{م.ص. نظمی افشار}
خرقه
نوشتهاند كه تصوف از صوف اشتقاق يافته و منظور از آن پشمينه پوشي است. از صوفيان معروف خراسان ”ابونصر سراج طوسي ملقب به طاووسالفقرا(متوفي 378قمري) ميگويد: پشمينه پوشي آداب انبيا و شعار اوليا و اصفيا بود. صوفيان هم به ظاهر همين لباس منسوب شدند، نه به نوعي از انواع علوم و احوالي كه داشتهاند. بعضي نيز واژة صوف را به معناي غار و معبد غاري شكل دانستهاند كه در بخش خرابات به آن اشاره شده است.
(غزل شمارة 3)
حافظ به خود نپوشيد، اين خرقة مي آلود/اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
(غزل شمارة 19)
اين بيت نيز در بعضي از ديوانها وجود دارد و منسوب به حافظ است:
چنين كه خرقه مي آلودهام من از مستي
كجاست وقت عبادت چه جاي ورد و دعاست
(غزل شمارة 27)
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم/خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت
خرقة زهدِ مرا آب خُرابات ببرد/خانة عقلِ مرا آتش خمخانه بسوخت
(غزل شمارة 38)
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
شيخ صنعان(رندان) خرقه رهن خانة خمار داشت
(غزل شمارة 63)
در خرقه زن آتش كه خمِ ابروي ساقي/بر ميشكند گوشة محراب امامت
(غزل شمارة 90)
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري
كآتش از خرمن سالوس و كرامت برخاست
(غزل شمارة 95)
برق عشق از خرقة پشمينه پوشي سوخت سوخت
جور شاه كامران گر بر گدايي رفت رفت
(غزل شمارة 104)
امام خواجه كه بودش سرِ نماز دراز/به خون دختر رز خرقه را قِصارت كرد
(قصارت= شستن، شستشو دادن، فرهنگ عميد. ص 1890)
(غزل شمارة 110)
به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود/آنچه با خرقة زاهد ميِ انگوري كرد
وزن اين شعر غلط است با نسخة ديگري تطابق داده شود.
(غزل شمارة 130)
مفلسانيم و هوايِ مي و مطرب داريم/ آه اگر خرقة پشمين به گرو نستانند
(غزلِ شمارة 133)
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت/دلق ما بود كه در خانة خمار بماند
خرقه پوشانِ دگر مست گذشتند و گذشت/قصة ماست كه درهرسرِ بازار بماند
(غزل شمارة 151)
ز جيبِ خرقة حافظ چه طرف بتوان بست/كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
سعدي ميفرمايد:
عبادت بجز خدمتِ خلق نيست/به تسبيح و سجاده و دلق نيست
(غزل شمارة 160)
بايد توجه داشت كه در ديوان حافظ دو نوع خرقه وجود دارد؛ يكي مربوط به آنكه زاهدان ريايي ميپوشند و از نام و عنوان عرفان سؤ استفاده ميكنند و ديگري آنكه مربوط به آداب مذهبِ عرفان و مراسم اين اعتقاد است.
چه جايِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ ُانس
سرِ پياله بپوشان كه خرقهپوش آمد
ز خانقاه به ميخانه ميرود حافظ/مگر ز مستيِ زهد و ريا به هوش آمد
(غزل شمارة 167)
عيبم بپوش زنهار اي خرقة ميآلود/كان پاكِ پاكدامن، بهرِ زيارت آمد
(غزل شمارة 191)
منش با خرقة پشمين كجا اندر كمند آرم
زره مويي كه مژگانش ره خنجر گذاران زد
(غزل شمارة 198)
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود
(غزل شمارة 205)
ساقي بيا كه عشق صدا ميكند بلند/كانكس كه گفت قصة ما هم ز ما شنيد
ما باده زيرِ خرقه نه امروز ميخوريم/صد بار پيرِ ميكده اين ماجرا شنيد
(غزل شمارة 210)
من اين مرقع ِ رنگين چو گل بخواهم سوخت
كه پيرِ باده فروشش به جرعهاي نخريد
(غزل شمارة 213)
قحطِ جودست آبرويِ خود نميبايد فروخت
باده و گل از بهايِ خرقه ميبايد خريد
(غزل شمارة 234)
نقدِ صوفي نه همه صافيِ بي غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجبِ آتش باشد
خوش ُبوَد گر محكِ تجربه آيد به ميان
تا سيهروي شود هر كه درو غش باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر