۱۳۸۸/۰۴/۰۷

حافظ مهرآیین (۴۴)


{م.ص. نظمی افشار}
شراب، مي، باده (الف)
(غزل شمارة 18)
روزه يك سو شدو عيد آمد و دلها برخواست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي، ‌بايد خواست
توبة زهد فروشان گران جان بگذشت
وقت شادي و طرب كردن رندان پيداست
چه ملامت رسد آن را كه چنين باده خورد
اين نه عيب است برِ عاشق رند و نه خطاست
باده نوشي كه درو روي و ريايي نبود
بهتر از زهد فروشي كه در او روي و رياست
ما نه مردان رياييم و حريفان نفاق
آنكه او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
ور بگويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خونِ رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است كزين عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب كجاست
حافظ از چون و چرا بگذر و مي نوش ولي
نزد حكمش چه مجالِ سخن و چون و چراست
(غزل شمارة 4)
ساقي به نور باده برافروز جام ما/مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
ما در پياله عكس رخ يار ديده‌ايم/اي بي خبر زلذت شرب مدام ما
هرگز نمير‌د آنكه دلش زنده شد به عشق/ثبت است بر جريدة عالم دوام ما
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است/زان رو سپرده‌اند به مستي زمام ما
ترسم كه صرفه‌اي نبرد روز بازخواست /نان حلال شيخ ز آب حرام ما
(غزل شمارة 19)
نخفته‌ام به خيالي كه مي‌پزم شب‌ها/خمار صد شبه دارم شرابخانه كجاست
چنينكه صومعه آلوده شدبه خونِ دلم
گرم به باده بشوييد حق به دستِ شماست
(غزل شمارة 21)
مطلب طاعت و پيمان صلاح از من مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روز الست
مي بده تا دهمت آگهي از سرِ قضا
كه به روي كه شدم عاشق و بر بوي كه مست
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
نا اميد از در رحمت مشو اي باده پرست
(غزل شمارة 43)
جمالِ دخترِ رز نور چشم ماست مگر/ كه در نقابِ زجاجي و پردة عنبي است
شعر الحاقي زير از اين غزل نيز به حافظ منسوب است.(پژمان بختياري. ص 180):
دواي درد خود اكنون از آن مفرح جوي
كه در صراحي چيني و شيشة جلبي است
(غزل شمارة 46)
بيار باده كه رنگين كنيم جامة زرق
كه مستِ جامِ غروريم و نام هشياري است
(غزل شمارة 50)
عارف از پرتو مي راز نهاني دانست/گوهر هر كس از اين لعل تواني دانست
شرحِ مجموعة گل، مرغ سحرداندوبس/كه نه هركو ورقي خواند معاني‌دانست
عرضه كردم دوجهان بردل و بركار افتاد/بجزازعشق توباقي همه فاني دانست
آن شد اكنون كه زابناي عوام انديشم/محتسب نيز از اين عيش نهاني دانست
(غزل شمارة 60)
كنون كه مي‌دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح‌بخش و يار، حور بهشت
به مي عمارت جان كن كه اين جهان خراب
بر آن سر است كه از خاكِ ما بسازد خشت
(غزل شمارة 66)
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود/ كه بخشش ازلش در مي مغان انداخت
(غزل شمارة 70)
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزين
گفت اي عاشق شوريدة من خوابت هست
عاشقي را كه چنين بادة شبگير دهند
كافر عشق بود، گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دُردكشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانة ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر بادة مست
خندة جام مي و زلف گرهگير نگار
اي بسا توبه كه چون توبة حافظ بشكست
حافظ در نوشيدن مي زياده روي كرده است. چرا كه منظور از خوردن شراب در عرفان مست و خراب شدن نيست بلكه مست و خُراب شدن است. بنابر اين به حافظ تذكر داده مي‌شود كه در خوردن شراب زياده روي نكند كه اين خود در مذهب عرفان عمل پسنديده‌اي محسوب نمي‌شود. حافظ اعتراض مي‌كند كه اين خرده گيري درست نيست چرا كه در هر صورت به ياد و نام او شراب نوشيده است حال مي‌خواهد شراب معرفت باشد و يا شراب مست كننده. منظور حافظ اين است كه اين هر دو در عرفان مجاز است. البته در پايان با آوردن اصطلاح ”زلف گره‌گير“ كه داراي بار منفي است در كنار ”خندة جامِ مي“ كه داراي بار مثبت است و شكسته شدن توبه مي‌پذيرد كه گناه كوچكي مرتكب شده است. همانطور كه پيش از اين توضيح داده شد گرة زلف نشان دهندة انحراف و خطاي كوچكي از طرف رهرو است.
(غزل شمارة 85)
ساقي بيار باده كه ماه صيام رفت/در ده قدح كه موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا كنيم/عمري كه بي حضور صراحي و جام رفت
درتابِ توبه چندتوان سوخت همچوعود/مي ده كه عمر برسرسوداي خام رفت
(غزل شمارة 91)
المنته لله كه درِ ميكده باز است/زانرو كه مرا بر درِ او رويِ نياز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستي
و آن مي كه در آنجاست حقيقت نه مجاز است
(غزل شمارة 104)
اگر امام جماعت طلب كند امروز/خبر دهيد كه حافظ به مي طهارت كرد
(ابيات الحاقي زير نيز در بعضي نسخ متاخر ديده مي‌شود)
بيا به ميكده و وضع قرب و جاهم بين/اگر چه چشم به ما زاهد از حقارت كرد
نشانِ عهد و محبت ز جانِ حافظ پرس/اگر چه خانة دل محنت تو غارت كرد
اگر امام جماعت بخواهدش امروز/خبر دهيد كه صوفي به مي قصارت كرد
(غزل شمارة 126)
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي‌ و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير مي‌كنند
(غزل شمارة 135)
عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگو/نفيِ حكمت مكن از بهرِ دلِ خامي چند
شعر كوتاهي كه به نام ساقي‌نامة حافظ در بعضي از نسخ آمده و با اين مضمون آغاز مي‌شود:
چو من بگذرم زين جهانِ خراب/بشوييد جسم مرا با شراب
به طور حتم از حافظ نيست و در ازمنة اخير به ديوان افزوده شده است. (ساقينامة حافظ. مسعود فرزاد. ص4)
اما اين ابيات و بسياري ديگر از ابيات منسوب به حافظ كه شعراي بعد از او به ديوان اضافه كرده‌اند نشان از اين واقعيت دارد كه بسياري از اهل ادب ايران در تمام سال‌هايي كه از مرگ حافظ گذشته نسبت به اشعار حافظ احاطة كامل داشته و از نقطه نظرات او با خبر بوده‌اند. چرا كه بعضي از اشعار منسوبِ به حافظ آنچنان استادانه سروده شده است كه براستي تفاوت فاحشي با سروده‌هاي اصلي لسان‌الغيب ندارد.

۱۳۸۸/۰۴/۰۴

ایران. اسلام. عرب (۹)


پیوستها و گسستها (۱)
در کتیبه های هخامنشی از قوم عرب به عنوان یکی از مردمان تابع ایران سخن رفته است. نباید چنین پنداریم که ایران و تازیان ارتباطی یکسره تیره داشته اند. هنگام لشگرکشی کبوجیه به مصر، وی از یاری عربها برخوردار شد. بهرام گور را بزرگان شهرنشین عرب پرورش دادند. همیشه بیشتر تیره های متمدن عرب نسبت به ایرانیان هخامنشی و اشکانی و ساسانی سرسپرده و وفادار مینمودند. از سوی دیگر، مورخان مسلمان بارها به تبار ایرانی بنیانگزار اسلام (ابراهیم پسر آزر) اشاره کرده اند. [بنگرید به: پیامبر آریایی/ زرتشت زروانی] دربحث و گفتگو میان ساسانیان و رومیان مسیحی میبینیم که ایرانیان مزدایی نیز پیش از اسلام محمدی و قرآن، به خدایی عیسا انتقاد و اعتراض داشتند و او را پسر خدا نمیدانستند. در این باره بنگرید به شاهنامه: *گفتار شاپور دوم به قیصر روم *گفتار «پیروز» سردار انوشیروان به «نوشزاد» *گفتار «خرادبرزین» دبیر انوشیروان به رومیان *گفتار خسروپرویز به قیصر روم
من درباره بهشت و دوزخ و دیگر دیدگاه های ماورایی که میان قرآن و متون مغانه مشترک است نوشتاری پردامنه به جای نهاده ام. [مجله اناهید، اسفند ۱۳۸۳، شماره ۵: استوره های فردوس]. حتا پس از اسلام نیز اندکی از عربهای آگاه و باوجدان، همسویی‌هایی با ایرانیان داشتند. «عبدالحسین زرینکوب» با اشاره به «بحتری» شاعر عرب که از کاخ تیسفون دیدن کرده بود و <پدران او مسئول انهدام آن کاخ باعظمت بوده اند> مینویسد: < بحتری در قصیده خویش میکوشد با دیدار کاخ درهم ریخته ساسانیان بر آن فر و شکوه از دست رفته دلسوزی کند و چون در ویرانی کاخها نشانها می یابد از آن عظمت شگفت انگیز که هنوز در زیر پنجه ویرانگر روزگار از خود مقاومت نشان میدهد شایسته چنان میبیند که با اشک خویش گردوغبار آن را بشوید و سرشکهایی را که یکچند پنهان میداشت از روی شوق به دامان آن بریزد. چنانکه خاقانی نیز که قرنها بعد از وی از راه دجله منزل به مداین میکند از ایوان ویرانه کاخ خسرو آیینه عبرت میسازد و به یاد آن شکوه و عظمت برباد رفته میکوشد تا ازچشم خویش یک دجله دیگر جاری کند. توارد اندیشه اخلاقی در وحدت احساس دو شاعر جلوه جالبی دارد>. [تاریخ در ترازو، ص۲۰]
جانشینان هخامنشیان، در رقابت با امپراتوری روم به پشتیبانی سیاسی و تجاری از طایفه های گوناگون عرب میپرداختند و تازیان شهرنشین بهره های بسیار از آیین و فرهنگ ایرانی میبردند. «عبدالعزیز سالم» با اشاره به رواج پول ایرانی در میان اعراب و اقامت بازرگانان ایران در مکه مینویسد: < از روم و ایران، بسیاری از مظاهر زندگی اجتماعی و فرهنگی را فرا گرفتند... عبدالله بن جدعان عربها را با فالوده ایرانی آشنا ساخت.>.

۱۳۸۸/۰۴/۰۲

ایران. اسلام. عرب (۸)


بر پادشاه فرض است که از امور سرزمینهایی که با دشمن هم مرزند پیوسته جویا باشد. بدان که اگر فتنه ای در آنجاها برخیزد آتش آن زودتر برافروزد و دیرتر خاموش شود. و چون آن سرزمینها از تو دورند، فتنه آنها نیز بزرگتر خواهد بود.
[وصیت شاپور پسر اردشیر]
ریشه های فروپاشی (۱)
سرآغاز فروپاشی ایران ساسانی را از پاره کردن نامه رسول اسلام به دست شاهنشاه ایران دانسته اند. خيام در نوروز نامه یکی از دلایل دریدن نامه را چنین مینویسد: پيغامبر ص انگشتري به انگشت اندر آورد و نامه‌ها كه فرستادي به هر ناحيتي، به مُهر فرستادي؛ سبب آن بود كه نامة او بي مُهر به پرويز رسيد. پرويز از آن در خشم شد. نامه را برنخواند و بدريد و گفت: < نامة بي مهر چون سر بي كلاه بُوَد و سر بي كلاه انجمن را نشايد>.
به نوشته گردیزی: <پرویز رسولان فرستاد تا پیغمبرص را بیارند و بر وی انکار کنند. و تا رسولان به مدینه رسیدند پرویز را پسر او شیرویه بکشت>.
میتوان گمان کرد که با نفوذ همدستان سلمان در دربار ساسانی، و با توجه به پشتیبانی رومیان از مسلمانان (در برابر همبستگی ساسانیان و قریشیان)، شیرویه با هدایت سلمانیان، پدرش خسروپرویز را از تخت سرنگون کرد. به یاد داشته باشیم که زید پسرخوانده رسول برای بازرگانی به ایران آمد و شد داشت و میتوانست نیروهای مخالف ساسانیان را سازماندهی کند. داستان پادشاه (پرویز) و پیامبر (محمد) همانندیهای با هم دارد. هر دو هنگام فرار از برابر دشمن به غاری پناه میبرند. همچنین راهبی مسیحی برای آنها پیشگوییهایی میکند...
درباره فروپاشي ساسانيان كه به نادرست و طوطي‌وار، ناشي از اختلاف طبقاتي مي‌دانند، بايد به چند نكته توجه كرد: الف. اين فروپاشي با پدركشي شيرويه فرزند تبهكار خسروپرويز آغاز شد. وي كه مادري رومي داشت، از سوي مثلث «نصراني ــ مزدكي ــ تازي» هدايت مي‌شد.. ب. جنگهاي داخلي در ايران و مرگ و سقوط پي در پي شاهان و سرداران. پ. بازشدن جبهة دوم جنگ در خراسان از سوي تركان؛ همزمان با هجوم و چپاول و كشتار تازيان. مورخان مسلمان اشاره كرده‌اند كه اين هجوم با همراهي قبايل بت‌پرست و مسيحي و غيره بوده و مردم ايران دلاورانه پايداري كردند. ت. ايفاي نقش ستون پنجم و جنگ رواني، از سوي آنارشيستها و كمونيستهاي مزدكي و مانوي، و از هم‌گسيختگي اركان ارتش و دولت شاهنشاهي به دست آنان.
از دیگر دلایل فروپاشی ساسانیان را باید از زبان ابن خلدون شنید که میگوید اقوام وحشی مانند عرب: به علت قدرت در جنگاوری و خشونت با ملل دیگر، در تسخیر و بنده ساختن طوایف تواناترند و از این گزشته با ملتها و اقوام دیگر مانند حیوانات درنده نسبت به دیگر جانوران بیزبان رفتار میکنند... میگویند وقتی مردم با عمر بیعت کردند آنان را به تصرف عراق برمی انگیخت و میگفت: <حجاز نباید خانه و مسکن شما باشد. اینجا تنها میتوانید گیاه و خوراک شتران خود را بجویید و فقط برای این منظور در این سرزمین تاب بیاورید. کجا هستند مهاجرانی که از میهن خویش کوچ کرده و از وعده‌گاه خدا (مکه) دوری گزیده اند؟ بروید و سرزمینهایی را به چنگ آورید که خدا در کتاب خود وعده فرمود شما را وارث آن کند>. و این موضوع را در حالت عربهای قدیم نیز میتوان در نظر گرفت. [مقدمه، فصل ۲۱]
دیگر اینکه برخلاف آنچه که معمولن خوانده ایم تازیان نه نفراتی نااگاه از فنون جنگی و صرفن متکی به ایمان، بلکه سپاهیانی کارآزموده بودند. در کتاب «تاریخ عرب قبل از اسلام» به انواع شمشیر، نیزه، تیروکمان، زره، کلاهخود، سپر، منجنیق و عراده در میان برخی از قبایل عرب اشاره شده است. <عربهای «حیره» نحوه آرایش سپاه و شیوه کمین کردن را از ایرانیان آموخته بودند>.

۱۳۸۸/۰۳/۳۱

حافظ مهرآیین (۴۳)


{م.ص. نظمی افشار}

زنار
(غزل شمارة 38)
وقت آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير
ذكر تسبيح ملك در حلقة زنار داشت
به نوشتة متون مذهبي يهود: اسحاق پيامبر از جايگاه خود متين و گرفته و خشمناك خارج مي‌شود و در حاليكه طنابي به كمر خود بسته به نام خدا در مقابل پادشاهان آمده و آنها را سرزنش مي‌كند.(مذاهب بزگ، اژرتر. ص 92).
(غزل شمارة 133)
داشتم دلقي و صد عيبِ مرا مي‌پوشيد
خرقه رهنِ مي و مطرب شد و زنار بماند
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان كس نشنيدم كه در ين كار بماند
(غزل شمارة 141)
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا/كه چه زنار ز زيرش به جفا بگشايند
(غزل شمارة 152)
سراسر بخشش جانان طريقِ لطف و احسان بود
اگر تسبيح مي‌فرمود اگر زنار مي‌آورد
بر روي گچ بري سر درمدرسة حاج فتح‌علي بيك دامغان مربوط به دورة صفوي اشعار زير از عصمت بخارايي نوشته شده است:
گفت تسبيح به خاك افكن و زنار ببند
سنگ بر شيشة تقوا زن و پيمانه بنوش
توبه يكسو بنه و ساغر مستانه طلب
خرقه بيرون بكن و كسوت رندانه بپوش
بعد از آن پيش من آ، تا به تو گويم رمزي
راهبر گردي اگر بر سخنم داري گوش
زود ديوانه و سرمست دويدم سويش
به مقامي برسيدم كه نه دين ماند و نه هوش
محو گشت از ورق كون و مكان نقش وجود
نه پري ماند و نه آدم نه طيور و نه وحوش
ديدم از دور گروهي همه افتاده و مست
از تفِ باده شوق آمده در جوش و خروش
به نظر مي‌رسد كه اين گچ بري مربوط به قبل از بناي اين مدرسه باشد زيرا بسيار بعيد است كه در سيزدهمين سال سلطنت شاه سلطان حسين صفوي، يعني همان پادشاهي كه با صوفيه سخت مخالف بود و هر جا خانقاهي از آنها وجود داشت ويران مي‌كرد، غزلي چنين عارفانه بر سر در مدرسه‌اي از مدارس علوم ديني گچ‌بري شده باشد.(دامغان شش هزار ساله. ص 127)
عطار مي‌فرمايد:
ما مرد كليسا و زناريم/گبر كهنيم و نام نو داريم
دريوزه كنان شهر گبرانيم/شش پنج زنان كوي خماريم
و باز مي‌فرمايد:
ز مستي خرقه بر آتش نهادم /ميان گبركان زنار بستم

۱۳۸۸/۰۳/۲۸

ایران. اسلام. عرب (۷)


سال ۲۶۵ قمری. درگزشت یعقوب لیث بر اثر بیماری قولنج . وی دوستدار فرهنگ ایرانی و زبان پارسی و خواهان سرنگونی حکومت عباسی بود.
گزشته. در رزمگاه، فرستاده خلیفه جار میزند: ــ ای معشرالمسلمین! بدانید که یعقوب لیث عاصی شده و بدان آمده تا خاندان عباس را برکند. هرآنکس که خلیفه را خلاف کند، رسول خدای را خلاف کرده باشد. دسته هایی از سپاه یعقوب، کیش را بر کشور برگزیده و به قشون اسلام میپیوندند.
در سراپرده یعقوب، قاصد خلیفه در هال خواندن نامه «معتمد» است: ــ ما را معلوم گشته که تو مردی ساده دلی و به سخن مخالفان فریفته شدی... امارت عراق و خراسان را هیچکس از تو شایسته‌تر نیست.
ــ ــ برو و خلیفه را بگوی که من مردی رویگرزاده‌ام و خوردنی من، نان جو و ماهی و پیاز و تره بوده است. و این پادشاهی و گنج و خواسته، از سر عیاری و شیرمردی به دست آورده ام؛ نه از پدر به میراث دارم و نه از تو یافته ام. از پای ننشینم و خاندان تو را ویران کنم.
با مرگ یعقوب، برادرش عمرو به جای او بر تخت صفاریان مینشیند. همزمان، امیر اسماعیل سامانی در خراسان بزرگ فرمانروایی دارد. دو فرستاده از سوی خلیفه نیرنگباز به سوی شرق ایران میتازند.
قاصد اول خطاب به امیر اسماعیل: خروج کن و بر عمرولیث لشگر کش و مُلک از دست او بیرون کن که تو برحق تری امارت خراسان و عراق را...
قاصد دوم خطاب به عمرو: عهد و تولیت ماوراءالنهر از آن توست!
عمرولیث نامه‌ای به اسماعیل سامانی میفرستد: ــ هرچند خلیفه این ولایت، ما را داد، ولیکن تو را با خود شریک کردم در مُلک؛ باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری تا هیچ بدگوی، میان ما راه نیابد و میان ما دوستی و یگانگی بود.
اسماعیل اسلامگرا اتحاد را نمیپزیرد. ایرانی بر ضد ایرانی. عمرو در نبرد با اسماعیل، اسیر و به بغداد فرستاده میشود. خلیفه «معتضد» با خوشهالی میگوید: ــ الحمدالله که شر تو کفایت شد و دلها از شغل تو فارغ گشت! عمرو در زندان میمیرد.
اسماعیل سامانی در سال ۲۹۵ قمری شورش «ابوبلال» قرمطی، ندیم یعقوب لیث را در کوهپایه های «غور» و «غرچه» سرکوب میکند.
بحرین. سال ۳۱۷ قمری. هنگام غروب، در یک آبخانه، سنگی سیاه که دو تکه شده بود، در زیر پاهای یاغیان به پلیدی آغشته میشد. در بیرون از آبخانه، در بیابان، انباشته‌ای از کتابهای قرآن و تورات و زبور و انجیل به چشم میخورد. پیشوای شورشیان «ابوطاهر گناوه‌ای» که مشعلی به دست داشت، با خشم و خروش به اهالی بحرین گفت: ــ‌ در دنیا مردمان را سه کس تباه کردند؛ شبانی و طبیبی و شتربانی. و غیظ من از شتربان بیشتر از دیگران است؛ که ایشان شعبده‌باز و تردست و فریبنده بودند... سپس آتش به کتابها زد. «ابوطاهر گناوه‌ای» نوه «بهرام» رهبر فرقه‌ای بود به نام «قرمطی ها» که در سال ۳۰۸ قمری به مکه حمله کرد و بیست و سه هزار حاجی را کشت و چاه زمزم را از اجساد آنان انباشت. قرمطیها ناودان زرین و پرده کعبه و سنگ سیاه (حجرالاسود) را از جای کندند و با ریشخند به حاجیانی که در خانه کعبه پناه گرفته بودند، میگفتند: ــ من دخله کان آمنا... آمنهم من خوف. و آنها را بیرون کشیده و میکشتند. «ابوطاهر» که بر فراز بام کعبه رفته بود، بانگ میزد: ــ چون خدای شما به آسمان شود و خانه خود را بر زمین ضایع بگزارد، خانه‌اش را غارت و ویران کنند؛ چون در خانه‌اش رفتید چرا از شمشیر ما امان نیافتید؟ اگر شما را خدایی بود، از بیم و زخم شمشیر ما ایمن میکرد.
نخستین باری که قرمطیان بحرین به حاجیان حمله بردند در زمان خلیفه «معتضد» بود که در سال ۲۸۹ قمری وفات یافت. سپس در زمان خلافت پسرش «المکتفی»، قرمطیان به رهبری «زکرویه پسر مهرویه» راه را بر حاجیان می‌بستند تا آنکه سرانجام در «قادسیه» به قتل رسیدند. در سال ۲۹۵ قمری «ابوهلال» ندیم «یعقوب لیث» در کوهپایه «غور» و «غرچه» قیام کرد و مردم را به مذهب قرمطیان فراخواند. بیش از ده هزارتن از روستاهای هرات به او پیوستند اما به دست «امیراسماعیل سامانی» سرکوب و سران این جنبش در شهرهای خراسان بزرگ به دار آویخته شدند. قرمطیان همچنان به شورشهای خویش ادامه دادند و در سال ۳۱۹ «ابن ذکریای طمامی» به پیروانش فرمان داد تا آتش بپرستند و آن را گرامی بدارند و پیغمبران گزشته را نفرین و لعنت نمود زیرا ایشان را حیله‌گر و گمراه میدانست. بنیانگزار فرقه قرمطی را فردی میدانستند که در «کوفه» میزیست و «کرمتیه» نام داشت. وی خود را مهدی موعود میخواند و در نماز و اذان، دگرگونیهایی داده بود. روز تعطیل را از آدینه به یکشنبه برد و قبله را از مکه به بیت‌المقدس بازگردانید و روزه ماه رمضان را لغو نمود. به دستور او پیروانش در سال دو بار (در نوروز و مهرگان) روزه میگرفتند. کتاب مقدس قرمطیان «بلاغات السبعه» نام داشت که هفت خان سیر و سلوک در آن بیان شده بود. همچنین کتابی دیگر داشتند به نام «کتاب البیان».

۱۳۸۸/۰۳/۲۶

ایران. اسلام. عرب (۶)


گرگان. سال ۹۶ قمری. خلافت سلیمان بن عبدالملک. «یزید بن مهلب» دوازده هزار مرد گرگانی را کشت و با خون ایشان، آسیاب گردانید و از آرد آن آسیا، نان پخت و خورد. ششهزار تن دیگر نیز به بردگی رفتند و فروخته شدند.
خلافت منصور عباسی. سالهای ۱۳۶ تا ۱۵۸ قمری. کشته شدن «ابومسلم خراسانی» سردار ایرانی که حکومت امویان را سرنگون و عباسیان را به جای آنان نشانده بود. در همین دوره، یکی از قصرهای نامدار ساسانی به نام «کاخ سفید» را شکافتند و خشت پخته و گچ آن را بر کشتیها بار کردند اما پس از بررسی دریافتند که تهیه مسالح در بغداد هزینه کمتری دارد. «خالد برمکی» در مخالفت با این ویرانگری به منصور عباسی گفته بود: ــ مصلحت نباشد؛ که آن بنای خسروان است و فخر آن، امروز از آن شماست، که هر آن کسی که بنا را ببیند، بداند که آن را پادشاهی بزرگ به انجام رسانیده است.
سال ۱۳۷ قمری. کشته شدن سنباد زرتشتی (اسپهبد پیروز) سردار خونخواه ابومسلم. وی میگفت: ــ من در کتابی یافته‌ام از کتب ساسانیان که دولت عرب برمی‌افتد. و من بازنگردم تا کعبه را ویران نکنم که او را بدل (به جای) آفتاب برپای کرده اند و ما همچنان قبله خویش آفتاب کنیم چنانکه در قدیم بوده است. «جهور عجلی» سرکرده «منصور عباسی» پس از کشتن «سنباد» به شهر ری رفت و همه گبران را کشت و خانه‌هایشان را ویران کرد و زن و کودکانشان را به بردگی برد.
سال ۱۵۱ قمری. شکست «استادسیس بادغیسی» و کشته شدن هفتهزار تن از پیروانش و اسارت چهارده هزار تن دیگر.
سال ۱۶۳ قمری. خلافت مهدی عباسی. قیام سپیدجامگان به رهبری مقنع (عطا) با محاصره و خودکشی او نافرجام ماند.
خلافت هارون الرشید. سالهای ۱۷۰ تا ۱۹۳ قمری. کشتار ناجوانمردانه خاندان ایرانی برمکی که از وزیرزادگان شهر بلخ بودند. به حکم خلیفه نیروهای بسیار گرد آمدند تا ایوان مداین را با خاک یکسان کنند. تبر زدند و با آتش، داغ کرده سرکه ریختند؛ اما سرانجام عاجز ماندند. این بنا در زمان خسروپرویز به دست سه هزار کارگر و طی هفت سال ساخته شده بود و بزرگترین تاق قوسی جهان به شمار میرود. خسروپرویز درباره این شاهکار معماری آرزو داشت که:
یکی جای خواهم که فرزند من * همان تا دوسد سال پیوند من
نشیند بدو درنگردد خراب * ز باران وز برف وز تابش آفتاب
سال ۲۲۳ قمری. دستگیری بابک خرمدین با کمک افشین سردار ایرانی خلیفه معتصم. دویست هزار خرمدین طی دوازده سال نبرد با عمال خلیفه جان باخته‌اند. معتصم به بابک میگوید: ــ ای سگ! چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان را کشتی؟
بابک پاسخ نمیدهد. به فتوای خلیفه هر دو دست و دو پای بابک را میبرند. اولین دست را که بریدند، بابک دست سالمش را به قسمت قطع شده مالید و به چهره‌اش کشید؛ رخسارش سرخ شد. خلیفه به یاد درفش سرخ آن مبارزان افتاد و باز پرسید: ــ ای سگ! باز این چه عـَلـَم (درفش) است؟
ــ ــ در این حکمتی است.
ــ آخر بگوی چه حکمت است؟
ــ ــ شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن. و گونة مردم از خون، سرخ باشد. و چون خون از تن برود، روی، زرد شود. هرکه را دستها و پاها ببرند، خون در تن وی نماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس، رویش زرد شد.
بابک را درون پوست گاو کردند و پوست را دوختند و او را زنده بر دار نمودند.
سال ۲۲۴ قمری. دستگیری مازیار خرمدین با همدستی طاهریان با خلافت عباسی. مازیار در زیر پانسد ضربه شلاق جان خود را از دست داد. خلیفه معتصم مجلسی آراست و به شراب نشست. سپس سه بار بیرون رفت و بازگشت. پس از آن دو رکعت نماز گزاشت و به قاضی «یحیابن اکثم» گفت: ــ میدانی این نماز چه بود که کردم؟
ــ ــ نمیدانم یا امیرالمومنین!
ــ نماز شکر نعمتی از نعمتهای خدای عزوجل که مرا امروز ارزانی داشت.
ــ ــ یا امیرالمومنین! آن چه نعمت است؟
ــ در این ساعت، سه دختر را از دختری ببردم که هر سه، دختران سه دشمن من بودند؛ یکی دختر ملک روم، یکی دختر بابک خرمدین و یکی دختر مازیار گبر!
سال ۲۲۶ قمری. مردن افشین در زندان معتصم. نیشابور.
سال۲۳۰ قمری. بارگاه «عبدالله بن طاهر بن حسین». یکی از بزرگان، ترجمه قصه «وامق و عذرا» را ارمغان آورده و میگوید که آن کتاب را ادیبان دیرین برای خسروانوشیروان نگاشته بودند. عبدالله پاسخ میدهد: ـ ما قومی هستیم که قرآن میخوانیم و غیر از قرآن و حدیث شریف، چیز دیگری نمیخوانیم. پس برای این کتاب و نظایر آن، فایده و قیمتی نمیبینیم. علاوه بر این، نویسنده‌اش زرتشتی است و به همین جهت در نظر ما مردود میباشد.
به امر عبدالله بن طاهر، کتاب فوق و نیز دیگر کتابهای ایران قبل از اسلام را هرکجا یافتند، در آب ریختند و یا سوزاندند.

۱۳۸۸/۰۳/۲۴

حافظ مهرآیین (۴۲)


{م.ص. نظمی افشار}

خرقه
نوشته‌اند كه تصوف از صوف اشتقاق يافته و منظور از آن پشمينه پوشي است. از صوفيان معروف خراسان ”ابونصر سراج طوسي ملقب به طاووس‌الفقرا(متوفي 378قمري) مي‌گويد: پشمينه پوشي آداب انبيا و شعار اوليا و اصفيا بود. صوفيان هم به ظاهر همين لباس منسوب شدند، نه به نوعي از انواع علوم و احوالي كه داشته‌اند. بعضي نيز واژة صوف را به معناي غار و معبد غاري شكل دانسته‌اند كه در بخش خرابات به آن اشاره شده است.
(غزل شمارة 3)
حافظ به خود نپوشيد، اين خرقة مي‌ آلود/اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
(غزل شمارة 19)
اين بيت نيز در بعضي از ديوان‌ها وجود دارد و منسوب به حافظ است:
چنين كه خرقه مي آلوده‌ام من از مستي
كجاست وقت عبادت چه جاي ورد و دعاست
(غزل شمارة 27)
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم/خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت
خرقة زهدِ مرا آب خُرابات ببرد/خانة عقلِ مرا آتش خمخانه بسوخت
(غزل شمارة 38)
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
شيخ صنعان(رندان) خرقه رهن خانة خمار داشت
(غزل شمارة 63)
در خرقه زن آتش كه خمِ ابروي ساقي/بر مي‌شكند گوشة محراب امامت
(غزل شمارة 90)
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري
كآتش از خرمن سالوس و كرامت برخاست
(غزل شمارة 95)
برق عشق از خرقة پشمينه پوشي سوخت سوخت
جور شاه كامران گر بر گدايي رفت رفت
(غزل شمارة 104)
امام خواجه كه بودش سرِ نماز دراز/به خون دختر رز خرقه را قِصارت كرد
(قصارت= شستن، شستشو دادن، فرهنگ عميد. ص 1890)
(غزل شمارة 110)
به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود/آنچه با خرقة زاهد ميِ انگوري كرد
وزن اين شعر غلط است با نسخة ديگري تطابق داده شود.
(غزل شمارة 130)
مفلسانيم و هوايِ مي و مطرب داريم/ آه اگر خرقة پشمين به گرو نستانند
(غزلِ شمارة 133)
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت/دلق ما بود كه در خانة خمار بماند
خرقه پوشانِ دگر مست گذشتند و گذشت/قصة ماست كه درهرسرِ بازار بماند
(غزل شمارة 151)
ز جيبِ خرقة حافظ چه طرف بتوان بست/كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
سعدي مي‌فرمايد:
عبادت بجز خدمتِ خلق نيست/به تسبيح و سجاده و دلق نيست
(غزل شمارة 160)
بايد توجه داشت كه در ديوان حافظ دو نوع خرقه وجود دارد؛ يكي مربوط به آنكه زاهدان ريايي مي‌پوشند و از نام و عنوان عرفان سؤ استفاده مي‌كنند و ديگري آنكه مربوط به آداب مذهبِ عرفان و مراسم اين اعتقاد است.
چه جايِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ ُانس
سرِ پياله بپوشان كه خرقه‌پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي‌رود حافظ/مگر ز مستيِ زهد و ريا به هوش آمد
(غزل شمارة 167)
عيبم بپوش زنهار اي خرقة مي‌آلود/كان پاكِ پاكدامن، بهرِ زيارت آمد
(غزل شمارة 191)
منش با خرقة پشمين كجا اندر كمند آرم
زره مويي كه مژگانش ره خنجر گذاران زد
(غزل شمارة 198)
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود
(غزل شمارة 205)
ساقي بيا كه عشق صدا مي‌كند بلند/كانكس كه گفت قصة ما هم ز ما شنيد
ما باده زيرِ خرقه نه امروز مي‌خوريم/صد بار پيرِ ميكده اين ماجرا شنيد
(غزل شمارة 210)
من اين مرقع ِ رنگين چو گل بخواهم سوخت
كه پيرِ باده فروشش به جرعه‌اي نخريد
(غزل شمارة 213)
قحطِ جودست آبرويِ خود نمي‌بايد فروخت
باده و گل از بهايِ خرقه مي‌بايد خريد
(غزل شمارة 234)
نقدِ صوفي نه همه صافيِ بي غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجبِ آتش باشد
خوش ُبوَد گر محكِ تجربه آيد به ميان
تا سيه‌روي شود هر كه درو غش باشد

۱۳۸۸/۰۳/۲۱

ایران. اسلام. عرب (۵)


سال ۳۲ هجری. قیام «قارن» به یاری مردم هرات و بادغیس و قهستان. و کشته شدن او.
گروهی از اعراب راه گیلان و گرگان را در پیش میگیرند. سلمان و ابوهریره این گروه را همراهی میکنند.
سال ۳۵ هجری. کشته شدن عثمان. یکی از کسانی که در کشتن خلیفه دست داشت، اسیری ایرانی به نام «گیسان» بود.
سال ۳۷ هجری قمری. خلافت علی. محاصره نیشابور و تسلیم مردم نیشابور و مرو. و قرارداد صلح با «خلیدبن قره الیربوعی» فرستاده خلیفه چهارم. شورش در اهواز و فارس و خودداری مردم از پرداخت مالیات. سرکوب اهوازیان از سوی «معقل» و فارسیان و کرمانیان از سوی «زیاد بن ابیه». مقاومت خونین مردم شوشتر و خودکشی همگانی آنان برای آنکه به دست اعراب نیفتند و به بردگی نروند.
* نامه حسین بن علی به فرماندار ری: ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر؛ و هر ایرانی از دشمنان ما هم بدتر است؛ ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد؛ زنانشان را به فروش رساند و مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت. [حاج شیخ عباس قمی: سفینه البحار و مدینه الحکام و آثار ؛ رویه ۱۶۴]
سال ۴۱ قمری. خلافت معاویه. شورش هرات و بادغیس و پوشنگ. ویرانی پرستشگاه «نوبهار» بلخ به دست تازیان.
* بخشنامه محرمانه معاویه به «زیاد بن ابیه»: ۱. عجمها را باید به شدت خوار و ذلیل کرد. آنها باید به کارهای سخت و پست گماشته شوند. ۲. عجمها باید در فقر و فشار شدید اقتصادی باشند و حق تصدی مشاغل مهم نظامی و سیاسی را ندارند. ۳. عجمها باید در خط مقدم جبهه‌ها سپر دفاعی عربها باشند. ۴. عجمهای مسلمان حق امامت در نماز را ندارند و عربها نمیتوانند به آنها اقتدا کنند. ۵. عجمهای مسلمان حق ازدواج و ارث از عربها را ندارند اما عربها میتوانند زن عجمی بگیرند و از عجمها ارث ببرند. من خبر دارم که عمربن خطاب تصمیم داشته فرمانی مبنی بر قتل عام عجمها بنویسد اما تو به او گفتی: «این کار را نکن زیرا بیم دارم که علی بن ابیطالب، عجمها و موالی را که تعدادشان بسیار زیاد است، به یاری خواند». اگر تو عمر را از تصمیمش باز نمیداشتی، سنت عجم کشی امروز شایع و رایج بود. آنها آفت دین هستند...
نوروز ۵۴ قمری. خاک بخارا به خون کشیده شد. «عبیداله زیاد» سردار معاویه دستور داد هرچه روستا بود ویران و درختان را ریشه‌کن کنند. چهارهزار تن را به بردگی گرفتند. سپس سمرقند بود که سی هزار تن دیگر را به بردگی تازیان داد.
سال ۶۴ قمری. مرگ یزید بن معاویه. قیام مردم ری به رهبری «فرخان رازی». جنگ شدید و کشته شدن فرخان.
سال ۸۸ قمری. شهر «بیکند» در فراسوی رود جیهون با خاک یکسان شد. همه کشته شدند و یا به بردگی رفتند. «قتیبت بن مسلم» چند بار با مردم بخارا که از اسلام برگشته‌اند جنگ میکند و سرانجام حکم میدهد هر ایرانی نیمی از خانه خود را با عربها تقسیم کند تا همیشه مردم بخارا زیر نظر باشند.
سال ۹۴ قمری. نوروز. قم. جمکران. در ناحیه «ابرشتگان» دو سرکرده عرب به نام عبدالله و احوص از سوی دهدار ایرانی «یزدان فادار» پیشواز و پزیرایی میشوند. روستای جمکران به ایشان و قوم و قبیله شان، موقت واگزار میگردد. همه گونه فرش و ظرف و ابزار، و رمه‌های گوسفند و اسب و گاو، و وسایل کشاورزی به عربها بخشیده میشود. اما آنها همیشه متوقع و زیاده‌خواه هستند. پس از درگزشت دهقان آنجا «یزدان فادار» و رفتارهای زننده و ستمگرانه تازیان اشغالگر، فرزندان دهقان و دیگر روستاییان به ستوه آمده‌اند. اهالی جمکران به یکدیگر میگویند: ــ اگر این قوم عرب، بر این شوکت و دولت بمانند، بدین ناحیه غلبه میکنند و زمام اختیار را از دست ما میکشند. اگر تدارکی نکنیم و فرصت را غنیمت نشمریم، هلاک میشویم و برمی‌افتیم.
عبدالله نامه بومیان جمکران را میخواند: ــ ما شما را نمیخواهیم و مایل نیستیم که عربها در زادگاه ما اقامت داشته باشند. از اینجا بیرون بروید!
عربها با وقاحت و پررویی نمیپزیرند. مردم و به ویژه بچه‌ها به هرگونه‌ای که میتوانند مایه تحقیر و خواری تازیان را فراهم میکنند. سرانجام عربها یک هفته مهلت میخواهند تا املاک غصب شده را برگردانند.
جمکران. شب یلدا. مردم پس از جشن و سرور، در نیمه‌های شب به خوابی سنگین فرو رفته‌اند. به دستور دو سرکرده عرب، صاحبان جمکران را که چهار برادر بودند، سر میبرند و بقیه بزرگان را نیز قتل عام میکنند. فردای یلدا مردم جمکران یا مسلمان میشوند و یا از آنجا میگریزند. سرکرده‌ها بقیه قبیله و خویشاوندان خویش را به یادگار جمشیدشاه (جمکران) فرا میخوانند و انجا را قبضه میکنند.

۱۳۸۸/۰۳/۱۹

ایران. اسلام. عرب (۴)


مدینه. سال ۲۳ هجری. «پیروز» ملقب به «ابولؤلؤ» اهل «فین» کاشان که به بردگی «مغیره» رفته، در کوچه‌های مدینه با دیدن خردسالان ایرانی که در جنگ نهاوند به اسیری رفته‌اند، میگرید و دست بر سر بچه‌ها کشیده و میگوید: عمر جگر مرا خورد.
در همین هنگام خلیفه هویدا میشود. پیروز میگوید:  ای امیر مؤمنان! مغیره خراج گرانی بر من نهاده است و هر روز دو درم میخواهد.
ــ ــ چه کارهایی میدانی؟
ــ درودگری و آهنگری و نقش کردن.
ــ ــ شنیده‌ام که ساختن آسیای بادی را نیز میدانی.
ــ آری میدانم؛ و تو را آسیایی سازم که در شرق و غرب، آن را حدیث کنند.
چهارشنبه بیست و دوم ذی‌الحجه در مسجد مدینه، صف نمازگزاران در پشت سر خلیفه، به سجود رفته بود. پیروز از صف اول به سوی امام جماعت بیرون رفت و با کاردی حبشی که در دو طرفش تیغه زهرآلود داشت، چند ضربه برق‌آسا بر عمر زد. و سیزده تن دیگر را که به یاری خلیفه آمده بودند زخمی کرد که شش تن از پای درآمدند. نمازگزاران او را دستگیر کردند و عمر را به خانه‌اش بردند. اما پس از چند روز عمربن خطاب مرد. پسرش «عبیدالله» افزون بر «پیروز»، دختر و غلام او را نیز به قتل رسانید. همچنین «هرمزان» سردار اسیر و اسلام آورده نیز کشته شد. علی بن ابیطالب به خونخواهی هرمزان و هواداری از اسیران ایرانی که در معرض کشتار بودند برمیخیزد.
سال ۲۵ هجری. شورش آزربایجان. استخر پارس. سال ۲۸ هجری. خلافت عثمان. به انتقام مرگ «عبیداله بن معمر» به دست پارسیان، مردم استخر کشتار میشوند.
طمیسه (تمیشه). سال ۳۰ هجری. مردم شهر از اعراب امان خواستند به شرط آنکه حتا یک تن نیز کشته نشود. اما سعید بن عاص همه را کشت بجز یک تن. در این لشگرکشی حسن و حسین نیز سعید را همراهی میکردند.
توس. «ماهوی سوری» به پیشواز شاهنشاه یزدگرد آمده است. «فرخزاد» برادر «رستم» سپهسالار جانباختة ایران به ماهوی پند میدهد:  این شاه را که از نژاد کیان است به تو سپردم. باید سوی ری بروم و نمیدانم چه هنگام این تاجدار را خواهم دید؛ زیرا از جنگ با آن نیزه داران، فراوان ایرانی به آوردگاه تباه شده‌اند. رستم که سواری چون او به گیتی نبود، به دست یک تازی زاغ‌سر کشته شد و بر من، روز، برگشته شد.
شهر مرو. سال ۳۱ هجری. بزرگان وموبدان که از اندیشه پلید «ماهوی» برای کشتن پادشاه آگاه شده‌اند، با خشم و خروش با او سخن میگویند.
رادوی: ای مرد بداندیش! چرا دیو چشم تو را تیره کرد؟ کار زشت تو آشکار میشود و پسرت، کاشته‌ی تو را درو خواهد کرد؛ برگ و باری که از آن خون خواهد چکید. بدان که پادشاهی و پیغمبری، دو گوهر در یک انگشتریست. دین یزدان را تباه مکن.
هرمزد خوراد: ای مرد ستمکاره! از راه پاک یزدان بازمگرد. خار به آغوش گرفته‌ای و دود به جای روشنی از آتش میخواهی. دل و هوش تو را تیره میبینم.
شهروی: این دلیری از چه روست؟ خون شاهان را مریز که تا رستاخیز بر تو نفرین خواهد بود.
مهرنوش: ای بدنژاد! که فرجام نگر نیستی. تو که تختگاه شاه را آرزو داری، بدتر از درندگانی. از سرنوشت زهاک و تور و افراسیاب و ارجاسپ، پند بگیر. این تاج گیتی فروز را تیره مکن. سپاه پراکنده را گرد آور و از شاه پوزش بخواه. و از خدای جهان آفرین بترس. او یادگاریست از ساسانیان که همه شهریارانش فرخ‌نژاد بودند.
سی‌ام خرداد ماه. سال ۳۱ هجری. دو پیشکار ماهوی، سردار جفاکار یزدگرد سوم، شبانه پیکر خونین شاه را به رود می‌اندازند. بامدادان راهبی مسیحی جسد را پیدا میکند و راهبان بی‌درنگ به آب میزنند و پیکر غرق شده را درمی‌آورند. همه مویه میکنند و اسقف میگوید:  ای آزادمرد تاجور؛ کسی تاکنون ندیده و نشنیده بود که بنده‌ای اینچنین به شهریارش بدی کند. نفرین بر ماهوی... دریغ آن دل و دانش و رای تو. دریغ از سوار هژیر و تخمه اردشیر.
در باغ کلیسا دخمه‌ای بلند ساختند. پیکر شاه را به کافور و مشک و گلاب آکندند و در دیبای زرد پوشاندند و در تابوت نهادند تا به سوی دخمه ببرند. راهبان در دنبال تابوت همچنان سوگواری مینمودند: ــ یزدان، روان تو را به نزد خویش برد و تنت را به ما سوگواران سپرد. ــ دریغ که شاه، لب بسته و دیگر تخت و تاج را نمیبیند. ــ ای شهریار جوان، اگر تو خفته ای اما روانت بیدار است و جانت گله‌مند. ــ ای نامبردار، تو رفتی و تختگاهت بهشت است.
و سرانجام این اسقف بود که در واپسین سوگچامه به پیکر شاه گفت: ــ ما بندگان توییم و جان پاک تو را نیایش میکنیم. دخمه‌ات همواره پر لاله باد.
سال ۳۱ هجری. سقوط شهر سرخس. تازیان تنها یکسد تن از مردم را زنده گزاشتند. کشتار و غارت مردم شهر مرو. سیستان در آتش میسوزد. عربها روز مهرگان در قلعه زالق به غارت مردم پرداختند. سپس به شهر «زرنج» روی آوردند. فرمانروای آنجا به نام «ایران بن رستم بن آزادخو» پس از برخوردهایی شدید، دست از جنگ میکشد تا با عامل خلیفه عثمان قرارداد صلح بنویسند. زمانی که به قرارگاه «ربیع بن زیاد» میرسد، با نمایه‌ای هولناک و چندش‌آور روبرو میشود. از اجساد ایرانیان، تختگاه و پشتی درست کرده بودند و عامل عثمان روی آنها نشسته بود. مردی بود دراز با لبهای کلفت و دندانهای بزرگ. «ایران بن رستم» به یارانش نجوا کرد: گفته‌اند که اهریمن در روز فرا دید نمی‌آید. اینک هیچ گمانی نیست که اهریمن را میتوان به چشم دید. و سپس بر آن اهریمن چهره بانگ زد:  ما بر این تختگاه خون‌آلود تو نمی‌آییم و همین جا بر فرش مینشینیم تا پیمان ببندیم. و بیش از این، شما تازیان به خونریزی نپردازید. «ربیع» در سیستان چهل هزار ایرانی را به بردگی گرفت.

۱۳۸۸/۰۳/۱۷

حافظ مهرآیین (۴۱)


{م.ص. نظمی افشار}
ذكر
(غزل شمارة 55)
تيمار غريبان سبب ذكر جميل است/جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
(غزل شمارة 83)
مردمِ ديدة ما جز به رخت ناظر نيست/ دلِ سرگشتة ما غيرِ تو را ذاكر نيست
اشكم احرامِ طوافِ حرمت مي‌بندد/گر چه از خونِ دلِ ريش دمي طاهر نيست
راز
حمزة اصفهاني در كتابِ التنبيه علي حدوث التصحيف، از قول ابوجعفر متوكلي(250 قمري) مي‌نويسد: فارسيان در هنگام پادشاهي خود با هفت كتابت ارادة گوناگون خود را تعبير مي‌كردند و نام‌هاي آنها اين است: آدم دبيره، كشته دبيره، نيم كشته دبيره، فرورده دبيره، راز دبيره، دين دبيره، وسف دبيره... معني راز دبيره كتابت راز و ترجمه است.(ذبيح بهروز، دبيره، ص 24)
شهاب‌الدين سهروردي در مقدمة حكمت‌الاشراق آورده است:” حكيمان گذشته از ترسِ تودة نادان سخنان خود را به رمز گفته‌اند از اين روي ردهايي كه بر آن سخن‌ها نوشته‌اند، متوجه ظاهر اين گفته‌ها است نه آنكه واقعا بر مقاصد آنان رد باشد. و حكمت اشراق كه اساس و بنيان آن را بر دو اصلِ نور و ظلمت حكيمان پارسي مانند: جاماسب، فرشادِ شور، بوذرجمهر، بنا كرده‌اند از اين قبيل رمزهاي پنهاني است“.(خلاصة حكمت‌الاشراق. ص 3)
(غزل شمارة 34)
در آستين مرقع پياله پنهان كن/كه همچو چشمِ صراحي زمانه خون‌ريزست
صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد/به عقل نوش كه ايام فتنه نزديكست
به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از مي/كه موسمِ ورع و روزگارِ پرهيزست
(غزل شمارة 3)
دل مي‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را/دردا كه راز پنهان، خواهد شد آشكارا
(غزل شمارة 6)
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشودو نگشايد به حكمت اين معما را
(غزل شمارة 7)
راز درون پرده ز رندان مست پرس/كاين حال نيست زاهدِ عالي مقام را
(غزل شمارة 10)
محرم راز دلِ شيداي خود/كس نمي‌بينم ز خاص و عام را
(غزل شمارة 35)
آن كس است اهلِ بشارت كه اشارت داند
نكته‌ها هست بسي محرمِ اسرار كجاست
(غزل شمارة 46)
لطيفه‌اي است نهاني كه عشق ازو خيزد
كه نامِ آن نه لب لعل و خط زنگاري است
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نكته در اين كار و بار دلداري است
(غزل شمارة 48)
سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان
ساقيا مي ده و كوتاه كن اين گفت و شنود
(غزل شمارة 50)
سنگ و گل را كُند از حسن نظر لعل و عقيق
هر كه قدر نفسِ باد يماني دانست
(غزل شمارة 91)
رازي كه برِ غير نگفتيم و نگوييم/با دوست بگوييم كه او محرم راز است
(غزل شمارة 119)
كلك زبان بريدة حافظ در انجمن/با كس نگفت رازِ تو تا تركِ سر نكرد
(غزل شمارة 122)
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند/كه اعتراض به اسرار علم غيب كند
كمال سرِ محبت ببين نه نقصِ گناه/كه هر كه بي هنر افتد نظر به عيب كند
ز عطرِ حور بهشت آن نفس برآيد بوي/كه خاكِ ميكدة ما عبير جيب كند
چنان بزد ره اسلام غمزة ساقي/كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند
كليدگنجِ سعادت قبولِ اهلِ دلست/مبادكس كه در اين نكته شك و ريب كند
[صهبا = شراب ِ سرخ و سفيد / صهيب = از اصحاب پيامبر اسلام كه به زُهد و پارسايي معروف بوده است]
(غزل شمارة 126)
داني كه چنگ و عود چه تقرير مي‌كنند/پنهان خوريد باده كه تعزير مي‌كنند
ناموسِ عشق و رونق عشاق مي‌برند/ عيبِ جوان و سرزنش پير مي‌كنند
تشويشِ وقت پير مغان مي‌دهند باز/اين سالكان نگر كه چه با پير مي‌كنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد/مشكل حكايتي است كه تقرير مي‌كنند
(غزل شمارة 146)
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش كردي /آري آري سخن عشق نشاني دارد
در ره عشق نشد كس به يقين محرمِ راز/هر كسي بر حَسبِ فكر گماني دارد
(غزل شمارة 147)
حديث دوست نگويم مگر به حضرتِ دوست/كه آشنا سخنِ آشنا نگه دارد
(غزل شمارة 151)
ز سرِ غيب كس آگاه نيست قصه مخوان/كدام محرم دل ره در اين حرم دارد
اقبال لاهوري سروده است:
هر كسي از رمزِ عشق آگاه نيست/هر كسي شايانِ اين درگاه نيست
داند آن كو نيك بخت و محرم است/ زيركي زابليس و عشق از آدمست
الهي مي‌فرمايد:
داد از اين صورت پرستان كز رهِ جهل و غرور
ريش و پشمي را دليلِ علم و ايمان كرده‌اند
قوم نادرويشِ دون هم جايِ تهذيب و صفا
تارِ موئي را نشانِ فقر و عرفات كرده‌اند
ساقيا بر شيخ و صوفي بادة صافي بيار
تا عيان گردد هر آن رازي‌ كه پنهان كرده‌اند
(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 26)
مجيد يكتايي در بارة استفادة عرفا از رمز نوشته است: گويند نخستين بار ”ذوالنون“ مصري براي فرار از مزاحمت متشرعان و رياكاران رموز صوفيانه به كار برده است... جنيد بغدادي گويد: ”بيست سال در حواشي علم سخن گفتم اما آنچه غوامض آن بود نگفتم كه زبان‌ها را از گفتن منع كرده‌اند“.
عارفان كه جامِ حق نوشيده‌اند/رازها دانسته و پوشيده‌اند
بر دهان قفل است و بر دل رازها/لب خموش و دل پر از آوازها
هر كه را اسرار حق آموختند/مهر كردند و دهانش دوختند
اگر بر خلافِ سنت، رازي بر زبان رانده مي‌شد آن سخن بطور رمز و در لفافه و گمراه كننده بود. دلِ سالك ِ طالب بايد صندوقچة راز باشد تا اسرار در كفِ نامحرم نيفتد. معروف است كه عيسي به هنگام وفات سر به گوشِ سن‌پل نهاد و رازي گفت. دربارة اين راز مگو مطالب و عقايد بسيار ابراز شده است. در فصل دوازدهم از كتاب دانيال نبي كه از كتب مذهبي يهوديان است، آمده: ”تو اي دانيال كلمات را مخفي كن و كتاب را تا به زمانِ انجام كار مكتوم ساز تا حيني كه بسياري گردش كرده علم زياد گردد“..... و گفتم: اي آقايم آخر اين حوادث چگونه خواهد شد؟ او گفت: اي دانيال راه خود پيش گير زيرا كه اين كلمات تا زمان آخرين مخفي و مكتوم‌اند.
در نزد قوم يهود هنگام وقوع پاره‌اي مخاطرات مخصوصا هنگام ظهور عيسي، مجالس بسيار سري با شركت بزرگان قوم يهود تشكيل مي‌شد كه تحتِ شرايط خاصي برخي از سران قوم، محارم را كه كاملا مورد اعتماد و اطمينان بودند با رسوم و تشريفات خاصي به نحوة عمل و چگونگي تصميمات محرمانه آگاه مي‌ساختند. اصول تشكيلات فراموشخانه و فرماسونري نيز در آغاز تقليدي از اين روش بود. در آغاز قرن بيستم نيز صهيونيسم براي تشكيلِ دولت اسرائيل چنين تشكيلاتي به وجود آورد.
مي‌گويند افلاطون در زمان خود وقتي كه برخي از كتب ارسطو اشاعت يافت، نامه‌اي دائر بر عدم رضايت، به او نوشت كه اسرار را فاش و برملا ساخته است. هرودت در بخشي از كتاب خود ساختمان معبدي را شرح مي‌دهد اما در جايي بخشي از حرف خود را قطع كرده و مي‌نويسد: “من ديگر اينجا حق ندارم چيزي بگويم”. و سپس شرحي مي‌نويسد در بارة اشخاصي كه راز معابد را فاش كرده‌اند و به بلياتي دچار گشته‌اند. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 58 الي 62).
ملا صدرا فرموده است:
از سخن پر دُر مكن همچو صدف هر گوش را
قفلِ گوهر ساز ياقوتِ زمرد پوش را
در جوابِ هر سئوالي حاجتِ گفتار نيست
چشمِ بينا عذر مي‌خواهد لبِ خاموش را
مولانا، فخر رازي را مورد مواخذه قرار مي‌دهد كه اسرار آيين را فاش ساخته است:
اندرين بحث ار خرد ره بين بُدي/فخر رازي رازدار دين بُدي
(غزل شمارة 175)
به حقِ صحبتِ ديرين كه هيچ محرمِ راز/به يارِ يك جهتِ حق‌گزار ما نرسد
(غزل شمارة 177)
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند/اي دريغ از راز داران ياد باد
(غزل شمارة 179)
پيرانه سرم عشقِ جواني به سر افتاد/وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
(غزل شمارة 214)
مجالِ من همين باشد، كه پنهان عشقِ او ورزم
كنار و بوس و آغوشش، چه گويم چون نخواهد شد
جامي(817 الي 898) كه 25 سال بعد از مرگ حافظ به دنيا آمده دربارة حافظ مي‌نويسد كه ”وي لسان‌الغيب و ترجمان‌الاسرار است“. بنابر اين بنا به نظر جامي كه خود از بزرگترين عرفا و ادباي ايران است حافظ مقام پيري داشته و گويندة اسرار مي‌باشد. بعد از جامي قديمي‌ترين تذكره‌ها كه شرحِ حالِ حافظ را نوشته‌اند، تذكرة دولتشاه سمرقندي است تاليف 892 قمري يعني درست صد سال بعد از وفات حافظ. در اين كتاب آمده كه: ”اكابر او را لسان‌الغيب نام كرده‌اند“ . همچنين شاهزاده ابوالفتح ميرزا پسرِ سلطان حسين بايقرا در سنة 907 قمري از روي نسخه‌هاي مختلف ديوان حافظ ديواني مخصوص ترتيب داده بود اين رباعي را در ديباچة همان نسخه نوشته است:
اين گنجِ معاني كه تهي از عيب است/ نقشي است كه از صحيفة لاريب است
مشهورِ جهان به فيضِ روح‌القدس است/مذكورِ زبان‌ها به لسان‌الغيب است
(همايي، مقام حافظ. ص 8 و10 و 11)
عده‌اي از ادبا عقيده دارند كه علت لقب لسان‌الغيب اين است كه حافظ قرآن را از حفظ داشته است. طبيعي است كه در زمان حافظ يكي از اركانِ با سواد بودن، حفظ بودن قرآن بوده و بدون ترديد حافظ قرآن را از حفظ بوده است چرا كه خود مي‌فرمايد:
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ/به قرآني كه اندر سينه داري
اما به عقيدة من و به استناد ده‌ها بيت شعري كه از حافظ مثال آورده‌ام، علت اين لقب اين بوده كه حافظ از اسرار آيين عرفان اطلاع داشته و بر اثر داشتن مقام پيري مجاز بوده كه در مجالس مخصوص، اسرار آيين را براي رهروان بازگو نمايد. در ضمن بايد توجه داشت كه تمام غزليات حافظ در زمان منصبِ پيري او سروده نشده و در بسياري از آنها حافظ خود از پير مغان درخواست مي‌كند كه اسرار را برايش فاش نمايد. بر سنگ مقبرة علاالدولة سمناني شاعري به نام معتمدي سروده است:
هر كس شود از سرِ طريقت آگاه/در واديِ اخلاص نگردد گمراه
سهام‌الدولة بجنوردي، رجل عهد ناصري سروده است:
هزاران موي را بشكافتم من/طريقِ اين خموشي يافتم من
خاقاني شرواني سروده است:
شعله‌هاي آهِ من در پيش خلق/پردة رازِ نهانم سوخته‌ است

۱۳۸۸/۰۳/۱۲

ایران. اسلام. عرب (۲)

ایران. پادشاهی یزدگرد سوم. شاهنشاه به سخنان «مغیره اسیدی» گوش میدهد: ــ کسی از ما تنگدست‌تر نبود. سوسکها و عقربها و مارها را میخوردیم و آن را غذای خویش میپنداشتیم. منزلگاه ما کف زمین و خاک بود و جز پشم شتر و گوسفند که میرشتیم، پوششی نداشتیم. دختر خویش را زنده به گور میکردیم تا غذای ما را نخورد. آنگاه خدا مردی را به سوی ما فرستاد که حق آورد و گفت که: هرکس از شما کشته شود، به بهشت خویش میبرم و هرکه بماند، بر دشمن، ظفرش میدهم.
قادسیه. سال ۱۴ هجری. خلافت عمربن خطاب. «سعد وقاص» در هال خواندن نامه «رستم» سپهسالار ساسانیان است: ــ به نام جهاندار پاک. از: رستم نیکخواه، پور هرمزد؛ به: سعد وقاص، جوینده جنگ! به من بازگوی که شاه تو کیست؟ و آیین و راه تو چیست؟ ای برهنه سپهبد و برهنه سپاه! از شیر شتر خوردن و سوسمار، عرب را کار به جایی رسیده که آرزوی تخت کیانی دارد. چشم شما را شرم، و خردتان را مهر و آزرم نیست؟ با آن چهره و خوی، چنین تاج و تخت آمدت آرزوی؟ مردی سخنگوی بر ما بفرست تا بگوید که راه تو چیست و به تخت کیان، راهنمای تو کیست؟ فرستاده‌ای پیر و سست، با چشمانی لوچ و چپ، پیاده به سوی سراپرده زربافت رستم سپهسالار ساسانی پیش رفت.پیراهنش پاره و شمشیر باریکی بر گردن گرفته بود. بدون هیچ سلامی و بی آنکه به کسی نگاه کند، وارد شد و شمشیرش را چنان به دست گرفت که نوکش بر روی فرشها کشیده میشد و آنها را پاره میکرد. بر روی خاک نشست و چشم به زمین دوخت. رستم با خویشتنداری گفت: ــ درود بر تو؛ جانت شاد و تنت آباد... مردک عرب به میان سخنش پرید و پاسخ داد: ــ ــ علیک السلام! اگر دین را قبول کنی مشعوف میشوم. بر ابروهای رستم چین افتاد و به خود پیچید. دستور داد نامه «سعد وقاص» را بخوانند: ــ اگر شاه، گفتار پیغمبر هاشمی را درباره قرآن و توحید و رسمهای جدید را بپزیرد، دو عالم به شاهی و شادی، از آن او، و شفیع گناهانش، محمد خواهد بود و تنش گلاب مصعد... همچنین در نامه از آدم و جن، قطران و کافور منشور و ماء معین، فردوس و درخت بهشتی، جوی شیر و انگبین...، سخن رفته و اینگونه به پایان رسیده بود که: همه تختگاه و جشن و سور شما ایرانیان را به دیدار یک تار مو از حوریان بهشتی نمیخرم! سپهبد رستم پاسخ نامه را چنین داد: ــ هنوز سرنیزه‌ات به بخت نرسیده که دلت تخت شاهی را آرزو کرده؟ اگر محمد تو را پیشرو میباشد، میدانم که از دین کهن به دین نو چه بگویم. از پی سود خویش، زیان دیگران را میخواهید و دین را به پیش می‌آورید. اگر گردون گوژپشت، پرگارش کژ بگردد و با ما درشت گردد، به ناموری مردن در جنگ، بهتر از زنده ماندن و دیدن شادکامی دشمن است. پس از این، دیگر کسی به سوی آزادگی نخواهد نگریست. سپهبد رستم نامه‌ای نیز برای برادرش «فرخزاد» نگاشت: ــ بر ایرانیان، زار و گریان و از ساسانیان نیز بریان شدم. بندة بی هنر شهریار میشود و نژاد و بزرگی به کار نمی‌آید. دریغ این تاج و تخت و بزرگی. در انجمن ما، همه گونه سخنی میرود. گروهی میگویند که قادسیه را به تازیان واگزار کنیم و باج گران بپزیریم و هر اندازه که خواستند، گروگان بدهیم. اما بزرگان تبرستانی و ارمنی که همرزم من هستند، میگویند به گفتار آن گروه نباید نگریست و گرز و کوپال برای جنگ با کیش اهریمنی آراسته‌اند. به مادرمان از سوی من درود بفرست و بسیار پند بده که اگر آگهی بدی از من رسید، نژند و غمگین نگردد. روزگارم به تنگ آمده و از این پس، مرا شهریار نخواهد دید. من با سپاهم به رنج و شوربختی اندرم و سرانجام رهایی نمی‌یابم. در این رگبار ریگها دهانم خشک و دلم پرخون و رویم زرد شده. سپهر دژم و بیوفا گشته و بخت ساسانیان تیره شده. بزرگانی که در قادسیه با من همراهند و بر تازیان دشمنند، گمان میکنند که در این روز اهریمنی میتوانند با تیغ و پیکان، پوست تازیان را بدرند. آنها از راز سپهر آگاه نیستند. ای برادر، دل شاه ایران به تو شاد باد و بدان که این قادسیه گورگاه من است. سپهبد نامه‌اش را مهر کرد و به دست پیک داد. از خورگاه (خیمه) بیرون آمد و به جبهه مقابل نگریست. میدانست که میهن فروشانی در پس عقال و چفیه و در لوای اسامی تازی در قشون دشمن به سر میبرند. «ماهبد بن بدخشان» به دستیاری برادرزاده‌اش «ماه آذر بن فروخ» تازیان را هدایت میکردند. رزمگاه قادسیه. سه شبانه روز نبردی خونین درگرفته است. سی هزار سرباز ایرانی تا آخرین نفس جنگیده و همگی جان باخته‌ا‌ند. از گرمای سوزان و بی‌آبی، مردان و اسبان، گـِلِ خیس میخورند. لب و زبان رستم از تشنگی، چاک چاک و دهانش خشک شده بود. خروشی چو تندر برآورد و تیغ بر سر اسب «سعد» زد. اسب و سوارش فرو افتادند و زمانی که رستم برای زخمه نهایی آماده میشد ناگهان توفان شن برخاست و جلو دیدگانش را گرفت. رستم در کنار استری پناه گرفت تا گردوخاک فرو نشیند. مردکی تازی از پشت سر نزدیک شد و ناجوانمردانه از پشت چندین ضربه زد. سپس پیکر آن پهلوان را زیر پای چارپایان انداخت و پیشانی‌اش را با شمشیر شکافت. عربها اینک نعرة «هلال بن علفه» را میشنیدند که میگفت: ــ به خدای کعبه قسم که رستم را کشتم. اینجاست... اینجاست! • نامه عمر به عمروعاص: از بنده خدا عمر؛ امیر مومنان؛ به عمرو عاص. سلام برتو؛ ای عمرو؛ به جان خودم سوگند که اگر من و همراهانم از گرسنگی بمیریم، تو و همراهانت که سیر هستید هیچ نگران ما نمی شوید؛ چرا غنیمت نمی فرستی؟ به داد برس؛ به داد برس! * پاسخ عمروعاص: به بنده خدا امیر مومنان از بنده خدا عمرو عاص؛ و اما بعد؛ لبیک لبیک؛ کاروانی از خواربار برایت فرستادم که آغازش نزد تو و پایانش نزد من است!