۱۳۸۸/۰۳/۱۲

ایران. اسلام. عرب (۲)

ایران. پادشاهی یزدگرد سوم. شاهنشاه به سخنان «مغیره اسیدی» گوش میدهد: ــ کسی از ما تنگدست‌تر نبود. سوسکها و عقربها و مارها را میخوردیم و آن را غذای خویش میپنداشتیم. منزلگاه ما کف زمین و خاک بود و جز پشم شتر و گوسفند که میرشتیم، پوششی نداشتیم. دختر خویش را زنده به گور میکردیم تا غذای ما را نخورد. آنگاه خدا مردی را به سوی ما فرستاد که حق آورد و گفت که: هرکس از شما کشته شود، به بهشت خویش میبرم و هرکه بماند، بر دشمن، ظفرش میدهم.
قادسیه. سال ۱۴ هجری. خلافت عمربن خطاب. «سعد وقاص» در هال خواندن نامه «رستم» سپهسالار ساسانیان است: ــ به نام جهاندار پاک. از: رستم نیکخواه، پور هرمزد؛ به: سعد وقاص، جوینده جنگ! به من بازگوی که شاه تو کیست؟ و آیین و راه تو چیست؟ ای برهنه سپهبد و برهنه سپاه! از شیر شتر خوردن و سوسمار، عرب را کار به جایی رسیده که آرزوی تخت کیانی دارد. چشم شما را شرم، و خردتان را مهر و آزرم نیست؟ با آن چهره و خوی، چنین تاج و تخت آمدت آرزوی؟ مردی سخنگوی بر ما بفرست تا بگوید که راه تو چیست و به تخت کیان، راهنمای تو کیست؟ فرستاده‌ای پیر و سست، با چشمانی لوچ و چپ، پیاده به سوی سراپرده زربافت رستم سپهسالار ساسانی پیش رفت.پیراهنش پاره و شمشیر باریکی بر گردن گرفته بود. بدون هیچ سلامی و بی آنکه به کسی نگاه کند، وارد شد و شمشیرش را چنان به دست گرفت که نوکش بر روی فرشها کشیده میشد و آنها را پاره میکرد. بر روی خاک نشست و چشم به زمین دوخت. رستم با خویشتنداری گفت: ــ درود بر تو؛ جانت شاد و تنت آباد... مردک عرب به میان سخنش پرید و پاسخ داد: ــ ــ علیک السلام! اگر دین را قبول کنی مشعوف میشوم. بر ابروهای رستم چین افتاد و به خود پیچید. دستور داد نامه «سعد وقاص» را بخوانند: ــ اگر شاه، گفتار پیغمبر هاشمی را درباره قرآن و توحید و رسمهای جدید را بپزیرد، دو عالم به شاهی و شادی، از آن او، و شفیع گناهانش، محمد خواهد بود و تنش گلاب مصعد... همچنین در نامه از آدم و جن، قطران و کافور منشور و ماء معین، فردوس و درخت بهشتی، جوی شیر و انگبین...، سخن رفته و اینگونه به پایان رسیده بود که: همه تختگاه و جشن و سور شما ایرانیان را به دیدار یک تار مو از حوریان بهشتی نمیخرم! سپهبد رستم پاسخ نامه را چنین داد: ــ هنوز سرنیزه‌ات به بخت نرسیده که دلت تخت شاهی را آرزو کرده؟ اگر محمد تو را پیشرو میباشد، میدانم که از دین کهن به دین نو چه بگویم. از پی سود خویش، زیان دیگران را میخواهید و دین را به پیش می‌آورید. اگر گردون گوژپشت، پرگارش کژ بگردد و با ما درشت گردد، به ناموری مردن در جنگ، بهتر از زنده ماندن و دیدن شادکامی دشمن است. پس از این، دیگر کسی به سوی آزادگی نخواهد نگریست. سپهبد رستم نامه‌ای نیز برای برادرش «فرخزاد» نگاشت: ــ بر ایرانیان، زار و گریان و از ساسانیان نیز بریان شدم. بندة بی هنر شهریار میشود و نژاد و بزرگی به کار نمی‌آید. دریغ این تاج و تخت و بزرگی. در انجمن ما، همه گونه سخنی میرود. گروهی میگویند که قادسیه را به تازیان واگزار کنیم و باج گران بپزیریم و هر اندازه که خواستند، گروگان بدهیم. اما بزرگان تبرستانی و ارمنی که همرزم من هستند، میگویند به گفتار آن گروه نباید نگریست و گرز و کوپال برای جنگ با کیش اهریمنی آراسته‌اند. به مادرمان از سوی من درود بفرست و بسیار پند بده که اگر آگهی بدی از من رسید، نژند و غمگین نگردد. روزگارم به تنگ آمده و از این پس، مرا شهریار نخواهد دید. من با سپاهم به رنج و شوربختی اندرم و سرانجام رهایی نمی‌یابم. در این رگبار ریگها دهانم خشک و دلم پرخون و رویم زرد شده. سپهر دژم و بیوفا گشته و بخت ساسانیان تیره شده. بزرگانی که در قادسیه با من همراهند و بر تازیان دشمنند، گمان میکنند که در این روز اهریمنی میتوانند با تیغ و پیکان، پوست تازیان را بدرند. آنها از راز سپهر آگاه نیستند. ای برادر، دل شاه ایران به تو شاد باد و بدان که این قادسیه گورگاه من است. سپهبد نامه‌اش را مهر کرد و به دست پیک داد. از خورگاه (خیمه) بیرون آمد و به جبهه مقابل نگریست. میدانست که میهن فروشانی در پس عقال و چفیه و در لوای اسامی تازی در قشون دشمن به سر میبرند. «ماهبد بن بدخشان» به دستیاری برادرزاده‌اش «ماه آذر بن فروخ» تازیان را هدایت میکردند. رزمگاه قادسیه. سه شبانه روز نبردی خونین درگرفته است. سی هزار سرباز ایرانی تا آخرین نفس جنگیده و همگی جان باخته‌ا‌ند. از گرمای سوزان و بی‌آبی، مردان و اسبان، گـِلِ خیس میخورند. لب و زبان رستم از تشنگی، چاک چاک و دهانش خشک شده بود. خروشی چو تندر برآورد و تیغ بر سر اسب «سعد» زد. اسب و سوارش فرو افتادند و زمانی که رستم برای زخمه نهایی آماده میشد ناگهان توفان شن برخاست و جلو دیدگانش را گرفت. رستم در کنار استری پناه گرفت تا گردوخاک فرو نشیند. مردکی تازی از پشت سر نزدیک شد و ناجوانمردانه از پشت چندین ضربه زد. سپس پیکر آن پهلوان را زیر پای چارپایان انداخت و پیشانی‌اش را با شمشیر شکافت. عربها اینک نعرة «هلال بن علفه» را میشنیدند که میگفت: ــ به خدای کعبه قسم که رستم را کشتم. اینجاست... اینجاست! • نامه عمر به عمروعاص: از بنده خدا عمر؛ امیر مومنان؛ به عمرو عاص. سلام برتو؛ ای عمرو؛ به جان خودم سوگند که اگر من و همراهانم از گرسنگی بمیریم، تو و همراهانت که سیر هستید هیچ نگران ما نمی شوید؛ چرا غنیمت نمی فرستی؟ به داد برس؛ به داد برس! * پاسخ عمروعاص: به بنده خدا امیر مومنان از بنده خدا عمرو عاص؛ و اما بعد؛ لبیک لبیک؛ کاروانی از خواربار برایت فرستادم که آغازش نزد تو و پایانش نزد من است!

هیچ نظری موجود نیست: