{م.ص. نظمی افشار}
احمد جام ژنده پيل(غزل شمارة 2)
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم/گرچه جام ما نشد پر مي به دوران شما
(غزل شمارة 7)
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است/اي خواجه باز بين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام جم است اي صبا برو/ وز بنده بندگي برسان شيخِ جام را
تضاد
(غزل شمارة 184)
منظر دل نيست جايِ صحبتِ اضداد/ ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
شمع
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه رخت شمع طرب ميافروخت/وين دلِ سوخته پروانة ناپروا بود
(غزل شمارة 3)
سركش مشو كه چون شمع، از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كفِ او، موم است سنگ خارا
(غزل شمارة 5)
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/ چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
(غزل شمارة 27)
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
(غزل شمارة 55)
باز آي كه بي روي تو اي شمع دل افروز/در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
بيت بعدي اين غزل از نظر پژمان بختياري الحاقي است:
اي شمع سحر گريه به حالِ من و خود كن
كاين سوز نهاني نه تو را هست و مرا نيست
(غزل شمارة 60)
وفا مجوي به دشمن كه پرتوي ندهد
چو شمع صومعه افروزي از چراغ كنشت
(غزل شمارة 72)
افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع/ شكر خدا كه سرِ دلش در زبان گرفت
ميخواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صبا نفسش در ميان گرفت
(غزل شمارة 79)
يارب آن شمع دل افروز ز كاشانة كيست
جان ما سوخت بپرسيد كه جانانة كيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا هم آغوشِ كه ميباشد و همخانة كيست
بادة لعل لبش كز لبِ من دور مباد/راحِ روحِ كه و پيمان ده پيمانة كيست
دولتِ صحبتِ آن شمعِ سعادت پرتو/باز پرسيد خدا را كه به پروانة كيست
(غزل شمارة 87)
به جانت اي بت شيرين دهن كه همچون شمع
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است
(غزل شمارة 90)
شمع گر زان لب خندان به زبان لافي زد
پيش عشاقِ تو شبها به غرامت برخاست
(غزل شمارة 91)
اي مجلسيان سوزِ دلِ حافظِ مسكين/ از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است
(غزل شمارة 113)
چو شمع ِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
كه عمر در سرِ اين كار و بار خواهم كرد
به يادِ چشم تو خود را خُرآب خواهم ساخت
بناي عهد قديم استوار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ/ طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
(غزل شمارة 115)
بدانسان سوخت چون شمعم كه بر من/صراحي گريه و بربط فغان كرد
(غزل شمارة 119)
ميخواستم كه ميرمش اندر نظر چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيمِ سحر نكرد
(غزل شمارة 148)
گر خود رقيب شمع است، اسرار از او مپوشان
كان شوخ سر بريده، بندِ زبان ندارد
(غزل شمارة 153)
شبِ تيره و بيابان به كجا توان رسيدن
مگر آنكه شمعِ رويت به رهم چراغ دارد
من و شمعِ صبحگاهي سزد ار به هم رسيدن
كه بسوختيم و از ما بتِ ما فراغ دارد
(غزل شمارة 176)
ميان خنده ميگريم، كه چون شمع اندرين مجلس
زبانِ آتشينم هست، ليكن در نميگيرد
منوچهري دامغاني(قرن چهارم ق ) در وصفِ شمع سروده است:
اي نهاده بر ميان فرق جان ِ خويشتن
جسمِ ما زنده به جان و جانِ تو زنده به تن
هر زمان روحِ تو لختي از بدن كمتر كند
گوئي اندر روحِ تو مضمر همي گردد بدن
گر نه اي كوكب چرا پيدا نگردي جز به شب؟
ورنه اي عاشق چرا گريي همي بر خويشتن؟
چون بميري آتش اندر تو رسد زنده شوي
چون شوي بيمار بهتر گردي از گردن زدن
بشكفي بي نوبهار و پژمري بي مهرگان
بگريي بي ديدگان و بازخندي بي دهن...
آنچه من در دل نهادم بر سرت بينم همي
وآنچه تو بر سر نهادي در دلم دارد وطن
خاقاني شرواني سروده است:
اول مجلس كه باغ، شمعِ گل اندر فروخت
نرگس با طشتِ زر، كرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن شمع ريخت، روغنِ طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش ِ لاله عذاب
و در جاي ديگري آورده:
باز نيازم به شاهد و مي و شمع است/ هر سه تويي زان به سويِ توست نيازم
(غزل شمارة 237)
خوش است خلوت اگر يار يارِ من باشد/نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد