۱۳۹۸/۱۰/۲۹

پادشاهی هوشنگ

ویرایش امید عطایی فرد
 .
پادشاهی هوشنگ
 .
گفتار یکم: اندر دادگری و نهادن جشن سذه
.
جهاندار هوشنگ با رای و داد - به جای نیا تاج بر سَر نهاد
بگشت از بَرش چرخ، سالی چهل - پُر از هوش: مغز و پر از داد: دل
چو بنشست بر جایگاه مهی - چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که: بر هفت کشور منم پادشا - جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمانِ یزدانِ پیروزگر - به داد و دهش، تنگ بندم کمر
وزآن پس، جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد
پرستیدن ایزدی بود کیش - نیا را همین بود آیین پیش
یکی روز، شاهِ جهان، پیش کوه - گذر کرد با چند کس، همگروه
پدید آمد از دور، چیزی دراز - سیهرنگ و تیرهتن و تیزتاز
دو چشم از برِ سر، چو دو چشمه خون - زِ دودِ دهانش، جهان تیرهگون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ - گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زورِ کیانی رهانید دست - جهانسوز مار، از جهانجوی رَست
برآمد به سنگِ گران، سنگِ خُرد- مر آن سنگ، این سنگ، بشکست خُرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ - دلِ سنگ گشت از فروغ، آذرنگ
نشد مار، کشته، زِ پوشیده راز - از آن خاره سنگ، آذر آمد فراز
هر آنکس که بر سنگِ آهن زدی - ازو روشنایی پدید آمدی
جهاندار، پیشِ جهانآفرین - نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین مژده داد - همین آتش آنگاه آیین نهاد
بگفتا: فروغیست این ایزدی - پرستنده باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه - همان شاه، در گِرد او هم گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خوَرد - سذه نام آن جشن فرخنده کرد
زِ هوشنگ ماند این سذه یادگار - بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن، جهان شاد کرد - جهانی به نیکی ازو یاد کرد
چو مَر تازیان راست مِهراب: سنگ - بدانگه بُدی آتشِ خوبرنگ
به سنگ اندر، آتش بِدو شد پدید - کزو در جهان، روشنی گسترید
.
گفتار دوم: اندر آهنگری و کشاورزی و دهش
.
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ - به آتش جدا کرد آهن زِ سنگ
سرِ مایه کرد آهنِ آبگون - چو از سنگِ خارا کشیدش برون
چو بشناخت، آهنگری پیشه کرد - گِراز و تبر، اره و تیشه کرد
چو این کرده شُدش، چارهی آب ساخت - زِ دریا به هامونش اندر بتاخت
به جوی و به کِشت، آب را راه کرد - به فَرِ کیی، رنج کوتاه کرد
چراگاهِ مردم بر این برفزود - پراکند پس تخم و کِشت و دِرود
بورزید پس هر کسی نانِ خویش - بسنجید و بشناخت سامانِ خویش
از آن پس که این کارها شد بسیچ - نَبُد خوردنیها جز از میوه، هیچ
همه کارِ مردم نبودی به برگ - که پوشیدنیشان همی بود برگ
بدان ایزدی جاه و فَرِ کیان - زِ نخچیر و گور و گوزنِ ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند - به ورز آورید آنچ بُد سودمند
جهاندار هوشنگ باهوش گفت: - بداریدشان را جدا جفت جفت
بدیشان بورزید، وزیشان چرید - همی تاج را خویشتن پرورید.
زِ  پویندگان، اشتر و اسب دید - سزای نِشست از میان برگزید
به خفتن، خر و اسب با هم فتاد - ز آمیغ ِآن هر دو، استر بزاد
زِ پویندگان هر چه مویش نکوست - بکفت و زِ ایشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم، چو سنجاب نرم - چهارم سمورست کهش موی گرم
بر اینگونه از چرمِ پویندگان - بپوشید بالای گویندگان
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد - برفت و جز از نامِ نیکو نَبُرد
چهل سال با شادکامی و ناز - به داد و دهش بود آن سرفراز
بسی رنج برد اندر آن روزگار - به افسون و اندیشهی بیشمار
چو پیش آمدش روزگارِ بهی - ازو مُردَری ماند گاهِ مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ - شد از هوش، هوشنگ با فر و سنگ

نه پیوست خواهد جهان با تو مهر - نه نیز آشکارا نمایدت چهر

هیچ نظری موجود نیست: