۱۴۰۳/۰۹/۲۴

غزلی از اوستا

 سرایش پارسی:

هیربد امید (سوشیانت مزدیسنا)

.

از روزِ نخست، دیو ُ خدیو چونکه تَپیدَند

از نیک ُ بدِ خویش، بگفتند ُ شنیدند

گفتا که اهورا به اهرمن ِ بدکار:

در گیتی، ستمهای تو بیمرز ُ‌ پلیدند

با آن منش ُ گویش ِ خود، تیره وُ تاری

دیوان ز تو از دوزخ ِ تاریک، جهیدند

آلوده چو کردند زمین ُ آسمان را

در پیکرِ اژدها وُ کژدُم، خزیدند

با پیری ُ مرگ ُ درد ُ نیستی

چون برگِ خزان، مردم ُ جاندار بچیدند

ای اهرمنا گوهرِ بدذات ُ کژِ تو

مردم به من ِ ایزدِ یکتا، نه‌دیدند

آشتی ز تو باید به همه گیتی ُ مینو

کز خشم ُ خروش ِ تو وُ دیوان، رمیدند.

اهرمن ُ دیوان ز اهورا چو شنیدند

با لاف ُ گزاف، یاوه وُ بس هرزه دریدند:

ویرانه کنیم جان ُ جهان، فرّ ُ روان را.

تازَنده وُ سوزَنده به هر سویی پریدند

آمد ز اهورا پیامی به هریمن:

یاران ُبغان ِ من، زمان را چو خریدند

در روزِ شمار، تنّ ِ پسین، همان فَرَشگرد

هستان ِ جهان، روشنی چون ماه ُ چو شیدَند

ای اهرمن ِ‌بی‌هنر ُ بدگهر ُ شوم

بنگر که همه داده‌ی تو، تلخی چشیدند.

.

امید عطایی فرد



۱۴۰۳/۰۸/۰۹

اشتاد یشت

اشتاد یشت

.

{۱}

شنیدش زراتشت ز مزدای راد / بدانگه که از فرّ ایران سخن برگشاد:

به فرّه‌ی ایران ز من آفرین / که نیک آفریدم به روی زمین

ستور ُ رمه، گنج ُ مال /  توانگر، فرهمند ُ هم بی همال

خرد را به خوبی شود کارساز / که دشمن شکسته وُ هم دیوِ «آز» 

همان فرّ ایرانی گردد بلند / که کوبد به اهرمن ِ پُر گزند

چو دیوی که خشم است ُ خونین درفش / چو «دیو اپوش» کو زدوده درخش

چو «بوشَسپ» که آرد به خواب ُ خیال /  چو دشمن به کشور برآورده یال  

شکستنده آبی که افسرده است / که رویش فشرده به یخ برده است

ستایش نمازی که «اّهون وَئیر» / دگر چون «اشای وهیشتا» هژیر

که زیباترین اویست امشاسپند / که گفتار راست است ُ درمان ُ پند

ستایش به مَنثَر که ورج است به بوم / به دین بهی هم به آیین ِ هوم

{۲}

اهورای مزدا چو آورد «داد» / یکی ایزدی همچو «اشتاد» داد

که او یاوری را «امرداد» بود / درستی ُ راستی ُ بر «داد» بود

بگسترده گیتی بسی خرمی / نه بیداد ُ تنگی، نه کژّ ُ کمی

«ارشتاد» خوانی چه اشتاد او / تو داور بِدانش از آن دادِ او

به گیتی ُ مینو بُود رهنمای / فروزنده «چینوَد» چو فرّ همای

روان را نهد بر ترازوی «رشن» / که آمار، سوگ است بر او یا که جشن

به روز ارشتاد ُ ماه سپند / سوشیان کند دیوها را به بند


سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

باد یشت

باد یشت

.

اهورا ز آتش برآورده باد / سرای‌اش سپهر ُ زمین را بداد

سرآغازِ گیتی ازو شد وزش / به آب ُ ابرش خرام ُ خزش

به یاری به «خرداد» ُ «تشتر» چو باد / ازو خاک ُ آبان همه زنده باد

که پاکی ز بادِ بزرگ ُ بلند / به رود ُ به دریا بسان ِ نَوَند

به مینوی باد است زمین را سپر / به هر سو بگردد به زیر ُ زبَر

نه‌شاید گرفتن مر آن را به دست / اگرچه به یاری برآورده دست

چو باد ُ چو آتش، برابر شوند / جهان را به رامش پیمبر شوند

ز اهرمن است هر بدی را به باد / نه بوده ز یزدان ِ پُر مهرُ داد

نه تندی ُ سستی به بادِ جهان / چه روی زمین ُ چه اندر نهان

اهورای مزدا به روزِ شمار / ز باد بازخواهد که جان را گمار

بدانگه که خیزد در آن رستخیز / همه مردگان را شود بادِ تیز

سپارد به یزدان از آن رفتگان / که جاوید مردم به جان ُ روان

ز توفنده باد است که اهرمنان / به فرجام ِ‌گیتی نه یابد زمان

به تنّ ِ پسین است که با بانگ باد / که ره را نماید به نیکان ِ راد

میانه به ایران همه سر به سر / که رهبر، زراتشت بودی پسر

که «ایساتِ واستار» بخوانی به نام / کزآن مهترین پورِ زرتشت، کام


سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

۱۴۰۳/۰۷/۲۶

فروردین یشت

فروردین یشت / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

اهورای مزدا به زرتشت گفت / شگفتی یکی راز ِ اندر نهفت

که: ای پاک ُ پارسای اسپنتمان / ز فَروَهر ِ پاکان شوی بی گمان

همان زور ُ نیرو وُ پیروزی ام / که یار ُ پناهم به بهروزی ام

ازیشان به فرّ ُ شکوه ِ زمان / فراسو بدارم همی آسمان

هویدا زِ هر سو زمین برگرفت / چو مرغی نشیند به تخمش شگفت

که آن مینَوی، استوارست به پای / کرانه به مرزش نه بینی تو جای

به پیکر: چو پولاد ُ گوهر: سپید / به یک‌سوم ِ خاک، تابش پدید

دگر چون به پندار، بینی جهان / یکی جامه پوشیده بر آسمان

که مزدا به اختر برآراسته / ز «مهر» ُ «سپندار» ُ «رشن»، خواسته

به فرّ ُ شکوه ِ فرَوَهر ِ پاک / بپایم خداوندِ آبان به خاک

که نامش «اناهید اَردَ ویسور» / بگسترده درمان ُ خُرّم وَ سور

فزاینده دانه، زداینده دیو / به کیش اهورای کیهان خدیو

پرستش بشاید به بانوی آب / به پاکی فزاید رمه در شتاب

توانگر بخواهد به گیتی همی / به مال ُ به بوم ُ به هر مردمی

نژاده ازو تخمه را در نران / دگر هم به زهدان ُ ‌زایشوران

که نو زاده آسان درآید ز جام / که مادر به شیرش ببالد به کام

زمین را بلند است به آوازه اش / بزرگی به آب است ُ اندازه اش

ز کوه «هوگر» سوی «فراخکرد» / به دریا بسی چشمه ها راه کرد

از آن پر کرشمه برآید به جوش / چو خیزابه از دل برآرد خروش

هزار است به رود ُ همان آبگیر / چهل روز سواری تو اندازه گیر

بتازد ز دریای فرّاخکرد / به هر هفت کشور چو گسترده کرد

به هنگام گرما وُ سرما روان / چنان آبِ پالوده اندر جهان

به مردان: به تخمه، زنان را: به شیر / بپالود، نو زاده هم گشته سیر 

به فرّ ُ فروغ همه فَروَهَر / بدارم زمین را هنر با گهر

که فّراخ ُ فرّخ، کشیده به دوش / سراسر ز هستی ابا جان ُ هوش

بزرگ است ُ پهن است ُ ژرف ُ شگرف / چو کـُهسار، چراگاهِ پُر آب ُ برف

روانه چو رودی که ناو است گزر / گیاهان نیکو ابا سیم ُ زر

به هر گونه جاندار ُ دام ُ رمه / که یاور به مردم شده آن همه

ز فَروَهر ِ پاکان برآید چنان / نگهدار ِ کودک به آبستنان

به پیوند، پویم به زهدان چو دوست / پی ُ استخوان، گوشت ُ روده وَ پوست

چو اندام ِ نرّینه یا ماده اش / پسر یا که دختر بُود زاده اش

روان های پاکان اگر نآمدی / توانا به گیتی بگردد بدی

همان بهترین گونه مردم، نه بود / نه گوسپند ُ رمّه برآورده سود

به دیو ُ دروغ است چو فرماندهی / به ویران شود شهر ُ کشور، دِهی

سپنتای مینو تو در آسمان / نه یابی، نه اندر زمین ُ زمان

سراسر چو چیره شود اهرمن / نه چاره بمانَد به او هم ز من

فرا شد به هر سو چو فَروَهر ِ پاک / نه کاهد چو سرچشمه ها را، ز خاک

ببالد گیاهان چه خُرد ُ ستبر / ز باد ُ وزش هم بگردیده ابر

به رامش هر آن زن که آبستن است / به زایش، پسر را که اندر تن است

به نیکی به آسایش ُ بی زیان / هویدا چو زرتشت اندر میان

خِرَدکامه ای در زبان آوری / سخن را بپوشیده دانشوری

که پیروز پاید به هر انجمن / به دیو «گئوتام» ُ هر اهرمن

روانه ز پاکان-روان است کران / چو خور ُ چو ماه ُ همه اختران

ز فرّ ِ فرَوَهر همی یاوری / که برتر به نیرو به جنگاوری

دگر هم به دیرینه آموزگار / دگر سوشیان ها چو پروردگار

کزیشان به کیش است بسی تازگی / به کشور فراوان چو سر زندگی

بِدان تو زراتشت اسپنتمان / روان های زنده، بـِهْ از مردگان

بهین شهریار است ازیشان به پاس / که نیکو بدارد به آنان سپاس

همانش دو ایزد چو «اّشتاد» ُ «مهر» / که گیتی ببالد به فرّاخ، چهر

چنین است چو یاری ابا فرّ ُ زور / روان های پاکان ز نزدیک ُ دور

به گیتی چو دیدی تو اسپنتمان / چو پیکار ُ آسیب ُ چون رهزنان

که خواهی نه گردی ازیشان به بیم / نه جان را ستانند، نه زرّ ُ نه سیم

به باژ ُ نیایش نما زمزمه / به کامه، تو باشی ُ مردم همه

ستایش به فَروَهر ِ هر خانه ای / روان های نیکو به کاشانه ای

دِه ُ شهر ُ کشور سراسر بخوان / نژادت همان موبد موبدان

هرآنکس که بود ُ که هست در زمان / دگر هم چو پاکان ِ آیندگان

که چالاک دارد چو پاس ِ سپهر / که آب ُ زمین را بدارد به مهر

نگهبان گاوان ُ نیکو رمه / پسر را به زهدان نه باشد دَمه

سپنتای مینو منم هر زمان / نگهدار گیهان ُ هر آسمان

ایاران، روان های رامشگرند / به نیروی نیکو توانگرترند

به تیزی: به چشم ُ به گوش ُ به هوش / گشایشگرانی به جوش ُ خروش

که بالابلند ُ کمر بر میان / برآسوده مردم همه بی زیان

به فَروَهر ِ پر زور پاکان درود / که هرگز به نیکان نیاورده دود

همان همنشینان ِ دیرینه پای / به دوستی وُ دوستان برآورده رای

نه باشد به آزار ِ درمانگران / دگر چون درخشنده نام آوران

نگهدار ِ راز ُ بَرَنده: نبرد / کزو کینه‌ور را بگردد به درد

ز بالا به رزمی که شد تن به تن / شکستنده بازوی پیمان شکن

روان های بخشنده ی پرشکوه / که همرزم ُ تهم ُ نه اندر ستوه

ازیشان به درمان «اَشَّی» درود / بلندا چو هور ُ درازا چو رود

دلیرند ُ جنگاور ُ بیمساز / به دیوان ُ دشمن شده جانگداز

که ارزنده دارد به هر سرزمین / دو چیز است که باشد تواناترین

اهورایی «بهرام» با فرّ ُ داد / دگر برترین کام ِ پیروز ُ راد

روان های خشنود ُ نادیده رنج / ستایش بر ایشان به شادی بسنج

نه آزار بیند نه دارد گزند / به هر ره به دلخواهِ خود میروند

نیایش به شبگیر ُ بام ُ پگاه / ز راستی، جدایی نه دارد به راه

هرآنکس به جنگ ُ گریزست کار / یکی چون شکارنده، دیگر شکار

سوی پارسایان گرایند نخست / که ایشان به پیشکش به یاری بجُست

فراوان سپاهی برآراسته / که رخشان درفشان برافراشته

ببسته میان را به افزار ِ جنگ / که پیکار سختش نه باشد به ننگ

خروشان چو خاندان «خَشتاویان» / «کـَرَشنَز» دگر هم ز ایرانیان

که تهم ُ توانا وُ تند ُ دلیر / چو تورانی «دانو» برآرد به زیر

که دودمانِ «دانو» شدش در زیان / ز ایران ُ از آن همه سوشیان

به ویران، همان خشت ُ گِل خان‌شان / به توران هزاران بشد بی نشان

ستایش به فروهر دشمن شکن / میان ُ چپ ُ راست، لشگرشکن

به پرواز آید پی ِ یاوری / که بدکاره بندد به جنگاوری

روان های آزاده ی پارسا / به تیزی: تکاور، به پیکر: رسا

چو چابک چو چیره پی دشمنان / دهش را به مژده به مردان، زنان

به رنجور بخشد تن‌اش را درست / چو داور به رامش بباشد نخست

که فرّه به مردم شود ارمغان / اگرشان ستاید چو شاهِ مغان

همانا چو زرتشتِ پاکیزه رد / به گیتی سرآمد بُود با خرد

چو مردم به اندوه ُ بیم است ُ کاست / به یاری، روان های نیکان بخواست

روانه زمین را شود از فراز / به چهری که مینو بباشد به راز

که دارنده نیروی نیکوکنش / به پیروزی، یزدان بداده روش

که برتر به سود ُ به دارندگی / دهشهای پاک ُ پرستندگی

فراخی، فرخنده وُ فرهی / ستودن، درستی، مهی: هر رهی

سپهر است ستاره «سَدَویس» روان / زمین را، ز باران بسازد جوان

درخشنده اختر به زیبندگی / شنیدار خواهش به بالندگی

که روید گیاهان به بوم ُ به مان /  که سود است به جاندار ُ هم مردمان

نگهدار نیکوی هر سرزمین / کزو زنده باشد چو ایران زمین

به فروهر پاکان همه آفرین / به زین ُ کلاه ُ سپر: آهنین

به پیکار، پوشیده از روشنان / هزاران چو پیکان نهاده کمان

پرستنده دیوان برافکنده زار / نه پنجاه ُ سد که هزاران هزار

به رزمگه بدانگه که بادی وزد / شناسد به بویی که او را سزد

همه فروهرها ز جنگاوران / پزیرنده ی پیشکش آوران

که بویای کام‌اند ُ پیروزی‌اند / کشیده کمان را به خونخواهی‌اند

دو بازو چو خواهد برافراخته / نخستین به آیین کـُنَد ساخته

به باور و َ بینش، بسی استوار / به هوش ُ منش باشدش راهوار

روان های نیکان ابا «رشن» ُ «مهر» / «داموئیش اوپَمَن» و «باد» سپهر

به میدان چو آید چنین ایزدان / به فرجام ِ نیک است نبردِ ردان

{۲}

به پایان سال ُ «هَمَس پَت مَدَم» / به گیتی بیاید همه دم به دم

روان های نیکو، فروهر ِ پاک / به دَه شب ز کیهان شتابد به خاک

به هر سو، فراسو کند آرزو / بداند کجایست که یادست ازو

بپرسد: چه کس هست ستاینده ام؟ / پزیرنده باشد چو یابنده ام

کجا مردمی کو کند آفرین / به نام ُ نمازم به روی زمین

به راه اشّا چون گزاریده گام / به خوان: گوشت ُ جامه، دگر مـِی به جام

به پاداش ایشان، روان های پاک / بسازد نه میرا، فراوان خوراک

چو آزار ُ رنجش نه باشد همی / بخواهد به مردم نه کاهیدنی

چه گاو ُ چه گوسپند، فراوان رمه / چه اسپان تیزتک، سواران همه

چه ارابگانی که باشد سترگ / چه رزم آورانی به جنگ بزرگ

ستایش روان را که هست رهنمای / به آبهای زیبای مزداخدای

روانه نه بودی به روز نخست / که دیرین زمانی به جایش بخفت

وزآن پس به هر سو فرا شد روان / که از راه مزدا وُ بخت بغان

زمانی که بایست، رها شد ز بند / که خرسند بودش چو امشاسپند

گیاهان ُ میوه، درختان ُ باغ / جوان شد به بالندگی، دشت ُ راغ

دگر هم مـَه ُ هور ُ بس اختران / به پاکی از آن روشن بیکران

که ایستنده بودی به آغاز کار / چو لرزید ز اهرمن نابکار

به کیهان خدیوان به آن جایگاه / فروهر پاکان، نماینده راه

ستاره سراسر بچرخد به دور / به «روز پسین» است که پایان خور

روان ها نود با نـُه است در هزار / که نهسد، نود با نُه اندر گزار

که پاس است ازیشان چو فراخکرد / درخشنده دریا که فرّ، پاس کرد

دگر «هفت اورنگ» ِ اختر-کنام / دگر پیکر ُ گرز ِ «گرشسپ ِ سام»

دگر تخمه ی پاک اسپنتمان / نژاد زراتشت به ایرانمان

ستایشگرم من به هر فَروَهَر / نگهدار نیکی، هنر با گهر

که همرزم یزدان ُ در سوی راست / که خرسندی از او نه باید بکاست

توان ُ بزرگی ُ نیرو وُ تهم / دلیری ُ درمان ُ پیروز ُ سهم

به هر یک بباشد همی برترین / نه گنجد سراسر سخن را در این

روان ها به پروازشان ده هزار / نیاز ُ مَیَزد را، ز آیین‌گزار

هزاران هزار است فروهر ناب / بدانگه که رخشد ز ژرفای آب

به فراخکرد، فره ی ایزدی / که خیزابه هایش بشوید بدی

روان های خوبان بخواهد که آب / سوی ناف ُ بومش شود در شتاب

دِه ُ شهر ُ کشور که آباد باد / که ویران ُ بی چیز ُ خشکی مباد

ز بهر دهش در نبردی که داد / نگهدار هر جا که آنجا بزاد

چو آن یل، میان را به افزار رزم / ببسته که مردم بدارد به بزم

چو تهمتن به میهن بُود جنگجوی / که آبان دوباره برآرد به جوی

بگوید که فرّاخ ُ فرخنده باد / که این بوم ببالد ز آب ُ ز باد

ز پیمان شکن، دشمن کینه‌ور / روان ها به شاهان بُود دیده‌ور

چو خشنود باشد از آن شهریار / فروهر بگردد به نیکی چو یار

توگفتی که شاهین که شهپر گشاد / به تندی، شتابنده بر بال باد

ز یکسو دروغان ُ دیوبارگان / و جادو ز اهرمن‌اند زادگان

ز سوی دگر در ستیز ُ کنش / روان های پاکان نیکومنش

بسان دروگر، هزاران هزار / گیاهان درو کرده در خوشه‌زار

چو دژّ ُ چو ژوپین، دگر جوشنا / گزندش نه گردد همی آشنا

ز بازوی دشمن نه تیغ ُ خدنگ / نه گرز ُ نه خنجر، نه پرتاب سنگ

هماره به بیش است ُ هم بیشتر / که کام روان ها نه از نیشتر

نشسته به آرام ُ در آرزو / ستایش چه کس را بباشد ازو

منش های آزاده را آفرین / همان سوشیان را که سود است به دین

ز ما بر روان های هستان درود / چه در کوه ُ دشت ُ چه در آب ُ رود

به هرگونه جاندار نااهل ُ رام / که خاک ُ درخت است مر آن را کنام

درود است به مرغان اندر هوا / که بر آسمان است چو فرمانروا

ستایش روان ها که تهم است ُ راست / فزایندگانی کزیشان نه کاست

توانا وُ پیروز ُ بس استوار / دلاور که پرزور ُ چابک سوار

سراسر به هر ویژگی برترین / هژیر ُ به آژیر ُ نیکوترین

به گیتی چو تازَنده شد اهرمن / که خشکد همی آب ُ سبز ُ سمن

دو ایزد به دشمن شد اندر نبرد / «وهومن» و «آذر»، زداینده درد

بگشتند چو چیره بر آن دیوِ تفت / بسی رود ُ چشمه به هر سو برفت

از آن آبِ پرزور ِ مزدا تبار / برویید فراوان گیاهان به بار

گیاهان ُ آبان یکایک به نام / ستودن چو مردم ببایست کام

نخستین ستایش که شایسته باد / به فروهر مزدااهورای راد

برازنده پیکر، چو والا اشا / سپید است ُ رخشان ُ هم رهگشا

ز منثر روانش فزاینده است / که هر تن به پیکر چو پاینده است

دو دیگر به امشاسپندان درود / که فروهر ایشان بیاید فرود

ستایش به فروهر امشاسپند / که شش پرتوان‌اند ُ بالابلند

به چشمان: شگرف ُ به پیکر: سترگ / نه میرنده باشد ز دیوان ُ گرگ

به مینو وُ گیتی همه پادشا / پدر هم به ایشان ز راه اشا

اهورای مزدای فرمانروا / یگانه به هفت تن، روان را روا

به پندار ُ گفتار ُ کردار خود / یکی است به نیکی که دارنده بُد

سوی زوهر ُ پیشکش چو آیند فراز / ز «گرّودِمان» است که روشن به راز

ستایش به آتش که هست در گیاه / که بی آن، جهانی بگردد سیاه

همان «اور وَزیشت» است چو آذر به نام / فزاینده ی انجمنها به کام

سروشی که پاک است ُ هم تهمتن / که همبسته باشد به مانثر به تن

که دارنده گرزی گران است چو سنگ / اهورایی همگام، چو «نرّیو سنگ»

به راستی ترین رشن ایزد درود / به مهر آن خداوند هر دشت ُ رود

به «مانثر سپنتا» بسی آفرین / به آب ُ گیاه ُ هوا وُ زمین

همان جانور کو بیامد به راز / که «گاو نخستین» گردنفراز

ستایش به فروهر مردِ نخست / ز مزدا بسی درس ُ اندرز جُست

که او بود «گیومرت» ِ پرهیزگار / به آرین تباران چو پروردگار

که ایران به ناف ُ نژاد ُ سرشت / ز تخم گیومرت ُ خاک بهشت

درود ُ ستایش ز هر خانمان / به فروهر زرتشت اسپنتمان

سرآمد به گفتار نیک ُ منش / به انجام خوبی چو اندر کنش

که پیشگام کیش است ُ آتوربان / همان سرور هر سپاهی و هم پاسبان

کشاورز ُ چوپان ُ برزیگران / ز زرتشت، ارزنده گشت ُ گران

نخستین ز مردم به یابندگی / رسنده وُ گیرا وُ بینندگی

به کنکاش کیهان ُ راه کیان / سخن را چو راستی چه باشد میان

به فرمان یزدان سپاریده گوش / به هر چیز خوبش همی سختکوش

نخستین ز مردم، نکوهیده دیو / ستایش به راست ُ به کیهان خدیو

پرستنده دیوان، ازو سرزنش / گواهش اهورا وُ نیکش کنش

به پرخاش دیوان، نیایش سرود / زمین را، ز جادو بباید زدود

نخستین گزارنده ی باستان / کزو شد به آموزش راستان

توانا وُ دانا به خوش روزگار / پرستش نه دیوان، که پروردگار

به زرتشت چو منثر بیامد فرود / «اشم» با «وهو» را ز یزدان سرود

به مینو وُ گیتی چو سرور ببود / «اهو» با «رتو» را پیمبر نمود

ستاینده راستی، گزارنده دین / بزرگی ُ زیبایی اش بهترین

هماهنگ هور ُ منش پر ز هوش / ز ژرفای باور به خواه ُ خروش

«همیشه سپنتان» به اسپنتمان / گزارنده دینی که برتر جهان

به هنگام زایش زراتشت پاک / به آب ُ گیا شد چو شادی به خاک

ببالیده گیتی به فال نکوی / چو آبان روانه به هر جوی ُ کوی

که: مردی به دین بهی زاده شد / به هر هفت کشور چو آزاده شد

به زوهر ُ به بَرسَم بخواهد ستود / که دین بهی را برآورده سود

ازین پس چو مهر ایزد رام بخش / به خوبان ِ خسرو خرامد به رخش

به نیرو وُ رامش شود کشورش / نه آشفته باشد همی لشکرش

ازین پس چو ایزد که «اَپَم نپات» / که کشور ازویست به فرمان ُ دات

جهان شد ز زرتشت اسپنتمان / بهشتی که آمد از آن آسمان

{۳}

درود ُ ستایش، بسی آفرین / به فروهر پاکان هر سرزمین

چه ایران زمین ُ چه توران ُ چین / «سئیریم» ُ«داهی»، «سَئینو» زمین

به دیدار پاکان-روان است امید / که دارد به پاس ُ به یاری، نوید

به هنگام سختی ُ آه ُ خروش / اهورای مزدا وُ دیگر سروش

به پشتی ُ گرمی امشاسپند / سخن کو بخوانی تو «ماراسپند»

چو پیکی که دانا وُ دیوان ستیز / که زرتشت برآورده چون تیغ ِ تیز

بخواهیم ز نیکان سراسر فرود / که از ما، شما را فراوان درود

گرامی به هر خانه باشید ُ ارج / زن ُ مرد ِ نیکو روانش به ورج

همه موبدان ُ همه هیربدان / به هر بوم، اشا را به دور از بَدان

به خواهش، دو دستان سوی آسمان / که یاور شمایید بدین خانمان

اهورای مزدا به هر روزگار / بداند که ما را چه باشد به کار

که استاد ُ آموزگار مهین / همانا زراتشت بُود بهترین

ستایش به پیشگام نیکوگمان / شنیدار کیش است ُ اسپنتمان

به هستی ُ دین ُ به بوی ُ روان / که بودند نخستین گرایندگان

که اکنون ُ آینده اند رهنمای / به خویشان ُ یاران ابا فرّ ُ رای

به هر شهر ُ کشور، به هر بوم ُ بر / اشا را به منثر بکرده ز بر

ستایش به زرتشت اسپنتمان / اهو و رتو شد به ما، هر زمان

نخستین به گیتی چو آموزگار / پرستنده ی پاک پروردگار

ز مردم فراتر به فرّ ُ شکوه / ز شاهِ مغان شد به دیوان، ستوه

به خشنودی اش هم به بخشندگی / که بهتر سزاوار ُ شایستگی

که مردم بخوانَد ز روی اشا / که زرتشت به نیکی بُود پادشا

به اویست ستایش همش آفرین / دگر آسمان ُ دگر هم زمین

هرآن چیزِ خوب است به خاک ُ هوا / به پارسا پرستش بباشد روا

ستایش به اهل ُ رمنده دوان / بی‌آزار جاندارِ نیکو روان

فروهر پاکان که پیروز باد / بهی دین مزدا چو بهروز باد

خرامان به خُرّم به هر خانه ای / به بوی ُ روانی که جانانه ای

مبادا نه خرسند ازین خانمان / ز مزداپرستان سوی آسمان

گلایه مباشد روان های پاک / نه نومید گشته ازین آب ُ خاک

ز بانوی ایزد «اَشَّیَ» همی / ز پاداش ُ مژده نه باشد کمی

امیدست فراوان بسی ارمغان / به آیین یزدان ُ کیش مغان

{۴}

به فَرَوهرِ جمشیدِ ویونگهان / که خشکی ُ پیری زدود از جهان

توانا، توانگر، فراوان رمه / ز مردم زده دست دیوان همه

به فروهر فرخ فریدون همین / که بودش خجسته پدر آبتین

پزشکی که درمانگر رنج ُ درد / تب ُ لرز ُ بیماری ُ بادِ سرد

که پاییده مردم ز بد اژدهاک / بپالوده گیتی همان آب ُ خاک

به فرخنده کیخسرو خوب رای / به نیروی نیک ُ به کام خدای

به فرمان نیک ُ شکست ناپزیر / که دشمن به یک زخم برآرد به زیر

به برتر به پیروزی اش استوار / درستی به نیروی تن، شاهوار

که فرّ ُ شکوهش اهورا بداد / ز آزادگانش بُود هم نژاد

زبان آور ُ تیز ُ روشن به چشم / پدافند میهن ز جادو وُ خشم

که نیکو به یاد ُ به تنگی چو یار / درخشان به شاهی بُود بختیار

ز آینده اش کو بداند درست / بهشت است به رامش که آن را بجُست

ازو شد به مردم خوش ُ دیرپای / به مژده، بهین زندگی را به جای

به ایران نه‌کردی ستمگر نگاه / ز هر کیش ُ کشور، ز هر تخت ُ گاه

ستایش به گرشسپ گیسو دراز / برآورده بازوی دشمن-گداز

هماورد خونخواره دیو ُ سپاه / درفشی که روزش بخواهد سیاه

چو سهمگین ُ پُر بیم ُ مردم کُشان / کزیشان به هر سو بسی خون‌فشان

ستایش به فروهر «میدیو ماه» / نخستین گواه زراتشت ُ راه

پدرهایشان هم برادر به راست / چو «پوروش اسپ» ُ دگر هم «آراست»

ستایش به فروهر «ویشتَسپ کی» / که تهم است به بازو وُ اندام ُ پی

بپاید به گرز ُ به تیر ُ کمان / همان کیش ُ کشور ز هر بدگمان

به زرتشتی دین ِ اهورایی اش /  اشا را چو یاور به آزادی اش

رها کرده آیین آزادگان / ز بندی که دیو است ُ دیوانگان

همان شاه ِ شایسته ی تاج ُ تخت / نه لرزش بر او شد که بُد فرّ ُ تخت

به سامان، چراگاه ُ دام ُ رمه / که خرسند ازو شد به مردم همه

به «سائین» که پور است «اهوم ستود» / فروهر وی را بباید ستود

که هاوشت ُ شاگرد ازو شد پدید / به یکسد چو موبد زمینش بدید

ستایش به فروهر «ماثَرَّواک» / چه هیربد چه آموزگاری که پاک

که پور «سئی موژ» بودی به نام / که نااهل ُ دشمن کند بی کنام

پرستنده دیوان ُ ترس آوران / نه سرور نه داور که کینه وران

به آوای زشت ُ به بیهودگی / روان های پاکان به آزردگی

به هیربد گزاریم بسی آفرین / که دیوان ِ غرّان، زدود از زمین

به «کرسَن» به پور «زَبور ونت» درود / که تهم است ُ مانثر به پاکی سرود

خرامان به خاناش یکی خوبروی / «اَشَی» ایزد نیک ُ با آبروی

چو دوشیزه زیبا وُ آزاده ای / کمربسته، نیرو بسی داده ای

به یاری به «کرسن» به هنگام جنگ / به بازو ز دشمن ببُرد آب ُ رنگ

....

سرایش امید عطایی فرد