اگر ناسیونالیسم (ناس گرایی) را برابر با مردم سالاری (جمهوریت) بدانیم، و آن را بر ضد دیکتاتوری (خودکامگی فردی) بخوانیم، گزینش چشم بسته و مطلق آن، آسیبهای بسیاری را در بر خواهد داشت (چنانکه در کشورهای زیادی شاهد بوده ایم). در همین آغاز، روشنگری میکنم که غربیان نیرنگباز با اصطلاحاتی چون استبداد شرقی و دموکراسی غربی و مانند اینها، بسیاری از کتابخوانان ما را گمراه کرده اند. تاریخ غرب را از زبان خودشان بخوانید و ببینید چه جنایات و پستی هایی داشته اند. درباره استبداد غربی باید کتابها نوشت. از سوی دیگر، کاربرد «مردم سالاری دینی» یک مغلطه است زیرا دین: خداسالار میباشد و نه مردم سالار! آنچه که حضرات میگویند، دین سالاری مردمی است.
چرا اصطلاح مردم سالاری (و نه حکومت ملی) را قبول ندارم؟ اگر از آغاز تاریخ تاکنون را بررسی کنید درمی یابید که توده ها هیچگاه صلاحیت سیاسی و کشورداری نداشته اند. زیرا این زمینه بسیار پیچیده و تخصصی است. زیرا عوام بر نفسانیات و هوسهای خود چیره نیستند و دلایلی دیگر که خواهیم پرداخت. اگر داریوش بزرگ به شورشهای تجزیه طلبانه تسلیم میشد و مردم سالاری را به جای میهن سالاری میپزیرفت و یا خسرو انوشیروان در برابر کمونیستهای مزدکی کوتاه می آمد، و یا رضاشاه پهلوی آشوبهای گیلان و کردستان و خوزستان و غیره را به عنوان خواسته ی مردم به رسمیت میشناخت، میهن و همبستگی ملی ما دچار سرنوشتی سهمگین میگردید. اگر طاهریان و سامانیان و آل بویه، میهن را بر قومیت و مذهب خلافتی و غیره مرجح میدانستند، کشور یکپارچه ی ایران بسیار زودتر شکل میگرفت.
ایران نشینان (که نمیتوانم آنها را به معنای راستین، ایرانی بدانم) چهره ی ناصرالدین شاه (حیف از واژه ی شاه) را همچنان بر قلیانها و نعلبکی هایشان نقش میکنند و در برابر قتل امیرکبیر بی تفاوتند. اینها در خانه شان شاهنامه ندارند و یا آن را نخوانده اند. قهرمانانشان نه شهریاران بزرگ و نه پهلوانان جان فشان ایرانی بلکه زاغ ساران بی آب و رنگ است. چه ناگواراست که چهره ی «چه گوارا» و زندگی او در دسترس جوانانمان است بی آنکه از پیکارهای پارتیزانی رستم و سورنا و بابک و دیگر سرداران ایران زمین آگاه باشند. اگر به خاطرات و نوشتارهای ایرانی و انیرانی که دستکم از عصر صفوی به این سو به جای مانده، نگاه کنیم با واقعیتی تکان دهنده روبرو میشویم: جامعه ایرانی همچنان در خواب است! بی گمان اگر نقدی اجتماعی از پنجاه یا یکسد سال پیش را بخوانیم، میپنداریم که همین هفته نوشته شده است. ایرانیان غرق در آزورزی و تقلید کور و خرافات و ازخودبیگانگی هستند. ایرانیان عرق و غیرت ملی ندارند. اینها سخنانیست که بر زبان روشن اندیشان راستین ایران از انقلاب مشروطه به این سو جاری بوده است.
برمیگردیم به مردم و نامگانه ی ناآگاهانه ی مردم سالاری! دموکراسی: حکومت مردم بر ضد مردم است! چه اقلیت و چه اکثریت، به محض در دست گرفتن قدرت، نخست میکوشد که آن را نگه دارد. دوم اینکه تا میتواند منافع خود را تامین کند. مردم سالاری یعنی ریاست و فرمانروایی همه ی مردم بر خودشان. چنین چیزی هیچگاه ممکن نبوده و وجود نداشته است. همه نمیتوانند وزیر و وکیل شوند بلکه باید گزینش و انتخاب کنند. در انتخابات نیز کسانی از بخت بیشتری برای پیروزی برخوردارند که نفوذ و مال و رابطه ی بیشتری با محافل قدرت داشته باشند. خطاست اگر خیال کنیم در جهان غرب، آزادی کامل و مطلق حکمفرماست. آنها نیز با تمامی جمهوریخواهی شان، آشکار و پنهان، نوشته یا نانوشته، دارای محدودیتها و دغلها و باندبازیهایشان هستند. برده داری نوین با زنجیرهایی از تهدید به کم کردن حقوق و یا اخراج و پرونده سازی و غیره ادامه دارد.
آنچه که به نادرست مردم سالاری خوانده شده، همانا حزب سالاری و گروه سالاری (الیگارشی) میباشد. پس ریاست و اعمال قدرت به دست عده ای محدود می افتد که منتخب مردم هستند و از این به بعد، مردم نه دخالت بلکه نظارت میکنند تا انتخابات بعدی فرا برسد. نکته بسیار مهم اینجاست که آیا به راستی و آیا همیشه حق با اکثریت است و آنان درست می اندیشند؟ آیا روشهای اقتصادی و نظامهای سیاسی در همه جای جهان میتواند یکسان باشد؟ اگر مردم همواره کاره ای بودند هیچگاه در درازای تاریخ شاهد این همه حکومتهای دیکتاتوری نبودیم. مردم سالاری تعارفی بیش نیست زیرا مردم بدون یک رهبر نیرومند نمیتوانند با تمام کثرت خود، از پس حکومتی با سربازانی اندک نسبت به جمعیت کشور، برآیند. مردم ناچارند به کار و کاسبی خود بپردازند و زمان چندانی برای مطالعه و پژوهش ندارند. آگاهی های آنان از رسانه هایی سرچشمه میگیرد که صافیها و سانسورهای گوناگونی دارد. وقتی یک امریکایی کتابی درباره مردم کشورش مینویسد و نامش را «ملتی از گوسفندان» میگزارد، وقتی جامعه شناسان بزرگترین خطر برای دموکراسی و آزادی را خود مردم میدانند، حساب کار را باید کرد.
از سوی دیگر، آنقدر دوراندیش هستند و از تاریخ نه چندان دور (جنگهای جهانی قرن بیستم) درس گرفته اند که اجازه نمیدهند حزبی یا کسی آن اندازه نفوذ سیاسی به دست بیاورد که مردم را برای رای دادن به رژیمی فاشیستی یا فردی فریفتار برانگیزد. آری، آن دموکراسی نیز در بطن خود دارای یک استبداد مصلح و مردمی میباشد بی آنکه به معنای واقعی، مردم سالار باشد. قانون، نوعی جبر است. در برخی موارد شما اختیار زندگی شخصی خود را ندارید و مثلن هنگام رانندگی باید کمربند ایمنی را ببندید. و یا بیمه اجباری و مانند اینها. جالب است اگرچه مردم همواره دم از اصلاحات میزنند اما خودشان نخستین کسانی هستند که در برابر تغییر و دگرگونی می ایستند. همه چیز را به گردن دولت می اندازند و از همیاری، به دور هستند. جیمز دیویس میگوید: دوره های بیشماری در تاریخ داریم که طی آن، مردم در فقر شدید زندگی کرده یا زیر شدیدترین ستم بوده اند اما به اعتراض برنخاسته اند. اعتراض اجتماعی و نهایتن انقلاب، معمولن در شرایطی رخ میدهد که شرایط زندگی مردم تا اندازه ای بهبود یافته باشد. این محرومیت مطلق نیست که منجر به اعتراض میشود بلکه محرومیت نسبی است.
اسوالد اشپنگلر انقلاب فرانسه را نه به دلیل فقر مالی بلکه شکنندگی اقتدار دولت میداند. دوورژه نیز توسعه سریع را موجب پیدایش تنشها میداند. و آلوین تافلر در کتاب «موج سوم» زمینه های یادشده را در انقلاب ۵۷ ایران شناسایی میکند. به نوشته ی فرانتس نويمان: فرمول تقابل آزادي و حكومت ظاهراً شامل دو قضيه است: يكي اينكه هر چه قدرت حكومت كمتر شود، آزادي فرد افزايش پيدا ميكند (و به عكس). ديگر اينكه آزادي يك دشمن بيشتر ندارد و آن، حكومت است. هيچ يك از اين دو نتيجه، پذيرفتني نيست[...] در نادرست بودن اين استدلال همين بس كه قدرت اجتماعي غير دولتي ممكن است از قدرت دولت نيز براي آزادي خطرناكتر باشد. مداخلة دولت بر ضد صاحبان قدرتهاي خصوصي ممكن است براي تامين آزادي، اهميت حياتي داشته باشد.
س. ا. ليدمان مینویسد: هگل معتقد است كه اگر انسان از انديشة برابري، نتايج افراطي اخذ كند، نتيجة آن مخالفت با هرگونه مفهوم دولت ميشود... با اين برداشت نيز به مخالفت بر ميخيزد كه آزادي بيشتر به مفهوم برابري بيشتر است... هگل معتقد است كه آزادي متضمن اين نيست كه فرد امكان مييابد آنچه دوست دارد انجام دهد؛ بلكه به مفهوم «تضمين حق مالكيت» و «امكان رشد و تكامل استعدادها و ويژگيهاي خوب فردي» است[...] بنا به اعتقاد ميل John Stuart Mill آزادي بيان نميتواند در جوامع عقبماندهاي كه در آنها مردم در كليت خود افراد نابالغ تلقي ميشوند حاكم باشد... حقوق و آزاديهاي سياسي را نميتوان براي ملتي كه افكار روشن ندارد تضمين كرد.
ويل دورانت در کتاب «تاريخ فلسفه» آورده که از ديدگاه «سپينوزا» كـه دمـوكـراسي را مـعقولتـرين شكل حـكومـت ميداند: عيب دموكراسي در اين است كه ميكوشد تا قدرت را معتدل سازد. و براي اجتناب از اين، راهي نيست جز آنكه خدمات را به مردم صاحب مهارت و شايستگي تربيت شده بسپارند. عدد و اكثريت به تنهايي نميتواند ايجاد خرد و حكمت كند و ممكن است بهترين خدمات را به كسي بسپارند كه بالاترين تملق و چاپلوسي را داشته باشد. چون وضع اكثريت هميشه ناپايدار است، كساني را كه اين كار را آزمودهاند مجبور ميكند كه خـود را كنار بكشند، زيرا اكثـريـت عامـه، بـا احساسات رام ميشوند نه با عقل. از اين جهت حكومت دموكراسي در معرض عوام فريباني قرار ميگيرد كه هر يك پس از ديگري مدت كوتاهي به حكومت ميرسند.
برتراند راسل در کتاب «قدرت» مینویسد: غرض از دموكراسي اين بود كه جلو سوءاستفاده از قدرت را بگيرد. اما مدام به واسطه محبوبيت موقت سياستمداران عوامفريب، غرض خود را نقض ميكرد [...] بر هر كسي كه تاريخ يا طبيعت بشري را بررسي كند اين نكته بايد مبرهن باشد كه دموكراسي در عين حال كه راه حل كامل مسئله نيست، بخش مهم اين راه حل است [...] حسنهاي دموكراسي منفي است: دموكراسي حكومت خوب را تضمين نميكند، بلكه جلو پاره اي از بديها را ميگيرد [...] دموكراسي با آنكه لازم است، به هيچ روي تنها شرط لازم براي قدرت نيست. در دموكراسي امكان دارد كه اكثريت بر اقليت با جبر بيرحمانه و كاملن غيرلازمي حكومت كند.
(امیدواریم به یاری یزدان در آینده به گوشه هایی دیگر بنگریم و به ویژه دو نظام پادشاهی و جمهوری را با یکدیگر بسنجیم./ امید عطایی فرد)
* یاری نامه ها و دفترهای سودمند برای دریافت بیشتر این جستار:
{مقدمه ابن خلدون}
{موریس دوورژه: اصول علم سیاست}
{آنتونی گیدنز: جامعه شناسی}
{فرانتس نویمان: آزادی و قدرت و قانون}
{امیرحسین آریانپور: جامعه شناسی}
{امید عطایی فرد: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران}
{سون اریک لیدمان: تاریخ عقاید سیاسی}