۱۳۸۷/۰۴/۰۷

بزم بغانه


بيا ساقي در اين بزم بغانه
خوش آكنده ست از بانگ چغانه
سروش و بهمن و خرداد ــ امرداد
ما را شادي دهندي هر زمانه
ز شهريور ز آذر وز سپندار
بهشت ارد را باشد جوانه
به جام جم به هر شام و سحرگاه
بپيما باده‌اي با هر بهانه
به ناي و بَربَت و آواي دستان
بخوان از «زند زرتشت» اين ترانه:
كه اي مزدااهورا دور گردان
دروغ و دشمن و غم، جاودانه
«اميد عطايي فرد»

۱۳۸۷/۰۴/۰۶

شاه شادی


1
به نام خداوند جان و خرد
سر نامه ي «زند» زرتشت رد
كه برخواند پيغمبر مهر و ماه
فروزنده، گيتي، از آن نيكخواه
به زرينه لوح و به سيمين قلم
نگاريده دانش بسي در دلم
به بند گران بسته او دست ديو
به فرمان دادار كيهان خديو
ز عشق و ز شادي سخن راندي
ز گاهان همي گوهر افشاندي
2
به نالش درآمد روان جهان:
« مرا از نژندي نباشد توان
اهوراي مزداي باآفرين
فرسته نداري چرا بر زمين؟
سراسر پر از خشم و كين و بديست
بر اين بخت بد، خون ببايد گريست»
بيامد ز گردون گردان، سروش
بگفتا: « تو بشنو به جان و به هوش
سپيده زند زخمه بر تار ما
زراتشت پيروز، ستار ما»

3
به روز انیران ز ماه سپند
برون شد همه گیتی ز بند
خموشي و خشكي همي رخت بست
به تخت زمين، شاه شادي نشست
در آن روز فررخ، زراتشت زاد
ز گلخند او رفت افسون به باد
نه نادان و درمانده چون كودكان
نبودش مگر گوهر ايزدان
هراسان به هر سوي، افسونگران
گريزنده ديوان و جادوگران
4
چو سالش بگرديد فزون از دو هفت
كمر بر ميان سوي آذر برفت
پژوهيد و پرسان شد از هر كسي
ز گيتي و مينو و يزدان بسي
وهومن كه بودش ورا بهمنش
نه خيره، نه اندرخور سرزنش
همي راز گردون بياموختش
به دل اندرون آتشي توختش
ز آذر برافروخت اردي بهشت
به اشا تن و جان او را سرشت

5
: « شما را كه نزديك و دور آمديد
بدارم ز اورمزد پاك، اين نويد
هرآنكس كه باشدش مينوسپند
دو رهبان اويند امشاسپند
امرداد و خورداد فررخ نشان
رسايي و بي مرگي است كامشان
به فرجام جان و جهان، يك خداي
كه پاداش و پادافره را به جاي
گزارد، شمارد كردار نيك
خنك آنكه بودش پندار نيك»

«اميد عطايي فرد»

۱۳۸۷/۰۴/۰۴

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش ۲)


جمهوریت یا مردم سالاری در سرآغاز و نیز ژرفایش از این تناقض و پارادکس برخوردار است که مردم کسی را خواه مستقیم و خواه غیرمستقیم به عنوان «رییس» جمهور برمیگزینند!! دیگر اینکه مردم سالاری یعنی دادن مقامی دولتی به یک دلال یا بقال یا قصاب و هر قشر دیگری که از سواد یا آگاهی درستی درباره کشورداری برخوردار نیست. یک کارگردان سینما یا کشتی گیر، نماینده ی مجلس میشود بی آنکه از علم حقوق و سیاست چیزی بداند.
گیدنز مینویسد که دموکراسی: دمو (آدم، مردم) + کراسی (حکومت) به معنای نظام سیاسی است که در آن، مردم (نه شاهان یا اشراف) حکومت میکنند. این اصطلاح ظاهرن ساده و صریح به نظر میرسد اما چنین نیست. دیوید هلد held خاطرنشان کرده درباره هر جزئی از این عبارت: حکومت rule، حکومت به وسیله rule by، و مردم people پرسشهایی میتواند مطرح شود. اگر از مردم شروع کنیم:
۱. چه کسانی باید به عنوان مردم در نظر گرفته شوند؟
۲. چه نوع مشارکتی برای آنها در نظر گرفته شده؟
۳. چه شرایطی راهبر به مشارکت است؟
و درباره حکومت:
۱. دامنه حکمرانی تا چه اندازه باید گسترده یا محدود باشد؟
۲. آیا حکمرانی دربرگیرنده ی تصمیمات روزمره ی اداریست یا سیاستگزاریهای مهم؟
درباره ی حکومت به وسیله:
۱. آیا از حکومت مردم باید اطاعت شود؟
۲. آیا شرایطی هست که «بعضی از مردم» اگر معتقد باشند که قوانین موجود، ناعادلانه است باید خارج از قانون عمل کنند؟
۳. تحت چه شرایطی حکومتهای دموکراتیک باید علیه کسانی که با سیاستهای آنان موافق نیستند زور به کار ببرند؟
ماکس وبر از این فرض آغاز کرد که دموکراسی مشارکتی به عنوان وسیله حکومت منظم در جوامع بزرگ غیرممکن است. این امر به این دلیل مسلم نیست که ملیونها تن نمیتوانند به طور مرتب برای گرفتن تصمیمات سیاسی اجتماع کنند بلکه از آن روست که اداره ی یک جامعه ی پیچیده، مستلزم تخصصexpertise است... اگر حزبی برخوردار از اکثریت پارلمانی به سادگی میتواند دیکته کند که چه تصمیمی گرفته شود و توسط مقامات اداری ثابت و دایمی اداره میشود، میزان دموکراسی در حقیقت ناچیز است./
اگرچه اینگونه وانمود شده که جمهوریت و دموکراسی پدیده ای غربی است اما از دوران آغازین تاریخی در ایران غربی (سومر) شواهدی در این باره در دست است. اُمستد (شاهنشاهی هخامنشی) و گیرشمن (ایران از اغاز تا اسلام) آورده اند که دموکراسی در یونان با پشتیبانی داریوش بزرگ پا گرفت. روشنفکرمآبان، نظام پادشاهی را یکسره رد کرده و آن را ارتجاعی میدانند در هالی که بر پادشاهی های پیشرفته و مردمی اروپا و نیز ژاپن چشم بسته اند و خود را به فراموشی زده اند که انگلستان و اسپانیا پس از گزراندن دوران هولناک جمهوری دوباره به پادشاهی بازگشتند. محسن سازگارا (مؤسس سپاه پاسداران که چندین سالست به آمریکا فرارکرده و با آنان همکاری میکند)، دوتیغه و باکراوات، گهگاه افاضاتی در صدای آمریکا دارد. از جمله گفته: <سلطنت امری قرون وسطاییست>.!!!
پس نتیجه میگیریم که مردم پادشاهی های هلند و اسپانیا و دانمارک و ژاپن و بلژیک و... در منتهای بدبختی و فقر و ذلت به سر میبرند و روشنفکرانشان را زنده در آتش میسوزانند!! خوش به حال مردم جمهوریهای کره شمالی و لیبی و ازبکستان و سوریه و ...! موریس دوورژه مینویسد:
* دولت پادشاهی که در آن حاکمیت در دست یک پادشاه است میتواند دموکراتیک باشد در صورتی که همه ی شهروندان به طور تساوی بتوانند به مشاغل دولتی راه داشته باشند... تحول نظامهای پادشاهی اروپایی مانند انگلستان در سه مرحله صورت گرفته است: پادشاهی مطلق، پادشاهی محدود و پادشاهی مشروطه. (شرایط ایران در مرحله سوم قرار دارد).... اختلاف واقعی میان جمهوریهای پارلمانی و پادشاهی مشروطه بسیار کم است زیرا رییس دولت چه پادشاه باشد و چه رییس جمهور، در عمل، قدرتی ندارد./
نکته بسیار مهمی که دوورژه اشاره میکند تدبیر و سیاست کشورهای دموکرات در برابر احزاب فاشیست و خواهان دیکتاتوری است. اگر به آنها آزادی کامل داده شود، حکومت دموکرات به مرگ محکوم میشود و از سوی دیگر سرکوب آنان نیز مغایر با دموکراسی است. احتیاطهای لازمی که به عمل می آید کنارگزاشتن ایشان از مشاغل حساس و پراقتدار و گماردنشان در وزارتخانه های کم خطر است. در واقع کاری میکنند که دشمنان دموکراسی از «مخالف با رژیم» به «مخالف در رژیم» تبدیل شوند. (سیاستی که قوام السلطنه در برابر حزب توده به کار برد).
اما به راستی چه چیزی در پس جمهوریت معاصر نهفته است؟ اگر از سرنگونی پادشاهی فرانسه تا پادشاهی نپال را درنظر بگیریم، جریانی کمونیستی و فراماسونری را که دارای قدرتی جهانیست، ردیابی میکنیم. لنین رهبر بلشویکها از ناف اروپا (زوریخ) به سوی روسیه هدایت شد. آیا اینجا مرکز صهیونیسم جهانی نبود؟ همانهایی که بیش از یک قرن پیش در پروتکل های محرمانه ی خود برای جهان، نقشه هایی دور و دراز کشیده و از جمله گفته بودند که:
* كافی است برای مدتی حكومت را به دست مردم بسپاریم؛ آنگاه خواهیم دید كه همین مردم تبدیل به یك جمعیت بی سروسامان می‌شوند. ستیزة مرگباری روی خواهد داد كه كوته زمانی بعد به جنگ طبقاتی تبدیل خواهد شد. در هنگامة این كشاكش، دولت در آتش جنگ داخلی خواهد سوخت و قدرت آن به توده‌ای از خاكستر بدل خواهد شد[...] چون مردم عوام از رموز سیاست با خبر نیستند، از این رو تصمیم‌های مسخره‌ای می‌گیرند كه منشاء هرج و مرج در مملكت می‌گردد [...] با توجه به تعداد زیاد صاحبان قدرت در یك كشور، اجرای هر برنامه ملی با مشكل اختلاف نظر روبرو می‌گردد[...] بهترین سیستم حكومتی در همة كشورها عبارت است از قرار دادن همة امور در دست یك فرد مسئول[...] در ناموس طبیعت، برابری وجود ندارد و آزادی محض نمی‌تواند وجود داشته باشد، زیرا نابرابری انسانها از لحاظ عقل و شایستگی، یك امر طبیعی است[...] حقوق یك انسان تنگدست در جمهوری چیزی بیشتر از یك استهزای تلخ نیست[...] مردمی كه از ارشاد و راهنمایی ما برخوردارند، نظام اشرافیت خود را نابود كرده‌اند؛ اشرافیتی كه تنها مدافع و دلسوز آنها بود زیرا به خاطر حفظ مزایای طبقاتی خود، طبعاً به رفاه مردم توجه می‌كرد[...] اسرار انقلاب فرانسه را ما به خوبی می‌دانیم زیرا این انقلاب، كار ما [صهیونیست ها] بود[...] وجود سازمان مخفی ما نه تنها برای حكومت جمهوری زیانبار نیست، بلكه موجب تقویت آن می‌شود[...] مردم نظام پادشاهی را به جمهوری تبدیل می‌كنند و به جای پادشاه، یك رییس جمهور را در راس امور قرار می‌دهند كه عملن اختیاری از خود ندارد، و ما او را از میان غلامان و سرسپردگان خود، بر می‌گزینیم[...] باید كسانی را برای ریاست جمهوری انتخاب كنیم كه در زندگی گذشتة آنها نقاط ضعفی وجود دارد؛ به طوری كه وقتی به حكومت رسیدند و قدرتی كسب كردند، طبعن برای حفظ موقعیت خود، تن به اجرای دستورات ما بدهند.../
دو دیدگاهی که اینک ذکر میکنیم یادآور چالشهای عصر پهلویست. فرانتس نویمان مینویسد:
* عملكرد مترقی حق حاكمیت در تاریخ هرگز محل تردید نبوده است، گو اینكه حدود قدرت الزامیه دولت جای مناقشه داشته است. در دوران حكومت فئودالی... سرانجام یك «قدرت محوری و مركزی» از آن میـان پدیدار شد، و آن، مقام سلطنت بود كه خودمختاری‌ها را از بین برد و تشكیلات اداری واحد به وجود آورد (یا لااقل كوشید به وجود بیاورد). و نظام حقوقی واحدی برقرار ساخت وامتیازات ویژه را به تكالیف مساوی (ولو بدون برابری حقوق) مبدل كرد. بدون این حاكمیت كه موجد نواحی پهناور اقتصادی شد و آن نواحی را از حیث حقوقی و اداری یكپارچه كرد، چگونه ممكن بود جامعة بازرگانی و صنعتی امروز به وجود بیاید؟ كسانی كه مصرانه از اختیارات شاه طرفداری می‌كردند و با امتیازات و خودمختاری طبقات [سه گانة اجتماعی] و اشخاص حقوقی و اصناف و روحانیون سر مخالفت داشتند، دقیقاً همان دانشمندان طبقة متوسط علم سیاست یعنی ژان بوودن و اسپینوزا و پوفندورف و هابز بودند./
و از برتراند راسل است که:
* پادشاهی، همبستگی اجتماعی را آسان می‌سازد؛ اولا به این دلیل كه احساس وفاداری نسبت به یك فرد انسانی آسانتر است تا نسبت به یك اندیشه انتزاعی. و دوم اینكه سلطنت در طول تاریخ طولانی‌اش، چنان حرمتی برای خود فراهم ساخته كه هیچ نهاد تازه‌ای نمی‌تواند الهامبخش نظیر آن باشد. در جاهایی كه سلطنت موروثی برافتاده است معمولا دیر یا زود نوع دیگری از حكومت فردی جای آن را گرفته است[...] جنبه اجتماعی مردمان به قدری ضعیف است كه خطر هرج و مرج همیشه آنها را تهدید می‌كند و سلطنت در جلوگیری از این خطر، تاثیر فراوان داشته است. اما در مقابل این حق باید عیب مداومت دادن انواع شر قدیمی و افزایش نیروهای مخالف تغییرات مطلوب را نیز قرار داد. این عیب در عصر جدید باعث از میان رفتن سلطنت در بیشتر نقاط جهان شده است[...] در هر حكومت دموكراسی، افراد و سازمانهایی كه قرار است وظایف اجرایی معینی داشته باشند، اگر عنانشان را رها كنیم، به زودی قدرت بسیار نامطلوبی به دست می‌آورند. این نكته به ویژه در مورد پلیس (نیروی انتظامی) صدق می‌كند[...] در یك كشور بزرگ امروزی، حتا اگر حكومت دموكراسی هم باشد، شهروند عادی چندان احساسی از قدرت سیاسی ندارد./
به گواه تاریخ هرودوت دستکم در زمان هخامنشیان بحثهایی درباره انواع حکومت در جریان بوده و برای نمونه مگابیز یکی از هفت سردار پارسی و یاور داریوش میگوید:
* تودة مردم مشتی افراد بی‌سروپا بیش نیستند و هیچ جماعتی به قدر ایشان از اهمیت مسئولیت: غافل، و مستعد تعدی و اجحاف نیست. این كاری به كلی بی‌حاصل است كه ما خود را از زیر بار خودسری و آز حاكمی جبار آسوده سازیم، سپس خود را در دام افرادی بی بند و بار بیندازیم. چون رفتار و عمل فرمانروای خودسر لااقل قرین تدبیر و اندیشه است ولی اقدامات طبقة عام همیشه بیهوده و خام می‌باشد. چگونه می‌توان از كسانی انتظار خیر و نیكی داشت كه خود از قدر و ارزش آن چیزها غافل‌اند. در سر افراد نادان و عام اصلا فكری نیست. ایشان مانند سیلاب رودخانه هستند كه همه چیز را در جلو خود جارو می‌كند. باید ما بهترین افراد صالح این سرزمین را انتخاب و اختیار زمامداری را به آنان تفویض كنیم./
و داریوش هخامنشی در پاسخی تاریخ ساز به مهمترین رکن هویت ملی ایرانیان اشاره مینماید:
* زمامداری یك نفر؛ به راستی چه دشوار است چیزی برتر از آن یافتن، مشروط براینكه وی صالح‌ترین فرد برای احراز آن منزلت و مقام باشد و رأی و تدبیرش با منش و رفتارش برابر گردد. قدرت و سرپرستی چنین فردی در كار خلق، فوایدی غیر قابل انكار دارد. در این نوع حكومت اسرار ضد دشمنان وطن بیشتر از هر رژیم دیگر محفوظ خواهد ماند. در حكومت گروهی (حزبی، الیگارشی) ممكن نیست به منظور درخشندگی و احراز ریاست و برتری در زمینة خدمات ملی، اختلاف های شدید خصوصی میان ایشان پیش نیاید. هر یك از آنان در پی تحصیل مقام رهبری و فقط مترصد اجرای اغراض شخصی خواهند بود. از این رو بدون تردید میان ایشان دوگانگی و اختلاف خواهد افتاد و ضدیت های فردی به خصومت های علنی و سرانجام خونریزی منجر، و نجات از چنان وضع و حال، خواه ناخواه به زمامداری یك نفر منتهی خواهد شد كه خود نشانة بارزی است كه روش پادشاهی بهترین راه و رسم فرمانروایی است. از طرف دیگر در حكومت دموكراسی زشتیها رواج خواهد یافت ولی این ترویج فساد در دستگاه های دولتی، نه فقط به دشمنی‌های انفرادی بلكه به تبانی های پنهانی و محرمانه بین افراد ذینفع خواهد انجامید و حضراتی كه در تبهكاریها دست دارند، با هم بند و بست، و از یكدیگر متقابلن حمایت خواهند كرد و این بساط نابهنجار آنقدر ادامه می‌یابد تا یك نفر به عنوان قهرمان ملی: قیام، و دسته های مغرض و بداندیش را كه فقط منافع خویش را در مدنظر دارند سركوب كند. این پیروزی او تحسین و ستایش مردم را بر می‌انگیزد و طولی نخواهد كشید كه چنین وجودی از طرف عام، صاحب اختیار تام می‌شود كه شاهد بارز دیگری است كه رژیم پادشاهی بی‌همتاست. ‌خلاصة كلام: خود ما، همین آزادیمان را به چه كسی مدیون هستیم و كـی آن را بـه مـا تفویض كرده است؟ آیا از راه دموكراسی به دست آورده‌ایم یا به وسیلة حكومت «الیگارشی» عاید ما شده است و یا آنكه میراث دولتی پادشاهی است؟ این استقلال ما از بركت وجود یك نفر [كورش بزرگ] است. پس پیشنهاد می‌كنم رسم پادشاهی را كماكان نگاه داریم. به علاوه بسیار نیكو است كه از تغییر و تبدیل موازین قدیم كه ما را وسیلة خیر و فواید شده‌اند اجتناب ورزیم؛ وگرنه به مشكلاتی بزرگ دچار خواهیم گشت./
اگر کشوری چون آمریکا اینگونه به اوج رسیده یکی از دلایلش امکان تمرکز قدرت و تصمیم گیری و اختیارات فوق العاده برای رییس جمهور است. منظور داریوش بزرگ، نه خودکامگی بلکه پرهیز از اختلافات بیهوده و ناتوان گشتن دولت مرکزی است. پادشاهی مشروطه و مردمی، دستاورد اندیشه ی ایرانی برای جهانیان بوده و از فلسفه سیاسی این نظام گرفته تا آیینها و سنتهایی که حتا در رژیمهای جمهوری انجام میگردد، وامدار ایران میباشد. اگر شاهانی ناشایست داشته ایم اصل این نظام زیر سوال نمیرود چراکه جمهوریهای مجرم و جنایتکار نیز کم نبوده اند. ایرانیان پس از اسلام، دیدگاه سیاسی و کهن خود را در امامت موروثی شیعه و تصوف انتصابی که لقب شاه را برای قطب و مرشد حفظ کرده بود، به یادگار نهادند. نیاکان ما به خوبی با نظامهای گوناگون سیاسی آشنا بودند اما پادشاهی را برای ایران زمین مناسبتر و باشکوهتر میدانستند و نمیخواستند که به جای شاهنشاهی ایران بزرگ، بیننده ی ایرانستان گردند. اندیشمندانی چون فردوسی و سهروردی ژرفترین حکمت و فرزانگی بشری را در شاهانی چون فریدون و کیخسرو میدیدند و هرگز جمهوریخواه نبودند. باز هم یادآور میشوم که جمهوریت پدیده ای مدرن و صرفن روشنفکرانه نیست که آن را بر سر پادشاهی بکوبیم. همان گونه که جامعه شناسان و دانندگان علم سیاست اشاره کرده اند هر نظامی با هر نامی میتواند با رویه ای مردمی و آزادمنشانه و دادگرانه، حکومتی خوب و سودمند گردد. از این رو ایرانیان آگاه و فهیم در درازنای تاریخ خود، همیشه به شهریاری آرمانی و ملی وفادار بوده اند و گاهی مانند خیام و حافظ، اندیشه های سیاسی خود را در قالب اشعار به جا نهاده اند. استاد عنایت اله رضا در کتاب «اران از دوران باستان تا آغاز عهد مغول» مینویسد:
* ایران به منظور حفظ موجودیت و بقای خویش كه می‌توانست جهات و جوانبی متعدد داشته باشد، نیازمند وجود دستگاه اداری و مالی متمركز و ارتشی مجهز برای سراسر اراضی تحت حاكمیت دولت های فرمانروا بوده است... آیا عدم تمركز موجب از هم پاشیدگی وحدت و انسجام كشور و دولت نمی‌شد؟ استقلال سرزمین های درون فدراسیون ایران را تهدید نمی‌كرد؟ هرگاه دولت مركزی وجود نمی‌داشت، اثری از آذربایجان و كردستان و خراسان و دیگر نواحی ایران باقی می‌ماند؟... كشور ایران سرزمینی بود كه بر پایة فدراسیون اداره می‌شد. هر ناحیه و سرزمین: شاه، شاهك (شاه كوچك)، و شاه بزرگ خود را داشت كه در راس آن، حكومت مركزی قرار گرفته بود. این حكومت را شخصی با عنوان «شاهان شاه = شاهنشاه» اداره می‌كرد... بعضی بی آنكه مضمون و محتوای حكومت ایران را در نظر گیرند، تنها، شكل آن را كه حكومتی سلطنتی بوده، می‌نگرند. راست است كه نظام موجود در كل كشور و سرزمین های تابع از سوی شاهان اداره می‌شد، ولی این تنها شكل و صورت بود نه محتوا. بنابراین جا دارد دو جهت یا دو سوی این پدیده مورد توجه قرار گیرد. اصل حاكمیت را گونه ای حكومت فدرالی تشكیل می‌داد كه صورت و شكل ادارة آن، جمهوری نبود؛ بلكه پادشاهی بود. حكومت پادشاه جز در موارد استثنایی ـ از جمله در بعضی ادوار حكومت پارتی ـ انتخابی نبود بلكه انتصابی بود و نسلاً بعد نسل بـر پایه قانون توارث، از شخصی بـه شخص دیگر مـنتقل می‌شد. این، جانب و جهت صوری و ظاهری حكومت بود. اما از نظر مضمون و محتوا حكومتی فدرالی به شمار می‌رفت كه شامل حكومت های محلی و حكومت مركزی بود./
نکته ی جالب و مهم به ویژه برای جامعه ی زرتشتی این است که پیامبر باستانی ایرانیان یکی از نظریه پردازان پادشاهی آرمانی به شمار میرود و هرگز سخنی از عوام سالاری ندارد. اشو زرتشت از انسان سالاری سخن میگوید؛ انسانی که در مکتبی مزدایی به پشتیبانی از شاه اهورایی، به آبادانی ایران و جهان بپردازد. امیر شاپور زندنیا در مقاله «اندیشه های سیاسی از كهن ترین متون تا كنون» مینویسد:
* كهن ترین پندارهای سیاسی كه به صورت مكتوب برای انسان به یادگار مانده، از آنِ سپیتمان زرتشت پیامبر و اندیشمند ایران باستان است كه در فجر استقرار دولت ایرانی به سر می‌برده است و خود الهام‌بخش اندیشمندان و فیلسوفان بسیاری شده است. دوهزاروپانسد سال پیش از این، افلاتون یونانی اشارت دارد كه اندیشه‌های خویش را از مكتب زرتشت كه شش هزار سال پیش از وی می‌زیسته، گرفته است[...] پندارهای سیاسی دورترین متفكر ایرانی را در سرودهای خودش به نام گات ها، و در كتاب های یشت ها و یسنا كه بر بنیاد اندیشه های وی تدوین كرده‌اند، می‌توان دید. بنابرآن اسناد كه به ما رسیده، برای «دولت زرتشتی» منشاء الهی تصور شده است. باید دانست كه در اسناد زرتشتی، گاه اثر «دولت دودمانی» و گـاه اثـر «دولت شاهی» دیـده می‌شود[...] در گاتها... تصور دولت دودمانی غلبه دارد. این دولت بر سلسله مراتب خانواده، تیره، ده، و كشور (به لحاظ قلمرو) استوار است و قدرت عالیه در نظامی مركب از ریش‌سفیدان و سلسله مراتبی كه از پایین به بالا ـ خانه خدا تا شهر خدا ـ به وجود آمده است، آشكار می‌شود. دولت زرتشتی، دولتی است دارای قلمرو؛ نه دولتی شبان و خانه به دوش[...] شاهنشاهان ایران در میان اقوام تابعه: تساوی، آزادی مذهبی، فرمانروایی سنت‌ها و قواعد محلی، اجرای عدالت و اصل خودمختاری داخلی را رعایت می‌كنند. آنان چون شاهان نیمه خدای مصری و آشوری نیستند كه حتا مذهب را دگرگون می‌سازند[...] داریوش در «بیستون» پیكره‌ای به جای نهاده كه تصور دولت ایرانی (فره ایرانی) را برای ابدیت باز گذارده است. در این پیكره، «هورمزد» {به عبارت درست تر: فره کیانی} چرخ قدرت (نشان خورشید) را به شاهنشاه می‌سپارد (ریشة الاهی دولت)؛ شاهنشاه پای خود را بر سینة گئومات مغ غاصب، نهاده كه مظهر اهریمن معرفی شده است (ماموریت الاهی دولت). پشت سرِ وی نجبای پارسی و مادی ایستاده‌اند (نشانه فرمانروایی دودمان‌ها) و نیزه و كمان در دست دارد (ابزار فرمانروایی)... «دولت دودمانی» مظهر راستی و دادگری است و لفظ «شهریار» خود مؤید وظیفه اجتماعی شاهان ایرانیست. این لفظ به معنای نگاهدارنده و یاور شهر (دولت و كشور) است.

{ادامه دارد}

۱۳۸۷/۰۳/۲۷

فتنه ی مزدک


فردوسى میگويد: تو گر باهشى، راه مزدك مگير. چرا و چگونه «گرانمايه مردى دانش فروش» كه هنگام خشكسالى انبارهاى گندم را به روى مردم گشود، راهى در پيش مى گيرد كه به قول «گرديزى»: مردمان متحير گشتند و بر قباد (پادشاه ساسانى) بشوريدند. (زين الاخبار، ص 80 ) پاسخ شاهنامه چنين است:
ز چيزى كه گفتند پيغمبران
همان دادگر موبدان و ردان
به گفتار مزدك همه كژ گشت
سخن هاش ز اندازه اندر گذشت
بر او انجمن شد فراوان سپاه
بسى كس به بى راهى آمد ز راه
بيراهه مزدك به دو چيز مى رسيد؛ يكى اينكه: فرومايگان را بر ضد بزرگان تشويق كرد و به نزد وى سفله با شريف درآميخت و راه غصب براى غاصب و راه ستم براى ستمگر باز شد. (تاريخ طبرى)
دوم اينكه: قباد را بدان كار به مباح زنان بر يكديگر و مال و فعل هاى زشت و مذموم اندر آورد... گفت: «به مال و زن و هرچه باشد اندر، مردم متساوى بايد و كس را بر كسى برترى نيست.» و خلقى تابع او شدند و درويشان را و جهال را سخت موافق بود اين مذهب. و قباد دين او را بپذيرفت كه مولع بود به زنان. (مجمل التواريخ) به نوشته «آنتونی گيدنز»:
خانواده از ديرباز منتقدان خود را داشته است. در قرن نوزدهم متفكران متعددى اين موضوع را مطرح كردند كه زندگى خانوادگى بايد با شكل هاى اشتراكى تر زندگى جايگزين شود. برخى از اين انديشه ها به مرحله عمل درآمد كه يكى از معروف ترين نمونه هاى آن اجتماع اونيدا (Oneida Community) در «نيوانگلند» آمريكا بود كه در نيمه قرن نوزدهم به وجود آمد. اين اجتماع بر پايه اعتقادات مذهبى «جان هامفرى نويس» استوار بود. همه مردان در اين اجتماع با همه زنان، پيمان ازدواج بسته بودند و همگى آنها پدر و مادران فرزندان اجتماع در نظر گرفته مى شدند. بعد از مشكلات اوليه، اين گروه گسترش يافت و شمار آن به 300 نفر رسيد و پيش از آنكه از هم بپاشد، تقريباً سى سال دوام داشت. (جامعه شناسى، ترجمه منوچهر صبورى) «كرين برينتون» در كتاب «كالبدشكافى چهار انقلاب» آورده است: بلشويك ها به چيزى بسيار بدتر از خانواده مى انديشيدند. از نظر آنها خانواده نهادى از رژيم پيشين بود كه با انواع عناصر مذهبى هم بافته بود و به ناگزير در كنش اجتماعى اش، محافظه كار بود. خانواده، آشيانه كوچك و كثيفى به شمار مى آمد كه خودخواهى، رشك، عشق به مالكيت و بى تفاوتى نسبت به نيازهاى بزرگ جامعه را مى پروراند. خانواده تلقين حماقت هاى كهن را در ذهن جوانان جايگزين نگه مى داشت. بلشويك ها مى بايست خانواده را درهم مى شكستند، طلاق را تشويق مى كردند و كودكان را وارستگى هاى راستين كمونيسم آموزش مى دادند.
فردوسى در شاهنامه از زبان مزدك مى سرايد:
زن و خانه و چيز، بخشيدنيست
تهى دست كس با توانگر يكيست
زن و خواسته بايد اندر ميان
چو دين بهى را نخواهى زيان
بدين دو بود رشك و آز و نياز
كه با خشم و كين اندر آيد به راز
ساسانيان (به ويژه انوشيروان) كمونيسم را ديوانگى به شمار مى آوردند و مى دانستند كه پيامدى جز از هم گسيختگى اركان كشور ندارد.
امروزه كه نيمى از جهان، نظام كمونيستى را تجربه كرده به همان نتيجه اى رسيده كه ساسانيان پيشاپيش آگاه بودند. نظام ساسانى به مالكيت خصوصى و رقابت آزاد احترام مى گذاشت و در عين حال مردم را در برابر پيشامدهاى ناهنجار بيمه كرده بود (بدون دريافت حق بيمه) و نمى خواست در سرتاسر ايران يك فرد فقير و يك ده ويران باشد.
«جلال خالقى مطلق» بر اين باور است كه: نظريه مزدك نه تنها در شرايط اجتماعى آن زمان تحقق پذير نبود بلكه تا زمان ما همچنان تحقق پذير نبوده و نيست. حتى فرض اينكه روزى در جهان نظريه جامعه بى طبقه صورت عمل به خود گيرد، چنين جامعه اى از نظر نقش زن در آن، جامعه بى طبقه مزدك نخواهد بود؛ چرا كه در نظريه مزدك زن مانند خواسته در شمار نعمت هاى مادى جهان يعنى شىء به شمار مى رفت. به سخن ديگر نظريه اشتراك در خواسته و زن، اگر از نظر تقسيم ثروت حامل نويدهايى در رفع بى عدالتى هاى اجتماعى بود، از نظر اشتراك در زن گامى به عقب بود چون زنان حتى آن حقوقى را كه در چارچوب رسوم خانوادگى يا طبقاتى به دست آورده بودند، به كلى از دست می دادند... اگر مطمئن بوديم كه در اين انقلاب تنها اموال طبقه نسبتاً كوچك نژادگان بالا و توانگران بزرگ شهرى و روستايى به غارت رفته بود، مى گفتيم چون سود اين اقدام انوشيروان به گروه كوچكى رسيده بود، در نتيجه نبايد در نسبت عدل به انوشيروان چندان موثر بوده باشد. ولى اگر غارت اموال طى انقلاب ابعاد وسيع ترى از جامعه را فراگرفته بوده باشد و متوجه طبقه متوسط يعنى كارورزان شهرى و دكان داران و بازاريان و خرده مالكان روستا نيز شده بوده باشد، در اين صورت به همان نسبت نيز بازگرداندن احوال بر شهرت انوشيروان به دادگرى افزوده بوده است... بر طبق گزارش طبرى انوشيروان دستور مى دهد كه زنان ربوده شده بايد به خانه قبلى خود بازگردند؛ يعنى شوهران آنها موظف به پذيرفتن زنان خود هستند و در مورد دختران ربوده شده دستور مى دهد كه آنها آزادند كه با مردى كه آنها را ربوده، بمانند و يا مرد ديگرى را به شوهرى برگزينند و در صورت اخير مردى كه زن را ربوده است بايد مهر زن را به كسان او بپردازد. در مورد كودكان دستور مى دهد كه هر كودكى كه در اصل او در گمان هستند، متعلق به مردى باشد كه اكنون پيش او است و از او نيز ارث ببرد. (فصلنامه هستى، تابستان ۱۳۷۲ نوشتار: چرا انوشيروان را دادگر ناميده اند؟) كسانى كه گزارش هاى مورخان ايرانى را جعل و دروغ و تحريف خوانده اند، از اين حقيقت غافلند كه رسم اشتراك زنان، سابقه تاريخى داشته و از سوى ديگر مورخان كهن اروپايى كه سودى در اين رخداد نداشته اند نيز درباره آئين مزدك، آگاهى گرانبهايى دارند. براى نمونه «يوشع استى ليت» در كتابى كه حدود ۵۰۲ ميلادى نگاشته، مى نويسد كه: قباد پادشاه ساسانى، رسمى پليد را كه شعارش مشترك بودن زنان بود و به هر مردى اجازه مى داد تا با هر زنى كه مورد نظرش است، رابطه جنسى برقرار كند، احيا كرد. ديرى نگذشت كه تمام مشايخ ايرانى از قباد متنفر شدند زيرا بدين ترتيب پادشاه به زنان آنان اجازه زنا داده بود. «پروكوپيوس» يونانى كه در سال ۵۶۲ ميلادى درگذشت، در كتاب اول از مجموعه هشت جلدى خود آورده است: چندى كه از سلطنت قباد گذشت و قدرت وى در اداره امور كشور بسط يافت، برخى بدعت هاى تازه آورد كه از آن جمله بود: وضع قانونى راجع به مشترك بودن زن ها در ميان مردان ايرانی.
به نوشته «گيبون» مردم ايران از مزدك خشمگين و مايوس بودند زيرا وى حاصلخيزترين زمين ها و زيباترين زنان را براى استفاده پيروان خودش اختصاص داده بود.(E.Gibbon:Decline and Fall of the Roman Empire, 1776-1788)
«رحيم رئيس نيا» به رغم جانبدارى از مزدك و نهضت او اعتراف مى كند كه: گسترش دامنه نهضت چنان ناگهانى و غيرمنتظره بود كه اختيار اداره اش از همان نخستين روزها از دست رهبرى نهضت به در رفت... هر گروه شورشى به ابتكار خود عمل مى كرد و حمله و به آتش كشيدن و غارت كردن بى نقشه و حساب نشده، عموميت داشت. تلاش ها و اقدامات ناسنجيده، ناهماهنگى غريبى پديد آورده بود... ضعف نهضت ناشى از اين نكته بود: نداشتن هدف مشخص و سنجيده و نشناختن راه رسيدن به هدف. (از مزدك تا بعد، فصل اول) برخلاف عقيده اينگونه قلمزنان، موبد موبدان «مزدك بامدادان» با طرح و برنامه اى حساب شده بر آن بود تا با انقلاب سرخ خود جامعه ايرانى را به ماقبل تاريخ بازگرداند و در عين حال قدرت را قبضه كند. همان گونه كه در كتاب «پادشاهى در اسطوره و تاريخ ايران» آورده ام، مزدك عملاً شريك قباد در پادشاهى شد. در برابر عقايد آنارشيستى (دولت زدايى) مزدك، خسرو انوشيروان روشى را به كار برد كه چندين سده پس از او از زبان «هگل» مى شنويم: مبارزه ميان طبقات اجتماعى از طريق يك دولت كاملاً متمركز مى تواند بدل به يك رقابت همساز و منطقى شود كه به قدرت و رفاه ملى يارى رساند.
بنابراين هيچ خردمندى نمى تواند پشتيبان ديوانگى هاى مزدك باشد؛ موبدى كه به جاى اصلاحاتى راستين، دست به انقلابى قلابى زد! تناقض ميان بينش و منش مزدك چنان بوده كه «مهرداد بهار» را با «يك رشته اشكالات» و «معضل بزرگى در تحليل قضيه» روبه رو مى كند. وى با اشاره به شخصيت اشرافى- موبدى مزدك كه قادر بود با شاه رابطه مستقيم داشته باشد، مى نويسد: او به علت عقايد دينى خود كه دنباله عقايد مانوى است، بايد دشمن كشت و كشتار بوده باشد... بنابراين مشكل است او رهبرى عملى قيامى را در دست داشته باشد كه به كشتار وسيع مالكان مى انجامد... اين امر كه مزدك در تركيب جهان خدايان خود چنين ملهم از طبقات اشرافى اجتماع و موقعيت اجتماعى آنان است، مغاير است با اينكه فرض كنيم او كلاً طرفدار يك جامعه اشتراكى است... به عنوان يك مصلح اجتماعى سعى مى كند بين شاه، بين طبقه حاكم و دهقانان صلحى پديد آورد. او ظاهراً طرفدار اين است كه خونريزى و انقلاب درنگيرد و اربابان اشرافى به صورت يك طبقه محو نشوند و ضمناً دهقانان حقوقى مناسب به دست بياورند. (جستارى چند در فرهنگ ايران: ديدگاه هاى تازه درباره مزدك) اگرچه «مهرداد بهار» نيز مسئوليت هرج و مرج را به گردن توده ها انداخته و مزدك را از آشوب و خونريزى مبرا دانسته، اما تاريخ چيز ديگرى مى گويد.
در كتاب «سياست نامه» اثر «نظام الملك» آمده كه مزدك نقبى پنهانى به آتشكده زده و فردى را مامور كرده بود تا در زمان لازم از سوراخى كه به آتشدان راه داشت، به گونه اى پاسخ او را بدهد كه همگان خيال كنند آتش به سخن درآمده است. مزدك مى خواست انوشيروان را كه به مذهب او نگرويده بود، از ميان بردارد. او حتى از قباد پادشاه ساسانى خواست كه موبدى را كه اين پرسش ها را كرده بود و مزدك پاسخى برايش نداشت، گردن بزند:
   1.      چون حال ها ميان يكديگر مباح گردد، خيراتى كه كنند، مزد آن كه را باشد؟
   2.      تو زنان را مباح كرده اى. چون بيست مرد با يك زن گرد آيند و زن آبستن شود، فرزند كه را باشد!؟
خوشبختانه قباد از گردن زدن آن موبد كه به مناظره با مزدك برخاسته بود، خوددارى كرد و اين كار باعث شد كه مزدك، سوءقصدى بر ضد قباد ترتيب دهد كه خنثى شد. سرانجام نيرنگ مزدك فاش و او كشته مى شود. مزدك به پيروانش مى گفت: زنان را چون مال يكديگر شناسيد و هر كه را به زنى رغبت افتد، با او گرد آيد و رشك و حميت در دين ما نيست تا هيچ كس از لذات و شهوات دنياوى، بى نصيب نباشد(!) (سيرالملوك، فصل44) براى جلوگيرى از فروپاشى كشور بر اثر فتنه مزدك چند هزار مزدكى به كيفر مرگ مى رسند اما بعدها برخوردهاى ملايم ترى با آنان صورت مى گيرد.
«ابن مسكويه» در كتاب «تجارب الامم» آورده است كه خسرو انوشيروان از فردى (ظاهراً مزدكى) مى پرسد كه آيا كشتن شاه را روا مى دارد؟ و آن فرد پاسخ مى دهد: آرى، من كشتن تو و هر آن كسى كه دين ما را نپذيرد، روا مى دارم. «ابن مسكويه» در ادامه مى نويسد اما انوشيروان به كشتن آن فرد، فرمان نداد و تنها او را زندانى كرد. همچنين گروهى از اشراف كه دين ديگرى برگزيده و پنهانى مردم را به آن مى خواندند، به گفت وگو فراخوانده شدند و كسانى كه همچنان به تبليغات مغاير با آئين رسمى كشور مى پرداختند، تبعيد گشتند. دليل انوشيروان اين بود كه در صورت پراكنده دلى و اختلاف ميان مردم و به ويژه سپاهيان آن يكرنگى و پشتگرمى از ميان خواهد رفت و مايه شكست در جنگ با دشمنان خارجى خواهد شد. افزون بر اين در كتاب «تجارب الامم» آمده كه انوشيروان هيچ گاه مردمان ديگر مانند هنديان و روميان را به پيروى از دين و ملتى ديگر مجبور نكرد.
استاد «محمدى ملايرى» درباره انوشيروان نوشته است: وى يكى از پادشاهان بسيار معدودى است كه تمام طبقات مردم از سلطنت وى خشنود بوده، او را به نيكى ستوده و به خير و خوبى ياد كرده اند زيرا كارهاى بزرگ او در همه طبقات اجتماع ايران اثر نيك داشته است. وى در جنگ هاى با روم بيشتر فاتح بوده و پيروزى هاى بزرگى در برابر آن دولت به دست آورده است. ملايرى با اشاره به اينكه اصلاحات انوشيروان با رضايت و خشنودى طبقه زمين داران و برزگران و كشاورزان روبه رو شد، مى نويسد: پس از مرگ انوشيروان عصر او در تاريخ همچون عصر طلايى ايران شمرده مى شده و نام خسرو را جز با كلمه «انوشه روان» كه به منزله «جاويدروان» يا «شادروان» است، نمى برده اند... استاد «كريستين سن» روزگار خسرو انوشيروان را آغاز بزرگترين دوره تمدن ادبى و فلسفى ايران نوشته است و مدارك تاريخى نيز اين مطالب را تائيد مى كند... دوره انوشيروان گذشته از تاثيرى كه از جنبه عمومى در پيشرفت تمدن جهان داشته، از لحاظ فرهنگ ملى ايرانى نيز يكى از دوره هاى برجسته تاريخ ايران به شمار مى رود. چه در اين دوره سعى مى شد تا بار انديشه ها و نتيجه مطالعات ملت هاى مختلف به زبان فارسى ترجمه شود. (مجموعه تاريخ و فرهنگ ايران) با يك ديدگاه بى طرفانه و بخردانه مى توان دريافت كه نه مزدك، بلكه خسرو انوشيروان قهرمان ملى ايرانيان به شمار مى رفت. كسانى كه از تحريف تاريخ سخن مى گويند، ضمن توهين به شعور و شرافت تاريخ نگاران ايرانى و به ويژه فردوسى از اين واقعيت غافلند كه شاهنامه ها بر پايه قواعد تاريخ نگارى و به دور از تعصبات، نگارش و سرايش شده است. مزدكيان كه هم بسته با ديگران به سرنگونى شاهنشاهى ساسانى پرداختند، فرصتى مناسب داشتند تا به نگارش تاريخ خودساخته بپردازند. چرا آنان تاريخ مورد ادعاى هواداران امروزى شان را به ياد نسپردند تا به فاصله اى حدود نيم قرن (از مرگ مزدك تا سقوط ساسانيان) بنگارند؟ آن هم در شرايطى كه از مانوى ها با وجود سختگيرى ها و دشوارى ها، رساله ها و كتاب ها و نقل قول هاى زيادى به جاى مانده است. چرا حتى مورخان مسلمان كه مى بايست با ساسانيان دشمن بوده باشند، مزدك را نكوهش كرده اند؟ زمانى كه به گفته «مهرداد بهار» تا چند دهه پيش اندكى از روستاييان، آئين سالانه اشتراك زنان را داشته اند، چرا بايد درباره اين كردار منفى مزدك پرده پوشى شود؟
اينك نگاهى گسترده تر مى افكنيم به كژراهه مزدك كه قصد نابودى طبقات جامعه ساسانى و برقرارى جامعه بى طبقه مزدكى را داشت. در سده گذشته جامعه شناسان بزرگ جهان دريافته اند كه برابرى كامل ميان افراد يك جامعه پيشرفته و يا رو به رشد، غيرممكن است. به ويژه پس از آنكه كشورهاى بزرگى چون روسيه و چين با وجود پافشارى ها و كشتارهاى بسيار سرانجام از نظام كمونيستى دست كشيدند و دگرگونى هاى اجتماعى و اقتصادى كه منطبق با واقعيت بود، پديد آوردند. جامعه مورد ادعاى مزدك داراى ماهيتى ضدتمدن و ضدشكوفايى جامعه و كشور ايران بود زيرا مزدك با برقرارى جامعه بى طبقه مردم ايران را به دوران ماقبل تاريخ كشانيد. در اينجا بايسته است تا نكاتى چند از كتاب «اصول علم سياست» اثر «موريس دوورژه» را يادآور شويم:
   1.      مفهوم طبقه در عين حال هم بر نابرابرى وضع اجتماعى و هم بر خصيصه جمعى اين نابرابرى، مبتنى است؛ يعنى بر اين واقعيت كه آدمى از هنگام تولد در دسته اى جاى مى گيرد، حتى اگر هم بتواند بعدها از آن دسته به درآيد
   2.      اختلاف در سطح زندگى سبب ايجاد اختلاف در نوع زندگى (يعنى رفتار، رسوم، عادات و خلقيات) مى شود و اختلاف در نوع زندگى، احساس طبقاتى را نيرو مى دهد. ولى نوع زندگى تنها به سطح زندگى بستگى ندارد. مثلاً با درآمد مساوى، بقال و استاد و آوازخوان و بانكدار نوع زندگى مشابهى ندارند.
   3.      سرمايه دارى نوعى پيشرفت به سوى برابرى بوده است زيرا به فرد امكان آن را بخشيده كه به وسيله كار و هوش و امكانات خود آزادانه مزيت ها و امتيازاتى به دست آورده و سپس آنها را به اخلاف خود انتقال دهد حتى اگر از اسلاف خود آنها را دريافت نكرده باشد.
   4.      حتى در رژيم سوسياليستى هم نابرابرى ها فقط به صورت انفرادى باقى نمى ماند. طبقات هرگز كاملاً از ميان نمى روند زيرا فرزندان افراد مستعدتر كه بالاترين مشاغل جامعه را اشغال كرده اند، همواره امكانات بيشترى از پسران افراد كم استعداد دارند كه شاغل كارهاى پايين ترند.
برخلاف آنچه بارها از سوى افراد ناآگاه يا مغرض خوانده و شنيده ايم، ايران ساسانى داراى طبقات اجتماعى بود و نه جامعه طبقاتى به آنگونه كه در يونان و هندوستان و سرزمين هاى ديگر به چشم مى خورد. بارها شاهديم كه شاه ساسانى از ميان طبقه كشاورز و روستايى براى خود، همسر برمى گزيند. از سوى ديگر مردم سالارى كذايى مزدك كه هيچ فرقى ميان استعداد و تلاش مردم نمى گذاشت، محكوم به شكست در برابر شايسته سالارى ساسانيان بود. «اردشير بابكان» نظام ماندگارى را پايه نهاد كه بر مبناى آن هر كسى مى توانست در هر كارى كه شايستگى داشت به كسب درآمد بپردازد. شهرياران ساسانى به همه طبقات اجتماعى به ديده احترام مى نگريستند و به ويژه دبيران و دانشمندان از ارج والايى برخوردار بودند. در همين نظام است كه نوجوان گمنامى از شهر «مرو» به پاس هوش و شايستگى اش، همنشين خسرو انوشيروان مى شود و به نام «بزرگمهر» ماندگار مى گردد.بر آن نيستم كه از ساسانيان، سيمايى يكسره مثبت بسازم زيرا هر سلسله و پادشاهى داراى كژى ها و كاستى هايى بوده است. اما نمى توان در برابر دروغ ها و ناسزاهاى ناشايست نيز بى تفاوت ماند و از حقيقت تاريخى دفاع نكرد. داورى درست آن است كه هر كدام از خوبى ها و بدى ها را در يك كفه ترازو نهاد و سپس دريافت كه كدام كفه سنگين تر است و تاريخ به ما مى گويد كه كفه مردم دوستى و ميهن پرستى ساسانيان بسى سنگين تر است.

اميدعطايى فرد - نقل از روزنامه شرق

۱۳۸۷/۰۳/۲۶

زمان زرتشت


تعیین زمان زرتشت از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. مورخان کهن مانند سویداس به دو زرتشت اشاره داشته اند و تنی چند از محققان معاصر نیز تعدد زرتشتها را پذیرفته اند. (بنگرید به: زرتشت و جهان غرب + تاریخ مطالعات دینهای ایرانی) بر این باورم که در ۶۰۰ ق.م زرتشتی ظهور کرده که او را به نام زرتشت منجم میشناخته اند. چرا مانویها و چرا پاره ای از اشعار به همزمانی زرتشت و دارا اشاره دارند؟ (بنگرید به : مزدیسنا و ادب پارسی)/ ابوریحان بیرونی کلیدی در اختیار ما گذاشته که نباید بی توجه رد شویم. نام این زرتشت که به شهر حران آمد و شد داشت: وارتوش بود. او زرتشتی دیگر در زمان هخامنشیان به شمار میرفت. وارتوش آموزگارش ایلیوس مغ بود (کتاب الموالید)  که وی را به شکل الیاس نبی درآوردند. وارتوش در دوره هخامنشی شعبه ای از مزدیسنا را ارایه میدهد که بیشتر شبیه مزداپرستی پیش از زرتشت و گویا برپایه تثلیث اهورا-میترا-آناهیتا (همان پدر-پسر-روح القدس عیسویان) میباشد. وجود زرتشت هخامنشی با توجه به انبوهی از اسناد و مدارک غیرقابل انکار است اما او بیگمان سپیتمان نیست.
حدود ۸۵۰۰ سال پیش سپیتمان با مخالفت با کیش برهما و در عین حال اصلاحاتی در آیین مزدیسنا کیش زرتشتی را بنیان مینهد. کیش برهمن نیز نه آیینی هندو بلکه ایرانی بوده به ویژه که در خوزستان باستان با اصطلاح «ریشا» روبرو میشویم (= ریشی در وداها). همچنین استاد نوبخت، ابرام (ابراهیم) پیامبر ایرانی را همریشه با برهما میدانند. نخستین و کهنترین سرودهای ودایی در فلات ایران سروده شده اند. (مقدمه جلالی نایینی در گزیده های ریگ ودا). درباره زمان ۸۵۰۰ ساله ی زرتشت باید بگویم که:
(۱) دستکم ده مورخ کهن به این تاریخ اشاره کرده اند؛ آن هم به دو صورت: ۶۰۰۰ سال پیش از افلاتون و ۵۰۰۰ سال پیش از جنگ ترویا. تردیدی نیست که یونانیان منابع خود را از ایرانیان داشته اند. پاره ای از آنها به ایران سفر کرده بودند و میدانیم که در آکادمی افلاتون فیلسوفان و اندیشمندان برجسته ایرانی حضور داشته و مرتبط بوده اند. (پانوسی: تاثیر جهانبینی ایرانی بر افلاتون)/ اربلو اشاره کرده که ایرانیان قدیم زرتشت را چند هزاره پیش از موسا میدانستند. ارستو نیز مغان ایران را کهنتر از مصریان میداند.
(۲) درگاتها به ۳ طبقه اجتماعی اشاره شده و میدانیم که طبقه چهارم زودتر از هفتهزار سال پیش پدید نیامده اند. ازکتاب «تاریخ هفتهزار ساله فلزکاری» به آغاز پیدایش طبقه چهارم پی میبریم. در اوستا از زرتشت به عنوان نخستین کشاورز یاد شده. آیا به این معنی نیست که زرتشت در آغاز عصر کشاورزی میزیسته؟ در گاتها سخنی از شهر نیست بلکه از دخیو (دهیو/ ده/ روستا) یاد گردیده است.
(۳) از نظر زبانشناسی وداها را بعد از گاتها (و نه کل اوستا) میدانند و کهنترین سرودهای ودایی را نیز به ۷۰۰۰ سال قبل رسانده اند. بر اساس محاسبات نجومی تاریخ وداهای اولیه ۵۰۰۰ سال ق . م (ژاکوبی) و ۶۰۰۰ ق .م (تیلاک) دانسته شده اند. بلوم فیلد نیز احتمال میداد که وداها از ۴۵۰۰ ق . م کهنتر باشد. به نقل از محققان باید بگویم که سنسکریت زاده ی هند نیست و خواهرکوچک زبان اوستایی به شمار میرود. حتا گاهی آن را به عنوان گویشی منشعب از زبان گاتها (اوستایی) به شمار آورده اند. (جلالی نایینی)
(۴) چند دانشمند اخترشناس نیز با محاسبات نجومی به تاریخهای ۸۰۰۰ تا ۹۰۰۰ ساله رسیده اند. محاسبات پژوهشگران چنین است: ۸۶۰۰ ق . م (بهرام گور انکلسریا) ، ۶۳۱۲ ق .م (بهرام پاتاوالا) ، ۶۵۰۰ ق . م (اردشیر خبردار)، ۷۱۲۹ ق . م (سپنسر)، ۵۰۰۰ تا ۶۰۰۰ ق. م (مری رستگاست) و... باهایکوکا نگارش تیریشت را پس از زرتشت و حدود ۵۳۰۰ ق.م برآورد کرده است. دو سند مهم توجه مرا به خود جلب کرده: اولی روایتیست از کتاب هفتم دینکرد که میگوید زرتشت در سال ۵۶۷۰ آفرینش زاده شده. و دومی سندی مانوی است که زایش مانی (۲۱۶ میلادی) را در سال ۱۱۵۲۷ آفرینش میداند. با تفریق این دو تاریخ زایش زرتشت که ۵۸۵۷ سال پیش از مانی میزیسته به سال ۶۰۹۰ قبل از میلاد میرسد. از سوی دیگر طبق سند مانوی سرآغاز اولین هزاره برابرست با ۱۱۳۱۰ ق .م/ سرآغاز هزاره ششم ۶۳۱۰ ق. م/ سرآغاز هزاره دوازدهم ۳۱۰ قبل از میلاد./ هزاره ششم با محاسبه پاتاوالا با اختلاف دو سال برابری دارد و ۳۱۰ ق.م نیز با ظهور دین میترا در پیوند است.
(۵) یافته های ده هزارساله مانند جیرفت و غیره میتواند از تردیدهای ما بکاهد. اگرچه زمانی تردید در تاریخ ۶۰۰ ق. م (تاریخ سنتی) غیرممکن بود اما امروزه ما به آسانی زمان زرتشت را عقبتر برده ایم. چرا؟ چون یافته های تازه باستانشناسی ذهنیت ما را روشنتر کرده و دریافته ایم که تمدنهای ایرانی زودتر از دیگر نقاط دنیا بالیده اند. مری رستگاست میگوید تاریخ تمدن زودتر از آنچه که قبلن گفته میشده آغاز شده و بنابراین ۸۰۰۰ سال پیش دیگر عصر حجر نبوده. (کتاب «دیدی نو از دینی کهن» را بخوانید). طبق متون پهلوی زادگاه زرتشت در شهر ری بوده و میتوانید با مطالعه ی تحقیقات باستانشناسی از قدمت ۸۰۰۰ ساله این شهر آگاه شوید. (مجله باستان شناسی و تاریخ، ش ۲۱، مقاله اسفندیاری)
(۶) در متون اوستایی و پهلوی فهرستهایی به چشم میخورد که زرتشت حداکثر پس از کرشاسپ و بنابراین بسیار پیش از گشتاسپ، جای دارد. همزمانی زرتشت با ضحاک و فریدون به روایت کتاب دینکرد (شکستن بتهای ضحاک) و پناهندگی دو تن از دشمنان فریدون به نزد فرشوشتر (پدرزن زرتشت) درخور توجه است.

برای آگاهی بیشتر بنگرید به: پیامبرآریایی (ریشه های ایرانی در کیشهای جهانی)

۱۳۸۷/۰۳/۲۵

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش۱)


اگر ناسیونالیسم (ناس گرایی) را برابر با مردم سالاری (جمهوریت) بدانیم، و آن را بر ضد دیکتاتوری (خودکامگی فردی) بخوانیم، گزینش چشم بسته و مطلق آن، آسیبهای بسیاری را در بر خواهد داشت (چنانکه در کشورهای زیادی شاهد بوده ایم). در همین آغاز، روشنگری میکنم که غربیان نیرنگباز با اصطلاحاتی چون استبداد شرقی و دموکراسی غربی و مانند اینها، بسیاری از کتابخوانان ما را گمراه کرده اند. تاریخ غرب را از زبان خودشان بخوانید و ببینید چه جنایات و پستی هایی داشته اند. درباره استبداد غربی باید کتابها نوشت. از سوی دیگر، کاربرد «مردم سالاری دینی» یک مغلطه است زیرا دین: خداسالار میباشد و نه مردم سالار! آنچه که حضرات میگویند، دین سالاری مردمی است.
چرا اصطلاح مردم سالاری (و نه حکومت ملی) را قبول ندارم؟ اگر از آغاز تاریخ تاکنون را بررسی کنید درمی یابید که توده ها هیچگاه صلاحیت سیاسی و کشورداری نداشته اند. زیرا این زمینه بسیار پیچیده و تخصصی است. زیرا عوام بر نفسانیات و هوسهای خود چیره نیستند و دلایلی دیگر که خواهیم پرداخت. اگر داریوش بزرگ به شورشهای تجزیه طلبانه تسلیم میشد و مردم سالاری را به جای میهن سالاری میپزیرفت و یا خسرو انوشیروان در برابر کمونیستهای مزدکی کوتاه می آمد، و یا رضاشاه پهلوی آشوبهای گیلان و کردستان و خوزستان و غیره را به عنوان خواسته ی مردم به رسمیت میشناخت، میهن و همبستگی ملی ما دچار سرنوشتی سهمگین میگردید. اگر طاهریان و سامانیان و آل بویه، میهن را بر قومیت و مذهب خلافتی و غیره مرجح میدانستند، کشور یکپارچه ی ایران بسیار زودتر شکل میگرفت.
ایران نشینان (که نمیتوانم آنها را به معنای راستین، ایرانی بدانم) چهره ی ناصرالدین شاه (حیف از واژه ی شاه) را همچنان بر قلیانها و نعلبکی هایشان نقش میکنند و در برابر قتل امیرکبیر بی تفاوتند. اینها در خانه شان شاهنامه ندارند و یا آن را نخوانده اند. قهرمانانشان نه شهریاران بزرگ و نه پهلوانان جان فشان ایرانی بلکه زاغ ساران بی آب و رنگ است. چه ناگواراست که چهره ی «چه گوارا» و زندگی او در دسترس جوانانمان است بی آنکه از پیکارهای پارتیزانی رستم و سورنا و بابک و دیگر سرداران ایران زمین آگاه باشند. اگر به خاطرات و نوشتارهای ایرانی و انیرانی که دستکم از عصر صفوی به این سو به جای مانده، نگاه کنیم با واقعیتی تکان دهنده روبرو میشویم: جامعه ایرانی همچنان در خواب است! بی گمان اگر نقدی اجتماعی از پنجاه یا یکسد سال پیش را بخوانیم، میپنداریم که همین هفته نوشته شده است. ایرانیان غرق در آزورزی و تقلید کور و خرافات و ازخودبیگانگی هستند. ایرانیان عرق و غیرت ملی ندارند. اینها سخنانیست که بر زبان روشن اندیشان راستین ایران از انقلاب مشروطه به این سو جاری بوده است.
برمیگردیم به مردم و نامگانه ی ناآگاهانه ی مردم سالاری! دموکراسی: حکومت مردم بر ضد مردم است! چه اقلیت و چه اکثریت، به محض در دست گرفتن قدرت، نخست میکوشد که آن را نگه دارد. دوم اینکه تا میتواند منافع خود را تامین کند. مردم سالاری یعنی ریاست و فرمانروایی همه ی مردم بر خودشان. چنین چیزی هیچگاه ممکن نبوده و وجود نداشته است. همه نمیتوانند وزیر و وکیل شوند بلکه باید گزینش و انتخاب کنند. در انتخابات نیز کسانی از بخت بیشتری برای پیروزی برخوردارند که نفوذ و مال و رابطه ی بیشتری با محافل قدرت داشته باشند. خطاست اگر خیال کنیم در جهان غرب، آزادی کامل و مطلق حکمفرماست. آنها نیز با تمامی جمهوریخواهی شان، آشکار و پنهان، نوشته یا نانوشته، دارای محدودیتها و دغلها و باندبازیهایشان هستند. برده داری نوین با زنجیرهایی از تهدید به کم کردن حقوق و یا اخراج و پرونده سازی و غیره ادامه دارد.
آنچه که به نادرست مردم سالاری خوانده شده، همانا حزب سالاری و گروه سالاری (الیگارشی) میباشد. پس ریاست و اعمال قدرت به دست عده ای محدود می افتد که منتخب مردم هستند و از این به بعد، مردم نه دخالت بلکه نظارت میکنند تا انتخابات بعدی فرا برسد. نکته بسیار مهم اینجاست که آیا به راستی و آیا همیشه حق با اکثریت است و آنان درست می اندیشند؟ آیا روشهای اقتصادی و نظامهای سیاسی در همه جای جهان میتواند یکسان باشد؟ اگر مردم همواره کاره ای بودند هیچگاه در درازای تاریخ شاهد این همه حکومتهای دیکتاتوری نبودیم. مردم سالاری تعارفی بیش نیست زیرا مردم بدون یک رهبر نیرومند نمیتوانند با تمام کثرت خود، از پس حکومتی با سربازانی اندک نسبت به جمعیت کشور، برآیند. مردم ناچارند به کار و کاسبی خود بپردازند و زمان چندانی برای مطالعه و پژوهش ندارند. آگاهی های آنان از رسانه هایی سرچشمه میگیرد که صافیها و سانسورهای گوناگونی دارد. وقتی یک امریکایی کتابی درباره مردم کشورش مینویسد و نامش را «ملتی از گوسفندان» میگزارد، وقتی جامعه شناسان بزرگترین خطر برای دموکراسی و آزادی را خود مردم میدانند، حساب کار را باید کرد.
از سوی دیگر، آنقدر دوراندیش هستند و از تاریخ نه چندان دور (جنگهای جهانی قرن بیستم) درس گرفته اند که اجازه نمیدهند حزبی یا کسی آن اندازه نفوذ سیاسی به دست بیاورد که مردم را برای رای دادن به رژیمی فاشیستی یا فردی فریفتار برانگیزد. آری، آن دموکراسی نیز در بطن خود دارای یک استبداد مصلح و مردمی میباشد بی آنکه به معنای واقعی، مردم سالار باشد. قانون، نوعی جبر است. در برخی موارد شما اختیار زندگی شخصی خود را ندارید و مثلن هنگام رانندگی باید کمربند ایمنی را ببندید. و یا بیمه اجباری و مانند اینها. جالب است اگرچه مردم همواره دم از اصلاحات میزنند اما خودشان نخستین کسانی هستند که در برابر تغییر و دگرگونی می ایستند. همه چیز را به گردن دولت می اندازند و از همیاری، به دور هستند. جیمز دیویس میگوید: دوره های بیشماری در تاریخ داریم که طی آن، مردم در فقر شدید زندگی کرده یا زیر شدیدترین ستم بوده اند اما به اعتراض برنخاسته اند. اعتراض اجتماعی و نهایتن انقلاب، معمولن در شرایطی رخ میدهد که شرایط زندگی مردم تا اندازه ای بهبود یافته باشد. این محرومیت مطلق نیست که منجر به اعتراض میشود بلکه محرومیت نسبی است.
اسوالد اشپنگلر انقلاب فرانسه را نه به دلیل فقر مالی بلکه شکنندگی اقتدار دولت میداند. دوورژه نیز توسعه سریع را موجب پیدایش تنشها میداند. و آلوین تافلر در کتاب «موج سوم» زمینه های یادشده را در انقلاب ۵۷ ایران شناسایی میکند. به نوشته ی فرانتس نويمان: فرمول تقابل آزادي و حكومت ظاهراً شامل دو قضيه است: يكي اينكه هر چه قدرت حكومت كمتر شود، آزادي فرد افزايش پيدا مي‌كند (و به عكس). ديگر اينكه آزادي يك دشمن بيشتر ندارد و آن، حكومت است. هيچ يك از اين دو نتيجه، پذيرفتني نيست[...] در نادرست بودن اين استدلال همين بس كه قدرت اجتماعي غير دولتي ممكن است از قدرت دولت نيز براي آزادي خطرناك‌تر باشد. مداخلة دولت بر ضد صاحبان قدرتهاي خصوصي ممكن است براي تامين آزادي، اهميت حياتي داشته باشد.
س. ا. ليدمان مینویسد: هگل معتقد است كه اگر انسان از انديشة برابري، نتايج افراطي اخذ كند، نتيجة آن مخالفت با هرگونه مفهوم دولت مي‌شود... با اين برداشت نيز به مخالفت بر مي‌خيزد كه آزادي بيشتر به مفهوم برابري بيشتر است... هگل معتقد است كه آزادي متضمن اين نيست كه فرد امكان مي‌يابد آنچه دوست دارد انجام دهد؛ بلكه به مفهوم «تضمين حق مالكيت» و «امكان رشد و تكامل استعدادها و ويژگيهاي خوب فردي» است[...] بنا به اعتقاد ميل John Stuart Mill آزادي بيان نمي‌تواند در جوامع عقب‌مانده‌اي كه در آنها مردم در كليت خود افراد نابالغ تلقي مي‌شوند حاكم باشد... حقوق و آزاديهاي سياسي را نمي‌توان براي ملتي كه افكار روشن ندارد تضمين كرد.
ويل دورانت در کتاب «تاريخ فلسفه» آورده که از ديدگاه «سپينوزا» كـه دمـوكـراسي را مـعقول‌تـرين شكل حـكومـت مي‌داند: عيب دموكراسي در اين است كه مي‌كوشد تا قدرت را معتدل سازد. و براي اجتناب از اين، راهي نيست جز آنكه خدمات را به مردم صاحب مهارت و شايستگي تربيت شده بسپارند. عدد و اكثريت به تنهايي نمي‌تواند ايجاد خرد و حكمت كند و ممكن است بهترين خدمات را به كسي بسپارند كه بالاترين تملق و چاپلوسي را داشته باشد. چون وضع اكثريت هميشه ناپايدار است، كساني را كه اين كار را آزموده‌اند مجبور مي‌كند كه خـود را كنار بكشند، زيرا اكثـريـت عامـه، بـا احساسات رام مي‌شوند نه با عقل. از اين جهت حكومت دموكراسي در معرض عوام فريباني قرار مي‌گيرد كه هر يك پس از ديگري مدت كوتاهي به حكومت مي‌رسند.
برتراند راسل در کتاب «قدرت» مینویسد: غرض از دموكراسي اين بود كه جلو سوءاستفاده از قدرت را بگيرد. اما مدام به واسطه محبوبيت موقت سياستمداران عوامفريب، غرض خود را نقض مي‌كرد [...] بر هر كسي كه تاريخ يا طبيعت بشري را بررسي كند اين نكته بايد مبرهن باشد كه دموكراسي در عين حال كه راه حل كامل مسئله نيست، بخش مهم اين راه حل است [...] حسنهاي دموكراسي منفي است: دموكراسي حكومت خوب را تضمين نمي‌كند، بلكه جلو پاره اي از بديها را مي‌گيرد [...] دموكراسي با آنكه لازم است، به هيچ روي تنها شرط لازم براي قدرت نيست. در دموكراسي امكان دارد كه اكثريت بر اقليت با جبر بي‌رحمانه و كاملن غيرلازمي حكومت كند.
(امیدواریم به یاری یزدان در آینده به گوشه هایی دیگر بنگریم و به ویژه دو نظام پادشاهی و جمهوری را با یکدیگر بسنجیم./ امید عطایی فرد)
* یاری نامه ها و دفترهای سودمند برای دریافت بیشتر این جستار:
{مقدمه ابن خلدون}
{موریس دوورژه: اصول علم سیاست}
{آنتونی گیدنز: جامعه شناسی}
{فرانتس نویمان: آزادی و قدرت و قانون}
{امیرحسین آریانپور: جامعه شناسی}
{امید عطایی فرد: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران}
{سون اریک لیدمان: تاریخ عقاید سیاسی}