۱۳۸۸/۰۳/۰۳

حافظ مهرآیین (۳۹)


{م.ص. نظمی افشار}
                   حلاج
(غزل شمارة 108)
مشكل خويش برِ پيرِ مغان بردم دوش/كو به تاييد نظر حلِ معما مي‌كرد
گفت آن يار كزو گشت سرِ دار بلند/جرمش آن بود كه اًسرار هويدا مي‌كرد
آنكه چون غنچه لبش را ز حقيقت بنهفت/ورق دفتر ازآن نسخة مُحشا ميكرد
(غزل شمارة 137)
چو منصور از مراد آنان كه بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو مي‌خوانند مي‌رانند
جرمِ منصور حلاج آن بوده كه اسرار هويدا مي‌كرده است. جنيد بغدادي چند بار حلاج را به سكوت و خاموشي و راز داري خوانده. سعدی میگوید:
هزار مرتبه سعدي تو را نصيحت كرد/ كه حرفِ محفلِ ما را به مجلسي نبري
بزرگي گويد: چون حلاج را به دار آويختند آن شب تا روز زير آن دار نماز كردم. چون روز شد هاتفي آواز داد كه او را بيكي از رازهاي خود آگاه كرديم و او فاش كرد و پاداش كسيكه راز مردم را فاش كند اين است. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 101)
نزهت دامغاني از شعراي زمان صفويه است. در تذكرة نصرآبادي از قول او آمده:
شهادت مي‌تراود از فسونِ چشمِ خونريزش
نگه را دارِ منصور است مژگانِ دلاويزش
(دامغان شش هزار ساله. ص 179)
اناالحق
بايزيد بسطامي چون”لَيس فَي جُبَتي سِوي‌لَله“ گفت از هر سو حملات بسيار بر او شد و چون منصور حلاج به مرحلة بقا بالله رسيد و اناالحق گفت به دار مجازات آويخته شد. به گفتة شيخ محمود شبستري:
روا باشد اناالحق از درختي/ چرا نبود روا از نيكبختي
(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 50)
يكي از قديمي ترين اسطوره‌هاي مكتوبِ كشف شده در ادبيات جهان(2400 قبل از ميلاد، نوشته شده در صدة ششم قبل از ميلاد) مربوط به افسانة گيلگميش است، كه در كتابخانة آشورباني‌پال در نينوا كشف شده است. قهرمان اين اسطوره شخصي به نام گيلگميش است كه دو سوم او خدا و يك سوم او آدمي است.(گيل‌گميش. ص 9).
(غزل شمارة 58)
مستي و مست هر دو چو از يك قبيله‌اند
ما دل به(عشوة) شيوة كه دهيم اختيار چيست
به نوشتة اژرتر: صوفيگري يك روح عرفاني و شاعرانه دارد بنا به عقيدة اين دسته انسان ذره‌اي از خداست و بنا بر اين، انسان خداست..... ديگر اينكه براي ايجاد عشقِ مردم به خدا پيغمبر دستوري نداشته بلكه خدا به پيغمبر گفته كه اتحاد انسان و خدا را به وجود بياورد. (مذاهب بزرگ. ص 120).
ژان دو لاكروا از جمله بزرگان تصوف مسيحي است. او در سال 1542 در سلك پيروان خانقاه Medina del campo در آمد. بعدها هيئت تفتيش عقايد او را دستگير و در زير شكنجه به قتل رساندند. او در كتاب‌هايش عقيدة خود را در خصوص عميق‌ترين مسائل تصوف كه عبارت از اتحاد انسان با خدا است ذكر نموده و براي اشخاصي كه تازه وارد فرقه مي‌شوند آداب و اصول و روشي را كه بايد تعقيب كنند مشخص نموده است.
1) انسان بايد وارسته بوده و فناي محض باشد.
2) چيزي كه نهايت دارد نمي‌تواند به بينهايت برسد.
3) چيزي كه داراي شكل است به بي شكلي نمي‌رسد
روح براي اينكه بخواهد با خدا يكي شود بايد از تمام چيزهايي كه او را محدود نموده و يا چيزهائي كه قدرت و ارادة ما را تحريك مي‌نمايد جدا شود. بايد به اولين مرحله يعني فناي حواس نزديك گردد. كسي كه به اين مرحله يعني به اوج روحانيت برسد ديگر خوشحالي و خوشي‌هاي معمولي را احساس نمي‌نمايد، دنياي اشيا و موجودات كه در اطراف او قرار گرفته‌اند ناپديد مي‌گردند بالاخره روح بايد از تمام تحريكات عقلي چشم بپوشد و منتظر ديدار خدا باشد بعد از اين مرحله وارد مرحلة فناي نفس شده و بعدا در سكوت مطلق و آرامش وارد مي‌شود، آنوقت خدا در اين نيستي وارد مي‌شود بدون اينكه روح كه از علايق و اراده خود محروم شده بفهمد كه بر او چه مي‌گذرد. اتحاد دو چيز مختلف يعني تصرف يك روح انساني به وسيلة خدا جنبة حقيقي پيدا نمي‌كند مگر موقعي كه روح احساس كند كه فناي محض است و به نظر مي‌رسد كه اين براي روح كه مي‌خواهد جسم و ماده را رها كرده و به آسمان خدايي عروج نمايد يك نوع آزمايش است.
ابوعلي سينا در كتاب تعبيرالرويا آورده است:” انسان مركب از دو جوهر است، نفس و بدن. بدن با همة اعضآ خود نسبت به نفس همچون آلتي است كه نفس آنرا براي كارهاي گوناگونِ خود استعمال مي‌كند“(تعبيرالرويا. ص 4)
حافظ مي‌فرمايد(غزل شمارة 106):
فكر عشق آتش ِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
روح، عالم را رها كرده و ديگر با ماده ارتباطي ندارد و انتظار الحاق به خدا را دارد اما نمي‌داند كه خدا در اوست... قدرت خدايي و يك نيروي فوق‌العاده روح را مسخر مي‌نمايد و روح به كلي از جسم خود را جدا مي‌كند و براي آنهاييكه مراحل اوليه را نپيموده‌اند جدايي روح از ماده بدون شكنجه جسمي ميسر نيست... بعدا روح در آرامش مطلق و عشق خدايي وارد مي‌شود و آتش اين عشق الهي هميشه سوزاننده است. سپس روح منبسط شده... و در خود همان عظمتي را كه براي خدا قائل بوده احساس مي‌كند و مي‌فهمد كه اتحاد او با خدا به حقيقت پيوسته است، روح عالم را در خدا مي‌بيند البته نه آن عالمي كه فقط صور ناپايدار در آن وجود دارد بلكه دنيايي كه اشيا و موجودات داراي حقيقت اصلي خود مي‌باشند. روح با خدا متحد شده و در اين موقع لذت و آرامش و خوشي را مي‌چشد و به طوري لذت و خوشي بر او مستولي مي‌شود كه جسمي را هم كه او را رها كرده انعكاس آن لذات را احساس مي‌كند و آن خوشي تامغز استخوان نيز مي‌رسد.(مذاهب بزرگ. ص 124)
در سال 141 ه ق جمعي از خراسانيان كه مورخان ايشان را به نام ”راونديان“ خوانده‌اند دست به قيام زدند. به قول طبري و ابن‌اثير، ايشان مانند ابومسلم قائل به دعوت بني‌هاشم بودند. ايشان ظاهرا در تظاهر به طرفداري از آل عباس آنقدر غلو و افراط كردند كه ابوجعفر منصور را خدا و حاكم مكه (هيثم‌بن‌معاوية خراساني) را مظهر جبرئيل و همچنين قاتل ابومسلم(عثمان‌بن‌نهيك) را محل روح آدم دانستند. آنها در پيرامون قصر خليفه جمع شدند و شعار مي‌دادند كه اين خانة خداي ماست. در اينجا نه تنها خليفه اكرام آنها را نپذيرفت بلكه جمعي از آنها را به زندان انداخت. به نوشتة طبري تا زمان خود وي يعني قرن دهم ميلادي جمعي از اين طبقه هنوز وجود داشتند. برخي از ايشان به خيال اينكه قادر به پروازند خود را از جاهاي بلند به پايين مي‌انداختند. چنين به نظر مي‌آيد كه اظهار عقيدة غاليانة راونديان در پايتخت عباسيان به مقصد رسيدن به دربار و انداختن هياهو در آنجا بود. زيرا هنگامي كه در هاشميه در حدود ششصد تن از آنها فراهم آمدند. خليفه از اين جمعيت نابهنگام بترسيد و دو صد تن از سران ايشان را حبس كرد و امر داد كه با هم فراهم نشوند. اما ايشان براي اينكه كسي متوجه مقصود آنها نشود، تابوتي خالي را به دوش گرفتند و چنين وانمود كردند كه ميتي را براي تدفين به گورستان مي‌برند. بچنين صورت از شهر گذشتند و همينكه به زندان رسيدند درها را شكستند و روساي خود را بيرون آوردند و به اقامتگاه منصور حمله‌ور شدند و بسا از رجال دربار از آنجمله عثمان‌بن‌نهيك‌ كه سرهنگ نگهبانان خليفه و قاتل ابومسلم بود را كشتند. و اگر ”معن‌بن زايده“ به معاونت منصور نرسيدي هر آينه او را هم كشتندي... و اين واقعه به روز راونديان شهرت پيدا كرد(طبري 6/149 و الكامل 5/238).
از جريان شورش راونديان در نفس دارالخلافه عباسيان و سركوبي ايشان از طرف قواي خليفه در مي‌يابيم كه اظهار عقيده دال بر خدا بودن خليفه در نزد ايشان نمايشي بيش نبوده و به طوري كه دينوري در اخبارالطوال(ص 380) آورده: ايشان با بومسلم ارتباط داشتند و يكي از مقاصد ايشان گرفتن انتقام خون ابومسلم از طريق نزديك شدن به دربار بوده. ”ون فلوتن“ به نقل از مدايني (متوفي 215ه ق) در باره راونديان مي‌نويسد كه: مردي از ايشان راونديان را به غلو دعوت داد و چنين پنداشت كه روح عيسي‌بن مريم در حضرت علي(ع) حلول نموده و بعد از آن در ائمه ديگر و ايشان... خليفه منصور را به خدايي گرفتند. ولي منصور خليفه ايشان را دشمنان سياسي خويش شمردي كه از اتباع دشمن او ابومسلم خراساني بودند و با وجوديكه با ايشان همان معاملة ابومسلم را نمود و كشتار عام كرد، نتوانست ريشة آنها را به كلي نابود سازد. چنانچه دامنة حركات اين مردم بعد از آن در شورش‌هاي مقنع خراساني و برازبنده و بابك خراساني و .... ديده شد.(حبيبي، تاريخ افغانستان. ص 311).
يكي ديگر از گروه‌هاي مذهبي سياسي بزرگي كه به حلول روح خدايي در انسانها اعتقاد داشتند پيروان مقنع(سپيد جامگان) بودند. موسس اين فرقه مردي بود از روستاي مرو. خروج او را در سال 161 هجري قمري نوشته‌اند. در تاريخ نرشخي در بارة اين شخص آمده است كه: بعد از آن به علم آموختن مشغول شدي و از هر جنس علم حاصل كرد و مشعبدي و طلسمات بياموخت و دعوي نبوت نيز مي‌كرد و بغايت زيرك بود و كتاب‌هاي بسيار از علم پيشينيان خوانده بود. و در جادوي بغايت استاد شده بود و او را مقنع بدان خوانده‌اند كه سر و روي خود را پوشيده داشتي از آنكه بغايت زشت بود و سرش كل بود و يك چشمش كور بود و پيوسته مقنعه سبز بر سر و روي خود داشتي.(تاريخ بخارا ص 77)
شايد هم چنانكه در عرفان رسم است و حقيقت در پس پرده‌اي راز آلوده پنهان مي‌شود. به علت راز آلوده بودن عقايد مقفع او را به اين اسم ناميده‌اند. در مورد عقايد مقنع بايد گفت كه او دعوي خدايي داشته و مي‌گفت چون قبل از تجسد احدي او را نمي‌تواند ديد بنابراين در كالبد انسان و به صورت بشر درآمده تا ديده شود(آثارالباقيه، ابوريحان بیرونی.ص 211). نرشخي (قرن چهارم قمري) از قول او مي‌نويسد: گفت من خداي شمايم و خداي همة عالم و گفت من آنم كه خود را به صورت آدم به خلق نمودم و باز به صورت نوح و باز به صورت ابراهيم و باز به صورت موسي و باز به صورت عيسي و باز به صورت محمد(ص) و باز به صورت ابومسلم و باز به اين صورت كه مي‌بينيد. مردمان گفتند: ديگران دعوي پيغمبري كردند تو دعوي خدايي مي‌كني، گفت ايشان نفساني بودند من روحاني‌ام.(تاريخ نرشخي. ص 78).
پيروان مقنع عقيده داشتند كه روحِ الله در بومسلم حلول كرده بود... و آنكه منصورش كشت اهريمني بود كه به صورت بومسلم درآمده بود... به قول ابوريحان بيروني تا عصر او يعني حدود 440 قمري هنوز هم در ماوراالنهر فرقه‌اي بودند كه در خفا پيرو دين مقنع بودند و به اسلام تظاهر مي‌كردند. شهرستاني نوشته است كه : مقنع كه دعوي الوهيت كرد در اول بر مذهبِ رزاميه (پيروان رزام و قائلين به امامت حضرت علي(ع) و بومسلم و حلول روح الهي در او) بود، و اين طايفه صنفي از خرميه‌اند كه ترك فرايض كرده و معرفت امام و اداء امانت از اصول مذهب ايشان‌است. (حبيبي. تاريخ افغانستان ص 324).
اقبال لاهوري مي‌فرمايد:
شاهدِ ثالث شعورِ ذاتِ حق/خويش را ديدن به نورِ ذاتِ حق
پيشِ اين نور ار بماني استوار/حي و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقامِ خود رسيدن زندگي‌است/ذات را بي پرده ديدن زندگي است
صفيعليشاه در طريق طلب و طريقت گويد:
من طلسمِ غيب و كنز لاستم چونكه از لا بگذري الاستم
يعني از الا و لا بالاستم نقطه‌ام با را ببا گوياستم
مقصود آنكه در طلبِ نقطة بايِ بسم‌الله هستيم و چون از لاي نفي بگذري غير از او نيستم. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 16).

هیچ نظری موجود نیست: