۱۳۸۹/۰۹/۲۶
۱۳۸۹/۰۹/۲۳
چکامه ی شب یلدا
چکامه ی شب چله
تصنیف و آهنگ: امید عطایی فرد
روشنی آمد، جشن ما یلداست (2 بار)
ماه دی، ماه می، آمده شادان باش
نای نی، تاج کی، سر زده تابان باش
پاورچین، از پرچین، شب چله میرسد
با دستچین، خبرچین، یلدای ما میرسد
بنشین بر خوان خورشید، از خم خانه ی جمشید
پیمانه ای لبریز کن، ز رنج و غم پرهیز کن
بگشا شهنامه را تو ، دل ز شهان، آرا تو
چون یاد آری ز ایران، گردی چو کوه، خارا تو (2
بار)
این چه رهیست؟ این چه شبیست؟ این چه مهیست؟
آن چه دریست؟ آن چه پریست؟ آن چه کسیست؟
شب زاد میتراست، آهرمن ، میراست
روشنی آمد، جشن ما یلداست (2 بار)
۱۳۸۹/۰۹/۲۱
روز آزربایگان
۱۳۸۹/۰۹/۱۰
تاق بستان
برگرفته از کتاب: تذکره مختصر شعرای کرمانشاه و (انجمن های
ادبی – مطبوعات)/ تالیف: باقر شاکری/ مدیر روزنامه ی خسروی.چاپ 1337 شمسي.
عبدالرحمن پارسا فرزند شیخ محمد رستگار و جدش حاج محمدحسین تویسرکانی متخلص به
مجنون در سال 1288 شمسی در تویسرکان متولد شده و پس از تحصیلات مقدماتی از تویسرکان
به تهران رفته و به تحصیل علوم عالیه ادبی پرداخته و اکنون در شمار نویسندگان و
شعرای خوب کشور به شمار است.
دیوان شعر پارسا متجاوز از پنج هزار بیت است که غالبا در روزنامه ها و مجلات کشور
ایران و کشورهای پارسی زبان از قبیل افغانستان، پاکستان چاپ و انتشار یافته است.
پارسا تویسرکانی در سنوات 1307 تا 1314 در کرمانشاه مأموریت داشته و قصیده ای به
نام تاق بستان در همان موقع سروده که در روزنامه تاق بستان که چهار شماره به مدیریت
عبدالرسول پشمی انتشار می یافت چاپ نموده که مورد توجه میرزامحمدخان قزوینی واقع، و
در کتابِ ایران نو تألیف پرفسور مولوی به زبان انگلیسی به سال 1318 شمسی در کراچی
چاپ شده است.
اینک قصیده ی تاق بستان:
تاق بستان
عبدالرحمن پارسا تویسرکانی
ای حصارِ گیتی از تاقِ تو صاحب اعتبار
نیست همسنگِ تو کاخی اندراین نیلی حصار
نقشِ ایوانت، جلال و جاهِ ایران را سند
تاقِ بی جفتت شکوهِ باستان را یادگار
ای به جا مانده چو فکر دانشی- مردان متین
وی بپا مانده چو عهدِ نیک مردان استوار
در دلِ هر شمسه داری عشوه ی شیرین نهان
وز لبِ هر شرفه سازی عشقِ خسرو آشکار
ای به فخر و عِزّ و رتبت بر، به کیوان سوده سر
وی به مجد و شأن و شوکت بر جهان منت گذار
واقفی بر سرگذشتِ دولتِ ساسانیان
شاهدی بر ماجرای تازی و ترک و تتار
ای همایون کاخ، فرخ مطلع و فرخنده پی
ای مشیدِ قصر نیکوطالع و زیبا نگار
نقشهای صفه ات، رشک نگارستانِ چین
نقشِ عبرت خوانمت یا طرفه نقشِ روزگار؟
ای به سینه ثبت کرده نقشِ پاکِ زردهِشت
وی به کف بگرفته لوحِ اعتبار و افتخار
تاق بستانی و پیدا از تو، فّرِ باستان
کاخِ پرویزی و ظاهر از تو مجد و اقتدار
ای به خاکت خسروان بابل و رُم، سوده سر
وی به پیشت قیصر و خاقانِ چین، افکنده بار
دیو را مانی به هیبت، حور را مانی به چهر
خود شگفتی دارد از این زشت و زیبا روزگار
گرنه شیری، از چه جا بگزیده ای در پای کوه
گرنه دیوی از چه برپا مانده ای سالی هزار
***
دیرگاهی شد که از دورِ سپهرِ سرد مِهر
ماند ماهت در محاق و اخترت در انکسار
نه فروزان آتشی د یدی، نه فرزان موبدی
نه شهانِ شیراوژن، نه مغانِ زند یار
نه فریدونی که پردازد به دفعِ اجنبی
کاوه ای نه، تا برافرازد به پیشت کاوه سار
اسپهان را کاوه ای، نه پارس را کیخسروی
سیستان را رستمی، نه بلخ را اسفندیار
اردشیری نه، که تا باز آرد آیینِ بهی
شاهپوری نه، که بندد تازیان را بنده وار
نه یکی پرویز آسا، شهربند و شهرگیر
نه یکی بهرام سان در رامش و سور و شکار
***
تکیه زد بر بارگاهِ عدلِ کسرا، دیو ظلم
تیشه زد بر پایگاهِ جاهِ دارا، ماهیار
میهنِ زرتشت را شد ترک و تازی، پاسبان
مسکنِ جاماسب را شد گرگ و روبه، پاسدار
ترک و تازی، ترکتازِ عرصه ی میدان شدند
جایِ مُل پاشیده خون و جای گل، روییده خار
گشت ایران جایگاهِ بزم و رزم این و آن
بزم های ننگ خیز و رزم های ننگ بار
***
از چه اینک زاغ در طرفِ تو می جوید مکان؟
از چه اکنون جغد بر بامِ تو می گیرد قرار؟
ای زده پهلو به چرخ از سِطوت و عِزّ و شرف
وی زده طعنه به خورشید از ثبات و از وقار
هان! چه دیدی با همه سنگین دلی زین چرخِ پیر
همچو ماتم دیدگان افشانده ای بر رخ غبار
ای شکسته چون دلِ من، این شکست اندر تو چیست؟
تا کدامین اتفاقت بر دل آمد ناگوار!؟
کینه توزی عرب آورد بر پشتت شکست؟
یا شدستی دل دو نیم از جورِ ترکِ نابکار؟
ای ز حسرت کرده اشکِ دیده بر دامن روان
ای ز همت کرده لعلِ سفته بر گیتی نثار
سلسبیل است این که می ریزد ز دامانت به دشت
چشمه ی خورشید باشد این که داری در کنار
***
ای عَلَم افراشته بر چرخ، هان بر خود ببال
خاطراتِ دلپسندت هست در سقف و جدار
یک طرف آراسته بزمِ طرب، شاه اردشیر
یک طرف پرویز، بر شبدیزِ پیل افکن سوار
ای به زیبایی بهشت و ای به نیکویی بهار
چون بهشتی پُرنگار و چون بهاری مشکبار
خود بهشتی، کی بهشت این سان فزاید خُرمی
خود بهاری، کی بهار این گونه باشد پایدار
راست پنداری، چو شیری مانیا بگشوده کام
جلوه گاهت مرغزار و تکیه گاهت کوهسار
شد خموش آتشکده، لیکن به جایش خلق را
ماند دایم سینه ای سوزان و قلبی از شرار
ما به امیدِ طلوعِ اخترِ بخت سعید
آن شنیدی روزِ روشن هست بعد از شامِ تار؟ _________________________
شمسه: آنچه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند.
مشید: برافراشته، مرتفع، محکم، استوار.
شرفه: هر یک از مثلث ها یا مربع هایی که نزدیک به هم در بالای قصر یا دیوار گرد
قلعه و شهر بنا کنند؛ کنگره.
سطوت: ابهت، وقار.
سلسبیل: آب شیرین و گوارا.
ادبی – مطبوعات)/ تالیف: باقر شاکری/ مدیر روزنامه ی خسروی.چاپ 1337 شمسي.
عبدالرحمن پارسا فرزند شیخ محمد رستگار و جدش حاج محمدحسین تویسرکانی متخلص به
مجنون در سال 1288 شمسی در تویسرکان متولد شده و پس از تحصیلات مقدماتی از تویسرکان
به تهران رفته و به تحصیل علوم عالیه ادبی پرداخته و اکنون در شمار نویسندگان و
شعرای خوب کشور به شمار است.
دیوان شعر پارسا متجاوز از پنج هزار بیت است که غالبا در روزنامه ها و مجلات کشور
ایران و کشورهای پارسی زبان از قبیل افغانستان، پاکستان چاپ و انتشار یافته است.
پارسا تویسرکانی در سنوات 1307 تا 1314 در کرمانشاه مأموریت داشته و قصیده ای به
نام تاق بستان در همان موقع سروده که در روزنامه تاق بستان که چهار شماره به مدیریت
عبدالرسول پشمی انتشار می یافت چاپ نموده که مورد توجه میرزامحمدخان قزوینی واقع، و
در کتابِ ایران نو تألیف پرفسور مولوی به زبان انگلیسی به سال 1318 شمسی در کراچی
چاپ شده است.
اینک قصیده ی تاق بستان:
تاق بستان
عبدالرحمن پارسا تویسرکانی
ای حصارِ گیتی از تاقِ تو صاحب اعتبار
نیست همسنگِ تو کاخی اندراین نیلی حصار
نقشِ ایوانت، جلال و جاهِ ایران را سند
تاقِ بی جفتت شکوهِ باستان را یادگار
ای به جا مانده چو فکر دانشی- مردان متین
وی بپا مانده چو عهدِ نیک مردان استوار
در دلِ هر شمسه داری عشوه ی شیرین نهان
وز لبِ هر شرفه سازی عشقِ خسرو آشکار
ای به فخر و عِزّ و رتبت بر، به کیوان سوده سر
وی به مجد و شأن و شوکت بر جهان منت گذار
واقفی بر سرگذشتِ دولتِ ساسانیان
شاهدی بر ماجرای تازی و ترک و تتار
ای همایون کاخ، فرخ مطلع و فرخنده پی
ای مشیدِ قصر نیکوطالع و زیبا نگار
نقشهای صفه ات، رشک نگارستانِ چین
نقشِ عبرت خوانمت یا طرفه نقشِ روزگار؟
ای به سینه ثبت کرده نقشِ پاکِ زردهِشت
وی به کف بگرفته لوحِ اعتبار و افتخار
تاق بستانی و پیدا از تو، فّرِ باستان
کاخِ پرویزی و ظاهر از تو مجد و اقتدار
ای به خاکت خسروان بابل و رُم، سوده سر
وی به پیشت قیصر و خاقانِ چین، افکنده بار
دیو را مانی به هیبت، حور را مانی به چهر
خود شگفتی دارد از این زشت و زیبا روزگار
گرنه شیری، از چه جا بگزیده ای در پای کوه
گرنه دیوی از چه برپا مانده ای سالی هزار
***
دیرگاهی شد که از دورِ سپهرِ سرد مِهر
ماند ماهت در محاق و اخترت در انکسار
نه فروزان آتشی د یدی، نه فرزان موبدی
نه شهانِ شیراوژن، نه مغانِ زند یار
نه فریدونی که پردازد به دفعِ اجنبی
کاوه ای نه، تا برافرازد به پیشت کاوه سار
اسپهان را کاوه ای، نه پارس را کیخسروی
سیستان را رستمی، نه بلخ را اسفندیار
اردشیری نه، که تا باز آرد آیینِ بهی
شاهپوری نه، که بندد تازیان را بنده وار
نه یکی پرویز آسا، شهربند و شهرگیر
نه یکی بهرام سان در رامش و سور و شکار
***
تکیه زد بر بارگاهِ عدلِ کسرا، دیو ظلم
تیشه زد بر پایگاهِ جاهِ دارا، ماهیار
میهنِ زرتشت را شد ترک و تازی، پاسبان
مسکنِ جاماسب را شد گرگ و روبه، پاسدار
ترک و تازی، ترکتازِ عرصه ی میدان شدند
جایِ مُل پاشیده خون و جای گل، روییده خار
گشت ایران جایگاهِ بزم و رزم این و آن
بزم های ننگ خیز و رزم های ننگ بار
***
از چه اینک زاغ در طرفِ تو می جوید مکان؟
از چه اکنون جغد بر بامِ تو می گیرد قرار؟
ای زده پهلو به چرخ از سِطوت و عِزّ و شرف
وی زده طعنه به خورشید از ثبات و از وقار
هان! چه دیدی با همه سنگین دلی زین چرخِ پیر
همچو ماتم دیدگان افشانده ای بر رخ غبار
ای شکسته چون دلِ من، این شکست اندر تو چیست؟
تا کدامین اتفاقت بر دل آمد ناگوار!؟
کینه توزی عرب آورد بر پشتت شکست؟
یا شدستی دل دو نیم از جورِ ترکِ نابکار؟
ای ز حسرت کرده اشکِ دیده بر دامن روان
ای ز همت کرده لعلِ سفته بر گیتی نثار
سلسبیل است این که می ریزد ز دامانت به دشت
چشمه ی خورشید باشد این که داری در کنار
***
ای عَلَم افراشته بر چرخ، هان بر خود ببال
خاطراتِ دلپسندت هست در سقف و جدار
یک طرف آراسته بزمِ طرب، شاه اردشیر
یک طرف پرویز، بر شبدیزِ پیل افکن سوار
ای به زیبایی بهشت و ای به نیکویی بهار
چون بهشتی پُرنگار و چون بهاری مشکبار
خود بهشتی، کی بهشت این سان فزاید خُرمی
خود بهاری، کی بهار این گونه باشد پایدار
راست پنداری، چو شیری مانیا بگشوده کام
جلوه گاهت مرغزار و تکیه گاهت کوهسار
شد خموش آتشکده، لیکن به جایش خلق را
ماند دایم سینه ای سوزان و قلبی از شرار
ما به امیدِ طلوعِ اخترِ بخت سعید
آن شنیدی روزِ روشن هست بعد از شامِ تار؟ _________________________
شمسه: آنچه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند.
مشید: برافراشته، مرتفع، محکم، استوار.
شرفه: هر یک از مثلث ها یا مربع هایی که نزدیک به هم در بالای قصر یا دیوار گرد
قلعه و شهر بنا کنند؛ کنگره.
سطوت: ابهت، وقار.
سلسبیل: آب شیرین و گوارا.
اشتراک در:
پستها (Atom)