ویرایش : امید عطایی فرد
.
پادشاهی تهمورت
.
گفتار یکم: اهلی کردن جانوران
.
پسر بُد مر او را یکی هوشمند - گرانمایه تهمورت دیوبَند
بیامد به تخت پدر برنشست - به شاهی کمر بر میان برببست
همه موبدان را زِ لشکر بخواند - به چربی چه مایه سخنها براند
چنین گفت ک:امروز این تخت و گاه - مرا زیبد و خسروانی کلاه
جهان از بدیها بشویم به رای - پس آنگه کنم در کیی، گِرد پای
زِ هَر جای، کوته کنم دستِ دیو - که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز ک اندر جهان سودمند - کنم آشکارا، گشایم زِ بند.
پس، از پشتِ میش و بره: پشم و موی - برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش از او کرد پوشش به جای - به گستردنی هم بُد او رهنمای
ز پویندگان هرکه بُد نیک رُو - خورش کردشان سبزه و کاه و جُو
رمنده دَدان راهمه بنگرید - سیهگوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاورد از دشت و کوه - به بند آمدند این دو دَد از گروه
چنین گفت ک: این را نمایش کنید - جهانآفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر دَده دستگاه - ستایش مر او را که بنمود راه.
زِ مرغان مر آن را که بُد نیک تاز - چو باز و چو شاهین گردنفراز
بیاورد و آموختنشان گرفت - جهانی بِدو مانده اندر شگفت!
بفرمود تاشان نوازند گرم - نخوانندشان جز به آوای نرم
چو این کرده شد، ماکیان و خروس - کجا بر خروشد گَهِ زخمِ کوس
بیاورد و یکسر به مردم سپرد - به آوازشان اندُه از دل ببرد
به مردم چنین گفت فرزانه شاه - بدارید این بیزیان را نگاه
.
گفتار دوم: بستن اهریمن و دیوها از سوی تهمورت
.
مر اورا یکی پاک دستور بود - که رایش زکردارِ بَد، دور بود
خنیده به هر جای و شهرسپ نام - نَزَد جز به نیکی، به هر جای گام
همه روز بستن ز خوردن دو لب - به پیش جهاندار بر پای شب
چو جان بر دل هر کسی بود دوست - نمازِ شب و روزه آیین اوست
سرِ مایه بُد اخترِ شاه را - درِ بسته بُد جای بدخواه را
همه رای نیکو نمودی به شاه - همه راستی خواستی پایگاه
چو آن شاه پالوده گشت از بدی - بتابید از او فرهی ایزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست - چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی - همی گِرد گیتیش برتاختی
چو دیوان بدیدند کردار اوی - کشیدند گردن ز گفتار اوی
شدند انجمن، دیو بسیار مَر - که پَردَخت مانند از او تاج و فر
چو تهمورت آگه شد از کارشان - بر آشفت و بشکست بازارشان
به فَر جهاندار بستش میان - به گردن برآورد گرز کیان
همه نره دیوانِ افسونگران - برفتند جادو سپاهی گران
دَمَنده سیه دیوشان پیشرَو - همی به آسمان برکشیدند غَو
جهاندار تهمورت با فرین - بیامد کمربستهی رزم و کین
یکایک برآراست با دیو، جنگ - نَبُد جنگشان را فراوان درنگ
هوا قیرفام و زمین، تیره گشت - دو دیده به گَرد اندرون، خیره گشت
ز یکسو غَوِ آتش و دودِ دیو - ز یکسو دلیران کیهان خدیو
ازیشان دو بهره به افسون ببست - دگرشان به گرز گران کرد پَست
کشیدندشان خسته و بسته، خوار - به جان خواستند آن زمان زینهار
که: مارا مکُش تا یکی نو، هنر - بیاموزنیمَت، که آید به بر
کز آن سرفرازی کند مردمی - چو بستان شود زان سراسر زمی.
کی نامور دادشان زینهار - بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزادشان شد سر از بند اوی - بجستند ناچاره پیوند اوی
نبشته به خسرو بیاموختند - دلش را به دانش برافروختند
نبشته یکی نه، که نزدیک سی - چه رومی، چه تازی و چه پارسی
چه هندی، چه چینی و چه پهلوی - زِ هَر گونهیی ک آن همی بشنوی
جهاندار سی سال ازین بیشتر - چه گونه برون آوریدی هنر
چو دستور باشد چنین کاردان - تو شَه را هنر نیز بسیار دان
برفت و سر آمد بر او روزگار - همه رنج او ماند زو یادگار
تنش گشت پژمرده ز آسیب مرگ - چو گاه خزان از دم باد، برگ
جهانا مپرور، چو خواهی دِرود! - چو میبدروی، پروریدن چه سود؟
برآری یکی را به چرخ بلند - سپاریش ناگه به خاک نژند
چو رفت از میان، نامور شهریار - پسر شد به جای پدر نامدار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر