۱۳۸۸/۰۶/۰۸

حافظ مهرآیین (53)



{م.ص. نظمی افشار}
            آب حيات، آب حيوان
ايلاميان يكي از اقوام باستاني ساكن در فلات ايران هستند كه از اواخر هزارة چهارم قبل از ميلاد تا سال 644 قبل از ميلاد در جنوب غربي ايران پادشاهي ِبزرگي داشته‌اند. اولين و قديمي‌ترين نقش برجستة ايلامي كه تا كنون كشف شده است صحنة بار عام خدايان ايلام را نشان مي‌دهد. اين اثر تاريخي در محلي به نام كورانگون يا كورانگان حجاري شده است . اين محل در ده كيلومتري شمال غربي شهر فهليان در نزديكي دهِ سه‌تلو بين راه آسفالت بهبهان – شيراز و در كنار رودخانة فهليان واقع است. در اين حجاري يكي از خدايان ايلام بر روي تختي نشسته و كلاه شاخدار مخصوص خدايان بر سر و لباسي بلند به تن دارد و رب‌النوع ايلامي با دست چپ سر ماري را كه بدن آن تخت وي را تشكيل مي‌دهد گرفته است. در اين صحنه يكي از خدايان ايلامي ظرفي را در دست راست نگه داشته است. از اين ظرف دو جريان آب به عنوان آب زندگي خارج گشته و هر يك در جهت اشخاصي كه در اطراف او ايستاده‌اند جريان پيدا مي‌كند و در نزديكي آنها وارد ظرف يا كوزة مشابهي كه در دست آنها است مي‌شود. يك آتش‌دان فروزان در مقابل خدايان قرار دارد.
هينز(W . Hinz) ايلام شناس معروف آلماني در تشريح و شناخت افرادي كه در اين نقش برجسته حجاري شده‌اند اظهار مي‌دارد كه خداي ايلامي اين نقش برجسته: هومبان(Humban) يا خداي آسمان و الهه كنار وي كي ريریشا(Kiririsha) يا پارتي (Parti) الهه آسمان و مادر خدايان و همچنين زنِ هومبان است. در بخش ديگري از اين حكاكي 27 نفر مشغول عبادت ديده مي‌شوند. اين عده داراي موهاي بلندهستند كه به صورت دو گيسوي بافته شده است. اين نقش برجسته مربوط به اواخر هزارة سوم قبل از ميلاد است. (نقوش برجستة ايلامي، دكتر صراف ص 14).
وجود آتشدان، مار، آب حيات و گروه پرستاران با موهاي گيس كرده ارتباط محكمي بين اين نقش باستاني و عرفان ايراني برقرار كرده است به خصوص كه در بخشي از نام هومبان خداي آسمان از واژة هو استفاده شده كه هنوز هم دراويش خداي خود را به آن نام خطاب مي‌كنند. از ديگر سو ممكن است بين اين واژه و هوم نوشابة مقدس ايرانيان باستان ارتباطي وجود داشته باشد چرا كه لغت هومبان از دو بخش هوم و بان تشكيل شده است كه در مجموع مي‌تواند به معناي ”خداي نگهبان هوم“ باشد. در اين صورت مي‌توان نتيجه گرفت كه آب زندگي همان هوم مسكر مقدس ايرانيان بوده است.
در مصر باستان معتقد بودند كه رب‌النوعي به نام Isis به دوزخ مي‌رود و از خداي زير زمين آب حيات مي‌گيرد تا عاشق خود Osiris را دوباره زنده نمايد. (مذاهب بزرگ، اژرتر، ص 27) بابليان باستان اعتقاد داشتند كه انسان‌ها پس از مرگ در كشتي نشسته و به سمت شهر مردگان كه در شمال واقع شده و داراي هفت برج و بارو است حركت مي‌نمايد. در آنجا نرگال  Nergal و Beltis -Allat  )ملكة مملكتي از آنجا برگشت نيست( حكومت مي‌نمايد. او در جهنم ساكن است و قضاوت واردين به عهدة او مي‌باشد. مردگان در مقابل هر يك از برج‌هاي هفت گانه بخشي از لباس خود را درمي‌آورند و بالاخره لخت و برهنه در مقابل رب‌النوع وحشتناك حاضر مي‌شوند. در آنجا از آنها سئوال میشود كه آيا در طول حيات خود براي خدايان قرباني كرده‌اند يا خير. اگر قرباني كرده باشند به آنها اجازه داده مي‌شود كه در شفق ابدي پرواز كنند و به بهشت كه در جزاير سعادت است بروند وگرنه دچار شكنجه‌هاي وحشتناك خواهند شد. در جلو قصر الهه (الات) چشمة آبي وجود دارد كه مي‌تواند مردگان را از مرگ برهاند، اما ارواحي سنگدل و بي‌عاطفه از تخته سنگ روي چشمه مراقبت مي‌كنند و نمي‌گذارند كسي از آن آب بردارد. تنها يكي از خدايان با نام اشتار(= استار) Isthar   موفق شده است كه يك بار از اين چشمه آب بردارد.(مذاهب بزرك اژرتر ص 30). در افسانة گيلگميش كه اولين اسطورة مكتوب سومري محسوب مي‌شود و قدمت آن مربوط به 2400 قبل از ميلاد است در آنجايي كه پهلوان داستان انكيدو خوابي شوم مي‌بيند براي دوست خود تعريف مي‌كند كه:”خداوندِ آبِ زندگي مرا نفرين كرد، رفيقِ من، من در ميان معركه كشته نشدم، بايد بدونِ افتخار بميرم“(گيلگمش ص 22).
اشعار زير كه از خواجو است در بعضي از ديوانهاي حافظ نيز الحاق شده است.
زاهدا مي  ‌بنوش رندانه /فاتقوا الله يا اولي‌الالباب
گر نشان زآب زندگي جويي/ مي نوشين بجو به بانگ رباب
چون سكندر حيات اگر طلبي/ لب لعل نگار را درياب
 (غزل شمارة 20)
حافظ ار آب حيات ازلي مي‌طلبي/منبعش خاكِ درِ خلوت درويشان است
 (غزل شمارة 26)
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي‌چكد
زاغ كلك من بنا مي‌زد چه عالي مشرب است
 (غزل شمارة 58)
معني آب زندگي و روضة ِارم/جز طرفِ جويبار و مي خوشگوار چيست
 (غزل شمارة 145)
آب حيوان اگر آن است كه دارد لبِ دوست/روشنست اينكه خضر بهره سرابي دارد
سعدي مي‌فرمايد:
ابر اگر آب زندگي بارد/هرگز از شاخِ بيد بر نخوري
بر روي بخشي از كاشي‌كاري‌هاي امامزاده جعفر دامغان رباعي زير نوشته شده است:
غم با لطف تو شادماني گردد/عمر از نظر تو جاوداني گردد
گر باد به دوزخ برد از كويِ تو خاك/آتش همه آبِ زندگاني گردد
(دامغان شش هزار ساله، طاهريا. ص 111)
خاقاني شرواني سروده است:
نام تو چون بر زبان مي‌آيدم/آبِ حيوان در دهان مي‌آيدم
صبوحي
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه صبوحي زده در مجلس انس
جز من و دوست نبوديم و خدا با ما بود
   مستي
(غزل شمارة 17)
اگر چه مستيِ عشقم خراب كرد ولي/اساس هستي من زان خرابي آباد است
دلا منال ز بيداد عشق ِ يار كه يار/تو را نصيب همين داد و آن ازو دادست
ميان او كه خدا آفريده است از هيچ/دقيقه‌ايست كه هيچ آفريده نگشادست
گداي كوي تو از هشت خلد مستغني‌است/اسير بند تو از هر دو عالم آزادست
برو فسانه مخوان وفسون مدم حافظ/كه اين فسانه و افسون به نزد او بادست
 (غزل شمارة 38) شعر زير منسوب به حافظ است:
عارفي كو سيركرد اندرمقام نيستي/مست شد، چون مستي او، از عالم اسرار داشت
 (غزل شمارة 41)
راه دل عشاق زد آن چشمِ خماري/پيداست از اين شيوه كه مست است شرابت
 (غزل شمارة 43)
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه   
كنون كه مست و خرابم صلاح بي ادبي است
 (غزل شمارة 59)
به هيچ دور نخواهيد يافت هشيارش/چنين كه حافظ ما مست بادة ازل است
 (غزل شمارة 90)
مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت/به تماشاي تو آشوبِ قيامت برخاست
 (غزل شمارة 157)
چه مستي است ندانم كه رو به ما آورد/كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد ؟
چه راه مي‌زند اين مطربِ مقام شناس/كه در ميانِ غزل قولِ آشنا آورد
 (غزل شمارة 165)
باده صافي شد و مرغانِ چمن مست شدند/موسمِ عاشقي و كار به بنياد آمد
 (غزل شمارة 208)
مكن به چشمِ حقارت نگاه در منِ مست/كه آبرويِ شريعت بدين قدر نرود
خاقاني شرواني سروده است:
اين حريفان جمله مستانِ مي‌اند/مست عشقي زان ميان آخر كجاست

۱۳۸۸/۰۶/۰۱

حافظ مهرآیین (52)


{م.ص. نظمی افشار}

پروانه
(غزل شمارة 129)
غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه/كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
 (غزل شمارة 142)
كسي به وصلِ تو چون شمع يافت پروانه/كه زير تيغِ تو هر دم سري دگر دارد
ابيات زير از شاعر معاصر حسن جداري است:
شمع پروانه را چه خوش مي‌گفت/تو كه در آتشي بسوز و بساز
دست مستان كسي نمي‌گيرد/چه كند مست در نشيب و فراز
ابيات زير از شاعر معاصر مرقات خويي است:
ايكه خواهي برازِ عشق رسي/صدقِ دل پيشه گير از آغاز
همچو پروانه گردِ شمعِ رخش/پر زنان بال و پر بسوز و بساز
سر و تن در طريقِ عشق ببخش/دل و دين در هوايِ دوست بباز
مومن دامغاني از شعراي عهد صفوي سروده است:
مگذار كه از رشكِ نقابِ تو بسوزم/ظلم است كه پروانه ز فانوس بسوزد
طوطي
(غزل شمارة 9)
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا/تفقدي نكند طوطي شكر خارا
 (غزل شمارة 31)
واله و شيداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطي طبعم ز عشقِ شكر و بادامِ دوست
 (غزل شمارة 109)
طوطيي را به خيال شكري دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقشِ اًمل باطل كرد
بلبل
(غزل شمارة 3)
در حلقة گل و مل، خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا، يا ايهاالسكاري‌ا
آن تلخ وش كه صوفي، امالخبائثش خواند/اشهي لنا و احلي، من قبله(ت) العذاري‌ا
 (غزل شمارة 8)
رونق عهد شباب است دگر بستان را/مي‌رسد مژدة گل بلبل خوش الحان را
 (غزل شمارة 16)
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل/بنال بلبل عاشق كه جاي فرياد است
 (غزل شمارة 38)
بلبلي برگِ گلي خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوة معشوق در اين كار داشت
با توجه به اين ابيات استنباط مي‌شود كه منظور حافظ از بلبل مريد و رهروي باشد كه در خُرابات به تعليم گرفتن عرفان مشغول است.
 (غزل شمارة 46)
بنال بلبل اگر با منت سرِ ياري است/كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاري است
ممكن است منظور از بلبل خواننده‌اي باشد كه در مراسم آييني به خواندن ترانه‌هاي عارفانه مشغول مي‌شده است؟
 (غزل شمارة 49)
نا گشوده گل نقاب آهنگِ رحلت ساز كرد
ناله كن بلبل كه گلبانگ دل افگاران خوش است
 (غزل شمارة 102)
خبر بلبل اين باغ بپرسيد كه من/ناله‌اي مي‌شنوم كز قفسي مي‌آيد
 (غزل شمارة 109)
بلبلي خونِ دلي خورد و گلي حاصل كرد/بادِ غيرت به صدش باد پريشان دل كرد
 (غزل شمارة 153)
سزدم چو ابر بهمن، كه بر اين چمن بگريم/طرب آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد
 (غزل شمارة 157)
تو نيز باده به دست آر و راهِ صحرا گير/كه مرغِ نغمه سرا، سازِ خوش نوا آورد
 (غزل شمارة 162)
چون صبا گفتة حافظ بشنيد از بلبل/عنبر افشان به تماشايِ رياحين آمد
 (غزل شمارة 184)
بلبلِ عاشق تو عمر خواه كه آخر/باغ شود سبز و سرخ گل به بر آيد
ترجاني زاده – شاعر معاصر – سروده است:
نالة قمريانِ شيدايي/نغمة بلبلانِ خوش آواز
نيست اين جمله جز وفا خواهي/از وفا جو به شهرِ عشق جواز
 (غزل شمارة 196)
دلي كه با سرِ زلفينِ او قراري داد/گمان مبر كه در آن دل قرار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دي/به بويِ آنكه دگر نوبهار بار آيد
در اين ابيات منظور از بلبل رهروان طريقت هستند كه در انتظار وصل به سر مي‌برند.
 (غزل شمارة 231)
اين تطاول كه كشيد از غمِ هجران بلبل/تا سراپردة گل نعره زنان خواهد شد
خاقاني شرواني سروده است:
دوش نسيم سحر بر درِ من حلقه زد/گفتم: هان كيستي؟ گفت” منم  آشنا“
گفتم: زاسرار باغ، هيچ شنيدي بگو/گفت دلِ بلبل است، در كفِ گل مبتلا
يكي از دلايل تقدس بلبل در آيين‌هاي ايراني در اين نكته نهفته است كه معتقدند آواز بلبل، مانند خواندن كتاب‌هاي مذهبي زند و اوستا و يا ساير متون مذهبي است. خاقاني در اين معني سروده است:
پند آن پير مغان ياد آوريد/بانگ مرغ زند خوان ياد آوريد
خروس
به اعتقاد بعضي از تاريخ‌دانان، تصوير خروس بر روي درفش كاوياني – پرچم ملي ايرانيان -  نقش بوده است. عكس موزائيكي از پمپي كه به غلط به ”جنگ اسكندر“ معروف است، طرحي است به صورت پرچم بر سر نيزه‌اي پشت گردونة شاهنشاه، به نظر مي‌رسد چارچوبي است كه پارچة قهوه‌اي و سرخ رنگ بر آن گسترده. سر مرغي بر سطح داخلي پرچم به زحمت ديده مي‌شود و آن به گفتة ”سره“ (Sarre) سر خروس مي‌باشد. بر روي بعضي از سكه‌هاي دوران اشكاني نيز نقشِ خروس به چشم مي‌خورد. (درفش كاوياني. ص 13و14).
 به اعتقادِ مردم سمنان- اگر خروس بي موقع آواز بخواند بايد او را كشت. و در اين مورد ضرب‌المثلي دارند: خروس كو بي موقع وُنگ هاكِرِه، ژوتئي گلي مِگي خين بيت (خروسي كه بي موقع بانگ برآورد، بايد از زير گلويش خون گرفت.(پناهي، آداب و رسوم مردم سمنان. ص 297) 

۱۳۸۸/۰۵/۲۷

ایران. اسلام. عرب (۲۲)


ایرانی دو چهره (۱)
در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست [حافظ]
نامدارترین ایرانی که به کیش و کشور خویش پشت کرد سلمان فارسی (ماهبد بن بدخشان/ به روایت مجمل التواریخ) بود. نه ایرانیان ایرانگرا و نه تازیان عربگرا هیچیک دل خوشی از او به دلیل نقش اساسی اش در جنبش اسلامی و محبوبیتش در میان ایرانیان و عربهای اسلامگرا نداشتند. به ویژه هنگامی که در جنگ خندق، با چاره و تدبیر سلمان، رسول اسلام از دست دشمنان رهایی یافت، این حدیث طنین افکند که: <سلمان از ما و خانواده ماست>. ایرانی تباران دیگری نیز در خدمت اعراب مسلمان بودند؛ مانند: ابوضمیره که خود را از اولاد گشتاسپ میدانست. «سفینه» که نام قبلیش «مهران» و بنده «ام سلمه» بود، با این شرط آزاد شد که خدمت رسول اسلام را بپزیرد. پسر مهران با لقب «ابا مسروح» برای رسول اسلام اذان میگفت و در جنگهای «بدر» و «احد» شرکت داشت. گشنسب دیلمی، فیروز و داذویه از ایرانیانی بودند که در سال یازدهم هجری به فتوای رسول فتنه «اسود عنسی» را در شهر «صنعا» سرکوب کردند. در تاریخ ایران کمبریج [ج۴، چاپ ۱۳۶۳] آمده:<سرسپردگی سلمان به اسلام را این حقیقت به خوبی روشن میسازد که وی در فتح کشور خود به تازیان کمک کرد. زمانی که وی در راس سپاهی عرب دژی ایرانی را حصار گرفته بود خطاب به ایرانیان درون دژ به زبان خودشان فریاد برآورد که: < من تنها یک ایرانی چون شما هستم. نمیبینید که تازیان مرا فرمان میبرند؟ اگر مسلمان شوید از آیین ما منفعت خواهید برد و رهین منت آن خواهید شد. اما اگر بخواهید میتوانید بر آیین خود باشید و بدون تبعیت و انقیاد جزیه بدهید>. بالاخره وی ناگزیر گردید که قلعه را به قهر بگشاید. [ابونعیم اصفهانی]
 در همان کتاب اشاره شده:<هم ابوحنیفه و هم محمد توسی که یکی سنی و دیگری شیعه، اما هر دو ایرانی بودند، در مورد زنادقه سختگیرتر از فقهای عرب بودند... علمای ایرانی در این دوره نخستین اسلامی درباره ضرورت حمایت از برابری میان اقوام مختلف در اسلام، مصرتر از بسیاری از فقهای عرب بودند و حتا خود را اهل التسویه میخواندند. بالاخره باید یادآور گردید که سختترین مخالفت با غلات جنبش شعوبیه که مدعی تفوق ایرانیان بر اعراب بودند از میان خود ایرانیان (رجالی چون زمخشری و ثعالبی) برخاسته بود>. [بخش۱۴]
 نظام الملک ایرانی که بارها از دشمنان سلجوقیان ترک و عباسیان عرب ابراز نگرانی کرده، بر این باور است که پادشاهان دانا که نام و کارهای بزرگ داشتند اینها بودند: افریدون، اسکندر، اردشیر، نوشیروان عادل، امیرالمومنین عمر رضی الله عنه، عمربن عبدالعزیر نورالله مضجعه، هارون، مامون، معتصم، اسماعیل بن احمد سامانی، سلطان محمود رحمت الله علیهم. [سیاست نامه]ّ چگونه از دیدگاه سیاسی و مذهبی میتوان شاهان باستانی ایران را با خلفای اسلامی در یک رده جای داد؟ و به راستی که از ترکیب انوشیروان و عمر، فردی چون اسماعیل سامانی نمایان میشود! نمونه ای از یک ایرانی دوچهره که عمرولیث را تسلیم خلافت میکند و در عین حال از دیدن روی این هموطنش شرم دارد!... و غافل از این دوگانگی بود که نصربن سیار، واپسین والی اموی در خراسان گمان میکرد که «ابومسلم بهزادان» نه تنها عربیت را بلکه اسلام را نیز میخواهد از میان ببرد. وی به عمالش نوشت: <از خانه هایتان بگریزید و با اسلام و اعراب وداع آخرین گویید>. [ابن قتیبه: الامامه]
 فراسوی اسلام و عرب، ابومسلم با اشتباه بزرگ خود (جایگزینی عباسیان به جای امویان) بازسازی ایران بزرگ را قرنها به عقب انداخت. دوچهره بودن ابومسلم را که خود را «امیر آل محمد» میخواند از خیزشهای پیروانش میتوان دریافت که از همه رنگی (زرتشتی و مسلمان و غیره) بودند.
مهیار دیلمی شاعر شیعه ایرانی در عصر آل بویه، هم به اصل و نسب خود و هم به اسلام میبالید.

۱۳۸۸/۰۵/۲۵

حافظ مهرآیین (51)



{م.ص. نظمی افشار}

كيميا
استاد يكتايي در بارة كاربرد واژة كيميا در عرفان مي‌نويسد: ”كيمياگران را عقيده بر آن بود كه در راه پر مشقت و دشواري در طلب كيميا و استاد، شاگرد مستعد فرا گرفتن مي‌شود. از اين رو كيمياگر نبايد حاصلِ كشفيات و مكاشفات خويش را به آساني در دسترس جويندگان بگذارد، بلكه كليد رمز و كشف را بايد با كنايات و اشارات بيان كند تا بدين طريق شاگرد در پيِ استاد و كيميا بسيار رود و براي تحصيل علم كيميا رنج و مشقت كشد و چون فلز گداخته در بوته پيراسته گردد و قدرِ علم و استاد داند تا به رمزي از رموز كيميا دست يابد“.(راه و روش علم و فلسفه. ص 12)
هدف از كيمياگري (در حدي كه به علم تجربي مربوط مي‌شود) تبديل فلزات كم ارزش مانند روي و مس به طلا بوده است. طبيعي است كه دانستن چنين دانشي نمي‌بايست در اختيار عوام قرار گيرد به همين دليل به گفتة استاد يكتايي: در كيميا اغلب فرمول‌ها به رمز و اشارات است و كليد كشف رمز به دست خواص باشد و غالب اعداد به حساب ابجد خاص است و اسامي فلزات و اركان و ادويه و اعمال و مانند آن را به رمز و تقليب و تصحيف و مانند آن بيان كنند كه به آساني تفهيم نشود و خروج و عدول از رموز و معميات و اصطلاحات را نوعي ارتداد و كفر دانند. چنانكه شيخ بهايي در بيان چگونگي ساخت طلا مي‌گويد:
از عقرب و روي سخت و زنگار/برساي ز هر يكي به مقدار
شش روز بساي جمله با خِل/وندر تفِ آفتاب ميدار
بر صد ز قمر يكي برافكن/تا جمله طلا شود به يكبار
ميرداماد مي‌گويد:
گر يكي جوهر گرفتي از عَلم/با يكي كلس‌القمر كرديش َضم
ور دو جوهر يار كردي از فرار/وز عقاب ثابت افزوديش چار
روحِ اول را شكستي در دوم/روحِ دويم را بيفكنديش سم
بعدِ تدبيرات و تسحيقِ بليغ/سيم و زر افشاند هر سو بيدريغ
عطار مي‌فرمايد:
خوش گفت شيخ عطار كبريت و توتيا را/زرنيخ و زاج و زيبق، اين چار ادويا را
از خونِ تيره تر كن، يك شب زنار در كن/زهره بزن نظر كن، درياب كيميا را
(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 76الي83)
آنچه در علم كيميا با عرفان ارتباط دارد اينكه بسياري از واژه‌هاي به كار رفته در علم كيميا در رمزيات عرفاني نيز كاربرد داشته‌اند به خصوص كه تقريبا همة دانشمندان كيمياگر از عرفاي بنام نيز بوده‌اند بنابر اين در صورت كشف اسرار كيمياگري به بعضي از اصطلاحات رازآلودة عرفاني نيز مي‌توان دست يافت. به عنوان مثال يكي از مفاهيم عام عرفان تبديل مس به طلا است. منظور آن است كه جوهر انسان كه مخلوطي از انوار الهي و جسم اهريمني است خالص گشته و از مسِ وجود به طلايِ خالص ارتقا يابد. همچنين مي‌دانيم كه سيارة زهرة نشانة مس و خورشيد نمادي از طلا است. بااين تفصيل اشاره به گفتار يكي از كيمياگران متاخر بنام مظفر عليشاه مي‌كنيم او در منظومة نور الانوار چنين مي‌گويد:
فضله‌اش را زهره گر مالد برو/دم ز خورشيدي زند بي گفتگو
فضله‌اش چون زهره را گلگون كند/خود اگر باشد ندانم چون كند
همانطور كه گفته شد، مقصود از زهره = مس و غرض از خورشيد = طلا است. مي‌گويد: ”اجرامي سياه رنگ كه در شستشوي عطارد (رويِ توتيا) در آب رسوب مي‌كند اگر به تدبير صحيح بر زهرة صالح (مس حكما) طرح شود منقلب به طلا مي‌شود. 
 (غزل شمارة 20)
آنچه زر مي‌شود از پرتو آن قلب سياه/كيمياييست‌كه درصحبت درويشانست
 (غزل شمارة 107)
گدايي درِ ميخانه طرفه اكسيري است/گر اين عمل بكني خاك زر تواني كرد
به عزم مرحلة عشق پيش نه قدمي/كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد
 (غزل شمارة 134)
آنانكه خاك را به نظر كيميا كنند/آيا ُبَود كه گوشة چشمي به ما كنند
دردم نهان به ز طبيبان مدعي/باشد كه از خزانة غيبش دوا كنند
معشوقه چون نقاب ز رخ در نمي‌كشد/هر كس حكايتي به تصور چرا كنند
 (غزل شمارة 136)
كيميايي است عجب بندگي پير مغان/خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
 (غزل شمارة 214)
از كيميايِ مهرِ تو زر گشت رويِ من/آري به يمن لطفِ شما خاك زر شود
 (غزل شمارة 218)
غلامِ همتِ آن رندِ عافيت سوزم/كه در گدا صفتي كيمياگري داند
 (غزل شمارة 226)
چو زر، عزيزِ وجودست، نظمِ من، آري/قبولِ دولتيان، كيميايِ اين مس شد
زنجير
عقل اگر داند كه دل در بند زلفت چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
اي كه در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب
هر كه زنجير سرِ زلف گره گير تو شد
دلِ سودا زده‌اش بر منِ ديوانه بسوخت
فردوسي در داستان گشتاسب و اسفنديار مي‌نويسد:
ببستي تنِ من به بندِ گران/به زنجير و مسمار آهنگران
سويِ گنبدان دژ فرستادي ام/ز خواري به بيگانگان دادي ام
خاقانيِ شرواني سروده است:
بندي ز زلف كم كن و زنجير ما بساز/قندي ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست

۱۳۸۸/۰۵/۲۲

ایران. اسلام. عرب (۲۱)


نبرد دبیران (۲)
محمود غزنوی در نامه‌ای برای «بوعلی الیاس» امیر کرمان نگاشت: <دیلمان در عراق فساد و ظلم و بدعت آشکار کرده اند. یاران رسول را آشکارا لعنت میکنند و عایشه صدیقه را که اُم المومنین است، زانیه میخوانند. و الله و رسول را ناسزا میگویند و نماز و روزه و حج و زکات را منکرند. چون این هال، مرا معلوم گشت، روی به عراق آوردم و لشگر ترک را که همه مسلمانان پاکیزه و حنفی مذهبند، بر دیلمان و زندیقان و باطنیان گماشتم تا تخم ایشان بگسستم. بعضی به شمشیر ایشان کشته شدند و بعضی گرفتار بند و زندان گشتند و بعضی در جهان آواره شدند. و نگزاشتم که یک دبیر عراقی قلم بر کاغذ نهد که دانستم کار بر ترکان، شوریده دارند>.
 ابوموسا اشعری به این دلیل که کاتبش فردی ترسا (عیسوی) بود از عمر بن خطاب کتک و تپانچه خورد. سده ها بعد آلپ ارسلان زمانی که میفهمد یکی از دبیران بارگاهش شاعی و رافضی است میگوید که او را تا نیمه جان شدنش چوب بزنند و به درباریان چنین پند میدهد: <من بارها با شما گفتم که شما ترکان لشگر خراسان و ماورالنهر هستید و در این دیار بیگانه اید. و این ولایت به شمشیرو قهر گرفته ایم و ما همه مسلمان پاکیزه ایم. دیلم و اهل عراق اغلب بدمذهب و بداعتقاد و بددین باشند. و میان ترک و دیلم دشمنی و خلاف امروزینه نیست بلکه قدیم است. اگر قوت گیرند و ضعفی در کار ترکان پدید آید هم از جهت مذهب و هم از جهت ولایت، یکی از ما ترکان بر زمین نمانند. و از خر و گاو کمتر باشد آن مردم که دوست و دشمن خویش نشناسد >.[سیاست نامه]
 به گفته ی بلعمی گروهی از زنادقه چون صالح عبدالقدوس، عبداله بن مقفع، یزدان داد و عبداله بن داوود گرد هم آمدند و گفتند: «باید که یکی قرآن بنهیم همچنین به فصاحت... و به سخن ومعنا... به مردم بنمایی که قرآن را محمد نهاده است».
 ابن راوندی از متفکران مادی که 114 کتاب و رساله نوشته بود در کتاب الزمرد: معجزات ابراهیم، موسا، عیسا و محمد را سحر و جادو دانسته و هم او کتاب الدامغ را در رد کتاب مسلمانان نگاشت. کتاب عبث الحکمه را در تایید ثنویت، کتاب البصیره را در رد اسلام و کتاب القضیب را در باب حادث بودن علم خدا نوشت. یونس بن ابی فروه کتابی در باره ی اشتباه های اسلام نوشت. ابن ابی العوجا نیز در معارضه با قرآن کتابی نوشته بود. گویند ابن ابی العوجا در ظاهر مسلمان و در باطن مانوی بود و عقیده ی خاصی در باره ی دو اصل خیر و شر داشت، برخی از مانویان او را پیغمبر دانسته اند. [بدءوتاریخ].
 هنگامی که ابن ابی العوجاء را در کوفه می کشتند اعتراف کرد که چهارهزار حدیث، جعل کرده که با آن ها حلالها را حرام و حرام ها را حلال کرده است. به گفته ی تبری فرماندار کوفه او را در سال 155 به قتل رسانید و بشار مرثیه ای در رثای او سرود. ابوعبیدمعمر بن مثنا در انتقال مواریث یهودی خود به اسلام می کوشید. جاحظ در رسائل خود می گوید محفل ابوعبیده همواره آکنده از سیاست اردشیربابکان و انوشیروان است. در باره ی ابن مقفع می گوید معدن علمش کتاب مزدک و گنجینه ی حکمتش کلیله و دمنه است. محمد ایرانشهری مردی بود که دعوی نبوت عجم کرد، چیزی جمع کرد به پارسی که <این قرآن من است>. دیگر احمدبن زکریای کیال برخاسته از نیشابور بود. چنین گفت که <مرا فرموده اند که این شریعت را فرو نهم و شریعت دیگر پیدا آورم>.
 محمودرضا افتخارزاده با اشاره به ترفندهای شعوبیه از روایتی (صفار: بصائر، ج ۷) یاد میکند که دختران مدینه برای دیدن دختر یزدگرد صف کشیدند و از درخشندگی چهره او مسجد مدینه نورانی شد؛ و می افزاید که شعوبیه خواسته اند بگویند: <در اینجا نور فر ایزدی بر نور نبوت محمدی برتری می یابد>... <در شعر هجایی – حماسی جناح ناسیونالیست شعوبیه ستیز پنهانی با اسلام در تمامیت آن به چشم میخورد... محترمانه ترین طعنه های به یادگار مانده از آن دوران، تعابیر فردوسی از اعراب است... جاحظ شعوبیه را متهم میکند که در طعنه بر عصای عرب در واقع به پیامبر اسلام طعنه میزنند زیرا آن حضرت قبل از بعثت چوبدستی در دست داشته است... کلیه جناحهای شعوبیه مخصوصن جناح ناسیونالیست آن بر قداست و طهارت مطلق پیشینه سیاسی ایران باستان مخصوصن ساسانیان تکیه و تاکید بسیار داشتند. تلاش بسیاری شد تا دین باستانی ایران (زرتشت) با همان تصورات مذهبی عصر ساسانی رواج پیدا کند. مبالغه در عظمت و قداست زرتشت و آسمانی بودن کتاب او (اوستا) و حتا در برخی موارد ارجحیت آن بر قرآن و کوشش برای به رسمیت شناختن هرچه بیشتر آیین زرتشت در کنار دیگر ادیان آسمانی و اهل کتاب از جمله اقداماتی بود که در جبهه ادبی صورت میگرفت... > [شعوبیه نهضت مقاومت ملی]

۱۳۸۸/۰۵/۱۸

حافظ مهرآیین (50)


{م.ص. نظمی افشار}
جادو
(غزل شمارة 68)
مدامم مست مي‌دارد نسيم جعد گيسويت/خرابم مي‌كند هر دم فريب چشم جادويت
شاعر معاصر ترجاني زاده سروده است:
جمع را شمع انجمن افروز/يار و من از غمش بسوز و گداز
گر بُوَد چشمِ دلبران جادو/سحر چشمِ تو مي‌كند اعجاز
تركتازيِ چشمِ مستش بين/دين و دل برد در يكي تك تاز
سخت در زحمتم ز بندِ فراق/كن به رحمت دري ز وصل فراز
از كمندِ دو زلفِ تو نرهم/صد رهم گر گذر فتد به حجاز
زلفِ مشكين و گردنِ چون عاج/چشمِ ميگون و مست و تير انداز
 (غزل شمارة 211)
آن چشمِ آهوانة آهو فريب بين/كِش كاروانِ سحر ز دنباله مي‌رود
 (غزل شمارة 219)
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار/سامري كيست كه دست از يدِ بيضا ببرد
(غزل شمارة 225) (الحاقي است، پژمانِ بختياري. ص 272):
تا به افسون نكند، جادويِ چشمِ تو مدد/نور در سوختنِ شمعِ محبت نَبُوَد
ژنده‌پيل در كتاب مشهور انس‌التائبين خود آورده است كه: هر كه ظاهر وي به شريعت آبادان نيست، در هر مقامي كه هست بنگر تا از وي هيچ چيز قبول نكني اگرچه بيني كه بر هوا پرد و بر آب ميرود، و در آتش ميشود و به شبي از مشرق به مغرب ميرود. نگر تا نپنداري كه وي از دام ديو جسته است، زيرا كه ابليس همان ميكند. و همه جادوان در كار خود استاد تمام باشند، نگر تا بدين‌فريفته نشوي كه كسي شبي چندين فرسنگ بيرون ميرود يا به شبي به كعبه ميرود.(مقدمه مصحح كتاب. ص 88)
در كتاب «پژوهشي در اساطير ايران» اين متنها درباره جادو ديده ميشود:
از آن هنگام كه آفرينش را پديد آوردم، نه من كه هرمزدم براي نگهباني آفريدگان خويش به آسودگي نشسته‌ام و نه نيز او كه اهريمن است براي بدي كردن بر آفرينش.به سلاح دين جادوئي مردمان را بدوستي خويش و نادرستي هرمزد انگيزد تا دين هرمزد هلند و آن اهريمن ورزند.(ص 128)
* ارداويراف نامه
روان زني را ديدم كه جسد خويش به دندان مي‌ليسد و مي خورد. پرسيدم كه: ”اين روان كيست“؟ سروش پرهيزگار را آذر گويند كه: ”اين روان آن زن است كه به گيتي جادو كرد“.(266)
*دربارة شگفت كوشي اهريمن با از ميان بردن زردشت
چون او را نزديك بود زادن، اهريمن تب‌ديو، درد ديو و باد ديو، هر يك را با يكصدو پنجاه ديو به كشتن زردشت فرستاد و به مينوئي (= به شكلي نامرئي) فراز به مادر (زردشت) شدند. از تب و درد و با به رنج آمد. از آن جاي به يك فرسنگ، جادوگري بود سترگ starag نام كه پزشكترين جادوگر بود.(مادر زردشت) به اميد بهتر كردنش، از جاي برخاست و به رفتن ايستاد. فرشتة هرمزد بانگ برد كه: مشو به جادوگران! چه تو را درمان‌بخش نيستند؛ بل، ‌باز به خانه شو و دست بشوي و (باده را) به روغن گاو اندر مال، بر آتش بر، به هيزم و بوي بتاب(=گرم كن) و براي فرزند خويش، كه تو را است در شكم، بخور. (ص 193)
*دربارة مجادلة وي با بدتران
اين نيز پيداست كه روزي «دوروسرو»كرپ، كه از همان پنج برادر(بود) به خانة پورشسب آمد. پورشسب يك جام شير اسب را پيش (وي) نهاد و گفت كه” فرا ريز“. زردشت با پورشسب مخالفت كردكه ”من يزم“. پورشسب گفت كه ”او اين را بايد يشتن“. ايشان تا سه بار با يكديگر درافتادند. (سرانجام) زردشت برايستاد و آن پاي راست خويش را بر جام كوفت (و آن را) بريخت و گفت كه”پرهيزگاري را يزم، درويشان مرد و زن پرهيزگار را يزم. اي پورشسپ! سهم او را ده كه وي را بدان شايستگي است“.
دوروسرو به زردشت گفت كه ”از آن جاي كه من نخستين كس‌ام (كه) تو از بهره و روزي افكنده‌اي، آن هردو چشم تو را من ببرم (=از بينايي بيفكنم) و تو را بميرانم“.
زردشت به مجادله برخاست كه ”تو را من به كمال انديشي، با هردو چشم برنگرم و تو را بميرانم“.
ايشان به يكديگر، به توز نگري، دير زمان همي نگريستند و سرشت ايزدي زردشت بر(سرشت) جادوئي او چيره شد. دوروسرو فراز آشفت و اسب خواست و گفت كه ”اين را ايستادن نتوان“. بر اسب نشست؛ چون اندكي رفته بود، از دردگران، از اسب افتاد و مرد، و او را فرزند و فرزندان فرزند به همان جاي بمردند.(ص199)
در بسياري از منابع تاريخي و در داستان‌هايي كه در تاريخ ايران ضبط است معمولا دانشمندان علم كيميا را جادوگر دانسته‌اند از جمله طغرايي اصفهاني وزير و شاعر دانشمند عهد سلجوقي (قرن پنجم قمري) كه كيمياگري معروف نيز بود به جرم اينكه به وسيلة جادو پادشاه(محمد سلجوقي) را بيمار كرده است از مقام خود عزل مي‌شود. در همين رابطه به او اتهام مي‌زنند كه زنديق است و مسلمان نيست(طغرايي اصفهاني. ص 18). ظاهرا از عرفا بوده و مذهب خود را پنهان مي‌كرده است. دليل اين مدعا علاوه بر اشعار اين وزير و شاعر نامدار دو كتاب است كه به اساميِ (جامع‌الاسرار) و (تراكيب‌الانوار) نگاشته است. پيداست كه هر دو اين اسامي از واژگان رمزي آيين عرفان ايراني هستند. طغرايي عاقبت نيز به همين اتهام اعدام مي‌شود. اهل سنت در آن زمان اعتقاد داشتند كه ”همچنانكِ مار، كهن شود اژدها گردد، رافضي كه كهن شود ملحد و باطني گردد“(تاريخ ادبيات در ايران. ص 198).
خاقاني شرواني سروده است:
هست از پري رخساره‌اي، در نسل آدم شورشي
شور بني آدم همه، زآن رويِ گندم گون نگر
من تلخ گريم چون قدح، او خوش بخندد همچو مي
اين گرية ناساز بين، وآن خندة‌موزون نگر
در غمزة جادوي او، نيرنگِ رنگارنگ بين
در طبع خاقاني كنون، سودايِ گوناگون نگر
  

۱۳۸۸/۰۵/۱۵

ایران. اسلام. عرب (۱۹)


تشیع: گره گاه ایران و اسلام (۱)
هیچ مذهبی مانند تشیع در کشمکش ایران و عرب، مجوسیت و اسلامیت، دچار این همه پیچیدگی و ابهام نیست. این مذهب از یکسو دستاویز باستانگرایان ایرانی در برابر اسلامگرایان ایران و عرب بود؛ و از سوی دیگر سنگر پیروان اهل بیت در برابر اهل سنت به شمار میرفت. بعدها پس از غیبت مهدی (امام دوازدهم)، دو روی اصلی سکه تشیع را هفت امامی ها و دوازده امامی ها تشکیل میدادند. اولیها پرچمدار شیعه سیاسی و ایرانگرا و دومیها علمدار شیعه مذهبی و اسلامگرا بودند. نظام‌الملك نوشته است كه «سينباد» گبر، سپهسالار ابومسلم، با همياري شاعيان (پيروان تشيع) و رافضيان و خرمدينان، به كينخواهي ابومسلم به جنگ با تازيان پرداختند و: مذهب خرمه‌ديني با گبري و تشيع آميخته شد و بعد از آن، در سِر [پنهاني]، با يكديگر مي‌گفتندي تا هر روزي پرورده‌تر مي‌شد تا به جايگاهي رسيد كه اين گروه را مسلمانان و گبران: خرمه‌دينان مي‌خواندند.
 «شهاب‌الدين تواريخي» از قول علي موسي الرضا (امام هشتم شيعيان) خطاب به «فضل بن سهل ـ ذوالرياستين» وزير مامون نوشته است: ــ كار شما رافضيان نه خدايي باشد كه همه هوايي باشد... پدرت كه گل‌گيري كردي در آتشكدهاي گبركان، آورد تا بدين جا رساند كه كليد مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتم خلافت روي زمين در انگشت تو كرد...
 و سپس مي‌نويسد كه «فضل» به «مامون» مي‌گويد: ــ‌ اين علوي حجازي قصد تو مي‌كند و در سِر، شيعه را بر تو بيرون خواهد آوردن...
«تواريخي» در بخش ديگري از نوشتارش رافضيان را از ريشه گبركان مي‌داند. [برگرفته از: گنجينه سخن، جلد سوم] نوشتار شهاب الدین تواریخی نشانگر آن است که چگونه جناح باستانگرای ایران میخواست با یک رشته چاره و تدبیر، میان پسرعموهای عباسی و علوی را به سود خودش شکرآب کند. و اینکه چگونه امام رضا با هوشیاری به این نیرنگ پی برده بود؛ هرچند کاری از پیش نبرد. در یک کلام، متظاهران به اسلام و به ویژه تشیع، علی را نه تنها رویاروی محمد، بلکه بعدها فراتر از او قرار دادند. در کتاب «بیان الادیان» که در سال ۳۰۳ هجری قمری نگاشته شده درباره فرقه باطنیان آمده که: <آنان میگویند شریعت را ظاهری است و باطنی. آن باطن را رسول دانست و جز با علی به کسی نگفت. و علی با فرزندان و شیعه و خاصگان خودش گفت. و باطنیان چنین میگویند که با دانستن باطن دین، نیازی به رنج طاعات و عبادات نیست! ... این کیش بر اثر فتنه‌انگیزی «قداح» که با دین محمدص کینه دیرینه داشت، پدید آمد>.
 نظام الملک در کتاب سیاست نامه آورده که یعقوب لیث: <در سِِـرّ، در بیعت اسماعیلیان آمد و بر خلیفه بغداد، دل، بد کرد>. سپس اشاره میکند که هنگام نبرد، پیغام خلیفه را در لشگرگاه یعقوب جار زدند که هرکس با خلیفه مخالفت کند با رسول و خدا خلاف کرده است. بدینگونه برخی از امیران و لشگریان اسلامگرا از یعقوب جدا شدند و به صف دشمن پیوستند. همین نویسنده میان شیعه اصیل و عربی با شیعه ایرانگرا و ضد عرب، تفاوت و جدایی گزاشته و برای نمونه در فصل ۴۱ احادیثی از رسول اسلام درباره نکوهش و کشتن رافضیان آورده است. در فصل ۳۳ از حلم و بزرگواری حسین بن علی ستایش کرده که روزی <جبه ای دیبای رومی گران مایه نو پوشیده بود و دستاری به غایت نیکو بر سر بسته>. کاسه ای از دست غلامی رها میشود و بر سر و روی او میریزد اما حسین بن علی خشم خود را فرو میخورد و حتا غلام را آزاد میکند. نکته ای که در روایت یادشده از قول یک اهل سنت آمده و مغایر با برخی روایات دیگر است، گرایش به زیبایی و تمول در میان آل علی میباشد.
 در كتاب «دبستان مذاهب» به آیاتی اشاره شده که <در شاءن علی و آلش بود> و به گمان برخی از فرقه های شیعه به دست عثمان سوزانده شد. همچنین آمده كه مناظره‌اي ميان شيعه و سني در مي‌گيرد و فرد شيعه مي‌گويد: <شما در اصل دروغگوييد. ابوحنيفه كه امام اعظم شماست مردي بود كابلي نژاد و به شاگردي امام جعفر صادق اختصاص داشت. انجام، برگشته بر مطابق مذهب پدرانش كه مجوس بودند راي وسيع انگيخت و نشان آيين مجوس آنكه مثلث خوردن درست دانست و احتياط را از ميان برگرفت و كافر را نجس نشمرده گفت: نجاست معنوي دارد و امثال آن>. سني گفت: <تو خود قائلي كه ابوحنيفه شاگرد امام جعفر بود. پس آنچه مذهب امام جعفر است او آشكار كرد و ما قائل نيستيم كه مردم شما را ربطي به امام باشد بلكه مردم شما مجوسانند. چون مقهور و مقلوب شدند ناچار به اسلاميان پيوستند و اسلام را با عقايد مجوسيه آميختند؛ چنانكه از نماز نوروز كه رسم مجوس است معلوم مي‌شود. و همچنين سه وقت پرستش حق بر آيين مجوس به جاي مي‌آورند. تَياسُر كه ميل به چپ گرفتن و از جهت قبله منحرف شدن است گزيده مي‌شمارند. چون نمیتوانند که صریح بگویند پنج وقت نماز نسزد، میگویند وقت ظهر و عصر، و همچنین شام و خفتن مشترک است. و همچنین متعه پژوهی را از مزدکیان برداشته اند.>. [جلد يكم، ص 291]
 در کتاب یادشده از زبان آذرکیوان پیشوای گروه آبادیان آمده: <آیین شیعه را ایرانیان از این بستدند که چون آن حضرات آتشکده های این گروه برافکنده و دین سابق ایشان را از میان برداشته لاجرم آن بغض و حسد در دلهای این طایفه مانده است >. و در بخشی دیگر ، نویسنده کتاب «دبستان مذاهب» نگرشهایی را پیش کشیده که شاید نتوان همه را یکسره پزیرفت و نیازمند بررسی بیشتر است: <گویند در مدینه آنجا که رسول مدفون است هیکل ماه بود و آن پیکرکده را مهدینه میگفتند یعنی قمر دین است و دین قمر، حق است و تازیانش مدینه کرده اند. و آورده اند که در نجف اشرف آنجا که روضه امام مومنان علی است آتشکده ای بود فروغ پیرای نام و آن را نکف میخواندند یعنی: نااکفت. و اکفت، آسیب را گویند و اکنون نجف شده. و چنین در کربلا آرام جای امام حسین علیه السلام آتشکده بوده است «مه یارسور» نام، و «کاربالا» نیز میگفتند یعنی: فعل علوی و اکنون کربلا شده. و در بغداد آنجا که امام موسی آسوده است آتشکده ای بود «شیدپیرای» نام. و در آن مقام که آسایش جای امام اعظم ابوحنیفه کوفی است آذرکده بود «هوریار» اسم. و در زمین توس آنجا که گنبد امام رضا است آتشکده ای بود «آذرخرد» نام... >.
 برخی از پژوهندگان معاصر، امامت دوازده گانه موروثی را با دوازده امشاسپند زرتشتی و نظام پادشاهی اهورایی همسنجی کرده اند. دارمستتر میگوید: <دکترین شیعه اقتباسی است از اعتقاد ایرانیان به فره ایزدی که با اسلام تطبیق یافته است>. هنری کربن از دید استوره شناسی، امامت شیعی را همان فتوت زرتشتی دانسته است. ناصح ناطق، فشار اعراب و هماهنگی تشیع با زرتشت در عدالت و آزادی، و نیز پیوند ائمه شیعه با دودمان ساسانی را انگیزه پزیرش این مذهب از سوی ایرانیان میداند.

۱۳۸۸/۰۵/۱۳

ایران. اسلام. عرب (۱۸)


تثلیث سیاسی (۱)
پس از اسلام، مسئله‌ای با سه مجهول، حکومت و امت اسلامی را به چالش کشانید: خلافت، امامت، سلطنت. نخستین انشعاب (امامت) با آل علی رخ داد. و سپس دومین انشعاب (سلطنت) برخاسته از سلسله های اموی و عباسی بود که به قول «ابن خلدون» امر خلافت را به سلطنت تبدیل کردند. البته حکمرانان دو قبیله تازی، خود را نه سلطان بلکه همان خلیفه میخواندند. و رافضیان افریقا نیز فرمانروایان خویش را امام خطاب میکردند. در یک دور چندسدساله، سرانجام ایرانیان بر سلطنت و پادشاهی، مهر مشروع زدند و در کنار خلافت، درفش استقلال سیاسی (و نه دین باستانی) را برافراشتند. تا آنجا که علمای دینی دیدگاهی اینچنین درباره حکومت ارایه دادند:
< شارع، سلطنتی را که به نیروی حق تشکیل یافته باشد و عموم را بر پیروی از دین و مراعات مصالح مجبور سازد، نکوهش نمیکند بلکه آن نوع از پادشاهی را مذمت کرده است که بنیانگزار آن، از راه باطل، غلبه جوید و آدمیان را بر وفق اغراض و شهوت خویش فرمان دهد. لیکن اگر پادشاه در فرمانروایی و تسلط خویش بر مردم از روی خلوص نیت معتقد باشد که فرمانروایی او برای خدا و به منظور وا داشتن مردم به عبادت و پرستش او و جهاد با دشمنان خداست، چنین سلطنتی مذموم نیست... سیاست و پادشاهی، عهده داری امور خلق و خلافت از جانب خدا در میان بندگان اوست تا احکام خدا را در میان آنان اجرا کند. و احکام خدا در میان بندگانش جز نیکی و مراعات مصالح مردم، چیز دیگری نیست... شرع، امور پادشاهی را به ذاته نکوهش نکرده و عهده داری آن را منع ننموده است بلکه مفاسدی را که از سلطنت برمیخیزد (چون: قهر و ستمگری و کامرانی از لذات و شهوات) را مورد مذمت قرار داده است>. {مقدمه تاریخ ابن خلدون}
نکته جالب و مهمی که ابن خلدون اشاره میکند این است که :< سرشت عرب به کلی از سیاست کشورداری دور است و هنگامی به این امر نزدیک میشوند که طبایع ایشان دگرگونه شود و نیروی ایشان به آیین دینی مبدل گردد... چون دین امر سیاست را برای ایشان به وسیله شریعت استوار ساخت و احکام آن، مصالح عمران را در ظاهر و باطن مراعات میکرد و خلفای ایشان پی در پی بر مسند خلافت نشستند، در این هنگام کشور ایشان [عربها] عظمت یافت و سلطنت انان نیرو گرفت. رستم هنگامی که میدید مسلمانان برای نماز اجتماع میکنند میگفت: عمر جگر مرا میخورد که به سگها آیین می آموزد>.
پس از رسیدن ایرانیان به استقلالی نیم بند، سلسله های ایرانی نسب خود را به ساسانیان میرساندند. <چنانچه گزارش «مسکویه» را باور کنیم هدف «مرداویج» از فتح عراق و تصرف شهر باستانی تیسفون که روزگاری تختگاه ساسانیان بود، بازآفرینی شاهنشاهی از دست رفته ایران و نهادن لقب شاهنشاه بر خود بوده است... رکن الدوله با نهادن اسم «فناخسرو» بر پسر بزرگش و «خسرو فیروز» بر پسر دیگرش، به سنت ایرانی بازگشت... >.
تاریخ ایران (کمبریج) با اشاره به نشان یادبود رکن الدوله دیلمی (تاجی بر سر و نوشته ی پهلوی: شکوه شاهنشاه افزون باد)، این نکته مهم را می افزاید که : <تلاشی که رکن الدوله برای زنده کردن سلطنت ایرانی از طریق آشتی دادن آن با شکل اسلامی حکومت آغاز کرده و عضدالدوله ادامه اش داده بود، خواه ناخواه میبایست به شکست بینجامد... آیین تاجگزاری عضدالدوله سررشته ای از تصور او از سلطنت را به دست میدهد. راست است که اسلام تصور کلی از سلطنت را در اصل منسوخ کرده بود اما در عمل، خصوصن در ایران این الغا واقعیت نیافت. در ایران تاریخها را هنوز با مبدا یزدگردی حساب میکردند، هنوز نوروز را جشن میگرفتند، و آتشکده های متعدد هنوز در خدمت آیین زرتشتی بود.>. [بخش هفتم]
بدین گونه کشاکش ایران و اسلام، کیش و کشور، همچنان تا زمان صفویه پابرجا ماند. زیرا پادشاهی ایرانی با خلافت تسنن همگون نمینمود و همیشه سایه خلافت بر سر سلطنت سنگینی مینمود. اینک صفویان بودندکه با اتحاد عنصر سوم (امامت) و رویارویی با خلافتی که این بار ترکان عثمانی سردمدارش بودند، استقلال سیاسی و مذهبی ایران بزرگ را پس از هزاره ای اهریمنی به تمام معنی به دست آوردند.

۱۳۸۸/۰۵/۱۱

حافظ مهرآیین (49)



{م.ص. نظمی افشار}
            ساقي
قديمي‌ترين سند باستان شناسي ايران باستان كه در آن نامي از ساقي برده شده كتيبه‌اي ايلامي است كه در منطقة كول‌فره واقع در هفت كيلومتري شمال شرقي شهر ايذه، مال مير، (به زبان ايلامي: آيا‌پير) كنده شده است. در كول فره جمعا شش نقش برجسته ايلامي وجود دارد كه چهار تاي آنها مربوط به قرباني براي خدايان است. تمامي اين نقش‌ها داراي جنبه‌هاي مذهبي هستند. اين كتيبه‌ها مربوط به دورة پادشاهي هاني(Hanne) حاكم آياپير است كه در سدة هفتم از هزارة اول قبل از ميلاد در اين منطقه حكومت مي‌كرده است. در حكاكي مربوطه علاوه بر پادشاه، وزير او و همچنين شخص ديگري ديده مي‌شود. خوشبختانه اين حكاكي داراي كتيبه‌اي به خط ميخي ايلامي است كه شخص مزبور را اينگونه معرفي كرده است: ”من شوترورو (Shutruru) ساقي هاني هستم“ . در بخش ديگري از كتيبه سه نفر در حال نواختن موسيقي هستند. نفر اول كه در پيشاپيش سايرين حركت مي‌كند چنگي بزرگ به شكل مثلث در دست چپ نگه داشته و با دست راست در حال نواختن آن است. نفر دوم چنگي كوچك به شكل چهارگوش مي‌نوازد. نفر سوم نيز در حال نواختن فلوت است. در بخش ديگري از اين كتيبه كساني مشغول قرباني كردن يك گاو هستند. كاهني نيز با لباس كوتاه در مقابل آتشداني رو به طرف پادشاه ايستاده است. وي در حالي كه دست‌هاي خود را بر روي آتش گرفته مشغول انجام مراسم مذهبي است.(نقوش برجستة ايلامي، دكتر رحيم صراف. ص 26).
همانطور كه دراين كتيبه ديده مي‌شود مراسم آييني قرباني كردن گاو در حضور كاهن اعظم و آتشگاه و همراه با نواختن موسيقي اجرا شده و در اين مراسم شخصي با سمت ساقي وظيفة پذيرايي از جمع را به عهده دارد. پادشاه در كتيبه‌اش خود را پيرو خداي هومبان معرفي مي‌كند كه وجود واژه‌هاي هوم و هو در اين لغت در خور توجه است. همچنين نام مملكت خود را ”آياپير“ نوشته كه وجود واژة پير در اين لغت مي‌تواند در ارتباط با مذهب مهري و عرفان مورد بررسي قرار گيرد. موهاي پادشاه نيز در پشت سر او به صورت گيس بافته شده كه اين نيز يكي از آيين‌هاي كهن ايراني است كه از هزاران سال پيش جزو مراسم مذهبي بوده است.
 (غزل شمارة 10)
ساقيا برخيزو در ده جام را/خاك بر سر كن غم ايام را
ساغر مي بر كفم نه تا زِ بر/بركشم اين دلق ازرق فام را
باده در ده چند از اين باد غرور/خاك بر سر نفس نافرجام را
 (غزل شمارة 13)
بر رخ ساقي پري پيكر/همچو حافظ بنوش بادة ناب
 (غزلِ شمارة 30)
ساقي به چند رنگ مي‌ اندر پياله ريخت
اين نقش‌ها نگر كه چه خوش در كدو ببست
 (غزل شمارة 58)
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي كجاست گو سبب انتظار چيست
 (غزل شمارة 81)
عاشق و مخمور و مهجورم، بتِ ساقي كجاست
گو خرامان شو كه پيش قدِ رعنا مير‌مت
 (غزل شمارة 86)
ساقيا آمدن عيد مبارم بادت/وآن مواعيد كه كردي نرود از يادت
شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست/جاي غم باد هرآن دل كه نخواهد شادت
(غزلِ شمارة 117)
ساقيِ سيم ساقِ من، گر همه دُرد مي‌دهد
كيست كه تن چو جامِ مي، جمله دهن نمي‌كند
 (غزل شمارة 139)
شرابِ بي غش و ساقيِ خوش دوامِ رهند/كه زيركان جهان از كمندشان نرهند
استاد مسعود فرزاد، پس از بررسي‌هاي دقيق ابيات زير را از كلية ساقي‌نامه‌هاي منسوب به حافظ جدا كرده و اصل مي‌داند. با توجه به مفهومي كه من از اشعار حافظ درك مي‌كنم اين نظر استاد تا حد زيادي مورد تاييد اينجانب نيز قرار دارد.
بيا ساقي، آن مي كه حال آورد/كرامت فزايد كمال آورد
به من ده كه بس بي دل افتاده‌ام/وزين هر دو بيحاصل افتاده‌ام
بيا ساقي آن مي كزو جامِ جم/زند لافِ بينايي اندر عدم
به من ده كه گردم به تاييد جام/چو جم آگه از سرِ عالم تمام
بيا ساقي، آن كيمياي فتوح/كه با گنجِ قارون دهد عمرِ نوح
بده تا به رويت گشايند باز/درِ كامراني و عمرِ دراز
بيا ساقي آن مي كه عكسش ز جام/به كيخسرو و جم فرستد سلام
بده تا بگويم به آواز ني/كه جمشيد كي بود و كاووس كي
دم از سيرِ اين ديرِ ديرينه زن/صلايي به شاهانِ پيشينه زن
همان مرحله است اين بيابانِ دور/كه گم شد در آن لشكرِ سلو و تور
همان منزل است اين جهانِ خراب/كه ديده‌است ايوانِ افراسياب
كجا رفت پيلانِ لشكر كُشش/كجا شيده، آن تركِ خنجر كشش
نه تنها شد ايوان و كاخش به باد/كه كس دخمه‌اش هم ندارد به ياد
بيا ساقي آن بكرِ مستورِ مست/كه اندر خُرابات دارد نشست
به من ده كه بدنام خواهم شدن/خرابِ مي و جام خواهم شدن
بيا ساقي آن آب ِ انديشه سوز/كه گر شير نوشد شود بيشه‌سوز
بده تا روم بر فلك شيرگير/بهم بر درم دامِ اين گرگِ پير
بيا ساقي آن مي كه حور بهشت/عبير ملائك در آن مي‌سرشت
بده تا بخوردي در آتش كنم/دماغِ خرد تا ابد خوش كنم
بيا ساقي آن مي كه شاهي دهد/به پاكي ِ او دل گواهي دهد
به من ده مگر گردم از عيب پاك/بر آرم به عشرت سر از اين مغاك
چو شد باغِ روحانيان مسكنم/در اينجا چرا تخته‌بندِ تنم
شرابم ده و روي دولت ببين/خرابم كن و گنجِ حكمت ببين
من آنم كه چون جام گيرم به دست/ببينم در آن آينه هر چه هست
به مستي دم از پارسايي زنم/درِ خسروي در گدايي زنم
كه حافظ چو مستانه سازد سرود/ز چرخش دهد رودِ زهره درود       
 (غزل شمارة 157)
علاجِ ضعفِ دلِ ما كرشمة ساقي‌است/بر آر سر، كه طبيب آمد و دوا آورد
 (غزل شمارة 162)
ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست/كه به كامِ دلِ ما، آن بشد و اين آمد
 (غزل شمارة 168)
فرياد كه آن ساقيِ شكر لب سرمست/دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد
چندان كه زدم لافِ كرامات و مقامات/هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد
 (غزل شمارة 174)
آن شد اي خواجه كه در صومعه بازم بيني/كار ما با لبِ ساقي و لبِ جام افتاد
 (غزل شمارة 176)
بيا اي ساقيِ گلرخ، بياور بادة رنگين/كه فكري در درونِ ما، ازين بهتر نمي‌گيرد
 (غزل شمارة 210)
چنان كرشمة ساقي دلم ز دست ببرد/كه باكسِ دگرم نيست برگِ گفت و شنيد
 (غزل شمارة 211)
ساقي حديثِ سرو و گل و لاله مي‌رود/وين بحث با ثلاثة غساله مي‌رود
[ثلالة غساله = سه جامِ شراب كه در بامداد بنوشند.]
 (غزل شماة 230)
ساقيا لطف نمودي قدحت پر مي باد/كه به تدبير تو تشويشِ خمار آخر شد
 (غزل شمارة 234)
خطِ ساقي گر ازين گونه زدي نقش بر آب/اي بسا رخ كه به خونابه ُمنَقَش باشد
دلق و سجادة حافظ ببرد باده فروش/گر شرابش ز كفِ ساقيِ مهوش باشد
خاقاني شرواني سروده است:
ساقي فريب آميز بين، مطرب نشاط انگيز بين
بازار مي زان تيز بين، مرسومِ جان را تازه كن
زانگشت ساقي خونِ رز، بستان و زان انگشتِ مز
بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه كن
خوش عطسة روز است مي، ريحانِ نوروز است مي
دُرِ شب افروز است مي، زان دُر شبستان تازه كن
فخرالدين عراقي سروده است:
ساقي، قدح مي مغان كو/مطرب، غزلِ ترِ روان كو