{م.ص. نظمی افشار}
جادو(غزل شمارة 68)
مدامم مست ميدارد نسيم جعد گيسويت/خرابم ميكند هر دم فريب چشم جادويت
شاعر معاصر ترجاني زاده سروده است:
جمع را شمع انجمن افروز/يار و من از غمش بسوز و گداز
گر بُوَد چشمِ دلبران جادو/سحر چشمِ تو ميكند اعجاز
تركتازيِ چشمِ مستش بين/دين و دل برد در يكي تك تاز
سخت در زحمتم ز بندِ فراق/كن به رحمت دري ز وصل فراز
از كمندِ دو زلفِ تو نرهم/صد رهم گر گذر فتد به حجاز
زلفِ مشكين و گردنِ چون عاج/چشمِ ميگون و مست و تير انداز
(غزل شمارة 211)
آن چشمِ آهوانة آهو فريب بين/كِش كاروانِ سحر ز دنباله ميرود
(غزل شمارة 219)
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار/سامري كيست كه دست از يدِ بيضا ببرد
(غزل شمارة 225) (الحاقي است، پژمانِ بختياري. ص 272):
تا به افسون نكند، جادويِ چشمِ تو مدد/نور در سوختنِ شمعِ محبت نَبُوَد
ژندهپيل در كتاب مشهور انسالتائبين خود آورده است كه: هر كه ظاهر وي به شريعت آبادان نيست، در هر مقامي كه هست بنگر تا از وي هيچ چيز قبول نكني اگرچه بيني كه بر هوا پرد و بر آب ميرود، و در آتش ميشود و به شبي از مشرق به مغرب ميرود. نگر تا نپنداري كه وي از دام ديو جسته است، زيرا كه ابليس همان ميكند. و همه جادوان در كار خود استاد تمام باشند، نگر تا بدينفريفته نشوي كه كسي شبي چندين فرسنگ بيرون ميرود يا به شبي به كعبه ميرود.(مقدمه مصحح كتاب. ص 88)
در كتاب «پژوهشي در اساطير ايران» اين متنها درباره جادو ديده ميشود:
از آن هنگام كه آفرينش را پديد آوردم، نه من كه هرمزدم براي نگهباني آفريدگان خويش به آسودگي نشستهام و نه نيز او كه اهريمن است براي بدي كردن بر آفرينش.به سلاح دين جادوئي مردمان را بدوستي خويش و نادرستي هرمزد انگيزد تا دين هرمزد هلند و آن اهريمن ورزند.(ص 128)
* ارداويراف نامه
روان زني را ديدم كه جسد خويش به دندان ميليسد و مي خورد. پرسيدم كه: ”اين روان كيست“؟ سروش پرهيزگار را آذر گويند كه: ”اين روان آن زن است كه به گيتي جادو كرد“.(266)
*دربارة شگفت كوشي اهريمن با از ميان بردن زردشت
چون او را نزديك بود زادن، اهريمن تبديو، درد ديو و باد ديو، هر يك را با يكصدو پنجاه ديو به كشتن زردشت فرستاد و به مينوئي (= به شكلي نامرئي) فراز به مادر (زردشت) شدند. از تب و درد و با به رنج آمد. از آن جاي به يك فرسنگ، جادوگري بود سترگ starag نام كه پزشكترين جادوگر بود.(مادر زردشت) به اميد بهتر كردنش، از جاي برخاست و به رفتن ايستاد. فرشتة هرمزد بانگ برد كه: مشو به جادوگران! چه تو را درمانبخش نيستند؛ بل، باز به خانه شو و دست بشوي و (باده را) به روغن گاو اندر مال، بر آتش بر، به هيزم و بوي بتاب(=گرم كن) و براي فرزند خويش، كه تو را است در شكم، بخور. (ص 193)
*دربارة مجادلة وي با بدتران
اين نيز پيداست كه روزي «دوروسرو»كرپ، كه از همان پنج برادر(بود) به خانة پورشسب آمد. پورشسب يك جام شير اسب را پيش (وي) نهاد و گفت كه” فرا ريز“. زردشت با پورشسب مخالفت كردكه ”من يزم“. پورشسب گفت كه ”او اين را بايد يشتن“. ايشان تا سه بار با يكديگر درافتادند. (سرانجام) زردشت برايستاد و آن پاي راست خويش را بر جام كوفت (و آن را) بريخت و گفت كه”پرهيزگاري را يزم، درويشان مرد و زن پرهيزگار را يزم. اي پورشسپ! سهم او را ده كه وي را بدان شايستگي است“.
دوروسرو به زردشت گفت كه ”از آن جاي كه من نخستين كسام (كه) تو از بهره و روزي افكندهاي، آن هردو چشم تو را من ببرم (=از بينايي بيفكنم) و تو را بميرانم“.
زردشت به مجادله برخاست كه ”تو را من به كمال انديشي، با هردو چشم برنگرم و تو را بميرانم“.
ايشان به يكديگر، به توز نگري، دير زمان همي نگريستند و سرشت ايزدي زردشت بر(سرشت) جادوئي او چيره شد. دوروسرو فراز آشفت و اسب خواست و گفت كه ”اين را ايستادن نتوان“. بر اسب نشست؛ چون اندكي رفته بود، از دردگران، از اسب افتاد و مرد، و او را فرزند و فرزندان فرزند به همان جاي بمردند.(ص199)
در بسياري از منابع تاريخي و در داستانهايي كه در تاريخ ايران ضبط است معمولا دانشمندان علم كيميا را جادوگر دانستهاند از جمله طغرايي اصفهاني وزير و شاعر دانشمند عهد سلجوقي (قرن پنجم قمري) كه كيمياگري معروف نيز بود به جرم اينكه به وسيلة جادو پادشاه(محمد سلجوقي) را بيمار كرده است از مقام خود عزل ميشود. در همين رابطه به او اتهام ميزنند كه زنديق است و مسلمان نيست(طغرايي اصفهاني. ص 18). ظاهرا از عرفا بوده و مذهب خود را پنهان ميكرده است. دليل اين مدعا علاوه بر اشعار اين وزير و شاعر نامدار دو كتاب است كه به اساميِ (جامعالاسرار) و (تراكيبالانوار) نگاشته است. پيداست كه هر دو اين اسامي از واژگان رمزي آيين عرفان ايراني هستند. طغرايي عاقبت نيز به همين اتهام اعدام ميشود. اهل سنت در آن زمان اعتقاد داشتند كه ”همچنانكِ مار، كهن شود اژدها گردد، رافضي كه كهن شود ملحد و باطني گردد“(تاريخ ادبيات در ايران. ص 198).
خاقاني شرواني سروده است:
هست از پري رخسارهاي، در نسل آدم شورشي
شور بني آدم همه، زآن رويِ گندم گون نگر
من تلخ گريم چون قدح، او خوش بخندد همچو مي
اين گرية ناساز بين، وآن خندةموزون نگر
در غمزة جادوي او، نيرنگِ رنگارنگ بين
در طبع خاقاني كنون، سودايِ گوناگون نگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر