بهمن یشت
گزارش و سرایش: امید عطایی فرد (هیربد سوشیانت مزدیسنا)
.به نام اهورای مزدای پاک / برآرنده ی آتش ُ آب ُ خاک
نخستین که امشاسپند آفرید / ز نیکی منش، بهمن آمد پدید
به فرّ کیانی، همش فرّ ِ دین / شود ابر بهمن ز آب ُ زمین
به بالای گیتی به بارشگری / «اناهید» بیاید به یاریگری
به دوستی، فزاینده ی آشتی / ز جنگ و ز کین، روی برگاشتی
به آیین بتابد چو آیینه باز / فروغ بغانه ز یزدان به راز
ازویست پدیده سپیدجامگان / سپنتای مینو، سپیده دمان
که پوشد چه موبد چه مزداپرست / سپیده به جامه که نیک اندرست
چو جامه بشویی ز آلودگی / ز پاکی به خرسندی، آسودگی
همان بوی خوش را که خیزد ز جان / همش از تن پاک ُ روشن روان
که همزور نیکان ُ پاکان: خرد / به راستی به راهش به یاری بَرَد
به گوهر، به آگاهی ُ دانش است / خرد را درخشنده در خواهش است
یکیاش که «آسن خرد» خوانی اش / یگانه به مردم همی دانی اش
دگرگونه: «گوش ِسروده خرد» / که جاندار ُ مردم از آن برخورَد
شنیدار دانش به گوش ُ به هوش / به آموزش ُ کوشش ُ تاب ُ توش
خرد را همان خیم بهمن بخوان / به مغز ُ زبان ُ رگ ُ استخوان
به آمیزه از ایزدِ اورمُزد / که جاوید ازویست پاداش ُ مزد
به تن اندرش: «مانترای سپند» / به مهر ُ به رامش، پراکنده پند
هرآن کس که دارد وهومن به تن / به کردار نیکو شود تهمتن
همانا که همگوهرش مردمان / پناهنده ی او به جان ُ روان
رساننده ی خیم ُ خوی ِخدای / میانجی «گیومرت»ِ آزاده رای
نژاده نموده تبار بهان / بپالوده از دیو ُاهرمنان
بپاییده هوش ُ خرد، مینوی / که یک دم ز نیکومنش نَغنَوی
به رزم وهومن که نیکست منش / اکومن بیاید همان بدمنش
هر آنکس اکومن شد اندیشه اش / بسوزد همه مایه وُ پیشه اش
به گفتار نیکو به دل گشته سرد / سخنچین ُ خونریز ُ پررنج ُ درد
بپیوسته بهمن به هم، مردمان / اکومن گسسته به پیوندمان
یکی رامش ُ آشنایی: خدیو / یکی کین ُ پیکارِ آشفته دیو
خرد را ز بهمن، گسسته مباد / به افسردگی اش اکومن چو باد
و یا هوش بهمن نبندد دو چشم / که آشفته گردد ز دیوانه خشم
ز آغاز گیتی ُ هم رستخیز / بداند وهومن ز کار ُ ستیز
هرآنگه که هر پارسا بگزرد / ز گیتی به مینو، روان گسترد
وهومن بیاید ورا پیشواز / به «چینود» همان ایزد دلنواز
از آن پل به فرخندگی اش گزر / بیابد همی تخت ُ جامه به زر
ز بوی خوش آن خجسته روان / گریزند همه دیوِ تیره روان
گواه ُ میانجی به او بهمن است / که: این پاک نیکوروان از من است.
دهندش ز باده وُ هم انگبین / خورش را به چشمان گیتی مبین
چو آن روغن ِ شیر ِ اردیبهشت / خورنده به شیرینی اندر بهشت
زن ُ مرد پارسا به دور از گمان / همه یکدل و یکزبان، شادمان
.
شگفتی ز آغاز: پندار نیک / به پایان برآورده: جاندار نیک
پرنده، دونده، چرنده، ازو / که مردم به پوش و به خور، آرزو
چه شیر ُ چه گوشت ُ چه خاگینه را / چو پوست ُ چو موی ُ چو چرمینه را
ازیشان فراوان چو بهر است ُ سود / به بار ُ به آزار نباید پسود
همان کاه ُ یونجه وُ دیگر گیاه / شناسنده ی راه ُ آخور ُ چاه
به آژیر ز گرگان ُ هم راهزن / نژندان، نه شایستگان مرد ُ زن
زمستان ز آخور نه بیرون کنی / به بیهودگی، رمّه پرخون کنی
همان بچه گاو ُ بز ُ گوسفند / و مادینه کاو شیر دارد چو قند
نگیری تو برّه ز پستان مام / به گرما نداری همی تشنه کام
همان گاو ِورزا به برزیگری / و یا اسپ تازی به جنگی گری
دگر مرغ اهلی ُ هم ماکیان / نداری به جاندار ِنیکو، زیان
به هر جانور هم تو پوزش بخواه / ز آزار ِپرزار ِآن دادخواه
کزیشان سراسر به گستردنیست / به پوشیدنی ُ به نوشیدنیست
نماینده ی بهمن آن جغد ُ بوم / که دیوان براند ز هر مرز ُ بوم
ز بهمن دگر گویمت داستان / به پیوند زرتشت ِاسپنتمان
چو مام زراتشت به زایشگری / بیامد وهومن به رامشگری
که نآید اکومن به اندیشه اش / ز یزدان درآرد همه ریشه اش
بغرید اهرمن ِبدکنش: / اکومن، تو دیوانه ی بدمنش
تو پیش از وهومن به نزدش بشو / درآمیزه با مغزِ نغزش بشو.
به خان زراتشت، چو آمد خدیو / بدیدش اکومن همان نره دیو
بگفتش به افسون، خدیوِ سپند: / نخستین، تو باشی به جادو وُ بند.
اکومن ز کژّی ُ وارونگی / دو دل گشت ُ گفتا: تویی خانگی
نخستین به نو زاده، اندر سرای / تو باشی به اندیشه وُ هوش ُ رای.
چو بهمن درآمد به آن پاکزاد / زراتشت ز مادر به شادی بزاد
ز لبخند او، دیو، در هم شکست / که زاری ُ اندوه، گردیده پست
به سی سالگی اش برون شد ز بوم / که دلخون ز جادو وُ آن کیش ِشوم
به نیمه مَه ُ روز اردیبهشت / به رود ُبه دشتی بسان بهشت
یکی پیکر ُ چهره ی دلفروز / بیامد به سویش از آن نیمروز
سه اندر سه بودش بلندای او / که زرتشت، یک بود به بالای او
بپوشیده پیراهنی چون پرند / نه دیبا که درز ُ شکافش بَرَند
چو خورشید تابان در آن پرنیان / دو تا کرده گیسو به سر بر میان
به دستش یکی شاخ رخشنده بود / درختش ز مینوی بخشنده بود
نمایشگر رامش ُ آشتی / نه آزار ِکس را به دین داشتی
بپرسید بهمن ز اسپنتمان: / که هستی؟ چه نامی؟ کدام خانمان؟
چه خواهی ز هستی، به کوشش وَ رنج / که یابی به کام ُ به رام ُ به گنج
به پاسخ، پراکند مرد جوان / یکایک سخنها چو آب ِ روان:
منم آن زراتشت اسپنتمان / که زرّین بخواهم زمین ُ زمان
تبارم به گیتی، به مرد نخست / «گیومرتِ» نیکو که دین را بجُست
به مینو بدانم همی دودمان / نه دیو است که یزدان بُوَد خانمان
به پرهیز و پاکی بُود کام من / زَنَم دیو ُ جادو به هر انجمن.
چو بشنید ازو ایزد بهمنش / نبودش در اندیشه اش سرزنش
بگفتا به زرتشت ک:ای مرد پاک / به مینو بیا تو ازین تیره خاک
به یک دم تو بربند چشمان خویش / به کامت ببینی تو سامان ِکیش.
به بهمن سپرده همه کام او / نود رفته زرتشت به یک گام او
به پیمایش آسمان ُ سپهر / نبودش نه سایه ز تابنده مهر
ز ژرفای ژاله ز ارژنگ آن / بدید ُ بیاموخت تا کهکشان
رسیده به یزدان ُ پیغمبری / ز بهمن خرد بودش ُ رهبری
.
پایان
سراینده: امید عطایی فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر