هیربد سوشیانت مزدیسنا: زامیاد یشت
.
{۱}
زمین چون به مینو برآری به یاد / بخوانی همی ایزدش «زامیاد»
بسنجد روان با ترازوی داد / به «چینوَد» همان پل که مزدا نهاد
به خشنودی کوه «اوشیدَران» / که فرّ کیانی درخشد در آن
همان فرّ که دیوان نه شاید گرفت / اهورای مزدا برآرد شگفت
نخستین زمین را چو بالید کوه / به «البرز» بودش به فرّ ُ شکوه
سراسر خراسان ُ هم خاوران / فراوان چکاد است که دانشوران
گزشتند ُ دیدند ُ دادند نام / به کوه است که فرّه بدارد کنام
چهار ُ چهل با دویست را گزار / شمارش تو افزا دو را در هزار
که چندان که کوه است به ما ارمغان / به سودش کشاورز، سپاهی، مغان
ستایش توانا چو فرّ کیان / زبردست ُ چالاک ُ هم بی زیان
که برتر ز هر آفریده ز خاک / ستوده به گوهر، اهورای پاک
به فرّه بسی آفریده به کار / که تابان ُ زیبا به هر روزگار
که گیتی شود تازه وُ دلپزیر / نه مرگ ُ نه پیری، تبه ناپزیر
جهانی به جاوید ُ بالندگی / به کامی نوین گشته در زندگی
بدانگه که خیزد همی مردگان / که بی مرگ گردند همه زندگان
زمین، نو کند سودمند سوشیان / تباهی نه باشد به فرّ کیان
برانَد ز آب ُ هوا اهرمن / ز خاک ُ ز کوه ُ ز دشت ُ دمن
برافتد دوباره به جای نخست / کز آنجا به آزار نیکان بجست
به فرّ ُ فروغ ِ بغ است آفرین / به گفت ُ زبان ُ سخن، برترین
همان فرّ که باشد از آن ِ شهان / به دریای کوچک بگشته نهان
کجا بر «کیانسو» شود «هیرمند» / که سرکش به خیزابه همچون سمند
همان جا که بالنده «اوشیدمان» / چکادی که آبش بُود هر زمان
فراوان ز پیرامُنش کوهسار / چو رود ُ روانه بسی چشمه سار
چو هیرمند که خیزد به رای سپید / فرهمند که دارد سه نیرو پدید
چو اسپ ُ چو اشتر، همش پهلوان / فرهمند ُ دارنده فرّ کیان
به چندان که بوم ِ همه دشمنان / به تندآب خویشش کند در نهان
چنین است که دیوان ُ بیگانگان / به سرما وُ گرما وُ سرگشتگان
بگشته گرسنه و در تشنگی / ز فرّ کیانی به بیگانگی
پناه است به ایران ُ دین بهی / به جاندار ُ مردم ابا فرّهی
{۲}
چنین گفت مزدا به اسپنتمان / که: بایسته است بر شما مردمان
بجویید همان ناگرفته فره / بپویید به پاداش آن یکسره
توگفتی که یابی دهش، موبدی / چو هیربد بباشی به دور از بدی
ببخشد «اَشَیَ» همی بهره ات / ستور ُ گیاهی که ارزنده ات
به دشمن به پیروزی ِ کردگار / شکسته به نیرو همه روزگار
که خونخواره دشمن نه باشد همال / درازای رزم است به کمتر به سال.
ستایش به مزدا که مردم بداد / به فرّ ُ فروغی که دارد نهاد
همان فرّ مزدای نادیدنی / گرفتن نه باشد زِ هر دشمنی
به زوهر ُ نمازش پرستنده ام / به گفت ُ به کار ُ منش، بنده ام
زبانم خِرَد باشد ُ مانترا / به هوم ُ به بَرسَم ستایم تو را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر