دیباچه ی شاهنامه
ویرایش: امید عطایی فرد
.
.
گفتار یکم: به نام ایزد بخشاینده
.
به نام خداوند جان و خرد - کزو برتر، اندیشه برنگزرد
خداوند نام و خداوند جای - خداوند روزیده رهنمای
خداوند گیهان و گردانسپهر - فروزندهی ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است - نگارندهی برشده گوهر است
ز بینندگان، آفریننده را - نبینی، مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه - که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه از گوهرش بگزرد - مر او را به یک جو نسنجد خرد
خرد گر سخن برگزیند همی - همان را ستاید که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست - میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را، همی سنجد اوی - در اندیشهی سخته، کی گنجد اوی؟
بدین مایهی رای و هوش و زبان - ستود آفریننده را چون توان؟
به هستیش باید که خستو شوی - ز گفتار بیکار، یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه - به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود - ز دانش، دل پیر، برنا بود
از این پرده برتر، سخن، گاه نیست - به هستیش، اندیشه را راه نیست
.
گفتار دوم: اندر ستایش خرد
.
کنون ای خردمند ارجِ خرد - بدین جایگه گفتن، اندر خورد
بگو تا چه داری، بیار از خرد - که گوش نیوشنده زو برخورَد
خرد، بهتر از هرچه ایزدت داد - ستایش خرد را به از راهِ داد
خرد، افسر شهریاران بود - خرد، زیور نامداران بود
خرد، زندهی جاودانی شناس - خرد، مایهی زندگانی شناس
خرد، رهنمای و خرد، دل گشای - خرد، دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویَت غمیست - وزویت فزونی و هم زو، کمیست
خرد: تیره و مرد روشن روان - نباشد همی شادمان، یک زمان
چه گفت آن سخنگویمرد از خرد - که دانا ز گفتار او بر خورَد
کسی کاو خرد را ندارد به پیش - دلش گردد از کردهی خویش، ریش
هُشیوار، دیوانه داند ورا - همان خویش، بیگانه خواند ورا
ازویی به هر دو سرای، ارجمند - گسسته خرد، پای دارد به بند
خرد، چشمﹺجان است چون بنگری - تو بی چشم، شادان جهان نسپری
نخست آفرینش، خرد را شناس - نگهبان جان است و آنِ سه پاس
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان - کزین سه رسد نیک و بد، بی گمان
خرد را و جان را، که داند ستود؟ - وگر من ستایم، که یارد شنود؟
خرد را چو کس نیست گفتن چه سود؟ - از این پس بگو، ک آفرینش چه بود
تو گر کردهی کردگار جهان - ندانی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار - بِدو جانت از ناسزا دور دار
به دیدار دانندگان راه جوی - به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
زِ هَر دانشی چون سخن بشنوی - ز آموختن، یک زمان نَغنَوی
چو دیدار یابی به شاخ سخُن - بدانی که دانش نیاید به بُن
.
گفتارسوم: اندرستایش آفرینش
.
از آغاز باید که دانی درست - سرِ مایهی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید - بدان تا توانایی آید پدید
وزو مایهی گوهر آمد چهار - برآورد بی رنج و بی روزگار
یکی برشده گوهر تابناک - میان باد و آب، از برِ تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید - ز گرمیش پس، خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود - ز سردی، همان باز، تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند - ز بهر سپنجیسرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساختند - دگرگونه گوهر برافراختند
پدید آمد این گنبد تیزرو - شگفتی نمایندهی نو به نو
در او داه و دو برج آمد پدید - ببخشید داننده چونان سزید
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای - گرفتند هر یک سزاوار جای
گهرها یک اندر دگر بسته شد - بجنبید چون کار پیوسته شد
نگه کن بدین گنبد تیزگرد - که درمان ازویست و زویست درد
نه گشتِ زمانه بفرسایدش - نه آن رنج و تیمار، بگزایدش
نه از جنبش، آرام گیرد همی - نه چون ما تباهی پزیرد همی
ازو دان فزونی و زو هم شمار - بد و نیک، نزدیک او آشکار
.
گفتار چهارم: اندر آفرینش آفتاب و ماه
.
ز یاکند سرخست چرخ کبود - نه از آب و باد و نه از گرد و دود
که با آن فروغی به چندین چراغ - بیاراسته چون به نوروز، باغ
روان اندرو، گوهرِ دلفروز - کزو روشنایی گرفتست روز
که هر بامدادی چو زرینسپر - ز باختر برآرد فروزنده سر
زمین پوشد از هور، پیراهنا - شود تیرهگیتی، بدو روشنا
چو از باختر سوی خاور کشد - ز باختر شب تیره سر برکشد
ز خاور برآید سوی باختر - نباشد ازین یک روش زاستر
ایا آنکه آفتابی همی - چه بودت که بر من نتابی همی؟
چراغست مر تیره شب را بسیچ - به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز، گردون بپیمایدا - دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد - چو پشت کسی کو بود سالخَورد
چو بیننده، دیدارش از دور دید - هم اندر زمان زو شود ناپدید
دگر شب نمایش کند پیشتر - تو را روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تن او درست - بدان بازگردد که بود از نخست
شود هر شب آنگاه باریکتر - به خورشید تابنده تاریکتر
بر این سان نهادش خداوند داد - بود تا که باشد بر این یک نهاد
.
گفتار پنجم: اندر ستایش زمین و گیاه و جنبنده
.
زمین را بلندی نبد جایگاه - یکی مرز تیره چو بود و سیاه
ستاره به سر بر، شگفتی نمود - به خاک اندرون، روشنایی فزود
چو دریای خون شد همه دشت و راغ - زمین شد به کردار روشنچراغ
همی بَرشُد ابر و فرود آمد آب - همی گشت گرد زمین، آفتاب
ز کان، پس، از آن گوهر آمد پدید - از آن سان که دادآفرین، پرورید
ببالید کوه، آبها بردمید - سر رُستنی سوی بالا کشید
گیا رُست با چند گونه درخت - به ابر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد، ندارد جز این نیرویی - نپوید چو پویندگان هر سویی
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید - همه رُستنی زیر خویش آورید
همی سر برآورد بسان درخت - نگه کرد باید بدین کار، سخت
خور و خواب و آرام، جوید همی - وز آن زندگی، کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد - زِ هَر خاشهای خویشتن پرورد
نداند بد و نیک و فرجام کار - نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا، توانا بُد و دادگر - ازیرا نکرد ایچ پنهان گهر
چنین است فرجام کار جهان - نداند کسی آشکار و نهان
.
گفتار ششم: اندر آفرینش مردم
.
چو زین بگزری، مردم آمد پدید - شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست برشد چو سرو بلند - به گفتار خوب و خرد، کاربند
پزیرندهی هوش و رای و خرد - مر او را دَد و دام فرمان بَرَد
ز راه خرد بگزری اندکی - که مردم همانا چه باشد یکی
مگر مردمی خیره دانی همی - پسینِ شمارَش نخوانی همی
تو را از دو گیتی برآوردهاند - به چندین میانجی بپروردهاند
نخستینﹺجنبش، پسینﹺشمار - تو مر خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگون ازین - چه دانیم راز جهانآفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین - که کاری نیابی بدین بر، گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست - که خود، رنج بردن به دانش سزاست
.
گفتار هفتم: ستایش زرتشت، پیغمبر راستگوی
.
تو را دانش و دین رهاند درست - دَرِ رستگاری ببایدت جُست
چو خواهی که یابی زِ هَر بد رها - نیاری سر اندر دَم اژدها
بُوی در دو گیتی ز بَد، رستگار - نکونام باشی برِ کردگار
وگر دل نخواهی که باشد نژند - همان تا نگردی به تن مُستمند
ز گفتارِ پیغمبرِ راستگوی - دل از تیرگیها بدین آب، شوی
که: من شارسانم ره ِسد دَر است. - دُرُست این سخن، گفت پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن راز اوست - تو گویی دو گوشم پُر آواز اوست
بدان باش کو گفت زو برمگرد - چو گفتار و رایات نیارد به درد
ابا دیگران مر، مرا کار نیست - جز این دَر، مرا راه گفتار نیست
بر این زادم و هم بر این بگذرم - چنان دان که خاک کف این دَرَم
از این در سخن چند رانم همی - همانش کرانه ندانم همی
بِه از راستی در جهان کار نیست - بر آن دَر مرا هیچ بازار نیست
خرد گر به راه هوای دل است - تو را دشمن اندر جهان، خود، دل است
نباشد جز اهرمن بدکنش - که یزدان به آتش بسوزد تنش
خداوند، گیتی چو دریا نهاد - برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته - همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی اَروس - بیاراسته همچو چشم خروس
خردمند کز دور، دریا بدید - کرانه نه پیدا و بن، ناپدید
بدانست کاو موج خواهد زدن - ازو موج بر اوج خواهد شدن
اگر چشم داری به دیگر سرای - مگر نزد یزدان بِه آیدت جای
نگر تا به بازی نداری جهان - نه برگردی از نیک پی، همرهان
نکویی به هر جا چو آید به کار - نکویی گزین، وز بَدی شرم دار
همه نیکیات باید آغاز کرد - چو با نیک نامان، بُوی همنَوَرد
.
گفتار هشتم: اندر فراهم آوردن شاهنامه از سوی سپهبد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسی
.
سخن آنچه گویم، همه گفتهاند - بَرِ باغِ دانش، همه رُفتهاند
اگر زیرﹺ دارﹺ برومند، جای - نیابی، از این دَر شدن، نیست رای
کسی کو شود زیرﹺ سرو بلند - همان سایه زو بازدارد گزند
ندانم مگر پایگه ساختن - بِه از شاخِ این سروِ سایهفکن
کزین نامهی نامور شهریار - به گیتی بمانم یکی یادگار
که هر کس که اندر سخن، داد، داد - زِ من جز به نیکی نگیرند یاد
دگر بَد که ناچار بایست گفت - همان بِه که دارم سخن در نهفت
تو این را دروغ و فسانه مخوان - به یکسان، رَوِشن زمانه مدان
کزو هر چه اندر خورَد با خرد - دگر بر ره راز، دانش بَرَد
یکی نامه بود از گَهِ باستان - فراوان بِدوی اندرون، داستان
پراکنده در دست هر موبدی - ازو بهرهیی نزد هر بِخرَدی
یکی پهلوی بود دهقاننژاد - دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهی روزگار نخست - گزشته سخنها، همی بازجُست
ز هر کشوری موبدی سالخوَرد - بیاورد، ک این نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان - وز آن نامبردار فرخ گَوان
که گیتی ز آغاز، چون داشتند - که ایدون به ما خوار بگزاشتند
چگونه سرآمد به نیکاختری - بر ایشان همان روز گُندآوری
بگفتند پیشش یکایک مهان - ز گشت زمان، داستانِ شهان
چو بشنید از ایشان سپهبد، سخُن - یکی ناموَرنامه افکند بُن
چنین یادگاری شد اندر جهان - بر او آفرین از کهان و مهان
.
گفتار نهم: اندر داستان دقیقی
.
چو از دفتر این داستانها بسی - همی خواند گوینده بر هر کسی
جهان، دل نهاده بر این داستان - همان بخردان نیز و هم راستان
جوانی بیامد گشاده زبان - سخن گُفتن خوب و روشن روان
به سر آرم این نامه را، گفت، من. - ازو شادمان شد دل انجمن
جوانیش را بخت بد، یار بود - ابا بَد همیشه به پیکار بود
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ - به سر بَر نهادش یکی تیره تَرگ
بِدان بختِ بَد، جان شیرین بداد - نبُد از جوانیش، یک روز، شاد
یکایک از او بخت، برگشته شُد - به دست پرستار خود، کشته شُد
برفت او و این نامه، ناگفته ماند - چنان بختِ بیدارِ او، خُفته ماند
دل روشن من چو بگزشت از اوی - سوی تختِ شاهِ جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم - ز دفتر به گفتار خویش آورم
.
گفتار دهم: اندر داستان دوست مهربان؛ موبد شادان برزین
.
ز نیکو سخن، بِه، چه اندر جهان - به نزد سخنسنج فرخمهان
اگر بِه نبودی سخن، از خدای - خرد کی بُدی نزد ما رهنمای
بپرسیدم از هر کسی بیشمار - بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی - بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم سزاوار نیست - همین رنج را کس خریدار نیست
زمانه سراسر پر از جنگ بود - به جویندگان بر، جهان، تنگ بود
بر این گونه یک چند بگذاشتم - سخن را نهفته همی داشتم
ندیدم کسی کهش سزاوار بود - به گفتار این مر، مرا یار بود
به شهرم یکی مهربان دوست بود - که با من یکی مغز و یک پوست بود
مرا گفت: خوب آمد این رای تو - به نیکی خرامد همی پای تو
نبشته من این دفتر پهلوی - به پیش تو آرم، نگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست - سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهی خسروان بازگوی - وز این جوی، نزد مهان آبروی.
چو آورد این نامه، نزدیک من - بر افروخت این جان تاریک من
.
گفتار یازدهم: اندر داستان امیرک ابومنصور معمری
.
بدین نامه چون دست بردم فراز - یکی مهترم بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان - خردمند و بیدار و روشنروان
خداوند رای و خداوند شرم - سخن گفتَنَش چرب و آواز نرم
مرا گفت: کز من چه باید همی - که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس - به گیتی نیازت نیارم به کس.
همی داشتم چون یکی تازه سیب - که از باد ناید اَبَر من نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند - از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر - بزرگی بدو یافته زیب و فَر
سراسر جهان پیش او خوار بود - جوانمرد بود و هشیوار بود
چنان نامور کم شد از انجمن - چون از باغ، سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده، نشان - به دست نهنگان مردمکُشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه - دریغ آن جوانی و آن پایگاه
گرفتار و، زو دل شده ناامید - نوان، لرز لرزان، به کردار بید
به دو چشمم آن سال گریان بُدی - ز درد دلِ ریش، بریان بُدی
ستم باد بر جانِ آن ماه و سال - که شد بر تن و جان او بَدسگال
یکی پند شاهانه یاد آوریم - ز کژی، روان سوی داد آوریم
مرا گفت ک:این نامه ی شهریار - گرَت گفته آید، به شاهان سپار.
دل من به گفتار او رام شد - روانم بدین شاد و پدرام شد
چو جان رهی پند او کرد یاد - دلم گشت از پند او راد و شاد
.
گفتار دوازدهم: دیدن فردوسی، شهریار سامانی را به خواب
.
بر اندیشه ی شهریار زمین - بخُفتَم شبی لب پُر از آفرین
چنان دید روشن روانم به خواب - که رخشنده تیغی برآمد ز آب
همی روی گیتی شب لاژورد - از آن تیغ گَشتی چو یاکند زرد
در و دشت بر سان دیبا شدی - یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته بر او شهریاری چو ماه - یکی تاج بَر سَر به جای کلاه
رَده بر کشیده سپاهش دو میل - به دست چَپَش هفتسد ژندهپیل
یکی پاک دستور پیشش به پای - به داد و دَهش شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فَر شاه - وز آن ژندهپیلان و چندان سپاه
چو آن چهره ی خسروی دیدمی - از آن نامداران بپرسیدمی
که: این چرخ ماهست یا تاج شاه - ستارهست پیش اندَرَش یا سپاه؟
یکی گفت ک:این شاه تور است و هند - ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بنده اند - به فرمان و رایَش سَر افکندهاند
بیاراست روی زمین را به داد - بپردَخت از آن، تاج بر سر نهاد
ز کشمیر تا پیش دریای چین - بر او شهریاران کنند آفرین
تو نیز آفرین کن که گویندهای - بدو نام جاوید جویندهای
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی - نیارد گزشتن ز پیمان اوی.
چو بیدار گشتم بجَستم ز جای - چه مایه شب تیره بودَم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم - نبودم درَم، جان بر افشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است - که دیدار او بر جهان، فرخ است
مرا اختر خفته بیدار گشت - به مغز اندر، اندیشه بسیار گشت
بدانست ک آمد زمان سخُن - کنون نو شود روزگار کُهن
بدین نامه من دست بردم دراز - به نام شهنشاه گردنفراز
.
گفتار سیزدهم: اندر ستایش شاهنشاه ابوالقاسم نوح بن منصور سامانی
.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج - زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویی که خورشید تابان چه بود - کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت - نهاد از بر تاج خورشید، تخت
ز خاور بیاراست تا باختر - پدید آمد از فر او کان زر
بر آن آفرین ک او کند آفرین - بدان بخت بیدار و تاج و نگین
ز فَرَش جهان شد چو باغ بهار - هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
ز ابر اندر آمد به هنگام نم - جهان شد به کردار، باغ خرم
به ایران همه خوبی از داد اوست - کجا هست مردم همه یاد اوست
به دل: نره شیر و به تن: ژنده پیل - به کف: ابر بهمن، به جان: رود نیل
سرﹺ بختﹺ بدخواه از خشم اوی - چو دینار، خوارست بر چشم اوی
نه گُندآوری گیرد از باج و گنج - نه دل، تیره دارد ز رزم و ز رنج
که تا پاک یزدان، جهان آفرید - چوناو مرزبانی نیامد پدید
خداوند تاج و خداوند تخت - جهاندار و بیدار و پیروز بخت
هر آنکس که دارد ز پروردگان - از آزاد وز نامور بندگان
همه شاه را سر به سر دوستدار - به فرمانش بسته کمر استوار
به مردی و گُردی و زور مهان - ندیدم چو ایشان کس اندر جهان
روان، نامشان بر همه دفتری - شده هر یکی شاه بر کشوری
نخستین برادرش کهتر به سال - که در مردمی کس ندارد همال
به گیتی پرستندهی فر نصر - زید شاد در سایهی پر نصر
خداوند مردی و رای و هنر - بدو شادمان مهتران سر به سر
و دیگر دلاور سپهدار توس - که در جنگ بر شیر دارد فسوس
ببخشد درم هر چه یابد ز شهر - همی آفرین جوید از شهر، بَهر
به یزدان بود شاه را رهنمای - سر شاه خواهد که باشد به جای
جهان بی سر و تاج خسرو مباد - چنین هم بماناد جاوید و شاد
همیشه تن آباد با تاج و تخت - ز درد و تَم، آزاد و پیروز بخت
همی باز جویم من از کردگار - سوی نامور نامهی شهریار
بگویم کنون داستانی ز داد - که تاج بزرگی که بر سر نهاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر