۱۳۸۸/۱۲/۱۷

من زنده ام...


روز «ارد» از ماه اسفند سال ۳۷۱ قمری.

«علی دیلمی» و «ابودلف» شاهنامه خوان، بر بالین فردوسی نشسته بودند. پیر توس با دشواری سخن میگفت:
ــ به نام جهان‌داور کردگار؛ اینک که سال به هفتادویک رسیده، فلک را زیر بیتهایم آورده‌ام و به فرخنده فال و هنگام نیک، نامة یزدگرد به سر آمد. تا گردون به پاست، این داستان همایون نیز به جاست.
آنها میدانستند که بر پایة آیینی دیرین در ایران، روز ارد (بیست و پنجم) از ماه اسفند، فرجام‌بخش کارها به شمار میرفت. فردوسی به سوی باغ نگریست و با نوایی لرزان ولی بم افزود:
ــ جهان را از سخنم بسان بهشت کرده‌ام؛ کسی تا این اندازه، تخم سخن را نکاشته بود. من داستان پادشاهان را در شستهزار بیت به پایان رسانده‌ام. پهلوانان و گردن‌کشان که همه از روزگاران دراز، مرده بودند، از ایشان یکایک نشانی دادم و از گفتارم، نامشان باز زنده شد.
صدایش را صاف کرد و با شوری آمیخته به خشم، نامه ی یزدگرد سوم را برخواند:
همانا که آمد شما را خبر * که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان * ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه تخت و نه نام و نژاد * همی داد خواهند گیتی به باد
بسی گنج و گوهر پراکنده شد * بسی سر به خاک اندر آکنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند * که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغساران بی آب و رنگ * نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
انوشیروان دیده بد این به خواب * کزین تخت بپراکند رنگ و تاب
چنان دید کز تازیان سدهزار * هیونان مست و گسسته مهار
گزر یافتندی به اروند رود * به چرخ زحل برشدی تیره دود
به ایران و بابل ز کشت و درود * نماند خود از بوم و بر تاروپود
هم آتش بمردی به آتشکده * شدی تیره نوروز و جشن سده
ز ایوان شاه جهان، کنگره * فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب را پاسخ آمد پدید * ز ما بخت گردون بخواهد کشید
شود خوار هر کس که بود ارجمند * فرومایه را بخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان * گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در، ستمکاره ای * پدید آید و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آمد پدید * همی روشنایی بخواهد پرید
تندبادی دریچه را بر هم زد و شمع را خاموش کرد. فردوسی آهی کشید؛ آهی سوزان‌تر از کورة کاوة آهنگر، افسرده‌تر از سوگ فریدون بر ایرج، داغ‌تر از دل کاوس برای مرگ سیاوش، گریان‌تر از نگاه زال بر پیکر مردة رستم، و آتشین‌تر از نالة یزدگرد در سوگ ایران زمین... سرش خم شد و زمزمه کرد:
ــ روزگار جوانیم به پیری رسیده و زمان گفت و شنید به سر آمده...
و سپس سرش به آرامی بر روی دفتر شاهنامه فرود آمد. آن دو، به شاعر بزرگ نزدیک شدند تا واپسین سخنش را که به سختی و کندی از میان لبانش میتراوید، بشنوند:
ــ نمیرم... از این پس... که من... زنده‌ام.... من زنده‌ام...
صدایی خشک و دلخراش از باغ برخاست. آن سرو پژمرده از کمر شکست و به خاک فرو افتاد. بلبلان مینالیدند و زاغها غریو میکشیدند. آسمان میغرید و ابر میگریست. فردوسی اینک به فردوس، پَر گشوده بود.
از: سوشیانت مزدیسنا

۲ نظر:

یزدان صفایی گفت...

درود
براستی که او زنده است...

نوشين گفت...

شادي چهارشنبه سوريتان خجسته باد