۱۴۰۳/۰۷/۰۹

اشی یشت

.

اشی (ارت) یشت

(+هات ۵۲ یسنا) / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

به خشنودی ُ فرّ ُ پاداش ُ داد / اهورای مزدا به نیکی بداد

«اَشَیَ»، «اِرِثَ»، «رَسَستات»ِ راد / چو «چیستا» بغانی برآور به یاد

ستایش به بانوی شاهی نشان / به برز ُ بزرگی چو دامن کشان

به نیرو وُ درمان ُ پاداش ُ هوش / ز چرخان ِ ارابه اش بس خروش

به مزدااهورا چو دختر بُدی / به امشاسپندان چو خواهر شدی

خرد را سرشته به هر «سوشیان» / به آن کس خرامان به جان ُ روان

که خوانَد اشَیَ ز نزدیک ُ دور / به کام ُ توان ُ به یاری ُ سور

چو زوهر ُ چو پیشکش نمایی به چهر / تو گفتی نیاز است به مهر در سپهر

نیایش به بانگ ِ بلندِ نماز / به مانثَر و بَرسَم زبان است به راز

ستایش اشی به فرّ ُ درخش / به آن «هوم» که با شیر بگشته دو بخش

به هوم ُ زراتشت بشاید درود / به مانثر سراسر به ارج است سرود

از آن رو به هوم است بسی آفرین / که رامش ز «اشّا» بدارد زمین

دگر باده ها را برآید به خشم / به خوردن به بیشی، به خون است دو چشم

اشی تویی نیک ُ زیبا وُ پاک / به رخشش برافشانی شادی به خاک

هر آن مرد که همراه تو یکسره / ببخشی به ایشان تو نیکو فره

به دوستی چو رفتی به خان ُ سرای / به سازش، بوی خوش برآید ز جای

به مردم چو باشی تو در یاوری / خوراکش فراوان به هر کشوری

خوشا روزگارا تو فرمانروا / بسی بوی ُ بستر به هر با نوا

خورشها گوارا پُر انباشته / همان پربها مال ُ بس داشته

به سازه همه خانه ها استوار / که زیبنده باشد همی شاهوار

ستوران ُ جاندارِ اهل ُ رمه / به یاری ُ بهره بدارد همه

همان رخت ُ بالین ُ گستردنی / دهش‌ها بباشد به هر برزنی

به تختهای زیبای زرّینه پای / کده-بانوان را به رامش به جای

چهارگوشه گوشوار، آویزه گوش / به روی ُ به بوی خوشش برده هوش

همان توق ِ زر را بیاراسته / به دستبندِ زرین ُ بس خواسته

که: چشمم به راهِ تو است همسرا / به آغوش ُ شادی شوی در سرا.

ز تو ای اَشَیَ بُود یاوری / چو دوشیزگان را شوی آوری

همان دخت که بر پای او زیور است / کمر بر میان بسته با گهر است

برازنده: پیکر، به انگشت: بلند / که بیننده شیدا وُ شیفته به بند

به هر کس چو ایزد شود یارِ او / ز دشمن نه بیند پس آزارِ او

تکاور همان توسن ِ تیزتاز / که بیم آورُ چابکُ رزم ساز

که ارابه رانَد به چرمین دوال / به تندی، شتابان برآورده یال

دلاور درودش به اشی-خدای / خدنگش برافکنده دیوان ز پای

همان تیر پرّان که از راهِ دور / چو سرتیز نیزه به بازو وُ زور

به پیروزی: پیکار ُ هم آبرو / زدودن چه از پشت، چه از روبرو

ز ایزد به مردم شود برتر آن / چو گستاخ ُ بیم آوران: اشتران

به کوهه: بلند ُ برافروخته / به پرخاش ُ خیزش، دو چشم دوخته

اشَیَ به خوشی دهد کاروان / سراهای نیکو به هر ساروان

که بازارگان را به بیگانه بوم / بی آزار آرند زر ُ سیم ُ هوم

همان جامه هایی نکو بافته / گهر با هنر را به هم تافته

تو اَشَّی، بزرگی ُ خوب چهره ای / به کامی که داری تو فرمانده ای

به پیکر، تو پاکیزه پر فره ای / به سویم نگر تا چه آورده ای

پدر چون اهورای مزدا تو راست / بزرگی به هر ایزدی هم وِراست

«سپندارمیتی» چو مادر به توست / همان «دین مزدا» چو خواهر به توست

برادر: «سروش» است ُ «رشن» است ُ«مهر» / هزاران که چشمان ُ گوشان به چهر.

اشی چون بشنید از روی خاک / ستاییده گشته به آوای پاک

ز کژّی نه بودش چو هرگز به رنگ / به گردونه ی خویش کردش درنگ

سخن را به پرسش گشادش دو لب / که: کیستی که خوانی مرا روز ُ شب

ز مردم که بینم فراوان به زیر / که آوای تو خوشتر ُ دلپزیر.

بگفتش به پاسخ که: از مردمان / نخستین زراتشت اسپنتمان

منم آن گزارنده اشم وهو / به امشاسپندان ُ مزدااهو

مرا چون به زایش برآمد زمان / به آب ُ گیاهان به شادی گمان

به بالیدن ِ من برویید گیاه / که آبان، روانه، چه رود ُ چه چاه

زمین چون به خشنودی بودش ز من / گریزان شدش پُر گزند اهرمن

از این گوی پهناور اندر سپهر / بگفتا چنین آن فرومایه چهر:

به کامه، ستیزه نه شد ایزدان / که من را برانند ز روی جهان

مگر چون زراتشت که تنها براند / که بر من چو «اهو نَوَر» را بخواند

توگفتی که همسان یک خانه، سنگ / بکوبید چو افزار ِ رزمش به جنگ

به لب هم چو «اشّم وهو» را بدوخت / چو اهن گدازان مرا هم بسوخت

چنان گشته بر من زمین ُ زمان / گریزم ز زرتشت اسپنتمان.

اشی چو بشنید چنین داستان / بگفتش که: ای سرور راستان

به گردون آی ُ به نزدم نشین / که نغز ُ نکویی به بس آفرین

که زیبنده پای ُ بلند بازوان / فرهمند به پیکر بهی است روان.

برفتش زراتشت به نزدش غنود / ز دستان ایزد، نوازش پسود

بگفتا به زرتشت که:‌ بی کم ُ کاست / بگویم تو را هرچه باشد به راست.

{۲}

نخستین ز هوشنگ آمد روند / به البرزِ زیبا، ستیغ ِ بلند

به خواهش که: نیکو اَشَیّ ِ بزرگ / ز تو چیره باشم به دیوِ سترگ

نه بیمم ز دیوی که هست مازنی / که از من گریزد ز هر برزنی.

دگر جمّ ِ رخشان ِ نیکو رمه / بگفتا که: بی مرگ خواهم همه

به گرمی ُ سردی به سالی هزار / نه باد ُ نه درد ُ نه پیری، نه زار.

فریدون ُ هوم ُ کیاخسرو نیز / به ایزد نیایش به کام ِ ستیز

به زرتشتِ پاک ُ به «گشتسپِ کی» / بیامد اشّیَ به یاری به پی

بگفتا اشی خداوندِ گنج: / نه شاید ز مردم که آیم به رنج

بدانگه که توران ُ هم نوذران / پی من به تازش کران تا کران

همان کودکان ُ چو دوشیزگان / برانند مرا همچو بیگانگان

ز جُستن، بجَستَم، پناهم به کام / به گاوی که «بَرمایون» استش به نام

نهانی به پایش برآویختم / ز تازندگان چونکه بگریختم

دگرباره گشتم ز تازش به دور / که از خان ِ «نوذر»، تباران ِ «تور» 

بدیدم ز گوسپند به یکسد به کوچ / نهفتم به زیرِ گریبان ِ قوچ.

نخستین گلایه اشَیَ چو کرد / ز روی بزرگی ُ نیکی ُ درد

از آن زن که فرزندِ خود افکـَنَد / به زهدان خویشتن، نزاده زَنَد

بگوید به شوهر: به خانه مپای / که با او به بستر نه باشد سزای.

به دوم از آن زن که فرزندِ او / ز بیگانه باشد نه پیوندِ او

که با مردِ دیگر به بستر، غنود / به شوهر، چو فرزند اویش نمود

سه دیگر، بنالد اشَیَ چنان / که: تندخو، ستمکاره از مردمان

بجوید به دختان نادیده شوی / فریبنده آبستنی گفت ُ گوی.

چنین است که ایزد به آهُ دریغ / به گیتی، پریشنده بر خاک ُ میغ:

شما را چه سازم، کجایست زمین / فرو گردم اندر ز آز ُ ز کین

و یا من کجا را بگردم فرا / که در آسمان ُ سپهر است سرا.

همانگه بگفتش اهورای پاک: نه بر آسمان رو، نه در زیرِ خاک

تو بانوی زیبای پروردگار / که آزرده گشتی ازین روزگار

همین جا اشَیَ به نزدم بمان / که شاهانه باشد تو را خانمان

به پیشکش، نیایش، تو را هست درود / بدان سان که گشتسپ تو را بس ستود

کرانه به آبِ‌ «دائیتی» چو بود / به راز ُ نیاز ُ ستایش، سرود

{۳}

هرآنچه که نیک است ُ نیکوتر است / سراسر به هستی که خشک ُ تر است

چه بود ُ چه هست ُ چه خواهد ببود / چو پیروز با پویش است تار ُ پود

ببخشد اشَیَ به دیرینگی / به کام ُ به یاری به ارزندگی

ز آب ُ گیاه ُ دگر جانور / پزشکی ُ درمان کند بهره ور

ستیزنده دیوان ُ اهرمنان / زیان آور ِ خانه وُ مردمان

به دست اَشَیَّ شده در شکست / دروغان ز پاکان سراسر گسست

دهش‌ها وَ پیروزی ِ پایدار / که پاداش نیک است به هر گیر ُ دار

خوشا ما که یابیم همی بهترین / هماره به نیکی ُ زیباترین

ماه یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا.

ماه یشت

.

به نام ِ خداوندِ سیمین ِ شام / شباهنگِ گیتی بُود پیشگام

که ماه است به خورشید، آیینه دار / بتابد به یکسان به دار ُ ندار

اروس ِ سپهر است ستاره نشان / به مهتاب ِ‌خویش است چو دامن کشان

به خشنودی ماهِ جاندار-خدای / که «گاو نخستین» ازو پایگاه

که تخمه ازویست به ویژه نژاد / هر آن جانور را به گیتی بزاد

فزایش و کاهش چو باشد به ماه / دو پانزده شبانه بگردد به گاه

فروغش چو افشان شود نیک ُ پاک / بهاران، گیاهان سبز است به خاک

ستایم چه نازک، چه نیمه، چه پُر / سه گانه به پیکر به رنگی چو دُرّ

به شب چون بخسبد خروش چکاو / به دشت ستاره یکی شاخ گاو

هویدا شود ماه نو در جهان / نیایش بباید همه مردمان

به هر چهر ُ تن که به خود وا نمود / به زوهر ُ نمازش بشاید ستود

به پاکیزه فرّ ُ فروغش به بوم / به مَنثَر، به بَرسَم ابا شیر ُ هوم

سَخُن را ببایست رسا وُ خِرَد / به پندار نیکو، کنش درخورَد

که «مَه» را به هر مَه بباشد به رای / توانگر وَ چالاک ُ پوینده پای

به ارج ُ به بختی پُر از آبرو / همان بغ که درمان کند رو به رو 

به ماه است ز مردم همی آفرین / چو باشد نگاهش به روی زمین

ز ما نیز به ماه است به هر شب نگاه / پرستنده ی پَرتُوَش تا پگاه

درودش به ما وُ ز ما، هم درود / که بر روشنانش تراود سرود

نگر تا که رازش بیابی ز ماه / که تابنده راهت شناسی ز چاه

شبانگه چو رهبر برآید به زین / کنندش همان فره اش را گزین

بخیزد به یاری چو امشاسِپَند / زمین را فشاند ز فرّ ِ سپند

۱۴۰۳/۰۷/۰۷

دین یشت

.

دین یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

ستایش به دانش که مزدا بداد / به خشنودی اش رستگاری ستاد

گزرگاهِ نیکو مرا رهنمون / ببخشد هرآنچه بُود خوش شگون

که دانش چو پیشکش به راز ُ نیاز / که پاک ُ هنرمند ُ نامی ُ ناز

کنشها و کردار آن، تند ُ تیز / به فرجام ِ نیک ُ همش رستخیز

گشایشگر راه پر فرّهی / به کیش ُ آیین ِ دین بهی

به پا خاست زرتشت، به دانش بگفت / که: با من مبادت تو هرگز به خُفت

تو گر پیش هستی، بمان تا رسَم / که بی تو بسی خام ُ هم نا رسم

اگر من به پیش‌ام، تو ماندی به پس / شتابان بپیوند به من زین سپس

که شایسته باشد همه آشتی / چو پایان ِ راهی که خوش داشتی

گزرگاه نیکو بیابم به کوه / ز جنگل به آسان رَوَم بی ستوه

که شادان نَوَردَم چو دریا وُ رود / به ما نام ُ آوازه باد ُ درود

نیایشگرِ ارمغان ُ توان / چو پاداش ُ مژده به پیر ُ جوان

که زوهر ُ نمازم به دانش بُود / بهین رستگاری به رامش بُود.

به کامش زراتشت اسپنتمان / پرستنده دانش به جان ُ روان

منش با کنش گشته اندر به کار / به گفتار ِ زرتشتِ آموزگار

ز مزدا همان بهترین راستی / به دانش به پاکی ُ ناکاستی

که نیرو به پا وُ همان بازوان / شنیدن به گوش ُ تن ِ پرتوان

به چشمش ببیند بسان نهنگ / چو مویی که خیزد ز آبِ «اَرَنگ»

اگر چند که ژرفش به آزاده اش / هزارست چو مردم به اندازه اش

چنان بینشی که به اسپ است پدید / که اندر شبِ تیره مویی بدید

شناسد ز دم هست و یا آنکه یال / به رگبار ُ ژاله همان بی همال

چو کرکس که گردن به زرینه توق / که گوشت-پاره خواهد به چنگش به یوغ

که تیز است دو دیده به نخجیرگاه / چو رخشنده تیغی نماید به گاه

چو مشتی که گوشت است به اندازه اش / ببیند ز دور ُ از آن لانه اش

«هوُوی» زن ِ پاک ُ دانای شاه / که خواهان زرتشت ُ آیین ُ راه

به دین ُ به دانش، ستایش ببُرد / به گیتی به بهروزی رامش ببُرد

به پندار ُ گفتار ُ کردار دین / چو آن موبدی که نوردد زمین

بخواهد سپردن ز دانش به یاد / که تن را به نیرو نکویست ُ راد

دگر شهریاری پی آشتی / که سازش به کشور بسی داشتی

سراسر ستایش به دانش بَرَند / درود ُ نیایش، پرستش بَرَند


تیر یشت

.

تیر (تیشتر) یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

به خشنودی تشتر پر فره / که رامش ببخشد به ما یکسره

چو «سَدویس»، آب آورِ پر توان / که مزدا بداده به ما بهرمان

به زرتشت بگفتا که مزدااهو: / جهان را تو باشی رتو وُ اهو

ستایش به ماه ُ مَیَزد ُ به خان / ستاره چو تشتر به زوهرش بخوان

که بخشد سرای خوش ُ خرمی / شکوهش بیَرزد به هر مردمی

فشانده فروغ سپید ُ سپند / که پرّان به تیزی ُ راهش بلند

که تابان ز دور ُ به درمان، زمین / که پاکی بدارد به پرتو، همین

دگر هم ستایش بباید بکرد / به آب ُ به دریای فراخکرد

پرآوازه «وَنگوهی دائیتی» رود / به فرّ کیانی فراوان درود

همان ایزدِ جانور چون «گئوش» / چو زرتشت به مزدا سپرده دو گوش

به زوهر ُ نماز بلندم درود / به فرّ ُ فروغ ستاره، سرود

چه «تیر» ُ چه «تشتر» بخوانب ورا / به «هوم» ُ به «بَرسَم» ستانی ورا

به مانثر گشایی زبان ِ خرد / که پندار ُ کردار ِ تو درخورَد

در اویست همه گوهر ُ تخمه، آب / که تیزبین، توانا، زبردست ُ ناب

بزرگ ُ نکونام، بلندپایگاه / که «اَپَم نپات» است نژادش به گاه

ستوران ُ مردم چو تشنه لبان / «کئت های» بدکاره وُ بدزبان

ستمکارگانی که دوزند دو چشم / بخشکیده چشمه ازیشان به خشم:

کجایست که تشتر سر آرد دگر / همه چشمه ها را برآرد مگر

چو نیروی اسپان بگردد روان / کزآن تازه گردد همیشه «روان».

شتابنده تشتر به فراخکرد / تو گفتی که «آرش» کمان، ساز کرد

اهورا وُ «میترا» گزر ساختند / «اَشَّیَ» و «پارند»، گزر ساختند

خدنگش ز کوهی به کوهی نَوَند / ز «ایریو خشَوث» سوی «خوان وَنت»

کمانگیر که آرش بُدی بهترین / به پیکان پرّان به ایران زمین

دمیدش اهورای مزدا به تیر / بتازد به ماه ُ به «هنگام تیر»

همان ایزدان، آب ُ مهر ُ گیاه / به آن تیرِ پرّان گشاینده راه

پرستش به تشتر که پیکار کرد / به پاس همان آب ِ فراخکرد

که پهنا به پهنا گرفته زمین / چه ژرف ُ چه زیبا، به نیرو: مهین

پدافندِ دریا به رزم پری / که پوشیده پیکر به سنگ آوری

پری را چو پویش ز اهرمنا / کِشد بر ستاره همی دامنا

همان اختران را که تخمه به آب / بخشکد ز کار ُ برافتد ز تاب

به هرزه دراید به پرده دری / که فرخنده خوانَد همانا پری

خجسته ازو سال نو هم مباد / بدی بر پری را چو برگشته باد

پری آن ستاره که دنباله دار / ز تشتر شکسته بدین گیر ُ دار

که ایزد چو اسپی درآید به آب / که خیزابه هایش بخیزد ز آب

وزآن پس، وزان باد چالاک ُ چُست / ستاره «سَدَویس» سرآرد نخست

که هفت بوم ازویست به پاداش ِ آب / ز دریا به آرام ُ اندر شتاب

بدانگه به زیبندگی، آشتی / ز تشتر به هر کشوری داشتی

خوش ُ خرمی هم به ایران زمین / ز ایزد به هر سالی آید چنین

{۲}

ز تشتر به داور بیامد پیام:‌/ اهورای مزدای با رای ُ کام

اگر در نیایش، همه مردمان / ستاینده من را چو آن ایزدان

به جاوید با جان تابان ِ خویش / رخ آرم به مردم به آیین ِ کیش

به یک یا دو شب یا به پنجاه شب / چو ایشان گشایند به نامم دو لب.

ستایش به آن اختران ِ دُرین / به یاری به تشتر کنند آفرین

ستاره چو «سَدویس» ُ «پروین»، «وَنَند» / پریان ُ جادو یکایک زَنَند

پدافند ُ پیروز ُ پایاتران / که «هفت است به اورنگ» آن اختران

ستایش به آن چشم نیکوی «تیر» / که افکنده جادوی دیوان به زیر

همانا زراتشت اسپنتمان / سه پیکر که تشتر پزیرد، بِدان

نخستین به ده شب، یکی نوجوان / درخشان ُ روشن به چشم ُ روان

توگفتی که پانزده بهارست به سال / توانا وُ برزو، نه پیر است ُ زال

چو «کوشتی» به مردی کمر بر میان / چو چابک پرنده در آن روشنان

بپرسد: کدامست سخنور به من / پرستش به زوهرش در این انجمن

به گیتی به آیین پاک ُ بهی / برازنده ام من به هر فرّهی

به فرزند چه کس را توانگر کنم / که والا روانش رساتر کنم.

به دوم به ده شب نماید چنین / به پیکر چو گاوی که شاخش زرین

به پرتو ز پروازِ آن در سپهر / بپرسد: که؟ پرسان ِ من هست به مهر

که با شیرِ درهم ابا جام ِ هوم / سگالد که گاوان فراوان به بوم

به سوم به ده شب شود پیکرش / چو اسپ سپیدی درخشان بَرَش

لگام ُ دو گوشش همی زر نشان / سمندِ پرنده در آن کهکشان

بپرسد: کدامست که اندر گروه / پرستد به پیشکش به فرّ ُ شکوه

توانگر بسازم به اسپان-رمه / سزایم ستایش ز سوی همه.

چو تشتر به سی شب چو پرواز کرد / درآید به دریای فراخکرد

چو اسپی که رخشنده باشد چو ماه / برابر برآمد به اسپی سیاه

نرینه وُ سرکش سمندی سترگ / که گوش ُ دم ُ گردنش هم بزرگ

تو توسن بخوانش چو دیو «اَپوش» / که خشکی ُ تنگی ُ هم آب‌پوش

نخستین که خیزند به پیکارِ هم / بکوبند سه شب بر سر ُ یال ِ هم

همانا که سهمگین سمندی سیاه / به فرسنگ ز دریا برانَد ز راه

چو تشتر ازو شد به دام ُ شکست / بنالید به مزدا از آن دیوِ پست 

که: وای ُ فغانا، بغا، ایزدا / که شد تیره روزی به دین خدا

بدا روزگاران، گیاهان ُ آب / که مردم به بیداری ُ گاه ِ خواب

ستایش نه دارد به من چون ردان / چونانکه ستاید دگر ایزدان

اگر نام من را گزارد نماز / بسان دگر ایزدان در نیاز

بیابم به زور ُ توان، همگروه / چو نیروی ده اسپ ُ اشتر، وَ کوه

فزوده چو نیروی ده گاو ُ رود / ز ناو ُ ز کِشتی به آبش درود.

اهورا بگفتا پیِ داستان / ز تشتر به زرتشت از آن باستان

که: از من اهورای مزدا خدای / برآمد به تشتر سراسر به جای

توانی چو اسپ ُ چو اشتر، وَ گاو / چو کوه ُ چو رودی که نازد به ناو

چو اسپی شتابنده تشتر به آب / خروشان ُ جوشان ُ در پیچ ُ تاب

دوباره، دو «باره» به هم در نبرد / که دیو ُ که ایزد دو دریانورد

ستیزه سر آید به نیمی ز روز / به پیروزی ِ ایزدِ دلفروز

به فرسنگ ز دریا برانَد اپوش / به شادی ز تشتر برآید خروش:

خوشا من که دارم چنین روزگار / اهورای مزدای پروزدگار

خوشا کیش ُ کشور به هر سو گیاه / که آبان به آسان بیاید به راه

ز بس بذر ُ دانه شود چون بهشت / به ریزی، چراگه؛ درشتی، به کِشت.

اهورا به زرتشت چنین پی گرفت / که: تشتر چو دریا همی پس گرفت

به جَست ُ به خیزُ به چرخش گشود / پریشید دل ِ آب ُ رامش ربود

ستاره سدَویس به همراه او / که آب ف سپهرش گزرگاه ِ او

بخیزد فراسوی هندوسِتان / ز کوهی که ابرش بود دل ستان

به جنبش، مه ُ میغ ِ پاکیزه روی / وزد بادِ نیمروز ُ آبان به جوی

که شادان ُ گیتی فزا راهِ هوم / چو میغ ِ بغانه رسد هفت بوم

همان بادِ چابک، زداینده مرگ / به هر سو فشانَد چو آب ُ تگرگ

به هر هفت کشور به کِشت ُ به باغ / همان خانمان ُ همان شهر ُ راغ

دگر هم پژوهش به «آپم نپات» / که بخشنده ی آبش اندر به ذات

چو فَروَهر پاکان ورا یاوران / چو آب که فرّی نهفته در آن

به یاری ِ بادی که چابک وزد / روان، آبِ پاکی که هستی سزد

ستایش ستاره که تشتر بُود / نشانش چو آب ُ نم ُ تر، بُود

به فرمان مزدااهورای راد / به کام بغان ُ فراسوی باد

که امشاسپندان کنند آرزو / سپیده دمان مژده باران ازو

ستایش به آن اختر بی همال / چو چشمان به راهش به پایان ِ سال

چه مردم چه فرمانروای به هوش / دگر دام ُ رام ُ ددان، آب نوش

که تشتر چه سازد به سال نوین / خوش است یا بد است سال ایران زمین

چو تشتر پریشنده سازد پری / ز باران برآید بسی دلبری

به گیتی که کشور بباشد به هفت / به بیم ُ امید است زمینهای تفت

کجایست که تشتر برآید چو تیر / مبادش به ابرش درنگی ُ دیر

همه چشم ِ ما سوی چشمه شدست / کجا آبِ برفش کرشمه شدست

که جوی است به کوه ُ که آب است به چاه / ز بخت ُ ز اختر ابا فرّ ُ جاه

گیاه ُ درختان به هر ریشه را / نیایش به آب است هم اندیشه را

کجایست تراود یکی جویبار / که آغوش میغ است به باغ ُ به بار

خرامان بخیسد همه کِشت ُ راغ / چه زیبا چو سوسوی روشن چراغ

به آبِ جهاننده شوید جهان / شود ترس ُ بیم از دل مردمان

بشاید ستایش به خشنودی اش / بباید گرامی به پیروزی اش

خوشایندِ اویست خوشامد ز ما / که درمان ازویست چو فرّ هما

گمارنده مزدا ردِ اختران / ستاره به پاس است ز تشتر روان

چو تیر است: زراتشت ُ ایزد: کمان / که سرور به مردم: چو اسپنتمان

نه اهرمن ُ دیو ُ جادو، پری / به تشتر نه دارند گزندآوری  

همه آفریده ز مینوسپند / به دیدار تشتر به خواهش بُوَند

چه زیر ِ زمین ُ چه روی زمین / به آب ُ به خشکی، کنام ُ کمین

پرنده، خزنده، چرنده چو هست / ز آغاز ِ گیتی، چه بالا وُ پست

جهان ِ اشا تا به فرجام ِ آن / بخیزد به خرسندی ُ نام ِ آن

که اندُهگسار ُ بسی خواسته / به کردار ُ نیرو، پُر آراسته

برآید به کام ُ دهد رایگان / به فرمان اویست جهان، بایگان

منم آن اهورا دهم اگهی / به تو ای زراتشت ِ با فرّهی

ستاره برابر به خود داده ام / برازنده، زیبنده، آزاده ام

درود ُ نیایش، ستایش چنین / بزرگی به تشتر بُود آفرین

سزاوار نه بودش اگر او چو من / به یک دَم، تباهی کند اهرمن

به روز ُ به شب، دیوِ خشک ِ اپوش / سترده ز هستی، توانا وُ هوش

کنون چون ستاره چو من هست به چهر / همان دیو ببندد به روی سپهر

تو گفتی تکاورترین است هزار / یکی دیو از آنان شود خوار ُ زار

به چند لایه زنجیر ِ نادیدنی / گسسته نه گردد از آن ریمنی

به ایران نه آید چو توفنده آب / به دشمن درفشش برآید به خواب

نه بیماری ُ مرگِ نابوده گاه / نه گردون ِ دیوان بدین رزمگاه.

بپرسید ز مزدا زراتشت ِ رد / که: آیین ِ تشتر چه اندر خورَد؟

بگفتش اهورای مزدا به راز / که: ایرانیان را بباید نیاز

همان زوهر ُ برسم که گسترده باد / ستایش شود همچو تیری به باد

به یک رنگ، دگر هم، یکی گوسپند / برّیان بگردد به افسون ُ بند

نه باید ز پیشکش رسد ارمغان / به آن کس که باور نه دارد بغان

چه رهزن، چه روسپی، چه پتیارگان / چو آزار ِ ایشان به بیچارگان

همان کس به ایزد نه دارد درود / نه خواهد که «گاهان زرتشت»، سرود

بگردد رخ ِ خرّمی را ز خاک / ز تشتر نه چاره نه درمان ِ پاک

به ناگه برآید به هر سرزمین / پر از ترس ُ بیم، آبِ تند از کمین

ز هر سو بتازد هزاران هزار / که دشمن به ایران کند کارزار

بشاید به تشتر شود آفرین / که رای ُ فره را ازویست زمین 

سرایش امید عطایی فرد

۱۴۰۳/۰۷/۰۳

فر کیان یشت

فرّ کیان یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

نماز ُ نیازم به فرّ کیان / ستایش فروغی که تابد از آن

به زوهری که آمیزه اش شیر ُ هوم / به بَرسَم به بانگِ بلندم به بوم

سخن با رسا و زبان با خرد / که منثر، کنش را بسی درخورَد

که فرّ است ز گوهر ز هفت جاودان / که امشاسپندان پرمایه دان

اهورای مزدا به ایشان پدر / یگانه به راه ُ به هر گونه در

نگهدارِ درگاهِ گیتی-نگار / همی پشت ُ یاور به پروردگار

همه ایزدان ُ همه نو سران / چه زاده، نه زاده، به فرّ کیان

همان فر که دادارِ مزدا بداد / درنگش به «هوشنگ» شهِ پیشداد

که بر هفت کشور شود پادشا / چو پیروز ُ چیره بُود رهگشا

به دیوان «ورنه»، و هَم «مازنی» / دوسوم ازیشان برافکندنی

چو دیو ُ پری ُ ستمکارگان / که باشد به آزارِ بیچارگان

همان فر که «تهمورس» دیوبند / به زین آوری، پهلوان ِ سپند

کزو اهرمن شد چو اسپی به تن / به سی سال بتازید بر او تهمتن

همان فر که جمشید نیکو رمه / گرفته ز دیوان، فراوان همه

چه زور ُ توان ُ چه مال ُ چه سود / به دیو ُ به جادو، جهان کرده دود

به مردم خورشها نه بود کاستی / به گیتی نه بودی مگر راستی

زدوده چو پیری ُ درد ُ چو مرگ / نه کاهید آب ُ نه خشکید برگ

نه سرما وُ گرما نه آز ُ نه رشک / ز رنج ُ ز بیم هم نه بودی سرشک

دریغا چو جمشید گفتا دروغ / ازو شد فرو، بخت ُ فرّ ُ فروغ

به گیتی خدایی به خود بَربِبَست / پشیمان ُ میرا شد آن خودپرست

ز بهر «کیان-فره ی ناگرفت» / نبرد دو مینو بسی درگرفت

ازآن دو، یکی پاک ُ دیگر پلید / همی پیک چابک بیامد پدید

اهورا چو نام ِفرسته نبشت / چو بهمن، چو آذر، چو اردیبهشت

گسیل هم ز اهرمن بدکنش / اکومن که دیوی بُود بدمنش

دگر دیو خشم ُ دگر اژدهاک / دگرهم «سپیتور» نه بودش چو باک

که جم را به ارّه دو نیمه بکرد / به پیکر، پراکنده کرد خاک ُ گرد

ز جنگاوران آذر آمد نخست / که: فر کیانی ببایست جُست.

به پرخاش، پویان شدش اژدها / که زشت خو، سه پوزه، همان بی بها

خروشید که: آذر، تو آتش-خدای / به فره نه باید خرامی به جای

چو آن ناگرفته بیابی به چنگ / تو را در تباهی کنم من به جنگ

زمین ِ اهورا نه یابد فروغ / هماره بگردد به کام دروغ.

در اندیشه شد آذر ِ پُربها / ز نیروی سهمگین آن اژدها

که آذر به گیتی چو گردد تباه / جهان ِ اشا را نه چاره، نه راه

سپس شد به پندار آن اژدهاک / که: فر را بیابم به هر آب ُ خاک.

به پیگرد او آذر اندر شتافت / که بانگش توگفتی دلش را شکافت

که: اژدر، ز فره تو واپس بمان / تو را من به پوزه بسوزم دمان

که آتش به تن‌ّات بگردد چو جام / زمین ِ اهورا نه داری به گام.

پس آنگه ز فره به واپس نشست / ز آذر به اژدر برآمد شکست

چو فرّه به دریای فرّاخکرد / خودش را به ژرفا نهانی بکرد

همان تیزاسپ ایزد «اَپَم نپات» / بپویید فر را به آیین ُ دات

که: این ناگرفته چو هست باورم / ز ژرفای دریا به دست آورم.

ستایش که ایزد، بزرگ است ُ رد / که داد را اَبَر دادخواهان بَرَد

دلاور، درخشان، همان شهریار / که «اپم نپات» است به هر آب، یار

شنووَنده ی هر نیایشگری / که مردم بدارد به رامشگری

{۲}

نخستین که فرّه ز جم برگسست / چو مرغ «وَرِغنَ» ز پیکر بِرَست

گرفتش فره، آن فرهمندترین / که مهر ایزدست ُ شه ِ برترین

به گوش ُ به چالاکی دارنده کاخ / همان آسمان ُ چو دشت فراخ

به دوم ز «جمشیدِ ویونگهان» / چو فر شد پرنده به سوی جهان

فریدون ِ فرخنده، فرّه گرفت / شکسته چو دهاک اندر شگفت

همان فر، فراوان فریدون گرد / ز دهاکِ ناپاک، شاهی سترد

چنان اژدهایی که بودش سه سر / تو گفتی ز اهرمن است او پسر

سه پوزه به شش چشم ُ اندر کمین / دروغانه دیوی که بُد بدترین

که اهرمن آورده بُد اژدهاک / که آزرده سازد به هر آب ُ خاک

بکوبید فریدون به گرز گران / که بودش ز بازار آهنگران

به سوم «ورغن» ز جم چون گسست / چنان فر به «گرشسپِ نرمان» نشست

که برتر دلاور یل ُ پهلوان / که بیدار ُ نیرو به بخت ِ جوان

بکشتا یکی دیوِ نر اژدها / که شاخش به سر بود ُ زهرش رها

ز گردن، ز بینی، همانش شکم / به یک «اَرش» بلندی بُدش بیش ُ کم

بدانگه گزشته ز نیمی ز روز / نهاده چو دیگی بر آن کینه توز

نه دانست زمین را همان اژدهاست / که آتش به پشتش شکیبش بکاست

بجنبید اژی ُ‌درامد ز خاک / نگون دیگِ جوشان ُ آن آبِ پاک

برافکند بسی دیو ُ دشمن ز جای / به دریا چو «گـَندَرو» ِ زرینه پای

چو پوران ِ «نیویک» ُ چون «داشتیان» / دگر نـُه پسر از «پَثَنی»، زیان

چو «هیتَسپ» ِ زر تاج ُ «اَر زو شَمَن» / پری همچو «پیتون» کند اهرمن

«وَرَشوَه» که دارد ز «دانو» تبار / دگر چون «سَناویذَک» شاخدار

هنوزش نه برنا وُ دستش چو سنگ / به مردم بگفتا که: آیم به جنگ

چو برنا شَوَم من کنم در زمان / زمین: چرخ ُ گردون: همان آسمان

نه میرم اگر من به گرز ُ به تیر / که گرشسپ نرمان برآرد دلیر

فرو آورم من به خاکش دمان / سپنتای مینو ز گرّودمان

ز دوزخ چو بالا کِشَم اهرمن / ز هر دو بپوید چو گردون ِ من.

ز پندار پوچ ُ ز گفتار ِ خام / تبه شد ز گرشسپ، نه گشتش به کام

همان فرّ که باشد کنون در میان / از آن ِ‌ زراتشت ُ ایرانیان

تباهنده تورانی افراسیاب / گرفت جامه از تن، برهنه به آب

شنا کرد به دریای فراخکرد / گریزنده فره در آن آبِ سرد

ز دریا پدید آمد اندر زمان / تو نو زاده، «دریاچه ی خسرو» خوان

ز دریا برون شد یل ِ‌نا به کام / بسی ناسزا را برآورده نام

ز ایران و زرتشت، سخنها بگفت / که: این فره شان را بیابم نهفت 

ربودن نه بودم چو این فرّه را / به هم بر زنم خشک ُ هم ترّه را

هرآنچه که زیبا وُ نیک ُ بزرگ / اهورا به تنگی شود، آن سترگ.

به دریا دگرباره شد زورمند / که از فرّه گردد همی بهره مند

نه یابید ُ دریا برآمد به راه / هویدا چو دریاچه: «وَنگ هَزّه داه»

به سوم فرو رفته افراسیاب / که فره را بیابد به ژرفای آب

ز آب ِ کهن، زاده آب ِ جوان / چو شاخاب که خوانی تو: «اَوژ دان ِ وان»

به دشنام ُ ناکامی افراسیاب / چو نا فره بختش برآمد به خواب

بگفتا که: فرّه نه آید به چنگ / چه در آب ُ خاک ُ چه در زیرِ سنگ.

همان فر که پیوسته با کی قباد / اپیوه و کاووس بدارد نژاد

دگر چون پشین و بیارش کیان / کی آرش، سیاوش شه بی زیان

ز فره همه چابک ُ پهلوان / بزرگی منش بود ُ پاکی روان

دلیر ُ به پرهیز ُ بی باک ُ بیم / ز فر کیانی نه از زرّ ُ سیم

درستی به تن باشد ُ پر توان / چو فرزند دانا و نیکو جوان

به هوش ُ به نیرو، زبان آوری / به فرّ َش، دلیری ُ جنگاوری

که روشن به چشم ُ رها از نیاز / بداند ز آینده ی رزم ُ ناز

همان بهترین زندگی بی گمان / که بهروز ُ پاینده اندر زمان

درخشنده باشد چنان خسروی / به درمان که هستش میانه روی

ز فرّی که مزدا به شاه آفرید / خجسته چو کیخسرو آمد پدید

به پاکی به نیرو بپیوسته اش / که پیروز ُ برتر بِدان رسته اش

به فرمان نیکو که باشد روا / دگرگون نه گردد ز فرمانروا

که چیره چو فرمان شود بی درنگ / شکست است به دشمن به میدان جنگ

نه گردد گزندی به شاه زمین / ز نیرنگ ُ دام ُ کمند ُ کمین

ز دشمن از آن دو نبرده سوار / کزیشان سیاوش شدش ناگوار

دگر بی گنه آن که بُد «اَغرِرَس» / به کشتار ایران نشد دسترس

به کین ُ به خونخواهی از آن یلان / رخ آورد کیخسرو بر بددلان

ستمگر چو «گرسیوَز» اندر به تاب / تبهگر برادر چو افراسیاب

به سوگ سیاوش به ایران زمین / ز توران برآمد چنین گردِ کین

همان فر که بودش به اسپنتمان / سرآمد به نیکی شدی بی گمان

به پندار ُ گفتار ُ کردار دین / به رای ُ به پاکی بر او آفرین

به برتر فرهمندی ُ شهریار / به پاکی به پیروزی اش گشته یار

بدانگه که زرتشت به گیتی نه بود / بسی دیو ز مردان، زنان را ربود

به گـَردِش به روی زمین، آشکار / به آزار مردم به کام شکار

زراتشت چو دیدش جهان را به زار / سرودش نیایش، درنگش چهار

به منثر که نامش «اهونُ وَئیر» / که دیوان درآرد به بیم ُ به زیر

پریشان ُ پنهان که دیوان مگر / بلندتر به بانگش به نیمی دگر

ستایش به دیوان نه شایسته بود / سزای نیایش نه بایسته بود

همان فر به هر کشور، افراسیاب / که هفت بوم ُ جُستش به هر خاک ُ آب

به فرّ زراتشت بُدش آرزوی / به هر سو گریزان دو فرّه از اوی

چو فرّ کیان ُ دگر موبدان / به کامه به خوبان، نه دست ِ بَدان

که خواهنده مزدا وُ دین بهی / کهان را سراسر بشد فرهی

نگشتش به دستش چو فر کیان / که دیدش ازویست جهان پر زیان

همان فر که گشتاسپ بودش به تاب / بر افسر، فروغش شود آفتاب

منش با کنش را به دین دوخته / سخن را ستایش بیاموخته

اشا را رهایی بجُست ُ بیافت / به گرز گرانش چو دشمن شکافت

به بازوی برزو، به پشت ُ پناه / به دین اهورا نماینده جاه

چنان فرّ که بودش به «گشتسپ کی» / که دیوان ُ دشمن برافکند ز پی

خیون ُ «پَشَن» دیو ُ «تَثروی وند» / ز گشتسپ درآمد چو «ارجسپ» به بند

همان فرّ که دارنده اش «سوشیان» / جهان تازه گردد ازو بی زیان

که نامش چو «اَستوَت اِرِتَ» به در / که «ویسپَ تَوَر ویر» بباشد پدر

چو پیک اهورا بیاید پسر / ز آب «کیان سو» برآورده سر

همان گرز پیروز دارد به دست / که دهاک را آفریدون شکست

چنان گرز که افراسیاب‌اش درشت / دروغی چو «زینگاو» دیو را بکشت

همان گرز که کوبید به افراسیاب / ز کیخسرو آمد همیشه به خواب

همان گرز که گشتاسپ آموزگار / سپاهش به پاکی در آن روزگار

به فرجام گیتی رسد سوشیان / به گرزش دروغان بَرَد از میان

هرآن چیز که زشت است نژاد ُ نهاد / چو نقشی بر آب ُ چو خاکی به باد

همه آفریده به چشم خِرَد / به جاوید ُ بخشش همی بنگرد

به پیروزی آینده یاران او / به پندار ُ گفتار ُ کردار ُ خو

به نیکی چو دین را به رخش ُ فروغ / زبان را نه گشته به گِردِ دروغ

همان بی فره خشم خونین درفش / گریزد ز پاکان ِ نیکو درخش

اشا را بر دروغ است همی چیرگی / نژادش نژند ُ پر از تیرگی

اکومن بگردد ز بهمن به درد / منش های نیکو برنده نبرد

دروغ  ُ سخنها که اش نادرست / ز گفتار راست اش نه شاید برُست

چو تشنه، گرسنه که دیو آورست /  امرداد ُ خرداد رزم آورست

گریزنده اهرمن بدکنش / نه دارد توان ُ شود سرزنش

-امید عطایی فرد -