۱۴۰۳/۰۵/۲۲

خرداد یشت

 سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

خرداد یشت

.

{۱}

به زرتشت بگفتا اهورا به پند / درودت به خرداد ِ امشاسپند

ازویست به بهروزی ُ رستگار / که یاری ُ رامش به پرهیزگار

که تنها به خرداد اگر آفرین / تو گفتی همه ایزدانند بدین

چو امشاسپندان بخوانی به نام / گریزنده دیوان به سوی کنام

شمارش چو خوانی هزاران هزار / همه دیو ُ جادو، خروشان ُ زار

بگویم به پاکان به بانگ بلند / چو خواهی ستمگر بگردد به بند

فرا خوان خدایان به خان ُ به جشن / نیایش به پیشکش به خرداد ُ «رَشن»

ز مردم به دور باد «نسو» ُ «هَشی» / «سئِنّی»ُ «بوجی»ُ دیو «بَشی»

به تیغ ُ همان خنجر آخته / فراوان درفشهای افراخته

سپاهی که گسترده سنگر بُود / پری ُ دروغ ُ ستمگر بُود

چگونه شناسم ز پاکان به راه / همانا دروغان ِبرکنده چاه

بگفتا اهورا: بِکِش تو شیار / به گِرد خودت تا بیابی تو یار

که مانثَر بخوانی ُ دانی به یاد / چه باژ ُ چه اوا چه در گوش ِباد

دروغان برانم ز ایران برون / به هر کار ِ پیدا وُ در اندرون

دروغان همه زیر پا افکنم / به بند ُ به زندان که دیوافکنم

به پاکان نباشد دروغ، شهریار / بکِش تو سه وُ شش، سپس نُـه شیار

که امشاسپندان بخوانم چونان / بمیرند «کرپ»ها همان کاهنان

دگر ان دروغی که در لاشه است / که تن را تباهنده در خاشه است

زراتشت به دوزخ برانَد دمان / که «زوت» است همان موبد موبدان

به کام ُ به خشنودی ایزدان / شناسای آن مینوان ُ ردان

به افزار رزم ُ به آوای جنگ / بکوبد نسو دیو مرگ، بی درنگ

بدانگه که خورشید نیامد هنوز / پس آنگه بگشته به پایان روز

نسو، دیو مردار ُ لاشه چنان / اباختر گریزنده آن بدنهان

کنون ای زراتشت گردنفراز / به ایشان تو مانثَر بیاموز به راز

پدر یا پسر یا برادر تنی / دگر موبدانی که بایستنی

کسی که به نام ُ به دین است به نیک / بکوشد به گستردن دین ِنیک

دلیر ُ به پرهیز ُ پاکیزگی / بلندپایه در پیشه وُ بندگی

ستایش به خرداد امشاسپند / به فرّ ُ فروغش به بانگ بلند

نمازش به زوهر ُ زبان ِخرد / ز آمیزه از شیر ُ «هوم» برخورَد

به پندار ُ گفتار ُ کردار نیک / به بَرسَم، به مانثَر، به سالار نیک

 {۲}

خداوند خرداد ُ پیوند ِآب / که سرور به سال، گردش آفتاب

همان هستی ُ زایش ُ پرورش / ز آب است به هر جانداری خورش

زمین را به آبادی دارد به هال / گهنبار به روز ُ به ماه ُ به سال

زمانه وُ خانه به شایستگی / ز خرداد، نیکی به هر زندگی

به خرداد، جاندار همه جان پناه / دگر نیکوانی به دور از گناه

به هر راه ُ کاری همی چاره‌گر / به کامش به آگاهی اش کارگر

ازویست که هوش ُ خرد را نه مرگ / تن ُ جان ُ فَروَهر، همه ساز ُ برگ

نهفته به مینو، به هرچه که هست / به آسایش جان ُ تن برببست

{۳}

شکوفا زمین را به آیین ُ دین / به خرداد روز از مَهِ فَروَدین

به بخت خوش ُ فال نیک ُ نوید / به میهن که نامور به «روز امید»

به گیتی بزرگان مینوخدای / به نیکی به هستی همه دیوزدای

که مردم به آبادی ُ زه‌کشی / به جوی ُ به هر آبی دامن‌کشی

به تنپوش ِ پاکیزه اندر نشست / نه باشد به ریمن، نه هر فرد پست

که سرخوش ز گلشن پر از رنگ ُ بوی / گیاهان خوشبو به هر آرزوی

ستایش به سی ایزد اندر به ماه / دگر پنجه گاهی که خورشید ُ ماه

زمانه به سال ُ به ماه ُ به روز / به هر گاه ُ راهش بُود دلفروز

{۳}

بپرسید زراتشت ز خرداد روز / که مهتر، گرامی، همش دلفروز

به پاسخ اهورای مزدا به اوی / بگفتا: بزرگی ُ هم آبروی

که جان در جهانان بیاورده ام / که بنیاد آزادگان داده ام

هویدا انیران ُ ایرانیان / که ایران چو پیراهنی پرنیان

گیومرت بیامد چو اندر میان / بزد دیو «ارزور» ُ بُرد از میان

همان «مهر» ُ «مهرانه» رُسته فراز / «مشیّ» ُ«مشیّانه» خوانی تو باز

دگر هم فروزنده آمد زمان / چو هوشنگ پیشداده اندر جهان

یکی یل چو تهمورس تهمتن / همان اهرمن را چو اسپی به تن

گرفتش، به سالش سواری به سی / که دیوان به فرمان اویند بسی

به جم شد جهانم نه پیری نه مرگ / نه میرنده مردم، نه جاندار ُ برگ

که رفتش به دوزخ به پنهان ز دیو / که یابد به فرمان کیهان خدیو

که پیمان ز گیتی به گم گشتگی / تراز جهان بود ُ همبستگی

تو پیمانه دانی میانه روی / نه بر کاهش ُ هم فزایش رَوی

یکی روز پیش از شش فروَدین / به مردم بفرمود به آیین ِدین

ستودان ُ دخمه نباشد نیاز / جهان جاودانه به هستی ُ ناز

همان روز خرداد ُ جشن سترگ / که نو-روز به نوروز بود ُ بزرگ

در این روز بگشته سه بهره جهان / به دست فریدون ِ فرخ-مهان

هروم را به سلم داده، توران به تور / به ایرج همان شهر ایران چو هور

سه دختر ز بهر ِزنی، بی زیان / پدر، بُخت خسرو، شه تازیان

به سالی دگر، سر کشیدند دو پور / چو آز ُ چو آزارشان سلم ُ تور

بکشتند برادر که ایرج ببود / تو گفتی که مَه را دو گرگش ربود

منوچهر همان کین ایرج بخواست / که ایران ز گرگان زدود ُ بکاست

همان آرش یل که شیوا به تیر / که ایران رهانید ز توران ُ تیر

به سام نریمان جهان شد رها / «سناویزَک» دیو ُ هم اژدها

چو کیخسرو افکنده افراسیاب / به کین سیاوش که بودش به آب

سپردش به لهراسپ تخت کیان / فرا رفته کیخسرو گرّودمان

به بینش، به همپرسی، اسپنتمان / رسیده به مزدا خدای جهان

پزیرفته دین بهی از خدای / پزیرنده ویشتسپ ازآن رهنمای

به هژده به سال ُ به هژده به چیز / به خسرو اپرویز رسیده به نیز

به پیدایی آید ز هندوستان / ورهرام با ورج ُ با دوستان

پشوتن نماید به جنگاوری / ز کنگ دژ به ایران، به دین آوری

نژاده به زرتشت ُ پیوندِ اوی / هوشیدر به گیتی دهد آبروی

چشیده ز مزدا به یکبارگی / چو کیش زراتشت به هم‌پُرسگی

بگیرد به خورشید، ره ِ آسمان / که ده روز بمانده میان ُ زمان

که مردم بگردند به دین بهی / نمانَد گمانی به آن فرّهی

چو سام نریمان کُـشد اژدهاک / به شاهی نشیند به هفت بوم ِ خاک

به هرگه کیاخسرو آید پدید / ز سام نریمان به شاهی نوید

شود شاه شاهان به پنجاه ُ هفت / که کیخسرو سالان نشیند به تخت

به هر هفت کشور ز شاه جهان / سوشیّان شود موبد موبدان

وزآن پس به ویشتسپ سپارندشان / نباشد به ایران دگر سرکشان

زراتشت بگردد چو شاه مغان / اهورا فرشگرد کند در جهان

به تنّ ِ پسین ُ همان رستخیز / نه مرگ ُ نه پیری، نه دردان ِتیز

نه پتیاره باشد نه اندر به کار / همان اهرمن خود بگردد شکار

دروغان ُ دیوان ُ بدزادگان / سپاهی ُ دینی ُ شهزادگان

چو گرگان گوارد چه دیو ُ دروغ / همان دیو که آز است به کامش به یوغ

بمانَد ز دیوان به تنها چو آز / نه مانَدْشْ سروش ایزد سرفراز

به پایان پیکار، اهورا خدای / سترده همان اهرمن را ز جای

نه اهرمن ُ داده‌گانش به جای / که بر آفرینش برآرنده چاه

دگرباره او را به چاه افکنند / گدازه به هفت گونه آهن کنند

شده بر فراز ِهمه اختران / ز یکسو زمین ُ دگر روشنان

همان بیکرانه چو گرّودمان / فروزنده از آن، زمین ُ زمان

نه مرگ ُ‌نه پیری به مردم پَرَد / نه بایسته باشد خورشها خورَد

اگر او به هنگامه ی زندگی / به گوشتخواری بودش به پایندگی

تناش زنده گردد چو چل سالگان / همان جا که از جان برفته روان

دگر او که گوشت‌اش گوارش نبود / به سالش به پانزده نمایش نمود

زنی را که هرگز به شوهر نبود / همان مرد که با زن نبودش غنود

به زن داده شوهر سپندارمَز / به مرد داده همسر همان اورمَز

به سالی که دارند به پنجاه ُ هفت / به زایش بباشد زنان را شگفت

به گیتی نبودی چو همسر به او / به فرزند به تنها یکی آرزو

به مینو برآسوده وُ بوده سیر / نه خورده خورشت ُ نه خواهنده شیر

جهان است به پاکی ُ هم ویژگی / که مردم نباشد به پتیارگی

. سروده ی امید عطایی فرد.

هیچ نظری موجود نیست: