نمایه ای از زندگی دقیقی توسی
از: سوشیانت مزدیسنا
سرزمین چغانیان. واپسین روزهای اردیبهشت ۳۴۷ قمری. ناحیه چغانیان سراسر مرتع و چراگاه بود و رمه های بزرگ و گوناگونی پرورش داده میشدند. هر بهار، در جایی به نام «داغگاه» خیمه هایی فراوان میافراشتند و بیش از ده هزار مادیان و بچه هایشان را گرد می آوردند و کره اسبها را به نام امیر چغانی، داغ مینهادند. جامه پشمین و پلاس، پوست سمور و روباه، از کالاهایی بود که از اینجا به بازارهای ایران روانه میشد. همچنین زعفران چغانی به دیگر ممالک اسلامی و نیز به هندوستان میرفت. مردمانش بسیار مهماننواز و مهربان بودند و از دهش و بخشش، دریغ نداشتند. بامدادان در بارگاه امیر «ابوسعد مظفر» امیر جدید چغانی، «دقیقی توسی» که سرایندهای پرآوازه بود، چشم به راه وی مینمود. دو سال پیش ابوعلی چغانی و پسرش «ابونصر» در شهر ری در اثر بیماری وبا درگزشتند و دقیقی سوگچامهای برای «ابونصر» سرود:
دریغا میر بونصرا دریغا * که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهانداران * چنین باشند کوته زندگانی
با ورود امیر سعد، شاعر کرنشی کرد و گفت:
ــ یکی زردشتوارم آرزویست که پیشت «زند» را برخوانم از بر...
امیر چغانی لبخندی زد و دقیقی را به نشستن فراخواند. به گیسوان بلندش، کاغذی لوله شده، برای پرهیز از چشم زخم، آویخته بود که تعویذ میخواندند. بر این کاغذ اشعار دقیقی در ستایش امیر چغانی نوشته شده بود. ابوسعد مظفر پس از رسیدن به فرمانروایی، برای دقیقی پیام فرستاده بود که: ــ چرا از شعرهای شاهانه ات، برای من نمیفرستی؟ آیا درخور گفتار نیستم؟ یادگاری به من بده تا بر زلف خویش ببندم...
دقیقی با شادمانی گفت: ــ چون از کاخ به دشت بیرون آیی، هرکجا چشم افکنی، چمنزار بسان دیبای شاهانه است. بیا تا مـِی خوریم و شاد باشیم که هنگام روز مناهی است! در این چند هفته که ابر بهشتی، زمین را خلعت اردیبهشتی بخشیده، در فراق امیرِ نامداران، همی گریستم و ترسیدم که پیوند خویش را از من بگسلد.
ــ ــ درب کاخ ما به روی همه آزادگان باز است.
ــ زمانی که ماه از فراز سرو میتابید، به یاد درفش امیر بوسعد افتادم.
ــ ــ چگونه میتوان این درفش را افراشته نگاه داشت؟
ــ به یاری دو چیز مملکت را میشود در دست گرفت؛ یکی شمشیر و دیگری دینار! افزون بر اینها، زبانی سخنگوی و دستی گشاده، دلی هم کینهور و هم مهربان، پشت و نژاد کیانی و تنی تهم و زورمند، بایسته است. فلک، مملکت کی دهد رایگانی؟!
ــ ــ تو چه چیزی را آرزومندی؟
ــ دقیقی در گیتی از میان خوبیها و زشتیها، چهار خصلت برگزیده است: لب بیجاده رنگ و ناله چنگ، مـِیِ خون رنگ و کیش زردهشتی!
دقیقی، ساز چنگ را به دست گرفت و آهنگها نواخت. امیر با خرسندی، لبخندی زد و دفتری به آن شاعر داد که روی جلدش نوشته شده بود: «یادگار زریران»؛ داستان پادشاهی گشتاسپ و پیامبری زرتشت. برای دقیقی توسی که همواره زندگیاش را در پیکاری فرهنگی با بدیها گزرانده بود، به نظم آوردن این داستان از زبان پهلوی به شعر پارسی، خدمتی ارزشمند به مردم ایران به شمار میرفت. امیر ابوسعد گفت:
ــ ــ همشهری تو پسر عبدالرزاق توسی، شاهنامهای نیکو آراسته که دریغ است به شعر درنیاید. گویندگان و نقالان از این دفتر، بسی داستانها میخوانند و همگان، دل به آن نهادهاند. تو جوانی گشاده زبان و دارای طبعی روان هستی...
دقیقی چند بار سرش را خم کرد و با شوق و شور، سخن امیر را برید:
ــ من این داستانهای پهلوی را به شعر پارسی درمیآورم.
چند ماه بعد.
شامگاه نزدیک میشد. دقیقی به یاد معشوقش، با خودش زمزمه میکرد:
کاشکی اندر جهان، شب، نیستی * تا مرا هجران آن لب، نیستی
ور مرا بی یار باید زیستن * زندگانی کاش یا رب، نیستی
اندیشة سرما و تاریکی، دقیقی را به خود آورد. به پیشکارش گفت:
ــ برخیز و برافروز هلا قبله زرتشت!
پیشکار با اکراه برخاست. در گوشهای از انبار هیزم، کیسهای پر از سکههای زر که از سوی متحجرین برایش فرستاده شده بود، را پنهان کرده بود. با پشتهای چوب و هیزم، به سرای بازگشت. شاعر زرتشتی، بیمار و رنجور مینمود. پوست نوعی سمور را که قاقم مینامیدند بر شانهاش افکند و همچنان که آتش افروخته میشد، به پیشکار گفت:
ــ بسا کسانی که از کیش زرتشت بازگردیدهاند، دوباره روی به قبله زرتشت خواهند کرد.
آتش به رقص و سر افشانی درآمد. آن سراینده همچنان که به آتش مینگریست در افسوس گزشته های دور فرو رفت. در کتاب «یادگار زریران» آمده بود که زرتشت به گشتاسپ شاه پیشنهاد کرد از دادن باج و خراج به ارجاسپ تورانی بپرهیزد و این ننگ را از دامان ایران زمین بزداید. با یورش ترکهای دیوپرست به ایران، جنگهایی خونین درمیگیرد و بسیاری از شاهزادگان و بزرگان ایرانی برای میهن و آیین مزدایی شان جان میبازند که یکی از آنها «زریر» برادر گشتاسپ بود. از پهلوانیهایی که برای دقیقی چشمگیر مینمود فداکاری «گرامی» پسر «جاماسپ» وزیر بود که پس از بریده شدن دستش، درفش کاویانی را به دندان گرفت و با دست دیگر، آنقدر به گرز زدن پرداخت تا جان باخت. برای این سراینده، شگفت انگیز بود که چگونه ایرانیان چنین حماسه هایی را کم کم به فراموشی میسپردند ولی به یاد تازیان، خویشتن را میخراشیدند.
دقیقی غرق غصههاست و درنمییابد که پیشکارش بیصدا به پیش میآید. شاعر در هال بازنگری سرودههای خویش است؛ آنجا که ارجاسپ تورانی به گشتاسپ چنین نامهای مینویسد:
ــ کاخ پر نقش و نگار تو را میسوزانم و همه خاندانت را و همه پیرانی که برای بردگی، سودمند نباشند، گردن میزنم. جوانان و زنان و کودکان را اسیر و بنده میکنم و آبادانی و سرسبزی را از سرزمینت ریشهکن مینمایم...
خنجر آن پیشکار خائن بالا رفت و بر پشت دقیقی فرود آمد. شاعر نگونبخت در همان دم که نیش خنجر را دریافت، با خود اندیشید:
ــ آه! تا کی بایستی از پشت خنجر خوردن؟
پرده هایی از تاریخ، پیش چشمانش جان میگرفت؛ جمشید را: سپیتور، ایرج را: تور، رستم را: شغاد... این نابرادرها از میان بردند. و سپس مزدکی بر ضد مزدایی، ایرانی بر ضد ایرانی: شاعی و سنی و مانوی و قرمطی و... خون فوران میزد و با سرخی غروب آفتاب بر دیوار و زمین، در میآمیخت. دقیقی به پشت افتاد و نفسهای بریده بریده میزد. انگشتانش آغشته به خون گشته بود. به سختی به پهلو چرخید و با دستی لرزان بر روی دیوار با خون خویش نوشت:
ــ سوی گنبد آذر آرید روی .....
omidataeifard.blogspot.com