پادشاهی دهاک تازی
ویرایش: امید عطایی فرد
.
گفتار یکم: شهرناز و ارنواز
.
چو دهاک بر تخت شد شهریار - بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز - برآمد بر این روزگاری دراز
نِهان گشت کردار فرزانگان - پراگنده شد کام دیوانگان
هنر: خوار شد، جادویی: ارجمند - نِهان: راستی، آشکارا: گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز - به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
دو پاکیزه از خانه ی جمّشید - برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند - سر بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز - دگر پاکدامن به نامْ ارنواز
به ایوان دهاک بردندشان - بر آن اَژدَهافَش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی - بیاموختْشان کژّی، بدخویی
بدین بود بنیاد دهاک شوم - جهان شد مر او را چو یک مهره موم
ندانست خود جز بد آموختن - جز از کشتن و تاختن و سوختن
پس آیین دهاک وارونه خوی - چُنان بُد که چون میبُدیْش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی - به کُشتی که با دیو برخاستی
چو زیر آمدی مرد، کشتیش دیو - نه شرم و نه ترسش ز کیهان خدیو
کجا نامور دختری خوبروی - به پردَه نْدَرون پاک بی گفت وگوی
پرستنده کردیْش در پیش خویش - نه راه کیی بُد نه آیین کیش
.
گفتار دوم: داستان ارمانک و گرمانک
.
چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان - چه کهتر، چه از تخمه ی پَهلوان
خورشگر ببردی به ایوان اوی - همی ساختی راه درمان اوی
بکشتی و مغزش بپرداختی - مر آن اَژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا - دو مرد گرانمایه ی پارسا
یکی نام ارمانک پاکدین - دگر نام گرمانک پیشبین
چُنان بُد که بودند روزی به هم - سَخُن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشگرش - وُزان راه های بد اندر خَورش
یکی گفت: ما را به خوالیگری - بباید بر ِشاه رفت، آوری
وُزان پس یکی چاره یی ساختن - ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون - یکی را توان آوریدن برون.
برفتند و خوالیگری ساختند - خورش خود بر اندازه بشناختند
خورشخانه ی پادشاه جهان - گرفت آن دو بیدار ِخرّم نِهان
چو آمد به نزدیک خون ریختن - ز شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردم کُشان - گرفته دو مرد جوان را کَشان
زنان پیش خوالیگران تاختند - ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر - پر از خون دو دیده ، پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان، آن بدین - ز کردار بیداد شاهِ زمین
از آن دو یکی را بپرداختند - جزین چاره یی نیز نشناختند
همی خورد هر کس دریغی دراز - ز بهر جوانان گردنفراز
برون کرد مغز سر گوسفند - بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت: - نگر تا بداری سر اندر نِهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر - تو را از جهان کوه و دشتست بهر
که بر دشتتان باد آرامگاه - وگر نه به زاری کندتان تباه.
به جای سرش زان سر بی بها - خورش ساختند از پی اَژدَها
ازین گونه هر ماهیان سی جوان - ازیشان همی یافتندی روان
چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست - برآن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش - سپردی و دشت را نهادیْش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد - کز آباد ناید به دل بَرش یاد
بود خانه هاشان سراسر پلاس - ندارند در دل ز یزدان هراس
.
گفتار سوم: اندر خواب دیدن دهاک، فریدون را
.
چو از روزگارش چهل سال ماند - نگر تا به سر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریاز - به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشاهان - سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان - به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار - به چنگ اندرون گرزه ی گاوسار
هویدا بدو فره ی ایزدی - سرشته جهانبان ش از بخرَدی
دمان پیش دهاک رفتی به جنگ - زدی بر سرش گرزه ی گاورنگ
یکایک همین گُرد کهتر به سال - ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ - نهادی به گردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گُرم و درد - پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوند کوه - کشان و دوان از پس اندر گروه
یکی چاه بود اندر آن کوه و پست - به چاه اندر آن بر دو دستش ببست
بپیچید دهاک بیدادگر - بدریدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزد به خواب اندرون - که لرزان شد آن خانه ی سد ستون
بجستند خورشیدرویان ز جای - از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت دهاک را ارنواز - که: شاها چه بودت نگویی به راز
چه بودت ک ایدون بترسیده یی - که بر جای چون بید لرزیده یی
که خفته به آرام در خان خویش - برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان توست - دد و دیو و مردم نگهبان توست
جهانی سراسر به شاهی تو راست - سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آن شد بجستی ز جای - به ما باز گوی ای جهان کدخدای.
به خورشید رویان جهاندار گفت - که: چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید - شودتان دل از جان من ناامید.
به شاه جهان گفت پس ارنواز - که: بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای - که بیچارهای نیست پتیارهای
همه کارهای جهان را در است - مگر مرگ ک آن را دری دیگر است.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت - همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی - که: مگذار تن را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت توست - جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری - دد و مردم و دیو و مرغ و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران - از اخترشناسان و افسونگران
سخن سر به سر مهتران را بگوی - پژوهش کن و راستی بازجوی
ممان کز تو ماند نهان هیچ چیز - بدان و بپرس از همه کس به نیز
نگه کن که هوش تو بر دست کیست - ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان - به خیره مترس از بد بدگمان.
شه برمنش را خوش آمد سخن - که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ - هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد - بگسترد خورشید یاکند زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی - سَخُن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید- بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
بخواند و بپرسید پاسخ خواب - که این را بگویید یکسر چو آب
نپوشید بر مرد دانا سخن - مگر نو کند چاره مرد کهن
بخواند و به یک جایشان گرد کرد - وز ایشان همی جست درمان درد
نِهانی سخن کردشان خواستار - ز نیک و بد و گردش روزگار
بگفتا: مرا زود آگه کنید - روان را سوی روشنی ره کنید
که بر من زمانه کی آید به سر - که را باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد - و گر سر به خواری بباید نِهاد.
لب موبدان خشک و رخساره تر - زبان پر ز گفتار با یکدگر
که: گر بودنی بازگوییم راست - به جانست پَیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست - بباید هم اکنون ز جان دست شست.
سه روز اندرین کار شد روزگار - سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه - برآن موبدان نُماینده راه
که: گر زندهتان دار باید بسود - وُ گر بودنیها بباید نُمود.
همه موبدان سرفگنده نگون - پر از بیم: دل، دیدگان: پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش - یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام - کزان موبدان او زدی تیز گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد - گشاده زبان پیش دهاک شد
بدو گفت: پردخته کن سر ز باد - که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود - که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان دم و شادمانی شمرد - برفت و جهان، دیگری را سپرد
اگر باره ی آهنینی به پای - سپهرت بساید نمانی به جای
بیاید یکی گرد خسرو نژاد - ندارد چون او پیر دهقان به یاد
کسی را بود زین سپس تخت تو - به خاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود - زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد - نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر - بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه - کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز - به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاو روی - ببنددت وُ آرد از ایوان به کوی.
بدو گفت دهاک ناپاک دین: - چرا بنددم چیست از منش کین؟
دلاور بدو گفت: گر بخردی - کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش - از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو بَرمایه خواهد بُدن - جهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر - بدین کین کشد گرزه ی گاوسر.
چو بشنید دهاک بگشاد گوش - ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند - بتابید روی از نِهیب گزند
چو آمد دل تاجور باز جای - به تخت کَیان اندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان - همی باز جست آشکار و نِهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد - شده روز روشن بر او لاژورد
.
گفتار چهارم: اندر زادن فریدون
.
برآمد برین روزگاری دراز - کشید اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد - جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید بر سان سرو سهی - همی تافت زو فرّ شاهنشهی
جهانجوی با فرّ جمشید بود - به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی - روان را چو دانش به شایستگی
به سر بر همی گشت گردان سپهر - شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو که ش نام برمایه بود - ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو تاووس نر - به هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان - ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید - نه از پیر سر کاردانان شنید
زمین کرد دهاک پر گفت و گوی - به گِرد زمین در همین جست و جوی
ز گاو فریدون گیتی گشای - همی خواست ک آرد سرش زیر پای
به جان بردنش کرد چنگال تیز - وز او خاسته در جهان رستخیز
فریدون که بودش پدر آبتین - شده تنگ بر آبتین بر زمین
نهان گرد گیتی فراوان بگشت - چه بر کوه خارا چه بر ساده دشت
وز آسیب او پر هنر آبتین - چو سیماب لرزان شده بر زمین
گریزان و زِ خویشتن گشته سیر - برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد - تنی چند روزی بدو باز خورد
چو آمد به سر روز آن بی گزند - از آن روزبانان بد جای چند
بدو باز خوردند و بردند خوار - چنان بی گنه را بر شهریار
گرفتند و بردند بسته چو یوز - برو بر سرآورد دهاک روز
خردمند مام فریدون چو دید - که بر جفت او بر چنان بد رسید
زنی بود آرایش روزگار - درختی کز او فر شاهی به بار
چو آگاهی شوی بشنید زن - که دهاک کردش جدا سر ز تن
برون رفت پویان سوی مرغزار - چنان داغ دل گشته ی روزگار
فرانک بدش نام و فرخنده بود - به مهر فریدون دل آگنده بود
دوان گشت و دل خسته از روزگار - همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود - که نا بسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار - خروشید و بارید خون بر کنار
که: ای نامور مرد با مهر و داد - ز تو دادفرمای خشنود باد
ز کردار این شاه بیدادگر - یکی مانده ام، مانده بی پای و پر.
پرستنده ی بیشه و گاو نغز - چُنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که: چون بنده بر پیش فرزند تو - بباشم پذیرنده ی پند تو.
فرانک بدو داد فرزند را - بگفتش بدو گفتنی پند را
بدو گفت ک: این کودک شیرخوار - ز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیر - وُ زین گاو نغزش بپرور به شیر
وگر پاره خواهی روانم تو راست - گروگان کنم جان بدان کت هواست.
سه سالش پدروار از آن گاو شیر - همی داد هشیار زنهار گیر
نشد سیر دهاک از آن جست و جوی - شد از گاو، گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار - چنین گفت با مرد زنهار دار
که: اندیشه یی در دلم ایزدی - فراز آمده ست از ره بخردی
همی کرد باید کز آن چاره نیست - که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان - شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه - برم خوبرخ را به البرز کوه.
چو گفت این سخن خوب رخ را ببرد - ز بس داغ او خون دل می سترد
بیاورد فرزند را چون نوند - چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بدان کوه بود - که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت ک:ای پاک دین - منم سوگواری از ایران زمین
بدان کین گرانمایه فرزند من - همی بود خواهد سر انجمن
ببرّد سر و تاج دهاک را - سپارد کمربند او خاک را
تو را بود باید نگهبان اوی - پدروار لرزنده بر جان اوی.
پذیرفت فرزند او نیک مرد - نیاورد هرگز بدو باد سرد
نوند شد به دهاک یک روزگار - از آن گاو بَرمایه و مرغزار
بیامد پر از کینه چون پیل مست - مر آن گاو برمایه را کرد پست
جز آن هر چه دید اندرو چارپای - بیفگند وزیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت - فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند - ز پای اندر آورد کاخ بلند
.
گفتار پنجم: پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
.
چو بگذشت از آن بر فریدون دو هشت - ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت - که: بگشای بر من نِهان از نِهفت
بگویی مرا تا که بودم پدر - کی ام من به تخم، از کدامین گهر
چه گویم کی ام بر سر انجمن - یکی دانشی داستانی بزن.
فرانک بدو گفت ک:ای نامجوی - بگویم تو را هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین - یکی مرد بُد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود - خردمند و گرد و بی آزار بود
ز تهمورتِ گُرد بودش نژاد - پدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بُد تو را مر مرا نیک شوی - نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بُد که دهاک جادوپرست - ز ایران به جان تو یازید دست
به دهاک گفتش ستاره شمر - که روز تو آرد فریدون به سر
ازو من نِهانت همی داشتم - چه مایه به بَد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان - روا کرده پیش تو روشن روان
ابر کتف دهاک جادو دو مار - برُست و برآورد ز مردم دمار
سر باب ات از مغز پرداختند - همان اژدها را خورش ساختند
بکشت آن گرانمایه را خوار خوار - تبه کرد بر ما چنین روزگار
سرانجام رفتم سوی بیشه یی - که کس را نه ز آن بیشه اندیشه یی
یکی گاو دیدم چو باغ بهار - سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده به کَش - نشسته به بیشه درون شاه فَش
بدو دادمت روزگاری دراز - همی پروریدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو تاووس رنگ - برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام از آن گاو آن مرغزار - یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم تو را ناگهان - گریزان ز ایوان و از خان و مان
بیامد بکشت آن گرانمایه را - چنان بی زبان مهربان دایه را
وُز ایوان ما تا به خورشید خاک - برآورد و کرد آن بلندی مَغاک.
فریدون چو بشنید و بگشاد گوش - ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین - به ابرو ز خشم اندر آورد چین
چُنین داد پاسخ به مادر که: شیر - نگردد مگر ز آزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادوپرست - مرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاک - برآرم ز ایوان دهاک خاک.
بدو گفت مادر که: این رای نیست - تو را با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار دهاک با تاج و گاه - میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری سدهزار - کمربسته او را کند کارزار
جز اینست آیین پیوند و کین - جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبیذ جوانی چَشید - به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد - تو را روز جز شاد و خرم مباد
تو را ای پسر پند من یاد باد - به جز گفت مادر دگر باد، باد.
.
گفتار ششم: اندر داستان کاوه ی آهنگر با دهاک تازی
.
چُنان بُد که دهاک را روز و شب - به نام فریدون گشادی دو لب
بران بُرز بالا ز بیم نشیب - شده ز آفرِیدون دلش پُر نِهیب
چُنان بُد که یک روز بر تخت آج - نِهاده به سر بر ز پیروزه تاج
زِ هر کشوری مهتران را بخواست - که در پادشاهی کند پشت راست
بزرگان فرزانه را گرد کرد - از اخترشناسان و مردان مرد
از آن پس چُنین گفت با موبدان - که: ای پرهنر باگهر بخردان
مرا در نِهانی یکی دشمن است - که بر بخردان این سَخُن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ - گوی کی نژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان - درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد - نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار - بترسم همی از بدِ روزگار
بترسم که گیرد به من بر جهان - کند مر مرا ناپدید او نهان
همی زین فزون بایدم لَشگری - هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لَشگری خواهم انگیختن - ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان - که من ناشکبیم بدین داستان
یکی دفتر اکنون بباید نوشت - که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت
نگوید سخن جز همه راستی - نخواهد به داد اندرون کاستی.
ز بیم سپهبد همه راستان - بدان کار گشتند همداستان
بدان دفتر اژدها ناگزیر - گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه - برآمد خروشیدن دادخواه
ستمدیده را پیش او خواندند - برِ نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دژم - که: برگوی تا از که دیدی ستم؟!
خروشید و زد دست بر سر ز شاه - که: شاها منم کاوه ی دادخواه
بده داد من ک آمدستم دوان - همی نالم از تو به رنج روان
اگر داد دادن بود کار تو - بیفزاید ای شاه بازار تو
پدر چون به فرزند شد سوخته - شد از روز بد توشه اندوخته
ز گشت جهان چون شود پیر، مرد - به فرزند باشد بی آزار و درد
مرا روزگار این چنین کوژ کرد - دلی پر امید و سری پر ز درد
جوانی نماندست و فرزند نیست - به گیتی چو فرزند، پیوند نیست
ستم را میان و کرانه بود - همیدون ستم را بهانه بود
بهانه چه داری تو بر من بیار - که بر من سگالی بد روزگار
ز تو بر من آمد ستم بیشتر - زند بر دلم هر زمان نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا - به فرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان - ازیشان یکی مانده است این زمان
ببخشای بر من یکی را نگر - که سوزان شود هر زمانم جگر
شها من چه کردم یکی باز گوی - وگر بی گناهم بهانه مجوی
به هال من ای تاجور در نگر - میفزای بر خویشتن درد سر
یکی بیزیان مرد آهنگرم - ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری - بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تُو راست - چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت - بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت
مگر کز شمار تو آید پدید - که نو نو ز گیتی به من چون رَسید
که مارانت را مغز فرزند من - همی داد باید ز هر انجمن.
سپهبد به گفتار او بنگرید - شِگِفت آمدش ک آن سَخُنها شنید
بدو باز دادند فرزند اوی - به خوبی بجستند پیوند اوی
پس او را بفرمود شاه جهان - که آرام گیرد برِ آن مهان
چو چک ها بدادند پیران همه - بر آن سان که فرمود شاه رمه
بفرمود پس کاوه را پادشا - که باشد بدان دفتر اندر گوا
که کوتاه دست است شاه از بدی - نپوید به کژی و نابخردی
چو برخواند کاوه همه دفترش - سبک سوی پیران آن کشورش
چو آگه شد از گفته ی شهریار - برآشفت از آن، کاوه ی نامدار
خروشید ک:ای پای مردان دیو - بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی - سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین دفتر اندر گُوا - نه هرگز براندیشم از پادشا.
خروشید و برجست لرزان ز جای - بدرید و بسپرد دفتر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی - ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین - که: ای نامور شهریار زَمین
ز چرخ برین بر سرت باد سرد - نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوه ی خامگوی - بسان همالان کند سرخ روی
همه دفتر ما به پیمان تو - بدَرَد بپیچد زِ فرمان تو
سر و دل پُر از کینه کرد و برَفت - تو گفتی که مهر فریدون گرفت
ندیدیم از این کار ما سخت تر - بماندیم خیره بدین کار در.
کَی نامور پاسخ آورد زود - که: از من شِگِفتی بباید شُنُود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید - دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست - یکی کوه گفتی ز آهن برُست.
به پیران کشور چنین گفت شاه - که: ترسم که شد روز بر من سیاه
همیدون چُن او زد به سر بر، دو دست - شِگِفتی مرا در دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس - که راز سپهری ندانست کس.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه - برو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند - جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم ک آهنگران پشتِ پای - بپوشند هَنگام زخم دَرای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد - همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست - که: ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند - سر از بند دهاک بیرون کند
بپویید، کین مهتر آهَرمَن است - جهان آفرین را به دل دشمن است
یکایک به نزد فریدون شویم - بدان سایه ی فَر او بغنویم.
بدان بی بها ناسزاوار پوست - پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گُرد - سپاهی برو انجمن شد نه خُرد
بدانست خود ک آفریدون کجاست - سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نَو - بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کَی - به نیکی یکی اختر افگند پَی
بیاراست آن را به دیبای روم - ز گوهر بر و پَیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه - یکی فال فرخ پَی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش - همی خواندش کاویانی درَفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه - به شاهی به سر برنهادی کلاه
بر آن بیبها چرم آهنگران - برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان - بر آن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره چون شید بود - جهان را ازو دل پر امید بود
.
گفتار هفتم: اندر رفتن آفریدون به جنگ دهاک تازی
.
بگشت اندرین نیز چندی جهان - همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید - جهان پیش دهاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان - به سر بر نِهاده کلاه کیان
که: من رفتنیام سوی کارزار - تو را جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست - بدو زن به هر نیک و بد پاک دست.
فرو ریخت آب از مژه مادرش - همی آفرین خواند بر داورش
به یزدان همی گفت : زِنهار من - سپردم تو را ای جهاندار من
بگردان ز جانش نهیب بدان - بپرداز گیتی ز نابخردان.
فریدون سبک ساز رفتن گرفت - سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت
برادر دو بودش، دو فرخ هَمال - ازو هر دو آزاده مِهتر به سال
یکی بود از ایشان کیانوش نام - دگر نام بَرمایه ی شادکام
فریدون بدیشان سَخُن بر گشاد - که خرم زیید ای دِلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بِهی - به ما باز گردد کلاه مِهی
بیارید داننده آهنگران - یکی گرز فرمای ما را گران.
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند - به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نامجوی - به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود - وزان گرز پیکر بدیشان نُمود
نگاری نگارید بر خاک پیش - همیدون بسان سر گاومیش
بِدان دست بردند آهنگران - چو شد ساخته کارِ گرزِ گران
به پیش جهانجوی بردند گرز - فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر - ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید - بسی دادشان مهتری را نُوید
که: گر اژدها را کنم زیر خاک - بشویم شما را سر از گرد، پاک
جهان را همه سوی داد آوریم - چون از نام دادار یاد آوریم.
فریدون به خورشید بر برد سر - کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت شادان به خرداد روز - به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه اوی - به ابر اندر آمد سرِگاه اوی
به پیلان گردون کَش و گاومیش - سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و بَرمایه بر دست شاه - چه کهتر برادر همان نیکخواه
همی رفت خانه به خانه چو باد - سری پر ز کینه دلی پر ز داد
رسیدند تازیان چون نَوَند - به جایی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود - فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تيره تر گشت از آن جایگاه - خِرامان بیامد یکی نیکخواه
فرو هِشته از مُشک تا پای، موی - به کردار هور و بهشتش روی
سروشی بُد آن آمده از بهشت - که تا باز گوید بدو خوب و زشت
سُوی مهتر آمد بسان پری - نِهانی بیامُختش افسونگری
کجا بندها را بداند کَلید - گشاده به افسون کند نا پدید
فِریدون بدانست ک آن ایزدیست - نه از راه بیکار و دست بدیست
شد از شادمانی رُخَش ارغوان - که تن را جوان دید و بخت جوان
خورش نغز آراست خوالیگرش - یکی پاک خوان از درِ مهترش
چو شد نوش خورده، شتاب آمدش - گران شد سرش، رای خواب آمدش
.
گفتار هشتم: برادران فریدون در امید پادشاهی
.
چو آن رفتن ایزدی کار اوی - بدیدند و آن بخت بیدار اوی
برادرش هر دو بر او خاستند - تبه کردنش را بیاراستند
به پایان کُه شاه خفته به ناز - شده یک زمان از شب دیریاز
یکی جای بود از بر بُرز کوه - برادرش هر دو نِهان از گروه
به کُه بَر شدند آن دو بیدادگر - جز ایشان نَبُد ایچ کس را به بر
برفتند هر دو نهان از گروه - بر آن برز بالای آن تیغ کوه
ز خارا بکندند لختی گران - ندیده مر آن کار بد را کران
از آن کوه بالا بکندند سنگ - بدان تا بکوبد سرش بی دِرنگ
بکندند سنگی چو یک پاره کوه - که شد گاوماهی ز بارش ستوه
وُزان کوه غلتان فرو گاشتند - مر آن خفته را کشته انگاشتند
به فرمان یزدان سر خفته مرد - خروشیدن سنگ بیدار کرد
بدزدید تن را ز سنگ گران - گزید از گذارش به زودی کران
به افسون همان سنگ بر جای خویش - ببست و نجنبید آن سنگ بیش
همانگه کمر بست و اندر کشید - نکرد آن سَخُن را بر ایشان پدید
براند و بُدَش کاوه پیش سپاه - بر افراز راند او از آن جایگاه
بر افراشته کاویانی درفش - همایون همان خسروانی درفش
.
گفتار نهم: گزشتن شاه فریدون از اروند رود بی کشتی
.
به اروند رود اندر آورد روی - چُنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان - به تازی تو اروند را دِجله خوان
دگر خانه آن شاه آزاد مرد - لب دِجله و شهر بغداد کرد
چو آمد به نزدیک اروند رود - فرستاد زی رودبانان درود
بدان رودبان گفت پیروز شاه - که: کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان - از اینها کسی را بدین سو ممان
که کشتی و زورق هم اندر شتاب - گزارید یکسر بدین روی آب.
نیاورد کَشتی نگهبانِ رود - نیامد بگفتِ فریدون فرود
چُنین داد پاسخ که: شاه جهان - چنین گفت با من سَخُن در نهان
که مگذار یک پشه را، تا نُخُست - چو نامه بیابی و مُهری درست.
فریدون چو بشنید شد خشمناک - از آن ژَرف دریا نیامدش باک
به تندی میان کیانی ببست - بر آن باره ی شیردل برنشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را - به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر - همیدون به دریا نهادند سر
بر آن بادپایان با آفرین - به آب اندرون تر نکردند زین
سر سرکشان اندر آمد ز خواب - ز تاسیدن بادپایان بر آب
به آب اندرون تن برآورده پاک - چنان چون شب تيره یازد به خاک
به خشگی رسیدند سر کینه جوی - به بیتالمقدس نِهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند - همی «کَنگ دِز هوخت» اش خواندند
به تازی کنون خانه ی پاک خوان - برآورده ایوان دهاک دان
.
گفتار دهم: اندر رسیدن فریدون به کوشک دهاک
.
چو از دشت نزدیک شهر آمدند - کز آن شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفرِیدون نگاه - یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
که ایوانش برتر ز کیوان نُمود - تو گفتی ستاره بخواهد پَسود
فروزنده چون اورمزد بر سپهر - همه جای شادی و آرام و مهر
بدانست ک آن خانه ی اژدهاست - که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت: آنک بر تیره خاک - برآرد چُنین بُرزجای از مَغاک
بترسم همی زآنکه با او جهان - مگر راز دارد یکی در نهان
همان بِه که ما را بدین جای تنگ - شتابیدن آید به جای درنگ.
بگفت و به گرز گران دست برد - لگام باره ی تیزتک را سِپُرد
تو گفتی یکی آتشستی دُرُست - که پیش نگهبان ایوان برُست
گران گرز برداشت از پیش زین - تو گفتی همی برنوردد زَمین
کس از روزبانان به در برنماند - فریدون جهانآفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ - جهان ناسِپَرده جوان سُتُرگ
ستونی که دهاک سازیده بود - سرش بهآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید - که آن جز به نام جهاندار دید
یکی گرزه ی گاوپیکر سرش - زدی هر که آمد همی همبرش
وُ زان جادوان ک اندر ایوان بُدند - همه نامور نرّه دیوان بُدند
سرانشان به گرز گران کرد پست - نشست از بر گاهِ جادوپرست
نِهاد از برِ تختِ دهاک پاى - به پیروزی و رای بگرفت جاى
ز هر سو به ایوان او بنگرید - نشانی ازو هیچ گونه ندید
.
گفتار یازدهم: دیدن شاهنشاه فریدون دختران جمشید شاه را
.
برون آورید از شبستان اوى - بتان سیه موى و خورشید روى
بفرمود شستن سرانشان نُخُست - روانشان ازآن تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان - از آلودگى سر بپالودشان
که پرورده ی بت پرستان بدند - چُن آسیمه بر سان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم - به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سَخُن - که: نو باش تا هست گیتى کَهُن
چه اختر بُد این از تو اى نیکبخت؟ - چه بارى؟ ز شاخ کدامین درخت؟
که ایدون به بالین شیر آمدى - ستمگاره مردی دِلیر آمدى
چه مایه جهان گشت بر ما به بد - ز کردار این جادوى کم خرد
چه مایه کَشیدیم رنج و بها - ازین اَهرِمَن کیشِ نر اَژدَها
ندیدیم کس ک این چُنین زَهره داشت - نه زین پایگاه از هنر بهره داشت
که ش اندیشه ی گاه او آمدى - وُ گرش آرزو جاه او آمدى.
چُنین داد پاسخ فریدون که: تخت - نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین - که دهاک بگرفت از ایران زمین
بکشتش به زارى و من کینه جوى - نِهادم سُوى تخت دهاک روى
همان گاوِ بَرمایه کهام دایه بود - ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چُنان بى زبان چارپاى - چه آید بر آن مرد ناپاک راى
کمر بسته ام من مگر جنگ جوى - از ایران به کین اندر آورده روى
سرش را بدین گرزه گاو چهر - بکوبم، نه بخشایش آرم نه مهر.
سَخُن را چو بشنید ازو ارنواز - گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت: شاه آفریدون تویى؟ - که ویران کنى تُنبل و جادویى؟
تو را پاک دادار بر پای کرد - بدان تا برآری از آن مرد گرد
کجا هوش دهاک بر دست توست - گشایش جهان را کمر بستِ توست
ز تخم کَیان ما دو پوشیده پاک - شده رام با او پر بیم و باک
همى جفتمان خوانَد و جفت مار - چگونه توان بودن اى شهریار.
فریدون چُنین پاسخ آورد باز - که: گر چرخ دادم دهد از فراز
ببُرم پى اَژدَها را ز خاک - بشویم جهان را ز ناپاک، پاک
بباید شما را کنون گفت راست - که آن بى بها اَژدَهافش کجاست؟
بر او خوبرویان گشادند راز - مگر ک اژدَها را سر آید به گاز
بگفتند ک:او سوى هندوستان - بشد تا کُنَد بند جادوستان
ببُرد سر بى گناهان هزار - هراسان شدست از بد روزگار
ز بیمت یکی چاره آرد به دست - مگر زان تواند ز بند تو رست
ز بیم تو روز و شب اندر هراس - همی باشد و شب نخسبد دو پاس
کجا گفته بودش یکى پیشبین - که پَردَخته کى گردد از تو زَمین
که آید که گیرد سرِ تخت تو - چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پُر آتش است - همه زندگانى بر او ناخَوش است
همى خون دام و دَد و مرد و زن - بریزد کند در یکى آبزن
مگر کو سر و تن بشوید به خون - شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کِفت - به رنج درازست مانده شِگِفت
ازین کشور آید به دیگر شود - زِ رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه باز آمدنش - که جایى نباشد فراوان بُدنش.
گشاد آن نگار جگرخسته راز - نِهاده بدو گوش گردنفراز
.
گفتار دوازدهم: داستان فریدون با کندرو
.
چو کشور ز دهاک بودی تهی - یکی مایه ور بد به سان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای - شِگِفتی به دلسوزگی کدخدای
وُرا کُندرو خواندندی به نام - به کُندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کُندرو - در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه - چو سرو بلند از برش گِرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز - به دست دگر ماهروی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشگرش - کمربستگان نخ زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز - نیایش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرین کرد ک:ای شهریار - همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی - که هستی سَزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور تو را بنده باد - سرت برتر از ابر بارنده باد.
فریدونش فرمود تا رفت پیش - بکرد آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی - که: رو مایه ی تخت شاهی بجوی
نبید آر و رامشگران را بخوان - بپیمای جام و بیارای خوان
کسی که به رامش سَزای من است - به دانش همان دل زدای من است
بیار انجمن کن بر تخت من - چنان چون بود در خور بخت من.
سَخُن را چو بشنید اَزو کدخدای - بکرد آنچ گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران - همان درخورش باگهر مِهتران
چو پیش فریدون به گِرد آمدند - ز بیمش تو گفتی که گـَرد آمدند
بر او آفرین خواندند چون سزید - که هرگز به گیتی چنان کس ندید
فریدون چو می دید رامش گزید - شبی کرد جشنی چُنان چون سَزید
می ناب و آوای چنگ و سرود - همی داد مر دلبران را درود
فریدون به دستی می دلنواز - به دست دگر ماهرخ ارنواز
نشسته بر آن تخت دهاک بر - دلش پر ز کینه پر از باد، سر
چو شد بام، گیتی، دوان کُندرو - برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر باره ی راه جوی - سوی شاه دهاک بنهاد روی
چو روز از دل شب برآمد به راز - چو آتش کز انگِشت گیرد فراز
بیامد چو پیش سپهبد رسید - سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت ک:ای شاه گردن کشان - به برگشتن کارَت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لَشگری - بیامد دوان از دگر کشوری
از این سه یکی کهتر اندر میان - به بالای سرو و به چهر کَیان
به سال است کهتر، فزونیش بیش - از آن مِهتران او نِهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه - همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد به ایوان شاه - دو پُرمایه با او همیدون به راه
بیامد به تخت کَیی برنشست - همه بند و نیرنگ تو کرد پست
هر آن کس که بود اندر ایوان تو - ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یکسر فرو ریختشان - همه مغز با خون برآمیختشان.
بدو گفت دهاک شاید بُدن - که مهمان بود، شاد باید بُدن.
چُنین داد پاسخ ورا پیشکار - که: مهمان که با گرزه ی گاوسار
به مهمانی آید تو زو کن گذر - گذشتی ز مهمان نگه دار سر
به مردی نشیند به آرام تو - ز تاج و کمر بستُرد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس - چنین گر تو مهمان شناسی، شناس.
بدو گفت دهاک: چندین منال - که مهمانِ گستاخ بهتر به فال.
چُنین داد پاسخ بدو کُندرو - که: آری شَنیدم تو پاسخ شَنو
گر این نامور هست مهمان تو - چه کارَستَش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم - نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز - به دیگر ناردان لب ارنواز
شب تیره گون خود بتر زین کند - به زیرسر از مُشک بالین کند
چو مشگ آن دو گیسوی دو ماه تو - که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد به برشان چو شد نیم مست - بدین گونه مهمان نباید به دست
گرفتست آرام بر تخت تو - ز تاج و کمر بفکند بخت تو.
برآشفت دهاک برسان کَرگ - شنید آن سَخُن ک آرزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آوای سخت - شِگِفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت: هرگز تو در خان من - ازین پس نباشی نگهبان من.
چُنین داد پاسخ ورا پیشکار - که ایدون گُمانم من ای شهریار
کز آن بخت هرگز نبینی تو بهر - مرا چون دهی کدخداییِ شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مِهی - مرا کار سازندگی چون دِهی
چرا تو همی نسازی همی کار خویش - که هرگزت نامد چُنین کار پیش
تو را دشمن آمد به گه برنشست - یکی گرزه ی گاو چهره به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد - دلارام بگرفت و گاهت سپرد
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر - برون آمدی مهترا چاره گیر.
.
گفتار سیزدهم: بند کردن فریدون شاه، دهاک تازی را
.
جهاندار دهاک از آن گفت اوی - به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد - فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین - بر آن بادپایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران - همه نره دیوان جنگ آوران
ز بی راه مر کاخ را بام و در - گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند - همه سوی آن راه بی ره شدند
از اسپان جنگی فرو ریختند - بدان جای تنگی برآویختند
همه بام و دَر مردم شهر بود - کسی که ش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بُدند - که از درد دهاک پر خون بُدند
ز دیوارها: خشت و از بام: سنگ - به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چو ژاله ز ابر سیاه - پیی را نبُد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بُدند - چه پیران که در جنگ دانا بُدند
سوی لشگر آفریدون شدند - ز نیرنگ دهاک بیرون شدند
ز آواز گردان بتوفید کوه - زمین شد ز سُم ستوران ستوه
به سر بر ز گرد سیاه ابر بست - تبیره دل سنگ خارا بخست
خروشی برآمد ز آتشکده - که: بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم - یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه دهاک را - مر آن اَژدَهاخیم ناپاک را.
سپاهی و شهری به کردار کوه - سراسر به جنگ اندرون همگروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد - برآمد که خورشید شد لاژورد
پس از رشک دهاک شد چاره جوی - ز لَشکر سُوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن - بدان تا نداند کس اش ز انجمن
برآمد بر آن بام کاخِ بلند - به چنگ اندرون شست یازی کمند
بدید آن سیه نَرگس شهرناز - پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفینش شب - گشاده به نفرین دهاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست - به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند - فرود آمد از بامِ کاخ بلند
به چنگ اندرش آبگون دشنه بود - به خون پری چهرگان تشنه بود
همان تیز دشنه کَشید از نیام - نه بگشاد راز و نه برگفت نام
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد - بیامد فریدون به کردار باد
بدان گرزه ی گاوسر، دست برد - بزد بر سرش، ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان: - مزن، گفت: کو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ - ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون بِه بود بند اوی - نیاید برش خویش و پیوند اوی.
فریدون چو بشنید نآسود دیر - کمندی بیاراست از چرم شیر
ببستش به بندی دو دست و میان - که نگشاد آن زَنده پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین اوی - بیفگند ناخوب آیین اوی
بفرمود کردن به در بر خروش - که: هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ - نه زین باره جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که با پیشه ور - به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار - سَزاوارِ هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این - پر آشوب گردد سراسر زَمین
به بند اندر است آن که ناپاک بود - جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید - به رامش سُوی ورزش خود شوید.
شنیدند یکسر سخنهای شاه - از آن مرد پرهیز با دستگاه
وُز آن پس همه نامداران شهر - کسی کش بُد از تاج وُز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته - همه دل به فرمانش آراسته
همی پندشان داد و کرد آفرین - همی کرد یاد از جهان آفرین
همی گفت ک:این جایگاه من است - به فال اختر بومتان روشن است
که یزدان پاک از میان گروه - برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اَژدَها - به فرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دِهِش - به نیکی بباید سِپَردن رَهش
منم کدخدای جهان سر به سر - نشاید نشستن به یک جای بر
وُ گرنه من ایدر همی بودمی - بسی با شما سال پیمودمی.
مِهان پیش او خاک دادند بوس - ز درگاه برخاست آوای کوس
همه شهر دیده به درگاه بر - خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اَژدَها را برون آورید - به بند کمندی چُنان چون سَزید
دُمادُم برون رفت لشکر ز شهر - وُزان شاه نایافته شهر بهر
ببردند دهاک را بسته خوار - به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان - جهان را چُن این بشنوی پیر خوان
بسا روزگاران که بر کوه و دشت - گذشتست و بسیار خواهد گذشت
برآن گونه دهاک را بسته سخت - سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی راند او را به کوه اندرون - همی خواست کردن سرش را نگون
همانگه بیامد خجسته سروش - به چربی یکی راز گفتش به گوش
که: این بسته را تا دماوند کوه - ببر همچُنین تازنان بی گروه.
چو بشنید شاه آفریدون به هوش - بدین گونه راز از خجسته سروش
پر اندیشه از شیرخوان بازگشت - چو با او فرشته همآواز گشت:
مبر جز کسی را که نگزیردت - به هنگام سختی به بر گیردت.
بیاورد دهاک را چون نوند - به کوه دماوند کردش به بند
ز سر تا به پایش زهی برکشید - سراسر یکی چرم از او درکشید
بدان زه سر و پای و دستش ببست - همه بند و گردنش بر هم شکست
چو بندی بر آن بند بفزود نیز - نبود از بَد بخت مانند چیز
به کوه اندرون جای تنگش گزید - نگه کرد غاری بُنش ناپدید
بیاورد زنجیرهای گران - به جایی که مغزش نبود اندر آن
فرو بست دستش بر آن کوه باز - بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بر آن گونه آویخته - وُزو خون دل بر زَمین ریخته
از او نام دهاک چون خاک شد - جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند، اوی - بمانده بدان گونه در بند، اوی
.
بیا تا جهان را به بد نسپریم - به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار - همان بِه که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخِ بلند - نخواهد بُدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار - سخن را چنین خوار مایه مدار
سخن را سخندان ز گوهر گزید - ز گوهر ورا پایه برتر سزید
تویی آنک گیتی بجویی همی - چنان کن که بر داد پویی همی
فریدون فرخ فرشته نبود - ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی - تو داد و دهش کن فریدون تویی
فریدون ز کاری که کرد ایزدی - نُخُستین جهان را بشست از بدی
یکی پیشتر بند دهاک بود - که بیدادگر بود و ناپاک بود
وُ دیگر که گیتی ز نابخردان - بپردَخت و بستد ز دست بدان
سه دیگر که کین پدر باز خواست - جهان ویژه بر خویشتن کرد راست
جهانا چه بَد مهر و بَد گوهری - که خود پرورانی و خود بشکَری
نگه کن کجا آفریدونِ گُرد - که از تخم دهاک شاهی ببرد
ببُد در جهان پنجسَد سال شاه - به پایان بشد، ماند ازو جایگاه
جهانِ جهان دیگری را سِپُرد - به جز درد و اندوه چیزی نبرد
جهان چون بر او بر نماند ای پسر - تو نیز آز مسپار و انده مخَور
چُنینیم یکسر کِه و مِه همه - تو خواهی شبان باش، خواهی رمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر