۱۳۸۹/۰۶/۱۳

ماه بخارا/6

امید عطایی فرد (سوشیانت مزدیسنا)
بخارا. لشگرگاه. سال ۳۳۱ قمری. برای سربازان کمی شگفت مینمود که برخی از سردارانشان بیش از پیش، دور هم جمع میشوند و مذاکراتی محرمانه دارند. عجیبتر این بود که علمای اهل سنت نیز به آنجا آمدوشد داشتند. در خیمه سردار «محمد مهلب» که آکنده از گویشهای ترکی و تازی بود، دو تن آهسته با یکدیگر به پارسی سخن میگفتند:
ــ شنوده ام که «اسماعیل» پسر بزرگتر امیرنصر درگزشته و گویا برادر کوچکش «نوح بن نصر» به جای او ولیعهد میگردد.
ــ ــ آری چنین است. و «احمد» فرزند «حمویه» سپهسالار پیشین امیرنصر که صاحب تدبیر اسماعیل بود از این بابت، اندیشناک مینماید زیرا امیرنصر به او گفته بود: اگر مرا حادثه باشد، نوح با تو نیکویی نکند!
ــ پس راست میگفتند که میان پسران امیرنصر دشمنی و کینه راه یافته بود؟
ــ ــ آری؛ و ان خشم در دل امیرزاده (نوح) به جای مانده است.
ــ امروز بهر چه گرد هم آمده ایم؟
ــ ــ به فراخوان محمد مهلب آهنگ این جایگاه نموده ایم تا از فتوای قاضی القضات بخارا یعنی «ابوذر بخاری» آگاهی یابیم...
در همین هنگام قاضی وارد شد و همه به احترام او برخاستند. ابوذر در کنار مهلب نشست. بر اثر اخم و ترشرویی، چین عمیقی در پیشانی و میان ابروانش به چشم میخورد. دستار علمای سنی یکسر با عمامه روحانیون شیعه و علویان تفاوت داشت؛ همچنین شیوه وضو، اذان، نماز و غیره. با آمدن قاضی ابوذر خاموشی و سکوتی سنگین در آن مجلس برقرار گشت و چشمها به زمین دوخته شد. جان و مال مردم در دست این حاکم شرع بود. قاضی با صدایی خفه اما خوفناک آیاتی برخواند و سپس بر سردار بانگ زد:
ــ دریاب که مسلمانی در ماوراءالنهر خراب شد و این مردک محمد نخشبی، پادشاه را از راه بـِبـُرد و قَرمَطی کرد. و مردمان را بیراه کرد و اینک کار او به جایگاهی رسید که آشکارا دعوت میکند. بیش از این خاموش نتوانیم بودن...
حاضران میدانستند که خطاب قاضی به همه آنهاست. سردار پیر و از کار افتاده ای به نام «طلن اوکا» با صدایی لرزان، گفتار قاضی ابوذر را پی گرفت:
ــ رییس بخارا و صاحب خراج و بزرگان و بازاریان یکایک به این مذهب در می آیند. از آخرین کسانی که خبر داریم: «حسن ملک» والی ایلاق (روستا پیشه در سرزمین چغانیان) و «علی زراد» وکیل خاص امیرنصر نیز قرمطی شده اند.
محمد مهلب دستی به خنجرش کشید و با افسوس گفت: ــ این معنی را با امیرنصر بازگفته ام اما سودی نداشت.
همهمه ای برخاست و سران لشگر با یکدیگر به رایزنی پرداختند:
ــ به هیچ هال، همداستان نباشیم به این دین که پادشاه اختیار کرده است.
ــ ــ تدبیر این کار چیست؟
و «طلن اوکا» سردار ترک پاسخ را اینچنین برای مهلب در آستین داشت:
ــ پادشاه کافر نخواهیم. پادشاه را بکشیم و تو را که سپاهسالاری، به پادشاهی بنشانیم و سوگند خوریم که از این قول بازنگردیم.
چشمان محمد مهلب برق زد و به طمع امارت و نمایندگی خلافت عباسی در خراسان بزرگ، در پوست نمیگنجید. بخت و فرصتی برایش پیش آمده بود که در خواب هم نمیدید. به لشگریانش گفت:
ــ اول تدبیری باید کرد که سران سپاه در این جایگاه با هم بنشینیم و به یک جا متفق گردیم و سوگندخوارگی کنیم و بسگالیم که این کار را چگونه بر دست باید گرفت، چنانکه پادشاه نداند.
سپس از جا برخاست و به قاضی ابوذر و دیگران ندا داد:
ــ سپاس دارم. شما بازگردید و ساکن باشید. ان شاءالله خدای تعالا به صلاح باز می آورد.
همه کسانی که سپاهی نبودند از خیمه گاه بیرون رفتند. اما یکی از آن دو تنی که در آغاز مجلس با دیگری گفتگو میکرد، به دور از چشم سربازان در نزدیکترین نهانگاه به خیمه، به رایزنی و مذاکرات سران سپاه گوش سپرد.
بخارا. یک هفته بعد. کاخ شاهی. «ابوطیب مصعبی» وزیر جدید امیرنصر کتابی درباره قرمطیان برای شاه آورده بود. این کتاب را «ابوحاتم بُستی» نوشته، و به پاس آن، از سوی وزیر به مقام قاضی القضات سمرقند گمارده شده بود. اما مردم سمرقند که از نگارش این دفتر آگاه گردیده بودند، در پی قتل ابوحاتم برآمدند و او به ناچار به بخارا گریخت. هنوز امیرنصر چند برگی از کتاب را نخوانده بود که سپهسالار محمد مهلب اجازه باریابی خواست. وی با نیشخندی چندش آور و در هالی که ناخودآگاه دستهایش را به هم میمالید، گستاختر از همیشه مینمود:
ــ ای امیر نصر! سران سپاه از من مهمانی میخواهند و هر روز تقاضا میکنند.
ــ ــ بکن؛ اگر ساز و برگ مهمانی ایشان را داری، تقصیر و کم کاری مکن.
ــ مرا از خوردنی و شراب، کمبود و نایابی نباشد؛ ولیکن فرش ابریشم و آلت و زینت مجلس از زرینه و سیمینه چنانکه باید، بنده را نیست. از قدیم گفته اند: مهمانی که میکنی، نیک باید کرد؛ وگرنه نشاید کرد.
ــ ــ هرچه به کار آید از این معنی، از خزانه و شرابخانه و فراشخانه ما ببر...
سپس امیرنصر با کمی شک و گمان پرسید:
ــ ــ این مهمانی را چه مناسبت باشد؟
سردار مهلب همانگونه که از طلن اوکا آموخته بود با چاپلوسی پاسخ داد:
ــ بنده مهمانی به شرطی میکند که چون سپاهیان خوراک بخورند، به جنگ کافرانی شوند که به مرزها دست اندازی میکنند و مظلومان را به ناله و نفیر می اندازند.
امیرنصر سری به نشانه موافقت و پزیرش تکان داد و سردار بیرون آمد. پس از سه روز پیکهای محمد مهلب برای سرداران و سرهنگان همپیمان، این پیام کوتاه و رمزآمیز را فرستادند:
ــ فلان روز، رنجه باشید!
در روز موعود، از سپاهیان مهمان در لشگرگاه با گلاب و دیگر نوشیدنیها پزیرایی میکردند. درهای قلعه بسته بود و کسی حق خروج نداشت. لشگریان تا آن زمان چنین مهمانی پرشکوه و پرهزینه ای ندیده بودند. در سرتاسر تالارهای تودرتو، فرشهای گرانبها و رنگارنگ دیدگان را خیره میساخت. محمد مهلب در حجره مخصوصش با یکایک سردارانش دیدار و گفتگو داشت. سربازان در بیرون از سرای، در حیاط قلعه از آنچه که در داخل میگزشت آگاهی نداشتند. سخن سردار یاغی با سرکردگان کمابیش چنین بود:
ــ ... در این مجلس هرچه از سیم و زر باشد، از آن شماست. پادشاه را فروگیریم و بکشیم. هیچکس را از ندیمان و هم مذهبان او زنهار و امان ندهیم. خزانه و استبل شاهی را به غارت دهیم. با شمشیرهای کشیده در شهر و روستا می افتیم و هرکه را از قرمطیان بیابیم میکشیم و خان و مان ایشان را میسوزانیم...
بانگ اذان برخاست و همه به نماز جماعت شدند. یکی از نوکران پنهانی از راه پشت بام خارج شد و به سرای «نوح» پسر امیرنصر رفت و به او چیزهایی با شتاب گفت. نوح بن نصر بیدرنگ به کاخ پدرش شتافت و به شاه سامانی گفت:
ــ پدر! چه نشسته ای که در این ساعت سران لشگر با سپهسالار مهلب سوگندخوارگی و بیعت کردند. و چون از نان خوردن به مجلس شراب شوند و هر یک سه قدح شراب بخورند، هرچه در آن مجلس از زرینه و سیمینه است، و آنچه از خزینه تو برده اند، یغما کنند و از آنجا خویشتن را به سرای ما افکنند. تو را و مرا و هرکه را بیابند، بکشند؛ و غرض از این مهمانی، هلاک ماست!
در سر امیرنصر خروش شیهه هایی شوم پیچید. به یاد کابوسش در «چشمه سبز» توس افتاد. با پریشانی از پسرش پرسید:
ــ اکنون تدبیر این کار چیست؟
ــ ــ تدبیر تو آن است که هم اکنون ، پیش از آنکه از سر نان خوردن برخیزند و به مجلس شراب شوند، دو خادم خاص را بفرستی تا به سپهسالار بگویند که...
در قلعه سپاهیان کم کم آماده باده خواری میشدند که ناگاه دو خادم شتابان به نزد مهلب آمدند و اولی گفت:
ــ امیرنصر میفرماید: شنودم که کاری بس به تکلف بر دست گرفته ای و مهمانی یی سخت نیکو ساخته ای. مرا یک تخت زرین مرصع است چنانکه امروزه هیچ پادشاهی را نیست. بیرون از خزینه در جایگاهی نهاده شده بود و تا اکنون مرا به یاد نیامد. آن نیز ببر تا مجلس را زینتی باشد هرچه تمامتر؛ و قیمت این تخت ده هزار دینار است.
ــ ــ امیر افزود که: زود بیا تا تخت به دست تو دهم پیش از آنکه مهمانان به مجلس شراب شوند.
سپهسالار پس از شنیدن سخن خادم دوم با تردید از سرداران پرسید:
ــ به راستی پادشاه مرا از بهر چه میخواند؟
طلن اوکا که با ولع لقمه ها را نجویده فرو میداد با دهان پر گفت:
ــ برو و آن نیز بیار که امروز ما را همه درخور است.
سپهسالار با عجله به سوی کاخ پادشاه رفت. در خیالش خود را میدید که بر تخت نشسته و چاکران و حاجبان دست بر سینه در پیشگاهش ایستاده اند!
هنوز ساعتی نگزشته بود که سران سپاه دیدند به جای سپهسالار، پادشاه و پسرش به آنجا آمدند. همه با بیم و حیرت برخاستند و ناچار به پیشواز رفتند. طلن اوکا چشمکی به شاهزاده نوح زد و با لبخندی مرموزانه و حالتی روباه صفتانه خطاب به امیرنصر گفت:
ــ مگر پادشاه را بدین مهمانی رغبت افتاد؟!
شاهزاده که این سیاست بازیها را مدیون طلن اوکا بود به جای پدرش به سپاهیان پاسخ داد:
ــ شما بنشینید و تمام نان و خورش را بخورید.
امیرنصر بیخبر از دسیسه طلن اوکا و شاهزاده هژده ساله اش در جایگاه نشست. سلاح داران در پشت سر او، و شاهزاده نوح بر دست راست پدرش ایستاد. خوراک دیگر از گلوی سرداران پایین نمیرفت و ناهار زودتر به پایان رسید. امیرنصر بانگ برآورد:
ــ بدانید که از آنچه شما سگالیده اید من آگاه شدم. و چون قصدتان را بدانستم، دلم بر شما بد شد؛ و دل شما نیز اکنون بدتر شده... بعد از این، نه شما را بر من ایمنی باشد و نه من از شما...
امیرنصر کمی مکث کرد. برایش دشوار بود که دنباله گفتارش را بیان کند اما چاره ای نداشت:
ــ اگر من از راه بیفتادم و یا مذهبی بد گرفتم، یا گناهی از من در وجود آمد بدان سبب، دلهای شما بر من بد شد، این پسر من نوح را هیچ عیبی هست؟
سرداران با سردرگمی به طلن اوکا نگریستند و با دیدن اشاره او همآوا پاسخ دادند:
ــ ــ نه! عیبی نیست.
ــ پس از این، نه شما لشگری مرا شایسته اید و نه من، پادشاهی بر شما را... نوح را ولی عهد خویش کردم. پادشاه شما اکنون اوست. اگر بر صوابم و اگر بر خطا، به عذر و توبه مشغول خواهم گشت پیش خدای عز و جل. و آن کس که شما را بر این داشت، جزای خویش یافت!
به اشاره نصر، توبره ای آوردند و کله بریده شده سپهسالار را از درونش برآوردند و به سوی سرداران انداختند؛ هنوز از سر محمد مهلب باریکه ای از خون میچکید. سپس نصر از تخت به زیر آمد و نوح بر جای او نشست. سران سپاه شگفت زده و بدون داشتن عذر و بهانه ای به نوح بن نصر تهنیت و شادباش گفتند و همه جرم را به گردن مهلب گزاشتند. طلن اوکا با لبخندی اهریمنی و در هالی که دندانهای کج و سیاهش نمایان شده بود به امیر جدید گفت:
ــ ای نوح! ما همه بنده ایم و تو صاحب. فرمان تو راست.
نوح بن نصر با هیجان بانگ برآورد:
ــ بدانید که من در همه معانی، نوح هستم و نه نصر! هرچه رفت، رفت. من این خطای شما به صد صواب برداشتم و مرادهای شما همه از من حاصل است. گوش به فرمان من بدارید و بر سر عیش خویش باشید. اکنون برخیزید تا به مجلس شراب شویم.
نوح در هالی که میکوشید چشمانش به دیدگان پدرش دوخته نشود، همراه سرداران به تالاری دیگر رفتند. با اشاره طلن اوکا بر پای امیرنصر بند نهادند. محافظان او در برابر چندهزار سرباز درون قلعه هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. شاه عزل شده را به بیرون بردند. اسب نصر با دیدن سوار در بندش، پیاپی شیهه زد و پا بر زمین کوفت. کابوس شاه اینک تعبیر شده و سرنوشتی شوم به او چشم دوخته بود. وی را در ارابه ای سرپوشیده به سوی سردابه ای نمناک و آلوده در زیر زمین کهندژ فرستادند و دیری نپایید که بر اثر نارساییهای زندان و شکنجه های روحی، بیماری سل او را فروگرفت و در آستانه چهل سالگی درگزشت. فرمانروای جدید که به سبب جهالت جوانی و عقده های حقارت، اینک از دو رقیب خود: پدرش نصر و برادر بزرگش اسماعیل، آسوده دل مینمود، در مجلس شراب با سران سپاه چنین گفت:
ــ شما چنین سگالیده و اندیشیده بودید که چون سه قدح شراب بخورید هرچه در این مجلس نهاده است، یغما و تاراج کنید! یغما نمیفرمایم اما همه را به شما بخشیدم. همه برگیرید و بر یکدیگر قسمت کنید. هرکس را بر اندازه او، تا به همه کس برسد
سران سپاه با حرص و آز لوازم و زینتهای مجلس را چپاول کردند و سپس نوح بن نصر افزود:
ــ اگر سپهسالار بر ما بد اندیشید، جزای خویش دید. و اگر پدرم از راه راست بتافت، سزای خویش میبیند. برخیزید تا به رزم و غزا مشغول شویم. هرکه در ماوراءالنهر و خراسان ملحد گشته و این مذهب باطنی گرفته است که پدرم گرفته، همه را بکشید و مال و خواسته و نعمت ایشان، شما راست! اینها را که از آن پدرم در مجلس بود، امروز شما را دادم و آنچه در خزینه است، فردا شما را دهم که کالای باطنیان را جز غارت نشاید! و خواهم که هم اکنون محمد نخشبی را بیاورید با همنشینان پدرم؛ و گردن بزنید. سپس در شهر و نواحی درافتید...

پایان

هیچ نظری موجود نیست: