.
آسمان یشت
از: هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
ستایش برآریم بلندآسمان / کزوییم به گیتی همی شادمان
سرش را بساید پی ِ ایزدان / به آن روشنانی که هست جاودان
که همگون، خمآهن بگشتش پدید / چو آبگین، همان گوهرش هم سپید
نخستین به گیتی که آمد پدید / اهورا همان آسمان آفرید
چو گنبد بگردید چونان آسمان / نه بودی زمین ُ ببودی زمان
بخوانند سرآغاز گیتی ورا / هماورد دیوان ُ رزم آورا
تو آن آسمان را پرستش بران / همش نام، یکیاش چو ایزد بِدان
که مینوی آن است بسان زره / که پوشد سراسر ورا یکسره
رَتِشتار ُ جنگاورست ُ دلیر / تکاور که دیوان برآرد به زیر
نه بیم ُ نه باک ُ نه خواری ُ زار / پناهِ زمین است به هر کارزار
پدافندِ پویندگان ِ سپهر / به پیکر درون ُ به اختر، به چهر
کجایند نگهبان جان ِ جهان / همان آسمان ُهمان ایزدان
ز اهرمن آن را بدارد نگاه / ز «آگاهِ پاکان» به اویست نگاه
روان های دانا وُ پاکان به راز / بگسترده آگاهی اندر فراز
که مینوی کیهان ُ هم آسمان / سخنها برانَد به گفت ُ زبان
منش با کنش را فزاینده اوست / گزینش به هر واکنش را چو دوست
اهورا چنانش به اندازه کرد / نه بینی کرانش، چه روشن، چه گـَرد
بسی پهن ُ دور است درازا وُ ژرف / زبردست ُ چیره، هنروَر شگرف
به زیبندگی در فروغ ُ چراغ / چه زیبا بُود همچو هامون ُ راغ
چو تخمی که مرغی گزارد ببین / سپیده: چو آب است ُ زرده: زمین
که آب است فرای زمین در هوا / چو هرچه به چهره به گِردی روا
بچرخد چو آس ُ نوردد زمان / به پهنا وُ ژرفا بُود همگنان
نه باشد ستونی نگه داره اش / نه از خشت ُ سنگ است همی باره اش
چو دام است ُ تور ُ تله، آسمان / پریان ُ دیوان ُ اهرمنان
به مینو نهان است ُ نادیدنی / شگفتا که شد آسمان، دیدنی
همه آفریده، درونش بداد / اهورای مزدای با فرّ ُ داد
توگفتی یکی دژ به دور از نژند / به ابزار ِ بایسته ی بی گزند
چو بارو، به پهلو چهارست سپهر / به هر یک، سپهبد ستاره به چهر
که «تشتر»، «هَفتُرَنگ»، «سَدَویس»، «ونند» / که اهرمن آرند به دام ُ به بند
که اختر چو افسر به سر بر کلاه / کزیشان شناسی چه راه ُ چه چاه
ده ُ دو چو برج است به روی سپهر / فروزندگانی چو خورشید ُ مهر
هویدا به روی زمین یکسره / نخستین نمایه تو بینی «بره»
چو «گاو» ُ «دوپیکر» چو «خرچنگ» ُ «شیر» / چو «خوشه»، «ترازو» وُ «کژدم»، گزیر
«کمان» ُ «بز» ُ «دلو» ُ «ماهی» بخوان / به هریک هزاره به شاهی بِدان
{۲}
اهورا برآورده هفت آسمان / نخستین به «ابر» است همان پایه مان
یکی آتشی «برزِ سَوّه» فراز / سراسر به گرد زمین است به راز
ز کیهان چو دیو ُ پری آمدی / زمین را به گند ُ به دود ُ بدی
گزارش ازیشان چو خواهی به جنگ / شخانه که دنباله دارد به سنگ
بسوزد ز آتش که بُد ایزدی / سپردار گیتی ُ چون گنبدی
به دوم، فرازان به بالاتران / «ستاره ی پایه»، سپهر: اختران
بتازید ُ آلوده این پایه را / همان اهرمن بُد سیه مایه را
به سوم، «ستاره نیامیخته» / کزو اهرمن چون نه آویخته
پدافندِ پایه از آن اختران / نیامیزه گشتند چو آن بهتران
بخوانند «سپهرِ فرازِ سپهر» / شمارش وَ سنجش ندارند به چهر
شگفتی یکی بند، کمر بر میان / که باشد ستاره از آن بی زیان
سه تا شد، سه باره، به گِردَش چنان / سه باشد گره، نامش: «ایوَنگهان»
همان گوهرِ رزمِ پالودگی / که پایه نه گردد به آلودگی
سپاه ِ ستاره به آن رزمگاه / اهورا برآراست با فرّ ُ جاه
«بهی فرّه ی دین ِ مزداپرست» / بسان ِ کمربندِ پاکش ببست
نه باشد دروغ ُ نه پتیارگی / نه پندار ُ کردار ِ دیوانگی
چو باشد چو گوی ُ چو چرخ، آسمان / پلیدی نه بیند «بهشت» بی گمان
هرآنچ از زمین بر هوا ریمنیست / نه ریزد به آن، هرچه اهریمنیست
چو پنجم به پایه، چو گرّودمان / نه بینی زمین ُ نه این آسمان
درخشان ُ شادان ُ خوبان بُود / که درد ُ سیاهی نه اندر خورَد
همان فَروَهَرهای نادیده خاک / نه زاده به تنها وُ مانده به پاک
به دور ُ نیالوده از اهرمن / که مهمان یزدان ُ هم «ایرمن»
ششم پایه را «گاهِ امشاسپند» / به هفتم، اهورای مزدا سپند
{۳}
چو تخمی فراخ است همی آسمان / همه آفریده چو جوجه در آن
ز سنگی که گوهر چو خاراترین / همی روشنی اش به زیباترین
که مینو نشانش: چه چالاک ُ پاک / به پیکر: توانا، نه دارد چو باک
توگفتی یکی ارتشیتار گُرد / که جادو ازو کام ُ رامش ببُرد
چو لرزه درآمد سپهر از دروغ / فرو رفت همی تیرگی در فروغ
اهورای مزدا بگفتا به «باد»: / ز تو آسمان را به سامان باد
فرا داده ام فرّه وُ فروهر / بسی پاک ُ پیروز ُ مینوگهر
که جنبش بدارد به کام ُ سرشت / به نام روان های روشن-بهشت
ز پایین به بالا، ز بالا به زیر / چو گردونه گردد همی ناگزیر
به فرجام کیهان همه ریمنی / پلیدی ُ تاری ُ اهریمنی
بریزد به زیرینه اندرترین / دوباره جهان است به نیکوترین
همان رنگ ُبوی خوش ُ دلگشا / به رخشش وَ شادی، همه پادشا
شهنشاه فرزانه، مزداخدای / سزای خدایی گزار به جای
{۴}
یکی ایزدی است که «سوک» خوانی اش / نکویی نخستین به او دانی اش
ازویست به ماه ُ ز ماه است به ناب / همان «اردویسور» خداوندِ آب
هم او نیز دهد نیکویی بر سپهر / پراکنده سازد سراسر به چهر
همه بخت ُ بخشش، دهشها به نام / به هنگام ِ خود در زمانه برآید به کام
به آنجا بخوانش تو «نیکو سپهر» / که افزون ببخشد به نیکیُ مهر
هرآنجا که کمتر ببخشد سپهر / «سپهر بد» است آن، نه دارد چو مهر
اهورا سپهر از زمان آفرید / که نیکوخدایی ازویست پدید
بسان کشاورز به کشت زمین / خورشها وُ خرمن ز ایزد ببین
به رنگ سپهر است که جامه کبود / بدارد کشاورز به کشت ُ دِرود
{۵}
به «پایه-ستاره» به آغاز ِکار / ستیزنده اهرمن نابکار
که بیخ ُ بن ِ آسمان را پسود / تهیگی کشیدش ز جایش ربود
یکی از سه بهر ِ سپهر، درشکست / به رشک ُ به تازش، سیاهی ببست
بیامد به تندی چو ماری سترگ / به بیم: آسمان، همچو میشی ز گرگ
برآمد به یاری به آن آسمان / دمان «ایزدِ مینَوی-آسمان»
به پیمان مزدا خدای خرد / هماوردِ اهریمن ِ بی خرد
رتشتار چو آن «ایزد آسمان» / دلیر ُ زره پوش ُ نیکوگمان
به بانگ بلند ُ خروشیده سخت / بگفتا به آن دیو ِ برگشته بخت:
کنونت که اندر شدی در جهان / ببندم رهت، آشکار ُ نهان
بمانی هراسان در این جَست ُ خیز / بمانَد زمانت که تا رستخیز.
بسازید دژی، سَختَر از آسمان / اهورا به پیرامُن آسمان
فروهر ِ پاکان ِ ارتشوران / بسان ِ سواران ِ نیزه بران
به انبوه ُ آمار ِ چون موی ِ سر / همان پاسبانی پدر با پسر
هریمن چو زندان شدش آسمان / روان ها نگهبان دشمن در آن
بخوانند چنین دژّ ُ باره، به راز / «درستی به آگاهی» اندر فراز
>سرایش امید عطایی فرد<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر