هوم یشت / هات ۹ یسنا
گزارش و سرایش: هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
به خشنودی هوم ِ پاکی فزا / ستایش به نوشاک ِ گیتی فزا
برومند ُ زرین ُ نامردنی / که سرور سراسر به هر خوردنی
همایون همه گونه هوم ِ جهان / نیایش به فَروَهر اسپنتمان
.
به «هنگام هاون»، سپیده دمان / بکوبند به هاون گیا را زمان
زراتشت خرامان به خان ِ مغان / فروزنده مانَد فروغ ِ بغان
چو پیراست آذر به آتشکده / بشُست ُ بیاراست از هر رده
نیایش کنان او به «اشم وهو» / سه بارَش سپارش به مزدااهو
به گلبانگ ِگاهان چو گفتا سرود / به ناگه ز درگه شنیدی درود
بپرسید زرتشت اسپنتمان / که هستی؟ تو ای مردِ تابنده جان
به پیکر پدیدی تو نیکوترین / ندیدم به هستی ز تو برترین.
.
نبشته گزارنده ی «هوم یشت» / گزارش به فرگشت ِاین سرگزشت
که هوم را شناسنده بودی ز پیش / زراتشت که اندر زمانه چو خویش
فراوان به نزدیک یزدان بُدی / پزیرنده ی هوم ُ مهمان شدی
ادب را وُ آیین، به پُرسَندگی / که با هوم، بلندی به دانندگی
که هر دو به هستی به نیکوترین / چو خواهنده جان ُ تن ِ برترین
نه میرند مردم به دست خدا / نه چون جم که گوشتش از او شد جدا
.
بگفتا به زرتشت: زداینده درد / گیاهی نموده به تو همچو مرد
همایون به هستی، هماورد مرگ / به شاخ ُ شکوفه، چه ساقه چه برگ
پژوهش به نوشیدنی ام شگرف / ستایش به افشرده ام کن به ژرف
بخواهاش به اندر شدن در خورش / به بی مرگی گردد روان، پرورش
مرا چون همه «سوشیان»ها ستای / منم «هوم» زرینه ی مرگ زدای.
نمازش بَبُردا چو اسپنتمان / بپرسیدش او را: که اندر جهان
ز پاکان ِترسای ِ یزدان، که بود؟ / به آگاهی اش گوی ِ نیکی ربود
ز افشرده ی شاخه ات برگرفت / به پاداش ُ بهروزی اش در شگفت.
به پاسخ بگفتا که: اندر جهان / نخستین خورنده که «ویوَن گـَهان»
ز من برگرفته چو نوشیدنی / به پورَش نه مرگ ُ نه خشکیدنی
که جمشید دانی تو وی را به نام / که مردم ز فـَرَّش همه شادکام
به خوشّی، رمه وُ چو خورشید، چهر / که در شهریاری چو تابنده مهر
به جاندار ُ مردم، به آب ُ گیاه / نه کاهش، خوراک ُ نه خشکی به گاه
فرهمندترین ُ به خویشکارترین / که چشمش زِ هَر زاده ای، خوشترین
چو او را ز مردم نبودی دگر/ که خورشید به آیین ِ او در نگر
به هنگام ِ شاهی ِ جمّ ِ دلیر / نه گرما نه سرما نه مرگ ُ نه پیر
نگشته گناه ُ نیازیده آز / به ایشان همه زندگیشان دراز
دگرباره «آبتین» مرا درفشرد / که پورش بشد «آفریدون» گـُرد
توانا تبارش، به رزم: اژدهاک / سه پوزه، سه کله، نه نیک ُ نه پاک
به شش چشم ُ اندر هزار چابکی / نیاسوده مردم از او اندکی
که بدتر به زور ُ دروغ ُ شمن / تباهنده فرمانبر اهرمن
که اژّی دهاک، دیو ُ پتیاره بود / که گیتی به پژمان ُ بی چاره بود
به سوم به پاداش ِ «اَترَت» رسید / همان آب ُ شیره که از من چکید
پسر را دو بودش یل ُ پهلوان / که «اوروخ شیه» سرور داوران
به دیگر پسر، گرز سنگین به کام / که «گرشاسپ» خوانی تو او را به نام
جوان ُ زبردست ُ گیسوبلند / یکی اژدها را به افسون ُ بند
بکشتش کزو زهرش آزرده بود / که اسبان ُ مردان همی خورده بود
به گاه ُ به هنگامه ی نیمه روز / یکی دیگ ُ آتش به زیرش فروز
ندانست ز ژرفا گشاید دری / نهفته بخفته به خاک، اژدری
به آب ُ خوراکش چو آمد به جوش / به ناگه سر آمد به خیز ُ خروش
یکی اژدهایی که شاخی سرش / بلندای نیزه که زهر در بَرَش
همی خیس ُ تفته ز گرمای ریگ / جهش آب جوشان، برافگنده دیگ
هراسان، جوان شد از آن زهر ِ زرد / که گرشاسپ کشتش به رزم ُ نبرد
چو دیگر «پوروشسپ» بودی چهار / که نوشیده هوم ِ همیشه بهار
به پاداش ُ بخت ِ خوش ِ خاندان / بزادی تو زرتشت اسپنتمان
تویی پاک ُ پیغمبر راستگوی / به دین اهورا بکردی تو روی
به «ایران ِویژه»، به این خاک ِ پاک / «اهوی نَوَر» را برآورده واک
نخستین به نیمه چو آوای رود / چهارست به درخور درنگت سرود
به نیم دگر هم به بانگ بلند / به نرمی ُ گرمی بسان پرند
تو فرزند پاکی ز «پوروشه اسپ» / که چالاک ُ کوشا چو «آذرگشسپ»
به گیتی ُ مینو به نیروترین / دلیری ُ پیروزی ات برترین
براندی تو دیوان هم اندر زمین / که با مردمانند به کین ُ کمین.
به پاسخ، پرستنده اسپنتمان / بگفتش: درودت به هر خانمان
تویی هوم نیکوی خوب آفرین / که برزو وُ پیروزی اندر زمین
پزشکم تویی رهنمونم به راست / کنش را به نیکی هرآنکس که خواست
به زرینه شاخ ُ به خوشابه ات / روان را به شادی ز نوشابه ات
ز برگان نرم تو افشردنی / نباشد به بهتر دگر خوردنی
بخوانم ت را هوم زرینه شاخ / فزاینده فرخندگی ات فراخ
دلیری ُ درمان ُ بالندگی / که تن را به نیرو وُ سرزندگی
همانا که باشم به فرزانگی / نگهدار گیتی ز دیوانگی
شکسته دروغ ُ ستیزه گران / به کامه چو شاهنشه ُ خسروان
بخواهم تو را تا دروغ بشکنم / چه دیو ُ چه جادو، ز بن برکنم
پریان ُ «کرپان» ُ «اهلوموغان» / تباهنده ی موبدان ُ مغان
«کــَوی» آنکه باشد به فرماندهی / ستمکاره ای هم به دور از بهی
نگردم گرفتار درّنده گرگ / دوپا همچو مردم، چهارش چو سترگ
سپاهی ِ دشمن به گستردگی / شبیخون بخواهد فریبندگی
تو ای هوم ِ پاینده ی من ز مرگ / بخواهم ز تو بهره وُ ساز ُ برگ
نخستین ببخشا بهین زندگی / به پاکان سراسر به آسودگی
که باشد بهشتی به تابندگی / درستی به تن باشد ارزندگی
به جانم بداری تو زنده دراز / به رزم ِ دروغان شوم سرفراز
به کام ُ به خرسندی آیم دلیر / که دشمن، شکسته بیاید به زیر
نخست من ببویم همی بی درنگ / که هرگز نیاید به ناگه به جنگ
کجا دزد ُ گرگان به پیش اندرند / نباشد ز من بو که ایشان برند
هرآنکس ستیزد به روستایمان / چه شهر ُ چه کشور، همان خانمان
پریشنده کن پای ُ پندار اوی / نه گوشش شنسده به هر گفت ُ گوی
به ما چون برآید به پیکار ُ کین / نه جاندار بیند، نه بیند زمین
ز هوم است به نیرو وُ زور ُ توان / سواران، دلیران ِ رزم آوران
ازویست زنانی که زاینده مرد / که پاکیزگانی به کار ُ نبرد
به دین هرکه خواهد به دانندگی / ببخشوده پاکی ُ فرزانگی
گرش آرزویست ز دوشیزگان / که بی همسرانند ُ آزردگان
پدیده کند مرد پیمان شناس / که هوم است خردمند ُ گوهرشناس
برافکنده «کرسانی» آن شهریار / که با آز ُ آزار ُ زر، گشته یار
به هرزه بگفتا: نخواهم که دین / ز مزدا درآید به این سرزمین
فرشگرد گیتی ز آتوربان / ستمگر نگردد دگر ساربان
خوشا هوم که هستی به نیروی خویش / همان شهریاری که کامست ُ کیش
خوشا ما که از ما بدانی کجاست / فراوان سخنها به گفتار راست
خوشا تو سخن را نداری نیاز / ز راستان بپرسی ُ پویی به راز
ببستی کمر را به کیش مغان / نخستین ز مزدا تو را ارمغان
همان مینَوی بند اخترنشان / ستاره به آذین ِ هر کهکشان
نگهدار ُ بیدار مَنثَر تویی / به افراز ِ کوهت چو افسر تویی
به خان ُ دِه ُ شهر ُ کشور، خدیو / تنم را رهانی به نیرو ز دیو
به پاکی ُ فرزانگی، سروری / پدافند ُ پیکار ُ جنگ آوری
رهانی من اندر بزنگاه ِ کین / ز خشم ُ خروش ُ ز خون ُ کمین
دو پایش به رفتن، توانا مباد / دو دستش به کردار بد هم مباد
تو ای هوم زین آور ُ زر نشان / که دیدی به زردی بُود زهرشان
چه مار ُ چه سهمگین همان اژدها / بگردانی ما را ازیشان رها
و دیگر به رزم همه رهزنان / که هستند به آزار ُ مردم کشان
چو بینی دروغ ُ ستمکاره ای / نباشد ز فرمان او چاره ای
و یا مغ نما، موبد دین فروش / که در جنگ ُ جوش ُ جدال ُ خروش
اگرچه به یاد است ز گفتار دین / نیارد به کردار ُ بدکاره بین
دگر نیز جادو زنان را ستیز / که از دلبریشان ببایست گریز
چو میغ است ُ ابری به هر سو روان / نه اندر پناهش چه پیر ُ جوان
یکایک به پیکار این دشمنان / پریشنده پیکر، به جان ُ روان
به پاکان، پدافند ُ پاینده باش / بمیران تو مرگ آوران، زنده باش
.
{سروده ی امید عطایی فرد}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر