نود با نـُه است آنچه دارد نهفت
به پندار من پاسخ او بگو / که سخت است به من اینچنین گفتگو.
به اندیشه اش شد چو ایزد چنان / که پاسخ بگفت ُ رهانید جان
بکشت «اخت جادو» به پیمان خود / که دیوی چو او هم پس از آن نَبُد
{۴}
اهورای مزدای پروردگار / بگفتا نویدش به آن روزگار:
چو گردی تو اندر زمینم فرود / چو هستی خداوند دریا وُ رود
ستایش برآرند همه مردمان / که هستت ستاره از آن آسمان
همان خسروان ُ همان پهلوان / بزرگان ُ پیران ُ پور جوان
به تن، تهم ُ اسپش بُود پر شتاب / به فرّی که مانَد بلندآفتاب
سرایشگرانت چو آتوربان / چو شاگرد به دانش، گشاده زبان
سه دوره، سه بخش ِ اوستا به نیک / چو «گاهانی»، «دادی»، دگر «مانثَریک»
پرستش بپویند ُ پاینده پند / که اورمزدی پیروزی باشد سپند
دگر دخترانی که جوینده بخت / که همسر، دلاور، توانگر به تخت
دگر هم زنانی که آبستناند / به آسان به زایش که در بسترند.
{۵}
فرا شد اناهید به اسپنتمان / از آن پر ستاره که بـُد آسمان
بگفتش: تو را برگزیدست چو رد / اهورای مزدا خدای خرد
گزیننده ی من به پایندگی / به هستی ِ پاکیزه ی زندگی
ز من هست زمینم به فرّ ُ به رای / ستوران خـُرد ُ بزرگ است فرای
دگر هم دوپا آن که مردم بخوان / بپایم سراسر به دشت ُ به خوان
به هر آفریده که نیک است ُ راست / چو پوستی به تن گر بگردم سزاست.
بپرسید زراتشت اسپنتمان / که: ای پاک ُ پالوده ی خانمان
چه سانات ستایم سزاوارِ گاه / که مزدا نماید به ما، هر دو، راه
نه باشد گزرگاه زنبور ُ مار / تَنَنده وُ دُلمَک، تو اندر شمار
که تار است به ناف ُ که زهر است به نیش / دگر کژدم ُ هر خزنده به خویش
نه باید تو را راهِ خاکی گزر / نه آزار، فرازت ز خورشیدِ زر.
به پاسخ بگفتش: تو اسپنتمان / پرستنده باشی مرا بی گمان
برآشام تو زوهرم به بام ُ پگاه / همانا به هنگامه ی شامگاه
هنرمند ُ بیدار ُ اندر خرد / که تن را به مانثر بسازد چو رد
کژاندام ُ کژبین ُ کور ُ نژند / نه باید بخوانَد «اوستا» وُ «زند»
هرآنکس که پیکر بدارد به داغ / چو نادان درمانده در کوه ُ راغ
نه آن زن که زهدان بیالوده است / نه آنکه ز کورک نه پالوده است
چه پیس ُ چه بیماری ُ غش ُ تب / به «گاهان» نه شاید گشاید دو لب
همان دیو ُ دیوانه، بی بهره هوش / دگر کس نه دارد نه چشم ُ نه گوش
به دندان ُ تن هم چو پوسیده است / و یا هرچه آسیب که او دیده است
هرآنکس که رخساره سرخ ُ سیاه / که جان ُ تن ُ هم روان را تباه
نه بایست که ایشان به آیین من / همش هم نه گردم چو آیینه، من.
زراتشت بپرسید: اناهید پاک / به شامی که خورشید شد پشت ِ خاک
پیامد چه باشد پرستنده دیو / که پیشکش بسازد به تو ای خدیو.
ز پاساش به پاسخ به زرتشت بگفت: نیازان چو دیو اندر آید نهفت
نه آیم به آیین ِ آن ناسپاس / که مردم بدارد به بیم ُ هراس
به افسوس ُ ریشخند ُ دشنام ِ او / به من هم نه باشد همه کام ِ او
شمارش هزار است ُ یکسد، وَ شست / چو چیستان ِ من هست به مزداپرست
چو زوهر ُ چو پیشکش برآید به راز / وزنده به بالی که گردیده باز.
{۶}
بریزد ز کوه «هوگر» همچو زرّ / ز ایزد، شکوه ُ شکوفنده فرّ
فرو ریزد از آن فرازش فروز / که شاه است به آن فرّه ی دلفروز
بزرگا بغی که روانه به باغ / به نیرو به آبِ روانش فراغ
به بَرَسم به دست است به پیرامُنش / پرستش به پاس است به آن هاموناش
چو «نوزر»نژادان که نامی «هوگو» / به مال ُ به دارندگی، گفت ُ گو
«هوگو»یان گرفته ز ایزد به کام / همان تازی اسپان ِ زرین ستام
به این بوم چو «ویشتسپ» نوزرنژاد / تکاور بر اسپان تندتر ز باد
توانگر بگشتند ز اردویسور / که خواهد به رود ُ به دریاچه، سور
تو گفتی کناره به هر یک چو کاخ / نکو سازه هایی که پهن ُ فراخ
به هر یک هزار است ستون، خوش تراش / که یکسد به روزن بکردش خراش
همان ده هزار تیرکِ استوار / چه تخت ُ چه بستر بُود شاهوار
چو بالین ِ زیبا همان بوی خوش / روانه به هر خانه ای آبِ خوش
پرستش بکردش به ایران ِ ویج / به شیر برآمیخته با هوم، بسیج
به رود «دائیتی» که نیک ُ بهی / زراتشت، پیمبر به دین ِ بهی:
ستایش به نیک ُ تواناترین / اناهیدِ پاکیزه ی بهترین
دلاور همان پور «لهراسپ» را / که همره کنم «شاهِ ویشتاسپ» را
به پندار ُ گفتار ُ کردار دین. / به آیفت بدادش اناهید بر این
به آبِ بغانه برآمد به مهر / «فَرَزدانه» دریاچه ی خوبچهر
شهنشاه «ویشتسپ» ِ برزو نگاه / به خواهش، به پیشکش به آن جایگاه
که: چیره به بددین ِ «تاثریهوَند» / دگر هم «پَشَن» دیو بتازم نَوَند
سه دیگر دروغی چو «اَرجَتَ اسپ» / به رزمگاه گیتی برآرم ز اسپ.
به زرینه جوشن، یل «اسپندیار» / بغ ِ دختران را بخوانیده یار
به رود «دائیتی» نیایش بکرد / که: خواهر رهانم ز زندان ُ گـَرد
که دوشیزه هستش چو فرخ «همای» / ز چنگال «ارجَسپ» دیوانه رای.
ز ایزد برآمد به شاه ُ دیار / به کامه به «ویشتسپ» ُ «اسپندیار»
دگر سو، کرانه به «فراخکرد» / بداندیشه ارجسپ، زبان باز کرد
به آوازه خواهنده اردویسور / که: ویشتسپ بگردد زمن هم به گور
تن افکنده سازم به این کارزار / به جای هزارش چو یکسدهزار.
نه دادش اناهید به آن پر دروغ / نه کام ُ نه نام ُ نه رام ُ فروغ
{۷}
اهورا به پیغمبر پر هنر / بگفتا که: دادم چهار اسپ نر
اناهید به گردون برانَد چنان / کزیشان ببارد همان آسمان
چو باد ُ چو باران، چو ابر ُ تگرگ / چو برف ُ چو ژاله که ریزد به برگ
به پالیز ُ هر خاک ُ هر لاله زار / که پرتابهها نُهسد است با هزار
بریزد ز هوگر، ستیغ ِ بغان / بلندا چو مردان، هزارش بِدان
همی آب ُچشمه، همی رود ُ جوی / به فرّ ِ بزرگی، همه شاهجوی
بتازد به نیرو، نوازد روان / به فرمان «ویسور» شهِ بانوان
به زرّینه پبراهنش هم پنام / به اندیشه ی راه ُ آیین ُ نام
کجا آن که «زوت» است ُ آواز او / چو موبد که گردم چو همراز او
همان زوهر آمیزه با شیر ُ هوم / به پاکی ُ آبادی ِ شهر ُ بوم
اناهید هویدا چو دوشیزگان / توانگر، توانا چو آزادگان
به پیکر چه زیبا وُ هم بی زیان / خوش اندام ُ دارد کمر بر میان
به راستی به بَرسَم برآراسته / به پوشش، به چین ُ شکن، خواسته
چو زرّینه دوز ُ رگارگ گهر / چهارگوشه گوشوار زرین هنر
به زیور ببندد به گردن چو توق / چه زیبا میان را به تنگی ِ یوغ
که برجسته، زیبنده وُ خوش تراش / دو پستان تو گفتی ز پیکرتراش
چو تاجی نهاده بساکی به سر / به آذین، به یکسد ستاره به زر
توگفتی که هشت پهلو، گردونه است / چه چنبر وَ رشته، چه دُرّ گونه است
درخشان چو سیم ُ زر است جامه اش / به هنگام چو گردد درست کامه اش
ز پُرمو ترین پوست ِ سیسد «بَبَر» / که زیباترین است به چرمش به بر
که زاید چهار ُ که زیستش به آب / که رخشنده چرمش چونان آفتاب
پس اینک به نیکی ستایم تو را / اناهید به پاکیزگی ویسورا
که میهن، مهین دارمش پادشا / پُر از پخت ُ پَز هم خورش دلگشا
فراوان به انبار ُ بهره، خوراک / به بوی ُ به مزه، خوش ُ نیک ُ پاک
به شیهه چو اسپان، جهنده ز جای / همان تازیانه بخیزد ز پای
شتابان ُ پیچان چو اندر هوای / ز گردونه آید خروش ُ نوای
فراهم به بایسته برده به رنج / به فرجام نهاده سرای سپنج
کنون ای بغان-بانوی پرتوان / دو تن را بشاید به جان ُ روان
یکی را دوپا و دگر هم چهار / به سرما وُ گرما وُ دیگر بهار
تکاور سواران ُ اسپ ِ نبرد / چپ ُ راست ِ دشمن گریزد به درد
برآشفته از شهسواران ِ ما / دگر هم گردون رانان ِ ما
سپاهی به گستاخی، گسترده پیش / به هر دو کرانش بگشتش پریش
فرود آی از آن پرستاره سپهر / به مزدا-زمین ِ اهورای مهر
که زوت ُ همان موبد موبدان / ابا جام پر زوهر، پرستندگان
برآیی به یاری ِ زوهرآوران / به پیروزی ِ شاه ُ جنگاوران
ز آبان ِ پاک ِ خدایان بخواه / شکوه ُ شکوفایی ُ فرّ ُ جاه
به تن هم، درستی ُ پایندگی / توانگر به مال ُ به آسودگی
به فرزند ِ آزاده وُ دیرپای / همان زندگانی ُ هستی ُ رای
همان روشنی ام بهشت، آرزو / ستایم که دارنده باشم ازو.
سرایش امید عطایی فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر