۱۳۹۹/۰۵/۲۹

اوستانامه: از آفرینش تا فرشگرد



چهارده سده پس از فروپاشی شاهنشاهی مزداپرست ساسانی، و از هم گسستگی چندین باره ی اوستا، یک بار دیگر به یاری اورمزد و ایزدان،  ورق پاره ها و نامه های پراکنده را بررسی کردیم و در کالبدی نوین، جان بخشیدیم. هرچند این دفتر کوچک، چکیده و فشرده ای بس اندک از آن اوستای بزرگ به شمار میرود، از آن رو «اوستا نامه» خوانده شده زیراکه هرآنچه از نوشتارهای بنیادین اوستایی و پهلوی یافتیم، با آرایشی نوین گنجاندیم. بدینگونه خوانندگانی که کنجکاو و دوستدار بینش مغانه میباشند، بی نیاز از کاوش و خاندن گفتارهای دشوار، میتوانند نوشتاری آسانتر را در دسترس داشته باشند.

کوشیده شده تا جانمایه و روح و مفهوم و معنای اوستای بازیافته و گزارشهایش، به شایسته ترین شیوه و روشن ترین نگارش، پیش رو نهاده شود و خوانندگان و حتا پژوهشگران، آسوده دل باشند که درونمایه ی مزدایی و مغانی، پاسداری شده است. آشکار است که با نابودی چندین باره ی نسخه های اوستا، به ناچار ساختار و بخش بندی دیگری را دنبال کرده ایم که چنین است:

۱- در دفتر نخست، به پیروی از کتابهای پهلوی «بن دهش» و «زاد سِپَرم»، از آفرینش تا فرجام جهان را پی گرفته ایم. بنابراین بخش بندی این اوستای پارسی، بسان اوستای پهلوی نیست، به ویژه اگر دریابیم که پاره ای بخش بندیهای پیشین ناهنجار بوده است؛ مانند قانون نامه ی وندیداد که دو فرگرد (فصل) نخست آن، یعنی: آشنایی با سرزمینهای ایرانی و داستان باروی جمشید، هیچ پیوند و ربطی با دیگر فرگردها ندارد.

۲- افزون بر کتابهای یادشده، از دیگر دفترهای پهلوی به ویژه مجموعه ی «دینکرد» نیز همسو و همساز با هر زمینه، بهره برده ایم و مانده ی آگاهی ها و گفتارها را به دفترهای بعدی «اوستا نامه» وا نهاده ایم. همچنین در کتابنامه، چشمگیرترین دفترهای یاری کننده را یاد نموده ایم.

۳- در جاهایی که کتابهای گوناگون، گزارشهایی همگون و همسان داشته اند، نوشته های تکراری را کمتر بازگو نموده ایم و گاهی فرازها و جمله های همبسته را در یک بند و پاراگراف ارایه داده ایم.

۴- اوستا را میتوان به درختی همانند کرد که تنه اش: دین زرتشت است اما ریشه ها و شاخه هایش: کیشها و مذهبها و آیینهای گوناگون مغانه میباشد. بنابراین خوانندگان گاهی با دیدگاه و بینش هایی ناهمساز و متفاوت روبرو خواهند شد. از این رو، بهترین و درست ترین نوشتار درباره ی جهان بینی زرتشت، همانا سروده های او به نام گات ها (گاهان) به شمار میرود.

۵- در نگارش و گزارش کنونی، چشم بسته به بازنویسی ترجمه های پارسی بسنده نشده و بسیاری از واژگان و بندها بارها بررسی گردیده است. زیرا مترجمان متنهای پهلوی با چالشها و دشواریهای فراوانی روبرو بوده اند و کمابیش برداشتها و ترجمه های نادرست داشته اند. همچنین گاهی نثر استوار و روشنی به پارسی نداشته و خوانندگان را گیج و سردرگم نموده اند.

باشد که این ارمغان مغان به آیندگان برسد.

هیربد سوشیانت مزدیسنا

۱۳۹۹/۰۵/۱۳

«زمان راستین (حقیقی) زرتشت سپیتمان » سخنران «امید عطایی فرد»_نشستی از س...

زمان راستین زرتشت

پیکار اسپهبدان با تازیان

ایران و امویان

بینش و شیوه ایرانشناسی

ایران در پوشش تشیع

الفبا و دبیری در ایران

عرفان و طریقت چیست؟

فروپاشی ساسانیان و پیامدهایش

ایران و سامانیان - ۱

ایران و سامانیان - ۲

ایران و سامانیان ---۳

شیطان در کیش و استوره

۱۳۹۹/۰۴/۲۶

سرایه های اوستایی - ۲


سرایش موبد سوشیانت مزدیسنا
بر پایه ی اوستا و دفترهای پهلوی
.
از آغاز مینو بدندی چهار - چو باغی که باشد همیشه بهار
یکایک چو بودند و باشنده جای - چه «گاه» و چه «دین»، «هرمز» رهنمای
دگر چون «زمان» باشدش بیکران - بدو آگهی از کران تا کران
ز ایست زمانه، شود ناگزر - به دیوان برآورده باروی زر
ز مینوی بی گردش آمد به کام - که دیوان به مینو نیارست کنام
سپهر از زمان آفریدست و بخت - که جامه کبود است و نیکو به تخت 
زمان را نه پیری نه درد و نه مرگ - که نامش به هر نامه بینی و برگ
همان بهترین دانش ایزدی - زداینده گیتی ز دست بدی
برآورده از روشنی راه راست - اگرچه به گیتی هریمن بکاست
ز راست اش، فزونی بیامد پدید - ز دادش همی آفرینش بدید
به مینو چو آوردشان مهتری - بپروردشان با دَم مادری
وزآن پس که گیتی و مادی ز در - برون شد ز مینو، بشد او پدر
نشاید همی فره اش را گرفت - نبینندش او مینوان، ای شگفت
که با خیم خود این جهان آفرید - به خرّد نگهبان و دین آورید
چو خواهی خرد را بسازی سخن - بگویی که یزدان ندارد چو بُن
همه مایه ی گیتی از او شناس - تو یک دم به مینو مشو ناشناس
کنونت یکی راز گویم نهان - که دیوانه گشت اهرمن زین جهان
چو اخگر از آن روشن بیکران - به یزدان چو افزار روشن روان
یکی پیکری پر ز پوینده بود - تو گفتی چو موبد یکی بنده بود
به تن اندرون، رویش اختران - زمین و گیا، جانور، مردمان
که کالبد ز هستی خویش آفرید - که چون آتشی بود گِرد و سپید 
از آن گوهر روشنی، آسمان - به چهر و به سان، تخم پرّندگان
زمین در میان چون یکی زرده است - که هورش به زر، پرنیان پرده است
میان تهیگی به یاری باد - زمین شد روانه ز مینوی راد
SOUSHIANT MAZDYASNA

۱۳۹۹/۰۳/۲۸

منظومه ی اوستا

سرایه های اوستایی - ۱
سرایش: موبد سوشیانت مزدیسنا
.
به نام اهورای مزدا «اهو» - به مینو و گیتی بُوَد او «رتو»
ز آغاز بودی جهان بر سه گون - به بالا: درخشان و زیر: تیره گون
میانه تهیگی و هیچ، بودی اش - کرانه به آن دو همی سودی اش
به رخشنده گاه، اورمزد را نشست - به اهریمن است دوزخِ تیره پست
جهان اهورا پر از مهر و شید - همه شادی و دوستی، با امید
چو اهریمن آن روشنی را بدید - ز رشک و ز کین، او ز جایش جهید
تهیگی چو بشکست از آن تیره تاز - چو ماری که پردیس گیرد به گاز
بهشت اهورا کند همچو گور - بخشکد همی جشن و شادی و شور
اهورای مزدا به بانگ بلند - برافکند مانترا بسان کمند
به زانو درآمد ز «اهونَوَر» - ز یزدان پیروزِ دانشور
بشد سست و بیهوش دیو سیاه - نگونسار در خانه اش تیره چاه
به هنگام ناهوشی اهرمن - بگفت اورمزد که: باید ز من
تهیگی سراسر به گیتی شود - نه اندر سیاهی و نیستی شود
بیارایم از اختران، آسمان - به پیوند آرم زمین و زمان.
نخست آفریده: «وهومن» بُدَش - خرد را و دانش بُود از خودش
دودیگر «اشای وهشت»، آتش است - کزو «شَهرِور» را فلز آمدست
چو این سه، نرینه بُدند ایزدان - سه دیگر بیاورد چون مادگان
«سپندارمذ» گوهر خاک بود - زمین را سراسر از او پاک بود
ز «خورداد» بود آب و ژاله و برف - گیا را «امرداد» بودی شگرف
دو تخمه ز کیهان به سوی زمین - یکی سیمگون، دو دیگر زرین
از آن ماهگون آمدش جانور - که «گاو نخستین» بُود نامور
وزآن هورگونه، «گیومرت» زاد - که مردم بیامد از آن مردِ راد
.
همه دیو و دیوزادگان انجمن - چو دیدند خوابِ بد اهرمن
مر او را به زاری بخواندند باز - که تا رزم دیگر نمایند ساز
ز خشم و ز آز و غریوان چو دود - سوی آن تهیگی بگردید زود
نه هیچ و نه پوچ و نه تاریک دید - همه بخت خود، سخت و باریک دید
نژند و ژیان چون یکی اژدها - بیازید دَم و چنگش آن بی بها
چو میشی بترسید گیتی ز گرگ - در آشوب و شورش ز دیو سترگ
همان آب و آتش، همان گاو و مرد - ز تازنده دیوان بگشته به درد
ز یکسو زمین سر به سر سوخته - ز سوی دگر، زهر و آب، توخته
بیاغشت گیومرت و گاو، ریمنی - بمردند زآن رنج اهریمنی
اهورای مزدا یکی چاره کرد - همان آسمان را به سان، باره کرد
دژی ژرف و پهنای آن، هَمبَران - هریمن فرو ماند کران تا کران
سراسر سپهر چون سپر گشت و خشت - نیامد فراتر به سوی بهشت
خزنده گزنده که پر کرده خاک - همی شُست شان باد و باران پاک
ز مادینه گاوِ «نخستین زاد» - روانش به ناله و جانش به باد
گیاهان و گندم ازو بُد سرشت - همه جانور شد ازو بس شگفت
ز گیتی گیومرت چون درگزشت - زر و گوهر و کانی در تن بگشت
ز آب نرینه که از پشت اوی - فرو ریخت در خاک و بوم، همچو جوی
چهل سال اندر زمین در نهفت - برآمد گیاهی نر و ماده، جفت
دگردیسه مردم بشد آن، نه زرد - «مشانه» چو زن بود و «مشی» چو مرد
ازیشان همه مردمان را پدید - نژاد و تبار فراوان بدید
.
همه دانش و بینش باستان - برآمد ز گفتار آن راستان
چه موبد چه هیربد چه مغ خوانی اش - زراتشت را پیر مغ دانی اش
که مینو و گیتی گشاینده راز - چه بودی به آغاز، آیین و ساز
نخست یافت زرتشت اسپنتمان - همان اختران و همان آسمان
زمانش زمانه ز بن، یاد بود - که مینوی دیرین، دو بنیاد بود
یکی اورمزد و دگر اهرمن - یکی شاه روشن، دگر چون زغن
بدی و سیاهی و پستی و دیو - نبود آفریننده اش آن خدیو
نبودش فرشته که دلکش بودی - سپستر ز فرمانش سرکش شدی
ز بنیاد و گوهر، جداگانه بود - در آن بی کرانه، جدا خانه بود
چو اورمزد نبود اهرمن چون خدا - بجز مرگ و نیستی ندادی ندا
خدایی همان آفرینندگیست - همه شید و شادی و سازندگیست
سه گیتی، دو بنیاد، خداوند یکیست - جز او مهر و نیکی به مردم، ز کیست؟
اگر بر همه مردمان بد رسد - نه از ایزد است و ز دیو است، سد
وگر آرزو را نیابند کام - یکی کام دیو است و زو بند و دام
مگر خواهشش را نه شایستگی - ز ایزد بُود کُندی، آهستگی
و یا بخت بد را ز اختر بُود - خرد را ز اختر نه برتر بُود
ز زروان و کیهان و نیروی نادیدنی - شکسته شود آن که آرَد منی
یکایک به مینو بدید سرگزشت - چو آب ِخرد از سرش برگزشت
زراتشت ز بود و نبود، مرگ و زاد - بدانست و گیتی چو او را نزاد
همان دین او دانش پر خرد- جهان، جاودانه ازو برخورد
ز بانگ و ز تابش، زمان و توان - ز ژرف ِزمین تا بلند آسمان
به زند و اوستا بماند یادگار - گسسته بگشت از بدِ روزگار
کنون بازگویم سرآغاز راز - ز دینکرد و هر نامه کو مانده باز
که اورمزد ز خویش، روشنی آفرید - «همیشه سپندان» به شش شد پدید
به ایشان بیفزود بسی ایزدان - که یاری کنند خرمی در جهان
زمان چون به آغاز بود بی کران - زمانی دگر ساخت اندر زمان
که بربسته و با کرانه و مرز - نمایان ازو داد و زاده و ارز
که زروان بخواندند همان دو زمان - فراسوی دانش، چو رازی نهان
زمان از دو بنیاد گشته به جنگ - سرشته به نیکی بدی، هشت رنگ
بریسید زمان را به رنگ بهی - اهورای مزدای با فرهی
سپنتا و «وایو» و نیک اختری - چهارم همان بخت نیکوتری
چو اهریمن آمد زمان را برشت - که دوزخ برآرد به جای بهشت
«گناگی» و گندیدگی بود یکی - «ورن» بود و بداختری و بدی
سپنتا و پاکی بُود از خدیو - دروغ و ستمکاری از دست دیو
سپندی همان موبدی است و بس - به رادی و راستی و فریادرس
«وایو» را تو بالنده کیهان دان - نماینده گیتی: سپاهی سران
به سوم بغانه و نیک اختری - به دهقان و پیمان بُود برتری
چهارم چو نیکبختی بود سروری - به کوشش، نماینده: پیشه وری
بدآموزی و رهزنی، دشمنی - همان بخت بد باشد و ریمنی
که اهرمن، آلوده، هر پیشه کرد - به خاک خدایان همی ریشه کرد


۱۳۹۹/۰۱/۰۷

شاهنامه: پادشاهی دهاک

پادشاهی دهاک تازی 
ویرایش: امید عطایی فرد
.
گفتار یکم: شهرناز و ارنواز
چو دهاک بر تخت شد شهریار - بر او سالیان انجمن شد هزار
  سراسر زمانه بدو گشت باز - برآمد بر این روزگاری دراز
  نِهان گشت کردار فرزانگان - پراگنده شد کام دیوانگان 
 هنر: خوار شد، جادویی: ارجمند - نِهان: راستی، آشکارا: گزند 
شده بر بدی دست دیوان دراز - به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز  
دو پاکیزه از خانه ی جمّشید - برون آوریدند لرزان چو بید
 که جمشید را هر دو دختر بُدند - سر بانوان را چو افسر بُدند 
 ز پوشیده رویان یکی شهرناز - دگر پاکدامن به نامْ ارنواز
 به ایوان دهاک بردندشان - بر آن اَژدَهافَش سپردندشان
 بپروردشان از ره جادویی - بیاموختْشان کژّی، بدخویی
بدین بود بنیاد دهاک شوم - جهان شد مر او را چو یک مهره موم
  ندانست خود جز بد آموختن - جز از کشتن و تاختن و سوختن
 پس آیین دهاک وارونه خوی - چُنان بُد که چون میبُدیْش آرزوی  
ز مردان جنگی یکی خواستی - به کُشتی که با دیو برخاستی
چو زیر آمدی مرد، کشتیش دیو - نه شرم و نه ترسش ز کیهان خدیو 
کجا نامور دختری خوبروی - به پردَه نْدَرون پاک بی گفت وگوی
 پرستنده کردیْش در پیش خویش - نه راه کیی بُد نه آیین کیش
.
گفتار دوم: داستان ارمانک و گرمانک
.
  چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان - چه کهتر، چه از تخمه ی پَهلوان
  خورشگر ببردی به ایوان اوی - همی ساختی راه درمان اوی 
 بکشتی و مغزش بپرداختی - مر آن اَژدها را خورش ساختی 
دو پاکیزه از کشور پادشا - دو مرد گرانمایه ی پارسا  
یکی نام ارمانک پاکدین - دگر نام گرمانک پیشبین 
 چُنان بُد که بودند روزی به هم - سَخُن رفت هر گونه از بیش و کم 
 ز بیدادگر شاه و از لشگرش - وُزان راه های بد اندر خَورش
  یکی گفت: ما را به خوالیگری - بباید بر ِشاه رفت، آوری
 وُزان پس یکی چاره یی ساختن - ز هر گونه اندیشه انداختن
  مگر زین دو تن را که ریزند خون - یکی را توان آوریدن برون.
  برفتند و خوالیگری ساختند - خورش خود بر اندازه بشناختند
  خورشخانه ی پادشاه جهان - گرفت آن دو بیدار ِخرّم نِهان
  چو آمد به نزدیک خون ریختن - ز شیرین روان اندر آویختن 
از آن روزبانان مردم کُشان - گرفته دو مرد جوان را کَشان
  زنان پیش خوالیگران تاختند - ز بالا به روی اندر انداختند 
 پر از درد خوالیگران را جگر - پر از خون دو دیده ، پر از کینه سر
  همی بنگرید این بدان، آن بدین - ز کردار بیداد شاهِ زمین
  از آن دو یکی را بپرداختند - جزین چاره یی نیز نشناختند 
همی خورد هر کس دریغی دراز - ز بهر جوانان گردنفراز 
برون کرد مغز سر گوسفند - بیامیخت با مغز آن ارجمند  
یکی را به جان داد زنهار و گفت: - نگر تا بداری سر اندر نِهفت  
نگر تا نباشی به آباد شهر - تو را از جهان کوه و دشتست بهر
که بر دشتتان باد آرامگاه - وگر نه به زاری کندتان تباه
به جای سرش زان سر بی بها - خورش ساختند از پی اَژدَها  
ازین گونه هر ماهیان سی جوان - ازیشان همی یافتندی روان 
چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست - برآن سان که نشناختندی که کیست
 خورشگر بدیشان بزی چند و میش - سپردی و دشت را نهادیْش پیش
 کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد - کز آباد ناید به دل بَرش یاد
بود خانه هاشان سراسر پلاس - ندارند در دل ز یزدان هراس
.
گفتار سوم: اندر خواب دیدن دهاک، فریدون را 
.
چو از روزگارش چهل سال ماند - نگر تا به سر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریاز - به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشاهان - سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان - به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار - به چنگ اندرون گرزه ی گاوسار
هویدا بدو فره ی ایزدی - سرشته جهانبان ش از بخرَدی
دمان پیش دهاک رفتی به جنگ - زدی بر سرش گرزه ی گاورنگ
یکایک همین گُرد کهتر به سال - ز سر تا به پایش کشیدی دوال 
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ - نهادی به گردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گُرم و درد -  پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوند کوه - کشان و دوان از پس اندر گروه
یکی چاه بود اندر آن کوه و پست - به چاه اندر آن بر دو دستش ببست
بپیچید دهاک بیدادگر - بدریدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزد به خواب اندرون - که لرزان شد آن خانه ی سد ستون
بجستند خورشیدرویان ز جای - از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت دهاک را ارنواز - که: شاها چه بودت نگویی به راز
چه بودت ک ایدون بترسیده یی - که بر جای چون بید لرزیده یی
که خفته به آرام در خان خویش - برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان توست - دد و دیو و مردم نگهبان توست
جهانی سراسر به شاهی تو راست - سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آن شد بجستی ز جای - به ما باز گوی ای جهان کدخدای.
به خورشید رویان جهاندار گفت - که: چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید - شودتان دل از جان من ناامید.
به شاه جهان گفت پس ارنواز - که: بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای - که بیچارهای نیست پتیارهای
همه کارهای جهان را در است - مگر مرگ ک آن را دری دیگر است.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت - همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی - که: مگذار تن را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت توست - جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری - دد و مردم و  دیو و مرغ و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران - از اخترشناسان و افسونگران
سخن سر به سر مهتران را بگوی - پژوهش کن و راستی بازجوی
ممان کز تو ماند نهان هیچ چیز - بدان و بپرس از همه کس به نیز
نگه کن که هوش تو بر دست کیست - ز مردم شمار ار ز دیو و پریست 
 چو دانسته شد چاره ساز آن زمان - به خیره مترس از بد بدگمان. 
 شه برمنش را خوش آمد سخن - که آن سرو سیمین برافگند بن 
 جهان از شب تیره چون پر زاغ - هم آنگه سر از کوه برزد چراغ 
 تو گفتی که بر گنبد لاژورد - بگسترد خورشید یاکند زرد 
سپهبد به هرجا که بد موبدی - سَخُن دان و بیداردل بخردی 
 ز کشور به نزدیک خویش آورید- بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
بخواند و بپرسید پاسخ خواب - که این را بگویید یکسر چو آب
 نپوشید بر مرد دانا سخن - مگر نو کند چاره مرد کهن
بخواند و به یک جایشان گرد کرد - وز ایشان همی جست درمان درد
نِهانی سخن کردشان خواستار - ز نیک و بد و گردش روزگار
بگفتا: مرا زود آگه کنید - روان را سوی روشنی ره کنید
که بر من زمانه کی آید به سر - که را باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد - و گر سر به خواری بباید نِهاد.
لب موبدان خشک و رخساره تر - زبان پر ز گفتار با یکدگر
که: گر بودنی بازگوییم راست - به جانست پَیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست - بباید هم اکنون ز جان دست شست.
سه روز اندرین کار شد روزگار - سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه - برآن موبدان نُماینده راه
که: گر زندهتان دار باید بسود - وُ گر بودنیها بباید نُمود.
همه موبدان سرفگنده نگون - پر از بیم: دل، دیدگان: پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش - یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام - کزان موبدان او زدی تیز گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد - گشاده زبان پیش دهاک شد
بدو گفت: پردخته کن سر ز باد - که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود - که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان دم و شادمانی شمرد - برفت و جهان، دیگری را سپرد
اگر باره ی آهنینی به پای - سپهرت بساید نمانی به جای
بیاید یکی گرد خسرو نژاد - ندارد چون او پیر دهقان به یاد
کسی را بود زین سپس تخت تو - به خاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود - زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد - نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر - بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه - کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز - به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاو روی - ببنددت وُ آرد از ایوان به کوی.
بدو گفت دهاک ناپاک دین: - چرا بنددم چیست از منش کین؟
دلاور بدو گفت: گر بخردی - کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش - از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو بَرمایه خواهد بُدن - جهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر - بدین کین کشد گرزه ی گاوسر.
چو بشنید دهاک بگشاد گوش - ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند - بتابید روی از نِهیب گزند
چو آمد دل تاجور باز جای - به تخت کَیان اندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان - همی باز جست آشکار و نِهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد - شده روز روشن بر او لاژورد
.
گفتار چهارم: اندر زادن فریدون
.
 برآمد برین روزگاری دراز - کشید اژدهافش به تنگی فراز
  خجسته فریدون ز مادر بزاد - جهان را یکی دیگر آمد نهاد 
 ببالید بر سان سرو سهی - همی تافت زو فرّ شاهنشهی
  جهانجوی با فرّ جمشید بود - به کردار تابنده خورشید بود
  جهان را چو باران به بایستگی - روان را چو دانش به شایستگی
  به سر بر همی گشت گردان سپهر - شده رام با آفریدون به مهر 
 همان گاو که ش نام برمایه بود - ز گاوان ورا برترین پایه بود
  ز مادر جدا شد چو تاووس نر - به هر موی بر تازه رنگی دگر
  شده انجمن بر سرش بخردان - ستاره شناسان و هم موبدان
  که کس در جهان گاو چونان ندید - نه از پیر سر کاردانان شنید
  زمین کرد دهاک پر گفت و گوی - به گِرد زمین در همین جست و جوی
ز گاو فریدون گیتی گشای - همی خواست ک آرد سرش زیر پای
به جان بردنش کرد چنگال تیز - وز او خاسته در جهان رستخیز 
  فریدون که بودش پدر آبتین - شده تنگ بر آبتین بر زمین
نهان گرد گیتی فراوان بگشت - چه بر کوه خارا چه بر ساده دشت
وز آسیب او پر هنر آبتین - چو سیماب لرزان شده بر زمین
  گریزان و زِ خویشتن گشته سیر - برآویخت ناگاه در دام شیر
  از آن روزبانان ناپاک مرد - تنی چند روزی بدو باز خورد
چو آمد به سر روز آن بی گزند - از آن روزبانان بد جای چند 
بدو باز خوردند و بردند خوار - چنان بی گنه را بر شهریار 
  گرفتند و بردند بسته چو یوز - برو بر سرآورد دهاک روز
  خردمند مام فریدون چو دید - که بر جفت او بر چنان بد رسید
زنی بود آرایش روزگار - درختی کز او فر شاهی به بار
چو آگاهی شوی بشنید زن - که دهاک کردش جدا سر ز تن
برون رفت پویان سوی مرغزار - چنان داغ دل گشته ی روزگار 
  فرانک بدش نام و فرخنده بود - به مهر فریدون دل آگنده بود
  دوان گشت و دل خسته از روزگار - همی رفت گریان سوی مرغزار
  کجا نامور گاو برمایه بود - که نا بسته بر تنش پیرایه بود
  به پیش نگهبان آن مرغزار - خروشید و بارید خون بر کنار
که: ای نامور مرد با مهر و داد - ز تو دادفرمای خشنود باد
ز کردار این شاه بیدادگر - یکی مانده ام، مانده بی پای و پر.
  پرستنده ی بیشه و گاو نغز - چُنین داد پاسخ بدان پاک مغز
  که: چون بنده بر پیش فرزند تو - بباشم پذیرنده ی پند تو.
  فرانک بدو داد فرزند را - بگفتش بدو گفتنی پند را
بدو گفت ک: این کودک شیرخوار - ز من روزگاری به زنهار دار
  پدروارش از مادر اندر پذیر - وُ زین گاو نغزش بپرور به شیر
  وگر پاره خواهی روانم تو راست - گروگان کنم جان بدان کت هواست.
  سه سالش پدروار از آن گاو شیر - همی داد هشیار زنهار گیر
  نشد سیر دهاک از آن جست و جوی - شد از گاو، گیتی پر از گفتگوی
  دوان مادر آمد سوی مرغزار - چنین گفت با مرد زنهار دار
  که: اندیشه یی در دلم ایزدی - فراز آمده ست از ره بخردی
  همی کرد باید کز آن چاره نیست - که فرزند و شیرین روانم یکیست 
 ببرّم پی از خاک جادوستان - شوم با پسر سوی هندوستان
  شوم ناپدید از میان گروه - برم خوبرخ را به البرز کوه.
چو گفت این سخن خوب رخ را ببرد - ز بس داغ او خون دل می سترد
 بیاورد فرزند را چون نوند - چو غرم ژیان سوی کوه بلند 
 یکی مرد دینی بدان کوه بود - که از کار گیتی بی اندوه بود 
 فرانک بدو گفت ک:ای پاک دین - منم سوگواری از ایران زمین 
 بدان کین گرانمایه فرزند من - همی بود خواهد سر انجمن 
 ببرّد سر و تاج دهاک را - سپارد کمربند او خاک را 
 تو را بود باید نگهبان اوی - پدروار لرزنده بر جان اوی.
  پذیرفت فرزند او نیک مرد - نیاورد هرگز بدو باد سرد
 نوند شد به دهاک یک روزگار - از آن گاو بَرمایه و مرغزار
 بیامد پر از کینه چون پیل مست - مر آن گاو برمایه را کرد پست 
 جز آن هر چه دید اندرو چارپای - بیفگند وزیشان بپرداخت جای
  سبک سوی خان فریدون شتافت - فراوان پژوهید و کس را نیافت
  به ایوان او آتش اندر فگند - ز پای اندر آورد کاخ بلند
.
گفتار پنجم: پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
.
چو بگذشت از آن بر فریدون دو هشت - ز البرز کوه اندر آمد به دشت
 بر مادر آمد پژوهید و گفت - که: بگشای بر من نِهان از نِهفت
 بگویی مرا تا که بودم پدر - کی ام من به تخم، از کدامین گهر 
چه گویم کی ام بر سر انجمن - یکی دانشی داستانی بزن.
 فرانک بدو گفت ک:ای نامجوی - بگویم تو را هر چه گفتی بگوی
 تو بشناس کز مرز ایران زمین - یکی مرد بُد نام او آبتین
 ز تخم کیان بود و بیدار بود - خردمند و گرد و بی آزار بود
 ز تهمورتِ گُرد بودش نژاد - پدر بر پدر بر همی داشت یاد
 پدر بُد تو را مر مرا نیک شوی - نبد روز روشن مرا جز بدوی
 چنان بُد که دهاک جادوپرست - ز ایران به جان تو یازید دست
به دهاک گفتش ستاره شمر - که روز تو آرد فریدون به سر
 ازو من نِهانت همی داشتم - چه مایه به بَد روز بگذاشتم 
پدرت آن گرانمایه مرد جوان - روا کرده پیش تو روشن روان
 ابر کتف دهاک جادو دو مار - برُست و برآورد ز مردم دمار
 سر باب ات از مغز پرداختند - همان اژدها را خورش ساختند
بکشت آن گرانمایه را خوار خوار - تبه کرد بر ما چنین روزگار
 سرانجام رفتم سوی بیشه یی - که کس را نه ز آن بیشه اندیشه یی
 یکی گاو دیدم چو باغ بهار - سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
 نگهبان او پای کرده به کَش - نشسته به بیشه درون شاه فَش
 بدو دادمت روزگاری دراز - همی پروریدت به بر بر به ناز
 ز پستان آن گاو تاووس رنگ - برافراختی چون دلاور پلنگ
  سرانجام از آن گاو آن مرغزار - یکایک خبر شد سوی شهریار
 ز بیشه ببردم تو را ناگهان - گریزان ز ایوان و از خان و مان
 بیامد بکشت آن گرانمایه را - چنان بی زبان مهربان دایه را
وُز ایوان ما تا به خورشید خاک - برآورد و کرد آن بلندی مَغاک.
 فریدون چو بشنید و بگشاد گوش - ز گفتار مادر برآمد به جوش
 دلش گشت پر درد و سر پر ز کین - به ابرو ز خشم اندر آورد چین
 چُنین داد پاسخ به مادر که: شیر - نگردد مگر ز آزمایش دلیر
 کنون کردنی کرد جادوپرست - مرا برد باید به شمشیر دست
 بپویم به فرمان یزدان پاک - برآرم ز ایوان دهاک خاک. 
بدو گفت مادر که: این رای نیست - تو را با جهان سر به سر پای نیست
 جهاندار دهاک با تاج و گاه - میان بسته فرمان او را سپاه
 چو خواهد ز هر کشوری سدهزار - کمربسته او را کند کارزار
 جز اینست آیین پیوند و کین - جهان را به چشم جوانی مبین 
که هر کو نبیذ جوانی چَشید - به گیتی جز از خویشتن را ندید
 بدان مستی اندر دهد سر به باد - تو را روز جز شاد و خرم مباد
تو را ای پسر پند من یاد باد - به جز گفت مادر دگر باد، باد.
.
گفتار ششم: اندر داستان کاوه ی آهنگر با دهاک تازی
.
چُنان بُد که دهاک را روز و شب - به نام فریدون گشادی دو لب
بران بُرز بالا ز بیم نشیب - شده ز آفرِیدون دلش پُر نِهیب
چُنان بُد که یک روز بر تخت آج - نِهاده به سر بر ز پیروزه تاج
زِ هر کشوری مهتران را بخواست - که در پادشاهی کند پشت راست
بزرگان فرزانه را گرد کرد - از اخترشناسان و مردان مرد
از آن پس چُنین گفت با موبدان - که: ای پرهنر باگهر بخردان
مرا در نِهانی یکی دشمن است - که بر بخردان این سَخُن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ - گوی کی نژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان - درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد - نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار - بترسم همی از بدِ روزگار
بترسم که گیرد به من بر جهان - کند مر مرا ناپدید او نهان
همی زین فزون بایدم لَشگری - هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لَشگری خواهم انگیختن - ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان - که من ناشکبیم بدین داستان
یکی دفتر اکنون بباید نوشت - که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت
نگوید سخن جز همه راستی - نخواهد به داد اندرون کاستی.
ز بیم سپهبد همه راستان - بدان کار گشتند همداستان
بدان دفتر اژدها ناگزیر - گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه - برآمد خروشیدن دادخواه
ستمدیده را پیش او خواندند - برِ نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دژم - که: برگوی تا از که دیدی ستم؟!
خروشید و زد دست بر سر ز شاه - که: شاها منم کاوه ی دادخواه
بده داد من ک آمدستم دوان - همی نالم از تو به رنج روان
اگر داد دادن بود کار تو - بیفزاید ای شاه بازار تو
پدر چون به فرزند شد سوخته - شد از روز بد توشه اندوخته 
ز گشت جهان چون شود پیر، مرد - به فرزند باشد بی آزار و درد
مرا روزگار این چنین کوژ کرد - دلی پر امید و سری پر ز درد
جوانی نماندست و فرزند نیست - به گیتی چو فرزند، پیوند نیست
ستم را میان و کرانه بود - همیدون ستم را بهانه بود
بهانه چه داری تو بر من بیار - که بر من سگالی بد روزگار
ز تو بر من آمد ستم بیشتر - زند بر دلم هر زمان نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا - به فرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان - ازیشان یکی مانده است این زمان
ببخشای بر من یکی را نگر - که سوزان شود هر زمانم جگر
شها من چه کردم یکی باز گوی - وگر بی گناهم بهانه مجوی
به هال من ای تاجور در نگر - میفزای بر خویشتن درد سر
یکی بیزیان مرد آهنگرم - ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری - بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تُو راست - چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت - بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت
مگر کز شمار تو آید پدید - که نو نو ز گیتی به من چون رَسید
که مارانت را مغز فرزند من - همی داد باید ز هر انجمن.
سپهبد به گفتار او بنگرید - شِگِفت آمدش ک آن سَخُنها شنید
بدو باز دادند فرزند اوی - به خوبی بجستند پیوند اوی
پس او را بفرمود شاه جهان - که آرام گیرد برِ آن مهان
چو چک ها بدادند پیران همه - بر آن سان که فرمود شاه رمه
بفرمود پس کاوه را پادشا - که باشد بدان دفتر اندر گوا
که کوتاه دست است شاه از بدی - نپوید به کژی و نابخردی
چو برخواند کاوه همه دفترش - سبک سوی پیران آن کشورش
چو آگه شد از گفته ی شهریار - برآشفت از آن، کاوه ی نامدار
خروشید ک:ای پای مردان دیو - بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی - سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین دفتر اندر گُوا - نه هرگز براندیشم از پادشا.
خروشید و برجست لرزان ز جای - بدرید و بسپرد دفتر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی - ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین - که: ای نامور شهریار زَمین
ز چرخ برین بر سرت باد سرد - نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوه ی خامگوی - بسان همالان کند سرخ روی
همه دفتر ما به پیمان تو - بدَرَد بپیچد زِ فرمان تو
سر و دل پُر از کینه کرد و برَفت - تو گفتی که مهر فریدون گرفت
ندیدیم از این کار ما سخت تر - بماندیم خیره بدین کار در.
کَی نامور پاسخ آورد زود - که: از من شِگِفتی بباید شُنُود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید - دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست - یکی کوه گفتی ز آهن برُست.
به پیران کشور چنین گفت شاه - که: ترسم که شد روز بر من سیاه
همیدون چُن او زد به سر بر، دو دست - شِگِفتی مرا در دل آمد شکست 
ندانم چه شاید بُدن زین سپس - که راز سپهری ندانست کس.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه - برو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند - جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم ک آهنگران پشتِ پای - بپوشند هَنگام زخم دَرای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد - همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست - که: ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند - سر از بند دهاک بیرون کند
بپویید، کین مهتر آهَرمَن است - جهان آفرین را به دل دشمن است
یکایک به نزد فریدون شویم - بدان سایه ی فَر او بغنویم.
بدان بی بها ناسزاوار پوست - پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گُرد - سپاهی برو انجمن شد نه خُرد
بدانست خود ک آفریدون کجاست - سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نَو - بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کَی - به نیکی یکی اختر افگند پَی
بیاراست آن را به دیبای روم - ز گوهر بر و پَیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه - یکی فال فرخ پَی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش - همی خواندش کاویانی درَفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه - به شاهی به سر برنهادی کلاه
بر آن بیبها چرم آهنگران - برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان - بر آن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره چون شید بود - جهان را ازو دل پر امید بود
.
گفتار هفتم: اندر رفتن آفریدون به جنگ دهاک تازی
.
بگشت اندرین نیز چندی جهان - همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید - جهان پیش دهاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان - به سر بر نِهاده کلاه کیان
که: من رفتنیام سوی کارزار - تو را جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست - بدو زن به هر نیک و بد پاک دست.
فرو ریخت آب از مژه مادرش - همی آفرین خواند بر داورش
به یزدان همی گفت : زِنهار من - سپردم تو را ای جهاندار من
بگردان ز جانش نهیب بدان - بپرداز گیتی ز نابخردان.
فریدون سبک ساز رفتن گرفت - سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت
برادر دو بودش، دو فرخ هَمال - ازو هر دو آزاده مِهتر به سال
یکی بود از ایشان کیانوش نام - دگر نام بَرمایه ی شادکام
فریدون بدیشان سَخُن بر گشاد - که خرم زیید ای دِلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بِهی - به ما باز گردد کلاه مِهی
بیارید داننده آهنگران - یکی گرز فرمای ما را گران.
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند - به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نامجوی - به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود - وزان گرز پیکر بدیشان نُمود 
نگاری نگارید بر خاک پیش - همیدون بسان سر گاومیش
بِدان دست بردند آهنگران - چو شد ساخته کارِ گرزِ گران
به پیش جهانجوی بردند گرز - فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر - ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید - بسی دادشان مهتری را نُوید
که: گر اژدها را کنم زیر خاک - بشویم شما را سر از گرد، پاک
جهان را همه سوی داد آوریم - چون از نام دادار یاد آوریم.
فریدون به خورشید بر برد سر - کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت شادان به خرداد روز - به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه اوی - به ابر اندر آمد سرِگاه اوی
به پیلان گردون کَش و گاومیش - سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و بَرمایه بر دست شاه - چه کهتر برادر همان نیکخواه
همی رفت خانه به خانه چو باد - سری پر ز کینه دلی پر ز داد
رسیدند تازیان چون نَوَند - به جایی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود - فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تيره تر گشت از آن جایگاه - خِرامان بیامد یکی نیکخواه
فرو هِشته از مُشک تا پای، موی - به کردار هور و بهشتش روی 
سروشی بُد آن آمده از بهشت - که تا باز گوید بدو خوب و زشت
سُوی مهتر آمد بسان پری - نِهانی بیامُختش افسونگری 
کجا بندها را بداند کَلید - گشاده به افسون کند نا پدید
فِریدون بدانست ک آن ایزدیست - نه از راه بیکار و دست بدیست
شد از شادمانی رُخَش ارغوان - که تن را جوان دید و بخت جوان
خورش نغز آراست خوالیگرش - یکی پاک خوان از درِ مهترش
چو شد نوش خورده، شتاب آمدش - گران شد سرش، رای خواب آمدش
.
گفتار هشتم: برادران فریدون در امید پادشاهی
.
چو آن رفتن ایزدی کار اوی - بدیدند و آن بخت بیدار اوی
برادرش هر دو بر او خاستند - تبه کردنش را بیاراستند
به پایان کُه شاه خفته به ناز - شده یک زمان از شب دیریاز
یکی جای بود از بر بُرز کوه - برادرش هر دو نِهان از گروه
به کُه بَر شدند آن دو بیدادگر - جز ایشان نَبُد ایچ کس را به بر
برفتند هر دو نهان از گروه - بر آن برز بالای آن تیغ کوه
ز خارا بکندند لختی گران - ندیده مر آن کار بد را کران
از آن کوه بالا بکندند سنگ - بدان تا بکوبد سرش بی دِرنگ
بکندند سنگی چو یک پاره کوه - که شد گاوماهی ز بارش ستوه
وُزان کوه غلتان فرو گاشتند - مر آن خفته را کشته انگاشتند
به فرمان یزدان سر خفته مرد - خروشیدن سنگ بیدار کرد
بدزدید تن را ز سنگ گران - گزید از گذارش به زودی کران
به افسون همان سنگ بر جای خویش - ببست و نجنبید آن سنگ بیش
همانگه کمر بست و اندر کشید - نکرد آن سَخُن را بر ایشان پدید
براند و بُدَش کاوه پیش سپاه - بر افراز راند او از آن جایگاه
بر افراشته کاویانی درفش - همایون همان خسروانی درفش
.
گفتار نهم: گزشتن شاه فریدون از اروند رود بی کشتی
.
به اروند رود اندر آورد روی - چُنان چون بود مرد دیهیم جوی
   اگر پهلوانی ندانی زبان - به تازی تو اروند را دِجله خوان 
  دگر خانه آن شاه آزاد مرد - لب دِجله و شهر بغداد کرد
   چو آمد به نزدیک اروند رود - فرستاد زی رودبانان درود
   بدان رودبان گفت پیروز شاه - که: کشتی برافگن هم اکنون به راه 
  مرا با سپاهم بدان سو رسان - از اینها کسی را بدین سو ممان
که کشتی و زورق هم اندر شتاب - گزارید یکسر بدین روی آب.
   نیاورد کَشتی نگهبانِ رود - نیامد بگفتِ فریدون فرود 
  چُنین داد پاسخ که: شاه جهان - چنین گفت با من سَخُن در نهان
   که مگذار یک پشه را، تا نُخُست - چو نامه بیابی و مُهری درست.
   فریدون چو بشنید شد خشمناک - از آن ژَرف دریا نیامدش باک
   به تندی میان کیانی ببست - بر آن باره ی شیردل برنشست
   سرش تیز شد کینه و جنگ را - به آب اندر افگند گلرنگ را
   ببستند یارانش یکسر کمر - همیدون به دریا نهادند سر 
  بر آن بادپایان با آفرین - به آب اندرون تر نکردند زین
سر سرکشان اندر آمد ز خواب - ز تاسیدن بادپایان بر آب
به آب اندرون تن برآورده پاک - چنان چون شب تيره یازد به خاک
   به خشگی رسیدند سر کینه جوی - به بیتالمقدس نِهادند روی 
  چو بر پهلوانی زبان راندند - همی «کَنگ دِز هوخت» اش خواندند 
  به تازی کنون خانه ی پاک خوان - برآورده ایوان دهاک دان
.
گفتار دهم: اندر رسیدن فریدون به کوشک دهاک
.
   چو از دشت نزدیک شهر آمدند - کز آن شهر جوینده بهر آمدند
   ز یک میل کرد آفرِیدون نگاه - یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
که ایوانش برتر ز کیوان نُمود - تو گفتی ستاره بخواهد پَسود
   فروزنده چون اورمزد بر سپهر - همه جای شادی و آرام و مهر 
  بدانست ک آن خانه ی اژدهاست - که جای بزرگی و جای بهاست
   به یارانش گفت: آنک بر تیره خاک - برآرد چُنین بُرزجای از مَغاک
   بترسم همی زآنکه با او جهان - مگر راز دارد یکی در نهان
   همان بِه که ما را بدین جای تنگ - شتابیدن آید به جای درنگ.
   بگفت و به گرز گران دست برد - لگام باره ی تیزتک را سِپُرد  
 تو گفتی یکی آتشستی دُرُست - که پیش نگهبان ایوان برُست
   گران گرز برداشت از پیش زین - تو گفتی همی برنوردد زَمین
   کس از روزبانان به در برنماند - فریدون جهانآفرین را بخواند
   به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ - جهان ناسِپَرده جوان سُتُرگ
ستونی که دهاک سازیده بود - سرش بهآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید - که آن جز به نام جهاندار دید
یکی گرزه ی گاوپیکر سرش - زدی هر که آمد همی همبرش
وُ زان جادوان ک اندر ایوان بُدند - همه نامور نرّه دیوان بُدند
سرانشان به گرز گران کرد پست - نشست از بر گاهِ جادوپرست‏
نِهاد از برِ تختِ دهاک پاى - به پیروزی و رای بگرفت جاى
ز هر سو به ایوان او بنگرید - نشانی ازو هیچ گونه ندید
.
گفتار یازدهم: دیدن شاهنشاه فریدون دختران جمشید شاه را
.
برون آورید از شبستان اوى - بتان سیه موى و خورشید روى‏
بفرمود شستن سرانشان نُخُست - روانشان ازآن تیرگیها بشست‏
ره داور پاک بنمودشان - از آلودگى سر بپالودشان‏
که پرورده ی بت‏ پرستان بدند - چُن آسیمه بر سان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم - به نرگس گل سرخ را داده نم‏
گشادند بر آفریدون سَخُن - که: نو باش تا هست گیتى کَهُن‏
چه اختر بُد این از تو اى نیک‏بخت؟ - چه بارى؟ ز شاخ کدامین درخت‏؟ 
که ایدون به بالین شیر آمدى - ستمگاره مردی دِلیر آمدى‏
چه مایه جهان گشت بر ما به بد - ز کردار این جادوى کم خرد
چه مایه کَشیدیم رنج و بها - ازین اَهرِمَن کیشِ نر اَژدَها
ندیدیم کس ک این چُنین زَهره داشت - نه زین پایگاه از هنر بهره داشت‏
که ش اندیشه ی گاه او آمدى - وُ گرش آرزو جاه او آمدى.‏
چُنین داد پاسخ فریدون که: تخت - نماند به کس جاودانه نه بخت‏
منم پور آن نیک‏بخت آبتین - که دهاک بگرفت از ایران زمین‏
بکشتش به زارى و من کینه‏ جوى - نِهادم سُوى تخت دهاک روى‏
همان گاوِ بَرمایه کهام دایه بود - ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چُنان بى‏ زبان چارپاى - چه آید بر آن مرد ناپاک راى‏
کمر بسته‏ ام من مگر جنگ جوى - از ایران به کین اندر آورده روى‏
سرش را بدین گرزه گاو چهر - بکوبم، نه بخشایش آرم نه مهر.
سَخُن را چو بشنید ازو ارنواز - گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت: شاه آفریدون تویى؟ - که ویران کنى تُنبل و جادویى‏؟ 
تو را پاک دادار بر پای کرد - بدان تا برآری از آن مرد گرد 
کجا هوش دهاک بر دست توست - گشایش جهان را کمر بستِ توست‏
ز تخم کَیان ما دو پوشیده پاک - شده رام با او پر بیم و باک
همى جفتمان خوانَد و جفت مار - چگونه توان بودن اى شهریار.
فریدون چُنین پاسخ آورد باز - که: گر چرخ دادم دهد از فراز
ببُرم پى اَژدَها را ز خاک - بشویم جهان را ز ناپاک، پاک‏
بباید شما را کنون گفت راست - که آن بى‏ بها اَژدَهافش کجاست‏؟
بر او خوبرویان گشادند راز - مگر ک اژدَها را سر آید به گاز
بگفتند ک:او سوى هندوستان - بشد تا کُنَد بند جادوستان‏
ببُرد سر بى ‏گناهان هزار - هراسان شدست از بد روزگار
ز بیمت یکی چاره آرد به دست - مگر زان تواند ز بند تو رست
ز بیم تو روز و شب اندر هراس - همی باشد و شب نخسبد دو پاس 
کجا گفته بودش یکى پیشبین - که پَردَخته کى گردد از تو زَمین‏
که آید که گیرد سرِ تخت تو - چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پُر آتش است - همه زندگانى بر او ناخَوش است‏
همى خون دام و دَد و مرد و زن - بریزد کند در یکى آبزن‏
مگر کو سر و تن بشوید به خون - شود فال اخترشناسان نگون‏
همان نیز از آن مارها بر دو کِفت - به رنج درازست مانده شِگِفت‏
ازین کشور آید به دیگر شود - زِ رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه باز آمدنش - که جایى نباشد فراوان بُدنش.‏
گشاد آن نگار جگرخسته راز - نِهاده بدو گوش گردنفراز
.
گفتار دوازدهم: داستان فریدون با کندرو
.
چو کشور ز دهاک بودی تهی - یکی مایه ور بد به سان رهی
 که او داشتی گنج و تخت و سرای - شِگِفتی به دلسوزگی کدخدای
 وُرا کُندرو خواندندی به نام - به کُندی زدی پیش بیداد گام 
به کاخ اندر آمد دوان کُندرو - در ایوان یکی تاجور دید نو
 نشسته به آرام در پیشگاه - چو سرو بلند از برش گِرد ماه 
ز یک دست سرو سهی شهرناز - به دست دگر ماهروی ارنواز 
همه شهر یکسر پر از لشگرش - کمربستگان نخ زده بر درش
 نه آسیمه گشت و نه پرسید راز - نیایش کنان رفت و بردش نماز
 برو آفرین کرد ک‌:ای شهریار - همیشه بزی تا بود روزگار
 خجسته نشست تو با فرهی - که هستی سَزاوار شاهنشهی
 جهان هفت کشور تو را بنده باد - سرت برتر از ابر بارنده باد. 
فریدونش فرمود تا رفت پیش - بکرد آشکارا همه راز خویش 
بفرمود شاه دلاور بدوی - که: رو مایه ی تخت شاهی بجوی
 نبید آر و رامشگران را بخوان - بپیمای جام و بیارای خوان 
کسی که به رامش سَزای من است - به دانش همان دل زدای من است
 بیار انجمن کن بر تخت من - چنان چون بود در خور بخت من.
سَخُن را چو بشنید اَزو کدخدای - بکرد آنچ گفتش بدو رهنمای
 می روشن آورد و رامشگران - همان درخورش باگهر مِهتران 
چو پیش فریدون به گِرد آمدند - ز بیمش تو گفتی که گـَرد آمدند 
بر او آفرین خواندند چون سزید - که هرگز به گیتی چنان کس ندید
فریدون چو می دید رامش گزید - شبی کرد جشنی چُنان چون سَزید
می ناب و آوای چنگ و سرود - همی داد مر دلبران را درود
فریدون به دستی می دلنواز - به دست دگر ماهرخ ارنواز
نشسته بر آن تخت دهاک بر - دلش پر ز کینه پر از باد، سر
 چو شد بام، گیتی، دوان کُندرو - برون آمد از پیش سالار نو
 نشست از بر باره ی راه جوی - سوی شاه دهاک بنهاد روی
چو روز از دل شب برآمد به راز - چو آتش کز انگِشت گیرد فراز
 بیامد چو پیش سپهبد رسید - سراسر بگفت آنچه دید و شنید
 بدو گفت ک:ای شاه گردن کشان - به برگشتن کارَت آمد نشان
 سه مرد سرافراز با لَشگری - بیامد دوان از دگر کشوری 
از این سه یکی کهتر اندر میان - به بالای سرو و به چهر کَیان 
به سال است کهتر، فزونیش بیش - از آن مِهتران او نِهد پای پیش
 یکی گرز دارد چو یک لخت کوه - همی تابد اندر میان گروه 
به اسپ اندر آمد به ایوان شاه - دو پُرمایه با او همیدون به راه
 بیامد به تخت کَیی برنشست - همه بند و نیرنگ تو کرد پست
 هر آن کس که بود اندر ایوان تو - ز مردان مرد و ز دیوان تو 
سر از پای یکسر فرو ریختشان - همه مغز با خون برآمیختشان. 
بدو گفت دهاک شاید بُدن - که مهمان بود، شاد باید بُدن.
 چُنین داد پاسخ ورا پیشکار - که: مهمان که با گرزه ی گاوسار 
به مهمانی آید تو زو کن گذر - گذشتی ز مهمان نگه دار سر
به مردی نشیند به آرام تو - ز تاج و کمر بستُرد نام تو 
به آیین خویش آورد ناسپاس - چنین گر تو مهمان شناسی، شناس. 
بدو گفت دهاک: چندین منال  - که مهمانِ گستاخ بهتر به فال.
 چُنین داد پاسخ بدو کُندرو - که: آری شَنیدم تو پاسخ شَنو
 گر این نامور هست مهمان تو - چه کارَستَش اندر شبستان تو
 که با دختران جهاندار جم - نشیند زند رای بر بیش و کم 
به یک دست گیرد رخ شهرناز - به دیگر ناردان لب ارنواز
 شب تیره گون خود بتر زین کند - به زیرسر از مُشک بالین کند
 چو مشگ آن دو گیسوی دو ماه تو - که بودند همواره دلخواه تو
 بگیرد به برشان چو شد نیم مست - بدین گونه مهمان نباید به دست
گرفتست آرام بر تخت تو - ز تاج و کمر بفکند بخت تو.
برآشفت دهاک برسان کَرگ - شنید آن سَخُن ک آرزو کرد مرگ
 به دشنام زشت و به آوای سخت - شِگِفتی بشورید با شوربخت
 بدو گفت: هرگز تو در خان من - ازین پس نباشی نگهبان من.
چُنین داد پاسخ ورا پیشکار - که ایدون گُمانم من ای شهریار 
کز آن بخت هرگز نبینی تو بهر - مرا چون دهی کدخداییِ شهر 
چو بی بهره باشی ز گاه مِهی - مرا کار سازندگی چون دِهی 
چرا تو همی نسازی همی کار خویش - که هرگزت نامد چُنین کار پیش
تو را دشمن آمد به گه برنشست - یکی گرزه ی گاو چهره به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد - دلارام بگرفت و گاهت سپرد
 ز تاج بزرگی چو موی از خمیر - برون آمدی مهترا چاره گیر.
.
گفتار سیزدهم: بند کردن فریدون شاه، دهاک تازی را
.
جهاندار دهاک از آن گفت اوی - به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد - فروزنده را مهره در قار زد 
  بفرمود تا برنهادند زین - بر آن بادپایان باریک بین  
 بیامد دمان با سپاهی گران - همه نره دیوان جنگ آوران  
 ز بی راه مر کاخ را بام و در - گرفت و به کین اندر آورد سر   
سپاه فریدون چو آگه شدند - همه سوی آن راه بی ره شدند 
  از اسپان جنگی فرو ریختند - بدان جای تنگی برآویختند   
همه بام و دَر مردم شهر بود - کسی که ش ز جنگ آوری بهر بود
   همه در هوای فریدون بُدند - که از درد دهاک پر خون بُدند  
 ز دیوارها: خشت و از بام: سنگ - به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ 
  ببارید چو ژاله ز ابر سیاه - پیی را نبُد بر زمین جایگاه
 به شهر اندرون هر که برنا بُدند - چه پیران که در جنگ دانا بُدند  
 سوی لشگر آفریدون شدند - ز نیرنگ دهاک بیرون شدند
ز آواز گردان بتوفید کوه - زمین شد ز سُم ستوران ستوه
به سر بر ز گرد سیاه ابر بست - تبیره دل سنگ خارا بخست 
خروشی برآمد ز آتشکده - که: بر تخت اگر شاه باشد دده
  همه پیر و برناش فرمان بریم - یکایک ز گفتار او نگذریم 
  نخواهیم بر گاه دهاک را - مر آن اَژدَهاخیم ناپاک را.  
 سپاهی و شهری به کردار کوه - سراسر به جنگ اندرون همگروه 
  از آن شهر روشن یکی تیره گرد - برآمد که خورشید شد لاژورد  
 پس از رشک دهاک شد چاره جوی - ز لَشکر سُوی کاخ بنهاد روی  
 به آهن سراسر بپوشید تن - بدان تا نداند کس اش ز انجمن
   برآمد بر آن بام کاخِ بلند - به چنگ اندرون شست یازی کمند
 بدید آن سیه نَرگس شهرناز - پر از جادویی با فریدون به راز
   دو رخساره روز و دو زلفینش شب - گشاده به نفرین دهاک لب   
به مغز اندرش آتش رشک خاست - به ایوان کمند اندر افگند راست
   نه از تخت یاد و نه جان ارجمند - فرود آمد از بامِ کاخ بلند 
  به چنگ اندرش آبگون دشنه بود - به خون پری چهرگان تشنه بود
همان تیز دشنه کَشید از نیام - نه بگشاد راز و نه برگفت نام
 ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد - بیامد فریدون به کردار باد 
  بدان گرزه ی گاوسر، دست برد - بزد بر سرش، ترگ بشکست خرد 
  بیامد سروش خجسته دمان: - مزن، گفت: کو را نیامد زمان 
  همیدون شکسته ببندش چو سنگ - ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
   به کوه اندرون بِه بود بند اوی - نیاید برش خویش و پیوند اوی.
   فریدون چو بشنید نآسود دیر - کمندی بیاراست از چرم شیر 
   ببستش به بندی دو دست و میان - که نگشاد آن زَنده پیل ژیان   
نشست از بر تخت زرین اوی - بیفگند ناخوب آیین اوی
   بفرمود کردن به در بر خروش - که: هر کس که دارید بیدار هوش
   نباید که باشید با ساز جنگ - نه زین باره جوید کسی نام و ننگ 
  سپاهی نباید که با پیشه ور - به یک روی جویند هر دو هنر  
 یکی کارورز و یکی گرزدار - سَزاوارِ هر کس پدیدست کار
   چو این کار آن جوید آن کار این - پر آشوب گردد سراسر زَمین 
  به بند اندر است آن که ناپاک بود - جهان را ز کردار او باک بود 
  شما دیر مانید و خرم بوید - به رامش سُوی ورزش خود شوید.  
 شنیدند یکسر سخنهای شاه - از آن مرد پرهیز با دستگاه 
  وُز آن پس همه نامداران شهر - کسی کش بُد از تاج وُز گنج بهر  
 برفتند با رامش و خواسته - همه دل به فرمانش آراسته 
  همی پندشان داد و کرد آفرین - همی کرد یاد از جهان آفرین
   همی گفت ک:این جایگاه من است - به فال اختر بومتان روشن است 
  که یزدان پاک از میان گروه - برانگیخت ما را ز البرز کوه
   بدان تا جهان از بد اَژدَها - به فرمان گرز من آید رها
   چو بخشایش آورد نیکی دِهِش - به نیکی بباید سِپَردن رَهش
   منم کدخدای جهان سر به سر - نشاید نشستن به یک جای بر
وُ گرنه من ایدر همی بودمی - بسی با شما سال پیمودمی.
   مِهان پیش او خاک دادند بوس - ز درگاه برخاست آوای کوس
همه شهر دیده به درگاه بر - خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اَژدَها را برون آورید - به بند کمندی چُنان چون سَزید
دُمادُم برون رفت لشکر ز شهر - وُزان شاه نایافته شهر بهر
   ببردند دهاک را بسته خوار - به پشت هیونی برافگنده زار
   همی راند ازین گونه تا شیرخوان - جهان را چُن این بشنوی پیر خوان 
  بسا روزگاران که بر کوه و دشت - گذشتست و بسیار خواهد گذشت
   برآن گونه دهاک را بسته سخت - سوی شیرخوان برد بیداربخت 
  همی راند او را به کوه اندرون - همی خواست کردن سرش را نگون
    همانگه بیامد خجسته سروش - به چربی یکی راز گفتش به گوش
   که: این بسته را تا دماوند کوه - ببر همچُنین تازنان بی گروه.
چو بشنید شاه آفریدون به هوش - بدین گونه راز از خجسته سروش
پر اندیشه از شیرخوان بازگشت - چو با او فرشته همآواز گشت:
  مبر جز کسی را که نگزیردت - به هنگام سختی به بر گیردت. 
  بیاورد دهاک را چون نوند - به کوه دماوند کردش به بند 
ز سر تا به پایش زهی برکشید - سراسر یکی چرم از او درکشید
بدان زه سر و پای و دستش ببست - همه بند و گردنش بر هم شکست
چو بندی بر آن بند بفزود نیز - نبود از بَد بخت مانند چیز
  به کوه اندرون جای تنگش گزید - نگه کرد غاری بُنش ناپدید
   بیاورد زنجیرهای گران - به جایی که مغزش نبود اندر آن 
  فرو بست دستش بر آن کوه باز - بدان تا بماند به سختی دراز
    ببستش بر آن گونه آویخته - وُزو خون دل بر زَمین ریخته
   از او نام دهاک چون خاک شد - جهان از بد او همه پاک شد
   گسسته شد از خویش و پیوند، اوی - بمانده بدان گونه در بند، اوی
.
بیا تا جهان را به بد نسپریم - به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار - همان بِه که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخِ بلند - نخواهد بُدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار - سخن را چنین خوار مایه مدار
سخن را سخندان ز گوهر گزید - ز گوهر ورا پایه برتر سزید
تویی آنک گیتی بجویی همی - چنان کن که بر داد پویی همی
فریدون فرخ فرشته نبود - ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی - تو داد و دهش کن فریدون تویی
فریدون ز کاری که کرد ایزدی - نُخُستین جهان را بشست از بدی
یکی پیشتر بند دهاک بود - که بیدادگر بود و ناپاک بود
وُ دیگر که گیتی ز نابخردان - بپردَخت و بستد ز دست بدان
سه دیگر که کین پدر باز خواست - جهان ویژه بر خویشتن کرد راست
جهانا چه بَد مهر و بَد گوهری - که خود پرورانی و خود بشکَری
نگه کن کجا آفریدونِ گُرد - که از تخم دهاک شاهی ببرد
ببُد در جهان پنجسَد سال شاه - به پایان بشد، ماند ازو جایگاه
جهانِ جهان دیگری را سِپُرد - به جز درد و اندوه چیزی نبرد
جهان چون بر او بر نماند ای پسر - تو نیز آز مسپار و انده مخَور

چُنینیم یکسر کِه و مِه همه - تو خواهی شبان باش، خواهی رمه