۱۳۸۹/۰۷/۰۳

یزدگرد سوم از زبان شاهنامه/4

آن گونه كه از ابيات شاهنامه بر می آيد يزدگرد سوم دست كم دو روز در آسيا می ماند و ماهوی سوری هرچه كوشش می كند نمی تواند او را بيابد. بنابراين جاسوسانی در همه جای مرو می گمارد تا از اين راه به او دست يابد.
در سومين روز در پگاه آسيابان فرومايه كه خسرو نام داشت برای گشودن كارش با باری از گندم وارد آسيا می شود:
فرومايه را بود خسرو به نام / نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه نام
خور خويش از آن آسيا ساختی / به كاری جز اين خود نپرداختی
هنگام ورود به آسيا چشمش به گوی بلند بالا كه بر تخته سنگی نشسته بود می افتد:
گوی ديد بر سان سرو بلند / نشسته بر آن سنگ چون مستمند
نگه كرد خسرو بدو خيره ماند / بدان خيرگی نام يزدان بخواند
بدو گفت كای مرد خورشيد روی / براين آسيا چون رسيدی تو گوی
چه مردی بدين فر و اين برز و چهر / كه چون تو نبيند همانا سپهر
يزدگرد سوم كه بسيار خسته و گرسنه بود از آسيابان درخواست کرد اگر چيزی برای خوردن دارد برای او بياورد. آسيابان با شرمندگی گفت مرد تنگدستی هستم و چيزی برای خوردن به جز نان كشكين ندارم و اگر می خواهی از اين سبزه هایی هم كه بر لب جوي روييده است كنده برايت آماده كنم:
بدو آسيابان به تشوير گفت / كه جز تنگدستی مرا نيست جفت
اگر نان كشكينت آيد به كار / وزين ناسزا تره ی جويبار
بيارم جز اين نيست چيزی كه هست / خروشان بود مردم تنگدست
گرسنگی دو روز چنان بر يزدگرد سوم چيره شده بود كه پذيرفته و در آن حال درخواست برسم می كند:
به سه روز شاه جهان را به رزم / نبود ايچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچه داری بيار / خورش نيز با برسم آيد به كار
آسيابان نان كشكين را در چبين جلو شاه گذارده و از تره ی لب جوی هم مقداری سبزی چيده و برای آوردن برسم (3) روانه می شود:
سبك مرد بی مايه چبين نهاد / برو تره و نان كشكين نهاد
به برسم شتابيد و آمد به راه / به جایی كه بود اندر آن واژگاه
بر مهتر زرق شد بی گذار / كه برسم كند زو يكی خواستار
خبر چينان ماهوی سوری همانگونه كه اشاره رفت همه جا به دنبال دستگيری يزدگرد سوم بودند؛ چون آسيابان را ديدند كه برسم می خواست به او مشكوك شده دستگيرش كرده به نزد ماهوی سوری می برند:
بهر سوی فرستاد ماهوی كس / ز گيتی همی شاه را جست و بس
سبك مهتر او را به مردی سپرد / جهانديده را پيش ماهوی برد
ماهوی سوری هنگامی كه آسيابان را نزد او ميی برند و می گويند برای بردن برسم آمده بود با تندی از او می پرسد:
بپرسيد ماهوی زين چاره جوی / كه برسم كرا خواستی راست گوی
آسيابان از همه جا بی خبر كه چاره ای هم نداشت می گويد:
بگويم كه بهر كه خواستم / خرد را بدين خواهش آراستم
چو زی آسيا رفتم امروز پيش / كزو من به كوشش برم نان خويش
ماهوری سوری خشمگينانه به ميان سخن او شتافته می گويد، از كسی كه برسم خواسته بگو نه كار خودت.  آسيابان كه ترسيده بود می گويد:
چنين داد پاسخ ورا ترسكار / كه من بار كردم همی خواستار
در آسيا را گشاده به خشم / چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم
ماهوی سوری بشدت می گويد به تو گفتم از كسيكه برسم خواسته زودتر بگو:
بدو گفت خسرو كه در آسيا / نشست كند آوری بر گيا
به بالا به كردار سرو سهی / به ديدار خورشيد با فرهی
دو ابرو كمان و دو نرگس دژم / دهن پر ز باد ابروان پر ز خم
ماهوی باور می كند كه چنين كسی نمی تواند جز يزدگرد سوم باشد. و با خشم می گويد بايد او را خاك كرد و بدين ترتيب فكر كشتن يزدگرد سوم را بر ملا می كند.
چو ماهوی بر آسيابان بگفت / كه آن شاه را خاك بايد نهفت
موبدان و مردان دور انديشی كه آنجا بودند هراسناك شده سخن به پند می گشايند.  فردوسی كه هزاران آفرين و سپاس بر او باد، حتی نام اين فرزانگان و پندهای آنان و پی آمدهای اين جنايت و خيانت هولناك را از شاهنامه منثور ابومنصوری برای ماندن در تاريخ به زيور شعر آراسته و جاودانه كرده است. برای كوتاهی سخن نام هر كدام و دو سه بيت از پندها و سخنان آنان را از شاهنامه فردوسی باز می نويسم.
همه انجمن گشت از او پر ز خشم / زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
يكی موبدی بود "رادوی" نام / به جان و خرد بر نهادی لگام
نگر تا چه گویی به پرهيز از اين / مشو بد گمان با جهان آفرين
برهنه شو در جهان زشت تو / پسر بدرود یی گمان كشت تو
يكی دين و ری بود يزدان پرست / كه هرگز نبردي به بدكار دست
كه "هرمزد خراد" بود نام او / بدين اندرون بود آرام او
به ماهوی گفت ای ستمكاره مرد / چنين از ره پاك يزدان نگرد
نشست او و "شه روی" بر پای خاست / به ماهوی گفت اين دليری چراست
آنچه در رايزنی "شه روی" بايستی نگريسته شود اين است كه اين مرد يادآور شد كه شاهنشاه و كشور در حال جنگ اند و او از خاقان چين و فغفور ترك ياری خواسته و نبايستی در چنين زمانی خون او ريخته شود:
شهنشاه را كارزار آمدی / ز خاقان و فغفور يار آمدی
تو گوينده ای خون شاهان مريز / كه نفرين بود بر تو تا رستخيز
چو بنشست گريان بشد "مهرنوش" / پر از درد و با ناله و با خروش
"مهرنوش" ياد آور می شود كه تو شبانی بيش نبودی، اين شاه يزدگرد بود كه تو را بدين جايگاه رسانيد:
شبانی بودی تيره جان و گهر / به درگاه شاه اندر افكنده سر
نه او بر كشيدت بدين پايگاه / فرامش مكن نيكی و گنج شاه
و در انتها ماهوی سوری را راهنمایی می كند و دلسوزانه می گويد هنوز خيلی دير نشده به نزد شاه برو و نه تنها از اين رويداد بد پوزش بخواه بلكه خود و لشكرت را در اختيار او بگذار:
از ايدر به پوزش بر شاه رو / چو بينی ورا، بندگی ساز نو
و از آن جايگه جنگ لشكر بسيج / ز رأی و ز پوزش مياسای هيچ
وزين پس نشان دو گيتی شوی / چو گفتار دانندگان بشنوی
و می افزايد كه تو اكنون خشمگين هستی و ديده ی خرد بين تو بسته و بيماری، اگر در اين زمان راستی را به تو نگوييم دشمن توايم:
هر آنكس كه با تو نگويد درست / چنان دان كه او دشمن جان تست
تو بيماری اكنون و ما چون پزشك / پزشك خروشان به خونين سرشك
ولی كو گوش شنوا! هنگامی كه خشم و آز چيره گردد عقل نهان می شود. تا ديرگاه موبدان و نيك انديشان سخن گفتند. ولی!:
شبان زاده را دل پر از تخت بود / ورا پند آن موبدان سخت بود
ماهوی سوری سپس با پسر بزرگ خود رايزنی می كند. فرزند كه در بی خردی و ريمنی دست كمی از پدر نداشت می گويد كاری را كه آغاز كرده ای به پايان ببر، زيرا به زودی سپاهيان به ياری او آمده و كار بر ما تنگ خواهد شد:
پسر گفت كای باب فرخنده رای / چو دشمن كنی زو بپرداز جای
سپاه آيد او را ز ما چين و چين / به ما بر شود تنگ روی زمين
پس از دانستن رأی پسرش اين خيانتكار ريمن خشم آلود آسيابان را خواسته می گويد:
بدو گفت بشتاب از اين انجمن / هم اكنون جدا كن سرش را ز تن
و گرنه هم اكنون ببرم سرت / نمانم كسی زنده از گوهرت
آسيابان بخت برگشته كه ماهوی سوری بدنهاد را می شناخت و باور داشت كه اگر خواست او را به كار نبندد نه تنها كشته خواهد شد بلكه خاندان او را هم خواهند كشت، به آدم كشی سياه دل دگرگونه شد. برسم به دست به آسيا برگشته شاه را ديد همچنان بر سر سفره ای كه برايش چيده بود با همان نان كشكين و سبزی لب جوی در انتظار اوست.  او می دانست كه به سادگی نمی تواند بر پهلوانی بالا بلند چون يزدگرد سوم چيره شود و او را از پای در آورد.  چنين وانمود كه می خواهد رازی در ميان بگذارد. شاه كه او را برسم به دست می ديد و شايد هم خود را برای نيايش پيش از تناول آماده می كرد به سادگی گوش را به سوی او آورد تا آن راز را بشنود. آری، آن راز خنجری بود كه در زير لباس پنهان داشت. دمی دگر خنجر در كمرگاه شاه فرو رفت:
بشد آسيابان دو ديده پر آب / به زردی دو رخساره چون آفتاب
به نزديك شاه اندرآمد به هوش / چنان چون  كسی راز گويد به گوش
يكی دشنه زد بر كمرگاه شاه / رها شد به زخم اندر، از شاه آه
به خاك اندر آمد سر و افسرش / همان نان كشكين به پيش اندرش
اين گونه بود كوتاه واژه ای از رويداد شكست مأموريت تداركاتی يزدگرد سوم كه جان خود را نيز در اين راه گذاشت از شاهنامه ی فردوسی كه در آن،‌ مسير رفتن يزدگرد سوم از بغداد تا مرو و حتی نام كسانی كه در اين رويداد دستی داشته اند نيز آمده است. رويدادهای پس از كشته شدن يزدگرد سوم را در شاهنامه می توان خواند.
درد آلود است كه با خيانت ماهوی سوری، يزدگرد كه بزرگترين بازدارنده ی پيروزی تازيان و تنها تكيه گاه همبستگی ايرانيان می توانست باشد از ميان رفت و دفتر زندگی ملتی سرافراز برای سده های آينده دگر گونه شد.
 
پانويس ها:
1- اين نويسندگان به خود اين زحمت را نداده اند تا بدانند در آن روزگاران شهر شيرازی نبود.
2- در برخی نسخ خطی قديم اين دو بيت هم آمده است و در شاهنامه ی چاپ مسكو پانويس شده:
ز شير شتر خوردن سوسمار / عرب را به جایی رسيدست كار
كه تاج كيانی كنند آرزو / تفو باد بر چرخ گردون تفو
3- برسم: به زبر ب و س، زرتشتی ها آن را از شاخه های كوچك گياه "هوم" يا   "خور زهره" و اگر نباشد شاخه های كوچك انار و از پشم گوسفند سفيد و ميترایی ها كه اين رسم از آنجا به آيين زرتشتيان رخنه كرده است با دشته های قرمز رنگ به هم بسته و هنگام خوردن روی سفره می گذاشتند و پيش از تناول غذا دعای ويژه آن را می خوانند. گذشته از جنبه مذهبی، برسم نماد اتحاد و يگانگی است.

علیرضا سیف الدینی (ارتباز)

هیچ نظری موجود نیست: