فروردین یشت / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
اهورای مزدا به زرتشت گفت / شگفتی یکی راز ِ اندر نهفت
که: ای پاک ُ پارسای اسپنتمان / ز فَروَهر ِ پاکان شوی بی گمان
همان زور ُ نیرو وُ پیروزی ام / که یار ُ پناهم به بهروزی ام
ازیشان به فرّ ُ شکوه ِ زمان / فراسو بدارم همی آسمان
هویدا زِ هر سو زمین برگرفت / چو مرغی نشیند به تخمش شگفت
که آن مینَوی، استوارست به پای / کرانه به مرزش نه بینی تو جای
به پیکر: چو پولاد ُ گوهر: سپید / به یکسوم ِ خاک، تابش پدید
دگر چون به پندار، بینی جهان / یکی جامه پوشیده بر آسمان
که مزدا به اختر برآراسته / ز «مهر» ُ «سپندار» ُ «رشن»، خواسته
به فرّ ُ شکوه ِ فرَوَهر ِ پاک / بپایم خداوندِ آبان به خاک
که نامش «اناهید اَردَ ویسور» / بگسترده درمان ُ خُرّم وَ سور
فزاینده دانه، زداینده دیو / به کیش اهورای کیهان خدیو
پرستش بشاید به بانوی آب / به پاکی فزاید رمه در شتاب
توانگر بخواهد به گیتی همی / به مال ُ به بوم ُ به هر مردمی
نژاده ازو تخمه را در نران / دگر هم به زهدان ُ زایشوران
که نو زاده آسان درآید ز جام / که مادر به شیرش ببالد به کام
زمین را بلند است به آوازه اش / بزرگی به آب است ُ اندازه اش
ز کوه «هوگر» سوی «فراخکرد» / به دریا بسی چشمه ها راه کرد
از آن پر کرشمه برآید به جوش / چو خیزابه از دل برآرد خروش
هزار است به رود ُ همان آبگیر / چهل روز سواری تو اندازه گیر
بتازد ز دریای فرّاخکرد / به هر هفت کشور چو گسترده کرد
به هنگام گرما وُ سرما روان / چنان آبِ پالوده اندر جهان
به مردان: به تخمه، زنان را: به شیر / بپالود، نو زاده هم گشته سیر
به فرّ ُ فروغ همه فَروَهَر / بدارم زمین را هنر با گهر
که فّراخ ُ فرّخ، کشیده به دوش / سراسر ز هستی ابا جان ُ هوش
بزرگ است ُ پهن است ُ ژرف ُ شگرف / چو کـُهسار، چراگاهِ پُر آب ُ برف
روانه چو رودی که ناو است گزر / گیاهان نیکو ابا سیم ُ زر
به هر گونه جاندار ُ دام ُ رمه / که یاور به مردم شده آن همه
ز فَروَهر ِ پاکان برآید چنان / نگهدار ِ کودک به آبستنان
به پیوند، پویم به زهدان چو دوست / پی ُ استخوان، گوشت ُ روده وَ پوست
چو اندام ِ نرّینه یا ماده اش / پسر یا که دختر بُود زاده اش
روان های پاکان اگر نآمدی / توانا به گیتی بگردد بدی
همان بهترین گونه مردم، نه بود / نه گوسپند ُ رمّه برآورده سود
به دیو ُ دروغ است چو فرماندهی / به ویران شود شهر ُ کشور، دِهی
سپنتای مینو تو در آسمان / نه یابی، نه اندر زمین ُ زمان
سراسر چو چیره شود اهرمن / نه چاره بمانَد به او هم ز من
فرا شد به هر سو چو فَروَهر ِ پاک / نه کاهد چو سرچشمه ها را، ز خاک
ببالد گیاهان چه خُرد ُ ستبر / ز باد ُ وزش هم بگردیده ابر
به رامش هر آن زن که آبستن است / به زایش، پسر را که اندر تن است
به نیکی به آسایش ُ بی زیان / هویدا چو زرتشت اندر میان
خِرَدکامه ای در زبان آوری / سخن را بپوشیده دانشوری
که پیروز پاید به هر انجمن / به دیو «گئوتام» ُ هر اهرمن
روانه ز پاکان-روان است کران / چو خور ُ چو ماه ُ همه اختران
ز فرّ ِ فرَوَهر همی یاوری / که برتر به نیرو به جنگاوری
دگر هم به دیرینه آموزگار / دگر سوشیان ها چو پروردگار
کزیشان به کیش است بسی تازگی / به کشور فراوان چو سر زندگی
بِدان تو زراتشت اسپنتمان / روان های زنده، بـِهْ از مردگان
بهین شهریار است ازیشان به پاس / که نیکو بدارد به آنان سپاس
همانش دو ایزد چو «اّشتاد» ُ «مهر» / که گیتی ببالد به فرّاخ، چهر
چنین است چو یاری ابا فرّ ُ زور / روان های پاکان ز نزدیک ُ دور
به گیتی چو دیدی تو اسپنتمان / چو پیکار ُ آسیب ُ چون رهزنان
که خواهی نه گردی ازیشان به بیم / نه جان را ستانند، نه زرّ ُ نه سیم
به باژ ُ نیایش نما زمزمه / به کامه، تو باشی ُ مردم همه
ستایش به فَروَهر ِ هر خانه ای / روان های نیکو به کاشانه ای
دِه ُ شهر ُ کشور سراسر بخوان / نژادت همان موبد موبدان
هرآنکس که بود ُ که هست در زمان / دگر هم چو پاکان ِ آیندگان
که چالاک دارد چو پاس ِ سپهر / که آب ُ زمین را بدارد به مهر
نگهبان گاوان ُ نیکو رمه / پسر را به زهدان نه باشد دَمه
سپنتای مینو منم هر زمان / نگهدار گیهان ُ هر آسمان
ایاران، روان های رامشگرند / به نیروی نیکو توانگرترند
به تیزی: به چشم ُ به گوش ُ به هوش / گشایشگرانی به جوش ُ خروش
که بالابلند ُ کمر بر میان / برآسوده مردم همه بی زیان
به فَروَهر ِ پر زور پاکان درود / که هرگز به نیکان نیاورده دود
همان همنشینان ِ دیرینه پای / به دوستی وُ دوستان برآورده رای
نه باشد به آزار ِ درمانگران / دگر چون درخشنده نام آوران
نگهدار ِ راز ُ بَرَنده: نبرد / کزو کینهور را بگردد به درد
ز بالا به رزمی که شد تن به تن / شکستنده بازوی پیمان شکن
روان های بخشنده ی پرشکوه / که همرزم ُ تهم ُ نه اندر ستوه
ازیشان به درمان «اَشَّی» درود / بلندا چو هور ُ درازا چو رود
دلیرند ُ جنگاور ُ بیمساز / به دیوان ُ دشمن شده جانگداز
که ارزنده دارد به هر سرزمین / دو چیز است که باشد تواناترین
اهورایی «بهرام» با فرّ ُ داد / دگر برترین کام ِ پیروز ُ راد
روان های خشنود ُ نادیده رنج / ستایش بر ایشان به شادی بسنج
نه آزار بیند نه دارد گزند / به هر ره به دلخواهِ خود میروند
نیایش به شبگیر ُ بام ُ پگاه / ز راستی، جدایی نه دارد به راه
هرآنکس به جنگ ُ گریزست کار / یکی چون شکارنده، دیگر شکار
سوی پارسایان گرایند نخست / که ایشان به پیشکش به یاری بجُست
فراوان سپاهی برآراسته / که رخشان درفشان برافراشته
ببسته میان را به افزار ِ جنگ / که پیکار سختش نه باشد به ننگ
خروشان چو خاندان «خَشتاویان» / «کـَرَشنَز» دگر هم ز ایرانیان
که تهم ُ توانا وُ تند ُ دلیر / چو تورانی «دانو» برآرد به زیر
که دودمانِ «دانو» شدش در زیان / ز ایران ُ از آن همه سوشیان
به ویران، همان خشت ُ گِل خانشان / به توران هزاران بشد بی نشان
ستایش به فروهر دشمن شکن / میان ُ چپ ُ راست، لشگرشکن
به پرواز آید پی ِ یاوری / که بدکاره بندد به جنگاوری
روان های آزاده ی پارسا / به تیزی: تکاور، به پیکر: رسا
چو چابک چو چیره پی دشمنان / دهش را به مژده به مردان، زنان
به رنجور بخشد تناش را درست / چو داور به رامش بباشد نخست
که فرّه به مردم شود ارمغان / اگرشان ستاید چو شاهِ مغان
همانا چو زرتشتِ پاکیزه رد / به گیتی سرآمد بُود با خرد
چو مردم به اندوه ُ بیم است ُ کاست / به یاری، روان های نیکان بخواست
روانه زمین را شود از فراز / به چهری که مینو بباشد به راز
که دارنده نیروی نیکوکنش / به پیروزی، یزدان بداده روش
که برتر به سود ُ به دارندگی / دهشهای پاک ُ پرستندگی
فراخی، فرخنده وُ فرهی / ستودن، درستی، مهی: هر رهی
سپهر است ستاره «سَدَویس» روان / زمین را، ز باران بسازد جوان
درخشنده اختر به زیبندگی / شنیدار خواهش به بالندگی
که روید گیاهان به بوم ُ به مان / که سود است به جاندار ُ هم مردمان
نگهدار نیکوی هر سرزمین / کزو زنده باشد چو ایران زمین
به فروهر پاکان همه آفرین / به زین ُ کلاه ُ سپر: آهنین
به پیکار، پوشیده از روشنان / هزاران چو پیکان نهاده کمان
پرستنده دیوان برافکنده زار / نه پنجاه ُ سد که هزاران هزار
به رزمگه بدانگه که بادی وزد / شناسد به بویی که او را سزد
همه فروهرها ز جنگاوران / پزیرنده ی پیشکش آوران
که بویای کاماند ُ پیروزیاند / کشیده کمان را به خونخواهیاند
دو بازو چو خواهد برافراخته / نخستین به آیین کـُنَد ساخته
به باور و َ بینش، بسی استوار / به هوش ُ منش باشدش راهوار
روان های نیکان ابا «رشن» ُ «مهر» / «داموئیش اوپَمَن» و «باد» سپهر
به میدان چو آید چنین ایزدان / به فرجام ِ نیک است نبردِ ردان
{۲}
به پایان سال ُ «هَمَس پَت مَدَم» / به گیتی بیاید همه دم به دم
روان های نیکو، فروهر ِ پاک / به دَه شب ز کیهان شتابد به خاک
به هر سو، فراسو کند آرزو / بداند کجایست که یادست ازو
بپرسد: چه کس هست ستاینده ام؟ / پزیرنده باشد چو یابنده ام
کجا مردمی کو کند آفرین / به نام ُ نمازم به روی زمین
به راه اشّا چون گزاریده گام / به خوان: گوشت ُ جامه، دگر مـِی به جام
به پاداش ایشان، روان های پاک / بسازد نه میرا، فراوان خوراک
چو آزار ُ رنجش نه باشد همی / بخواهد به مردم نه کاهیدنی
چه گاو ُ چه گوسپند، فراوان رمه / چه اسپان تیزتک، سواران همه
چه ارابگانی که باشد سترگ / چه رزم آورانی به جنگ بزرگ
ستایش روان را که هست رهنمای / به آبهای زیبای مزداخدای
روانه نه بودی به روز نخست / که دیرین زمانی به جایش بخفت
وزآن پس به هر سو فرا شد روان / که از راه مزدا وُ بخت بغان
زمانی که بایست، رها شد ز بند / که خرسند بودش چو امشاسپند
گیاهان ُ میوه، درختان ُ باغ / جوان شد به بالندگی، دشت ُ راغ
دگر هم مـَه ُ هور ُ بس اختران / به پاکی از آن روشن بیکران
که ایستنده بودی به آغاز کار / چو لرزید ز اهرمن نابکار
به کیهان خدیوان به آن جایگاه / فروهر پاکان، نماینده راه
ستاره سراسر بچرخد به دور / به «روز پسین» است که پایان خور
روان ها نود با نـُه است در هزار / که نهسد، نود با نُه اندر گزار
که پاس است ازیشان چو فراخکرد / درخشنده دریا که فرّ، پاس کرد
دگر «هفت اورنگ» ِ اختر-کنام / دگر پیکر ُ گرز ِ «گرشسپ ِ سام»
دگر تخمه ی پاک اسپنتمان / نژاد زراتشت به ایرانمان
ستایشگرم من به هر فَروَهَر / نگهدار نیکی، هنر با گهر
که همرزم یزدان ُ در سوی راست / که خرسندی از او نه باید بکاست
توان ُ بزرگی ُ نیرو وُ تهم / دلیری ُ درمان ُ پیروز ُ سهم
به هر یک بباشد همی برترین / نه گنجد سراسر سخن را در این
روان ها به پروازشان ده هزار / نیاز ُ مَیَزد را، ز آیینگزار
هزاران هزار است فروهر ناب / بدانگه که رخشد ز ژرفای آب
به فراخکرد، فره ی ایزدی / که خیزابه هایش بشوید بدی
روان های خوبان بخواهد که آب / سوی ناف ُ بومش شود در شتاب
دِه ُ شهر ُ کشور که آباد باد / که ویران ُ بی چیز ُ خشکی مباد
ز بهر دهش در نبردی که داد / نگهدار هر جا که آنجا بزاد
چو آن یل، میان را به افزار رزم / ببسته که مردم بدارد به بزم
چو تهمتن به میهن بُود جنگجوی / که آبان دوباره برآرد به جوی
بگوید که فرّاخ ُ فرخنده باد / که این بوم ببالد ز آب ُ ز باد
ز پیمان شکن، دشمن کینهور / روان ها به شاهان بُود دیدهور
چو خشنود باشد از آن شهریار / فروهر بگردد به نیکی چو یار
توگفتی که شاهین که شهپر گشاد / به تندی، شتابنده بر بال باد
ز یکسو دروغان ُ دیوبارگان / و جادو ز اهرمناند زادگان
ز سوی دگر در ستیز ُ کنش / روان های پاکان نیکومنش
بسان دروگر، هزاران هزار / گیاهان درو کرده در خوشهزار
چو دژّ ُ چو ژوپین، دگر جوشنا / گزندش نه گردد همی آشنا
ز بازوی دشمن نه تیغ ُ خدنگ / نه گرز ُ نه خنجر، نه پرتاب سنگ
هماره به بیش است ُ هم بیشتر / که کام روان ها نه از نیشتر
نشسته به آرام ُ در آرزو / ستایش چه کس را بباشد ازو
منش های آزاده را آفرین / همان سوشیان را که سود است به دین
ز ما بر روان های هستان درود / چه در کوه ُ دشت ُ چه در آب ُ رود
به هرگونه جاندار نااهل ُ رام / که خاک ُ درخت است مر آن را کنام
درود است به مرغان اندر هوا / که بر آسمان است چو فرمانروا
ستایش روان ها که تهم است ُ راست / فزایندگانی کزیشان نه کاست
توانا وُ پیروز ُ بس استوار / دلاور که پرزور ُ چابک سوار
سراسر به هر ویژگی برترین / هژیر ُ به آژیر ُ نیکوترین
به گیتی چو تازَنده شد اهرمن / که خشکد همی آب ُ سبز ُ سمن
دو ایزد به دشمن شد اندر نبرد / «وهومن» و «آذر»، زداینده درد
بگشتند چو چیره بر آن دیوِ تفت / بسی رود ُ چشمه به هر سو برفت
از آن آبِ پرزور ِ مزدا تبار / برویید فراوان گیاهان به بار
گیاهان ُ آبان یکایک به نام / ستودن چو مردم ببایست کام
نخستین ستایش که شایسته باد / به فروهر مزدااهورای راد
برازنده پیکر، چو والا اشا / سپید است ُ رخشان ُ هم رهگشا
ز منثر روانش فزاینده است / که هر تن به پیکر چو پاینده است
دو دیگر به امشاسپندان درود / که فروهر ایشان بیاید فرود
ستایش به فروهر امشاسپند / که شش پرتواناند ُ بالابلند
به چشمان: شگرف ُ به پیکر: سترگ / نه میرنده باشد ز دیوان ُ گرگ
به مینو وُ گیتی همه پادشا / پدر هم به ایشان ز راه اشا
اهورای مزدای فرمانروا / یگانه به هفت تن، روان را روا
به پندار ُ گفتار ُ کردار خود / یکی است به نیکی که دارنده بُد
سوی زوهر ُ پیشکش چو آیند فراز / ز «گرّودِمان» است که روشن به راز
ستایش به آتش که هست در گیاه / که بی آن، جهانی بگردد سیاه
همان «اور وَزیشت» است چو آذر به نام / فزاینده ی انجمنها به کام
سروشی که پاک است ُ هم تهمتن / که همبسته باشد به مانثر به تن
که دارنده گرزی گران است چو سنگ / اهورایی همگام، چو «نرّیو سنگ»
به راستی ترین رشن ایزد درود / به مهر آن خداوند هر دشت ُ رود
به «مانثر سپنتا» بسی آفرین / به آب ُ گیاه ُ هوا وُ زمین
همان جانور کو بیامد به راز / که «گاو نخستین» گردنفراز
ستایش به فروهر مردِ نخست / ز مزدا بسی درس ُ اندرز جُست
که او بود «گیومرت» ِ پرهیزگار / به آرین تباران چو پروردگار
که ایران به ناف ُ نژاد ُ سرشت / ز تخم گیومرت ُ خاک بهشت
درود ُ ستایش ز هر خانمان / به فروهر زرتشت اسپنتمان
سرآمد به گفتار نیک ُ منش / به انجام خوبی چو اندر کنش
که پیشگام کیش است ُ آتوربان / همان سرور هر سپاهی و هم پاسبان
کشاورز ُ چوپان ُ برزیگران / ز زرتشت، ارزنده گشت ُ گران
نخستین ز مردم به یابندگی / رسنده وُ گیرا وُ بینندگی
به کنکاش کیهان ُ راه کیان / سخن را چو راستی چه باشد میان
به فرمان یزدان سپاریده گوش / به هر چیز خوبش همی سختکوش
نخستین ز مردم، نکوهیده دیو / ستایش به راست ُ به کیهان خدیو
پرستنده دیوان، ازو سرزنش / گواهش اهورا وُ نیکش کنش
به پرخاش دیوان، نیایش سرود / زمین را، ز جادو بباید زدود
نخستین گزارنده ی باستان / کزو شد به آموزش راستان
توانا وُ دانا به خوش روزگار / پرستش نه دیوان، که پروردگار
به زرتشت چو منثر بیامد فرود / «اشم» با «وهو» را ز یزدان سرود
به مینو وُ گیتی چو سرور ببود / «اهو» با «رتو» را پیمبر نمود
ستاینده راستی، گزارنده دین / بزرگی ُ زیبایی اش بهترین
هماهنگ هور ُ منش پر ز هوش / ز ژرفای باور به خواه ُ خروش
«همیشه سپنتان» به اسپنتمان / گزارنده دینی که برتر جهان
به هنگام زایش زراتشت پاک / به آب ُ گیا شد چو شادی به خاک
ببالیده گیتی به فال نکوی / چو آبان روانه به هر جوی ُ کوی
که: مردی به دین بهی زاده شد / به هر هفت کشور چو آزاده شد
به زوهر ُ به بَرسَم بخواهد ستود / که دین بهی را برآورده سود
ازین پس چو مهر ایزد رام بخش / به خوبان ِ خسرو خرامد به رخش
به نیرو وُ رامش شود کشورش / نه آشفته باشد همی لشکرش
ازین پس چو ایزد که «اَپَم نپات» / که کشور ازویست به فرمان ُ دات
جهان شد ز زرتشت اسپنتمان / بهشتی که آمد از آن آسمان
{۳}
درود ُ ستایش، بسی آفرین / به فروهر پاکان هر سرزمین
چه ایران زمین ُ چه توران ُ چین / «سئیریم» ُ«داهی»، «سَئینو» زمین
به دیدار پاکان-روان است امید / که دارد به پاس ُ به یاری، نوید
به هنگام سختی ُ آه ُ خروش / اهورای مزدا وُ دیگر سروش
به پشتی ُ گرمی امشاسپند / سخن کو بخوانی تو «ماراسپند»
چو پیکی که دانا وُ دیوان ستیز / که زرتشت برآورده چون تیغ ِ تیز
بخواهیم ز نیکان سراسر فرود / که از ما، شما را فراوان درود
گرامی به هر خانه باشید ُ ارج / زن ُ مرد ِ نیکو روانش به ورج
همه موبدان ُ همه هیربدان / به هر بوم، اشا را به دور از بَدان
به خواهش، دو دستان سوی آسمان / که یاور شمایید بدین خانمان
اهورای مزدا به هر روزگار / بداند که ما را چه باشد به کار
که استاد ُ آموزگار مهین / همانا زراتشت بُود بهترین
ستایش به پیشگام نیکوگمان / شنیدار کیش است ُ اسپنتمان
به هستی ُ دین ُ به بوی ُ روان / که بودند نخستین گرایندگان
که اکنون ُ آینده اند رهنمای / به خویشان ُ یاران ابا فرّ ُ رای
به هر شهر ُ کشور، به هر بوم ُ بر / اشا را به منثر بکرده ز بر
ستایش به زرتشت اسپنتمان / اهو و رتو شد به ما، هر زمان
نخستین به گیتی چو آموزگار / پرستنده ی پاک پروردگار
ز مردم فراتر به فرّ ُ شکوه / ز شاهِ مغان شد به دیوان، ستوه
به خشنودی اش هم به بخشندگی / که بهتر سزاوار ُ شایستگی
که مردم بخوانَد ز روی اشا / که زرتشت به نیکی بُود پادشا
به اویست ستایش همش آفرین / دگر آسمان ُ دگر هم زمین
هرآن چیزِ خوب است به خاک ُ هوا / به پارسا پرستش بباشد روا
ستایش به اهل ُ رمنده دوان / بیآزار جاندارِ نیکو روان
فروهر پاکان که پیروز باد / بهی دین مزدا چو بهروز باد
خرامان به خُرّم به هر خانه ای / به بوی ُ روانی که جانانه ای
مبادا نه خرسند ازین خانمان / ز مزداپرستان سوی آسمان
گلایه مباشد روان های پاک / نه نومید گشته ازین آب ُ خاک
ز بانوی ایزد «اَشَّیَ» همی / ز پاداش ُ مژده نه باشد کمی
امیدست فراوان بسی ارمغان / به آیین یزدان ُ کیش مغان
{۴}
به فَرَوهرِ جمشیدِ ویونگهان / که خشکی ُ پیری زدود از جهان
توانا، توانگر، فراوان رمه / ز مردم زده دست دیوان همه
به فروهر فرخ فریدون همین / که بودش خجسته پدر آبتین
پزشکی که درمانگر رنج ُ درد / تب ُ لرز ُ بیماری ُ بادِ سرد
که پاییده مردم ز بد اژدهاک / بپالوده گیتی همان آب ُ خاک
به فرخنده کیخسرو خوب رای / به نیروی نیک ُ به کام خدای
به فرمان نیک ُ شکست ناپزیر / که دشمن به یک زخم برآرد به زیر
به برتر به پیروزی اش استوار / درستی به نیروی تن، شاهوار
که فرّ ُ شکوهش اهورا بداد / ز آزادگانش بُود هم نژاد
زبان آور ُ تیز ُ روشن به چشم / پدافند میهن ز جادو وُ خشم
که نیکو به یاد ُ به تنگی چو یار / درخشان به شاهی بُود بختیار
ز آینده اش کو بداند درست / بهشت است به رامش که آن را بجُست
ازو شد به مردم خوش ُ دیرپای / به مژده، بهین زندگی را به جای
به ایران نهکردی ستمگر نگاه / ز هر کیش ُ کشور، ز هر تخت ُ گاه
ستایش به گرشسپ گیسو دراز / برآورده بازوی دشمن-گداز
هماورد خونخواره دیو ُ سپاه / درفشی که روزش بخواهد سیاه
چو سهمگین ُ پُر بیم ُ مردم کُشان / کزیشان به هر سو بسی خونفشان
ستایش به فروهر «میدیو ماه» / نخستین گواه زراتشت ُ راه
پدرهایشان هم برادر به راست / چو «پوروش اسپ» ُ دگر هم «آراست»
ستایش به فروهر «ویشتَسپ کی» / که تهم است به بازو وُ اندام ُ پی
بپاید به گرز ُ به تیر ُ کمان / همان کیش ُ کشور ز هر بدگمان
به زرتشتی دین ِ اهورایی اش / اشا را چو یاور به آزادی اش
رها کرده آیین آزادگان / ز بندی که دیو است ُ دیوانگان
همان شاه ِ شایسته ی تاج ُ تخت / نه لرزش بر او شد که بُد فرّ ُ تخت
به سامان، چراگاه ُ دام ُ رمه / که خرسند ازو شد به مردم همه
به «سائین» که پور است «اهوم ستود» / فروهر وی را بباید ستود
که هاوشت ُ شاگرد ازو شد پدید / به یکسد چو موبد زمینش بدید
ستایش به فروهر «ماثَرَّواک» / چه هیربد چه آموزگاری که پاک
که پور «سئی موژ» بودی به نام / که نااهل ُ دشمن کند بی کنام
پرستنده دیوان ُ ترس آوران / نه سرور نه داور که کینه وران
به آوای زشت ُ به بیهودگی / روان های پاکان به آزردگی
به هیربد گزاریم بسی آفرین / که دیوان ِ غرّان، زدود از زمین
به «کرسَن» به پور «زَبور ونت» درود / که تهم است ُ مانثر به پاکی سرود
خرامان به خاناش یکی خوبروی / «اَشَی» ایزد نیک ُ با آبروی
چو دوشیزه زیبا وُ آزاده ای / کمربسته، نیرو بسی داده ای
به یاری به «کرسن» به هنگام جنگ / به بازو ز دشمن ببُرد آب ُ رنگ
....
سرایش امید عطایی فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر