۱۴۰۴/۰۴/۰۴

داستان جم / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

>

درباره شاهنشاه جم 

> سرایش امید عطایی فرد

شنو سرگزشتی ک‌اندر جهان / شگفتی ز جمشیدِ ویوَنگـَهان

ازآن پیش که آید به تخت شهی / ز دیوان نبودی خرَد، فرّهی

همه دهخدایان چو خوار ُ نزار / که آز ُ هوس، چیره در کارزار

میانه گزیدن ز هر بیش ُ کم / گسست ُ به مردم سراسر دژم

شده انجمنها چو درّندگان / که رزمش به اندرز فرزانگان

دد ُ دزد ُ بدکار ُ وارونه‌دیو / تبه کرده گیتی به گیهان‌خدیو

به یاری ِ فرّ ُ خرد، ایزدی / ز جم گشت بشکسته دستِ بدی

به افسون ِ یزدان به دوزخ برفت / به هم سالیانش: یک ُ پنج ُ هفت

به ورج ُ هنر چاره سازد به راه / نگون کرده دیوان ز گردون ُ گاه

بداند ز افزار جادو به راز / ز مردم بسوزد همه دیوِ «آز»

بگردیده گیتی دگرباره کام / ز جم داد آمد لبالب به جام

فراخ ُ درخشان ز «آسن خرد» / دل‌آرای، پیرایش از شاهِ رد

بگفتا جم آن پور ویونگهان / به مردم ز کردار نیک جهان:

نباشد به گیتی تبه کردگار / به دیوان پرستش نه در روزگار

چو گستردن داد باشد بزرگ / میانه گزینید به گاه سترگ

به خوان ُ خورشها چو دستان برید / به مهمان ُ پیوند هم برخورید

بسان پدر کو برآرد به کام / به فرزند ُ خانه، چه نان ُ چه نام

پدروار کوشید به هم آرزوی / به خویشان، به شایستگان، رنگ ُ بوی

به هنگام گرما ز بهر رمه / که آید زمستان ُ گاهِ دمه

فراوان کنیدش فراهم خوراک / بز ُ میش ُ گاوان بدارید پاک

به پروار ُ خوردن چنان است شهر / که بیهوده مانده، نه‌باشدْش بهر

نه‌یازید خون ُ نه تیغش به کـُشت / ازآن پیش، سالش برآید به جفت.

به دستور دادار دین‌آفرین / به پیمان ُ «داد»ش، میانه‌ترین

ز ایزد چو نیکی سراسر بزاد / نبودی بدی را به خیم ُ نژاد

هماورد ُ دشمن به آن دادگاه / ز دیوان برآمد به شام ُ پگاه

به هرزه بگفتند نیکو: بدیست / که نیک و بدی را همه ایزدیست.

که درویش ُ مردم فریبا شوند / و در راهِ یزدان نه زیبا روند

ابا این دروغینه گفتارِ بد / بد ُ نیک باشد به یزدان، سبد

در آشوب ُ شورش همه خیم ُ خوی / ترازش نباشد، شکسته سبوی

نگردد ز جمشید هم جاودان / جهان را ز نیکان بمانَد بَدان

به رزم چنان کیش ِ آن اهرمن / همایش ز جم شد یکی انجمن

همه دیو ُ مردم به پُرس ُ به گفت / که گفتار ایزد نه‌باید نهفت

ز دیوان بپرسید جم از جهان / که: آن را چه باید شود در نهان

چه کس آفرید ُ چه کس در تباه / کند روی گیتی ز مرگِ سیاه؟

بگفتند دیوان: تباهی ز ماست / دگر آفرینش، همان بیش ُ کاست!

به پاسخ چنین گفت آن جمّ ِ شید: / ز تو دیو نادان نباید چشید

ندارم سخن گفتنت را درست / نشایست رست

.

باروی جم

.

بگفتا زراتشت: مینوسپند / نخستین که را پویه بودی به پند

که دین را سپارنده گشتی بر او / به مردم برآری همی آبرو.

به پاسخ، اهورای مزدا بگفت: / به جمشیدِ زیبا نمودم نخست

که: ای جمّ ِ نیکو به دید ُ رمه / پراکنده کن دین من بر همه.

برآورد پاسخ به پیغام من: / نه‌باشم توانا تو را انجمن

برآموزم ُ هم گزارنده دین / مبادم چو آماده اندر زمین.

بگفتم به جم پور ویونگهان: / ببالان ُ خرّم، تو پاس جهان.

بگفتا: منم آن که درمان کنم / که فرخ جهانت به فرمان کنم

بپرورده بی درد ُ بی مرگ ُ نرم / هوایم به شاهی نه سرد ُ نه گرم.

من ایزد دو افزار دادم به زر / چو دستوار ُ سرنا ز بهرِ گزر

به سیسد زمستان ازآن شهریار / ز جاندار ُ مردم چو پُر شد دیار

بگفتم به جم تا: زمین را فراخ / بگردان ُ افزای، آخور ُ کاخ.

فرا شد به روشن شهِ نیمروز / گزرگاهِ خورشیدِ گیتی‌فروز

به شیپور زرّین ُ آن چوبدست / ز انبوه ُ تنگی، گسست ُ برفت

که: گسترده‌تر شو، بگفت بر زمین / سپندارِمیتی بسی آفرین

به جاندار ُ مردم سراسر بکوش / ببردن به خَمّ ُ به پشت ُ به دوش.

یکایک سه بهره ز دشت ُ دره / سه‌یک شد: دو سوم؛ سه سه، یکسره

به سیسد و ششسد و نهسد کدام / که شد سالیانش به مردم و دام

به «ایران ِ ویژه» فرا شد سران / اهورای مزدا ابا ایزدان

کرانه چو فرخنده «دائیته رود» / نکو انجمن را، ز ایزد درود

اهورای مزدا به جم هم بگفت: / تو را بایدت گفت رازی نهفت

بسازد به هستی، زمستان سخت / ز سردش نه آخور مانَد نه تخت

فراوان و سنگین، گریبان برف / بپوشید کوه ُ زمینهای ژرف

گریزد ز هر سو ددان ُ رمه / ز تپّه وُ درّه ز لانه، همه

ازآن پس که آید زمستان، بزرگ / نه‌بینی تو جا، پای گاوان ُ گرگ

اگرچند ایدون چراگاه ُ راغ / شکوفان به باغ است بسان چراغ

پس اکنون یکی باره را سازه کن / که گوشه چهارش تو دیواره کن

درازا و پهنا چو میدان اسپ / خوَرداد ُ برزین ُ آذرگـُشَسپ

ز مادینه تَخم ُ نرینه نژاد / که زیب ُ بزرگی ُ نیکو بزاد

چو جفتان ِ جاندار ُ هم مردمان / که بهتر به گونه که اندر زمان

نهال ُ گیاهان ُ هر رُستنی / که بالنده‌تر باشد ُ خوردنی

به بوی ُ مزه، میوه باشد مهین / گُل ُ برگ ُ بارَش همه بهترین

به دژ اندرون، باره آور دگر / سه دیگر درونش بسازی مگر

نخستین که پهنای آن مهتر است / به نُه پل بر آن دژ، گزر اندرست

ز هر زوج، گشته به آنجا هزار / که زیباترینند بدین روزگار

به دوم که باره، میانه بُود / به شش پل وَ ششسد دوگانه بُود

به سوم که دژ را بُود کهترین / سه پل هست ُ سیسد از آن بهترین

به بارو مر آنکو که مهتر بُدی / به راغ ُ به باغش، فراتر بُدی

همه سبز ُ خرم، نه‌گردد زیان / نه کاهش پزیرد ز خوردن میان

میانه تو دژ را ستوران گمار / سگان ُ پرنده، چرنده شمار

به کوچکترین، آتشان سپند / که سرخ است ُ سوزنده دیوان ُ گند

سه اشکوبه باشد به پهلو چهار / نه سرما وُ گرما، همیشه بهار

مغاک است ُ ایوان ُ درگاه ُ تاق / که روشن همیشه بماند چراغ 

هزار است به گامی کزآن رودبار / ز هر پهلو آید که باشد چهار

دو فرسنگ پهن ُ درازا، کده / که بایست سازی رده بر رده

نه‌باید که آید در این دژّ ُ بوم / هرآنکو که دارد نشانش چو شوم

کژ اندام ُ بی‌خایه، نادان ُ هار / ز هر درد ُ بیمار دارنده بار. 

در اندیشه شد جم ازآن دژّ ُ باغ / که باره چگونه برآرم به راغ؟

بگفتم به جم: ای نکو چشم ُ یار / چو مردم چنینت تو ای شهریار

که مالش به پای ُ که نرمش به دست / نم خاک ُ خشتت بشایست بست.

چنان شد کده، زو که بودم به کام / ز پُرفرّه جم آن شه نیکنام.

بپرسید زرتشت ز ایزد: چه سان / فروزنده دژّ است ُ آن خان ُ مان؟

بگفتا اهورا که: دارد ز خویش / فروغی که رازش نهفته به کیش

دگر روشنیها ز هستی ببود / سیاهی نشاید که آن را ربود

پدید است ُ پنهان به پندارشان / به تنها یکی روز در سال‌شان 

شمارنده اختر ابا ماه ُ مهر / به سالی تک است روز ایشان به چهر

همایش به سالان ده است در چهار / کزیشان بزایید در نوبهار

یکی نرّ ُ دیگر که مادینه بود / بهی زندگانی چو آدینه بود.

بپرسید زرتشت: که بردش ز دین / همان آگهی را به زیرِ زمین؟

که جم کرد دژ را، ز آژیر برف / نهانی به خانی که بودی به ژرف.

اهورا بگفتا که: «کرشپتِ ویش» / پرنده بخواندی ز آیین ُ کیش.

بگفتش زراتشت: که باشد به سر / پدروار ُ ایشان بسان پسر؟

بگفتا: تویی راد ُ مهتر همی شیر نر / سپس پور تو «اورواتاتِ نر».

.

دگر نیز گوید ز باروی جم / که پنجاه ُ سد سال باشد نه کم

همان زیستِ مردم که دورست رنج / گهرهای رخشان ِ آکنده گنج

دو فرسنگ: کِشت ُ‌ دو فرسنگ: باغ / شگفتی به روشن هماره چراغ

که گرچه به غار ُ زمین اندرست / درخشنده از برق ِ بس گوهرست

هرآنکو که آرَد به بارو درود / چهارش ببیند زِ هَر گونه رود

مـِی ُ شیر ُ روغن، دگر انگبین / که برزن چهارست زِ هر سو گزین

گزارندگان کهن داستان / بگویند زآن خانه ی باستان

یکی پارس بودی به «جمگان ِ کوه» / دگر کوه البرزِ نیکو شکوه

یکی چون «زگورات»، گوشه به راست / دگر تخم‌گونه زِ هر گوشه کاست

شکافنده ژرف ِ زمین ُ به بن / شگفتی به افزار دارد سخن

به فرمان یزدان از آن شد پناه / چو «ملکوس دیو» آیدی پُر گناه 

همه روی گیتی ز باران ُ برف / بخشکد و میرد بس اندر شگرف

وزآن پس ز بارو به پوی ُ به خیز / برون گشته مردم که شد رستخیز

ابا جانورهای نیک ُ گیاه / همی روشن آید به جای سیاه

.

پشیمانی روان جم

.

به دیدار ایزد، زراتشت گفت: / به من آن روان را نما از نهفت

که کوشا به گیتی بُدی برترین / به جان ُ تن ُ کار، والاترین.

فرا خواند ایزد یکی را روان / خزیده به دست ُ مچ ُ زانوان

ز پشت زمین کو سوی باختر / ابا شرم ُ آزرم ُ چشمان تر

یکی ژنده‌پوش ُ نژندش منش / شگفتی به زرتشت ُ آن سرزنش

بزهگر نشانش به فرسوده سور / ده ُ دو به گامش ز مزدا به دور

ز ایزد بپرسید اسپنتمان: / ز آزرم تو او چرا شد چنان

چه دارد  به نام ُ‌همان کیست اوی / که شوم است به بخت ُ همش آبروی.

به پاسخ اهورای مزدا بگفت: / که جم هست ُ بودش به خورشید، جفت

همان پور ُ فرزند ویوَنگهان / به دیوان بشد راه ِ او ناگهان

نخستین به او من نمودمْ‌ش دین / که گیتی هماره مه فروَدین

نیامد به دین ُ نه دانش فزود / پس اهرمن از او خرد را ربود

بگفتا که: آب ُ زمین ُ گیاه / خور ُ اختر ُ آسمانها و ماه

دگر جانور بوده با مردمان / ز من آفرینش بُدَستی جهان.

زبان را چو آلود ژاژ ُ دروغ / زدودم ازو فرّ شاهی، فروغ

تن‌اش شد به دستان آشفته دیو / چو بیرون شد از راه کیهان‌خدیو

هرآنکو ندارد هنرها به پیش / چو گوید که: دارم؛ دلش گشت ریش.

همانگه برآمد ز جمّ ُ روان / یکی بانگ ِ نالان به مرد جوان

که: مشنو زراتشت اسپنتمان / ز دیوان سخنها به هر خان ُ مان

از ایشان بپرهیز ُ دین را پزیر / که برتر ز هر کار ُ شد ناگزیر

که ایزد نمودش به من از نخست / ازیرا که برتر به دانش بجُست

پزیرا نگشتم به پندش دریغ / فریبنده دیوم ببردم به تیغ

هموشم بشد شید ُ فرّ ِ کیان / خدا خوانده خود را چو اندر میان

تو در بیم ُ باک ُ چه تنگ ُ فراخ / توانگر به زرگر وَ دارنده کاخ

شناسای دین باش ُ بر آن بمان / که چون من نه زارت، زمین ُ زمان

اگر، دشت ُ هامون شود هر چکاد / وَ ایستَد چو دریا ز خیزاب ُ باد

به بیشه ز سیمرغ شد آشیان / به راهش رود هور هم بی زیان

گناهان مردم بگردیده پاک / به تنّ ِ پسین ُ برآید ز خاک

زداییده دیوان ُ اهرمنان / ز کردار مزدا شد ُ ایزدان

ز مزداپرستی جهان است به پای / همان دین نیکو بُود رهنمای

وگرنه گزرها همه بسته بود / به گیتی ز مردم پُر آکنده دود

تو گفتی همه یکدگر را خورند / نه آباد ُ کِشت ُ نه بار آورند

شود چیره دیوان ُ جادو به جان / نه باشد به داد ُ دهش هم شهان

ز دین است به شاهی چو پایندگی / ز خسرو به دین هم شود زندگی

چو جم شد به آیین ِ ایزد سخن / پشیمان ُ پرهیز از بیخ ُ بن

به فرمان یزدان و امشاسِپند / بیامد به برزخ، برون شد ز بند

که خوانی «همستْگان» میان جهان / به پردیس ُ دوزخ نباشد روان


ستایش ایرانشهر / سروده ی هیربد سوشیانت مزدیسنا

>

. ستایش ایرانشهر

>

سیامک به پوران چو «فرواک» داشت / نژاده: ژیان بود ُ تن: پاک داشت

ازو شد به هر سوی گیتی، روان / ز ایران، جهان شد به جانش جوان

که نیکو: خوی ُ خیم ُ مهر ُ خرد / سپاس است ُ پیمان ُ دوستی بَرَد

به رادی، به راستی، به آزادگی / دگر شرم ُ آزرم ُ تابندگی

که ورزنده فرّه به کردار خویش / امید ُ هنر را به نیکی ُ کیش

دو فرزندِ فرواک، بهتر فره / چو «ویگرد» دهقان ُ «هوشنگ»، سره

که هوشنگ شد بر جهان شهریار / و ویگرد را بر کشاورز، یار

نواده ازیشان بهین تخم ماه / فشاننده زهدان دهقان ُ شاه

درستی به ناف ُ نژاد ُ تبار / به پیوند فرّ کیانی سپار

اهورا فرستاده نرّیوسنگ / هویدا فروغ بغانه ز سنگ

چو هوشنگ ُ تهمورس ُ جمّ ِشید / فریدون ِ اَثپین ُ ایرج پدید

نواده چنان را منوچهر زاد / به زرتشت، تَخم ُ تبار ُ نژاد

چنین شد بزرگی، بهی، فرّهی / ز دین ُ ز ایران به شاهنشهی

کزین فرّه ایران نشاید شکست / نگردد بدین دودمان هم گسست

ز ایران بداند به نیکی جهان / نژاده سراسر کهان ُ مهان

اهورا میانه چو دل را سزید / به گیتی همان بوم ِ ایران گزید

تپش‌های پاینده در پیکرست / زمین را یگانه یکی گوهرست

شناسنده اندر شمار ُ به رای / برومند ُ سرور، همه رهنمای

که در هفت کشور، میانه چو اوست / چهارم چو دل باشدش پیش دوست

به ارج ُ به ورج ُ گرامیتر است / به شش کشور کهتران، مهتر است

پزیرنده ی مَزدِیسنا وُ شاه / که فرّه به مهمان آن، رفته راه

به پیمان ُ پیوند ُ پویندگی / کیان را به کشور بُود بندگی

خدایان ایران ُ شاهنشهان / به هفتان ِ گیتی سراسر مهان

ز فرّه فراگشته برقی چو باد / درخشنده دین شد بِدان بامداد

ازآن دین چو دانش به کاشانه شد / به ابزارِ برتر، سر ُ شانه شد

برآزمود نیرو به پایندگی / ز راه اهورا گشایندگی

که کاری که پیکر بپوید همی / همایش ز نیروی هر مردمی

پناهنده باشند ُ هم بی گزند / پزیرای ایران به رای بلند

به آموزش ُ دانش ُ بس هنر / به ابزارِ جنگ ُ هژبران نر

توانا و آباده هر پیشه اش / چو آزاده دارد به اندیشه اش

بریده نگردد ازآن سروری / چه میهن چه مردم ز دین‌باوری

همان مایه دارد ز بنیاد خویش / به دور از کژی شد، به اندازه پیش

گزیننده ویژه به هنجار ُ هنگ / گهی بزم ُ رامش، گهی رزم ُ جنگ

شگفتی بدیدند فرستادگان / و سرگشته، خسته، چو درماندگان

کز ایران: خردمند، فرزانگان / گسستند گستاخ ِ بیگانگان

به چشمان ِ رومی ُ هندی ُ چین / پسندیده‌تر، فرّ ایران زمین

شناسای دانا به بیش ُ کمی / ستاییده‌تر شد به گیتی همی

به گفتار و انگارِ فرزانگان / که در شهر ایران گشاده زبان

به رنگ ُ نگارست ز آزادگی / به آیین مزدا گرایندگی

ایریمن بباشد به نیکومنش / به داد ُ به دین است که اندر کنش

چو بیگانه آید به ایران به جنگ / نه یار است، که پتیاره باشد به رنگ

هماوردِ کیش است ُ کشور و خوی / به خوبی ندارد خرد، آبروی

چو ایران بماند به آن رنگِ خویش / به دادارِ‌ مزدا وُ آیین ُ کیش

نکو مینَوی را به مهمان شود / زدوده بدیها ز ایران شود

که کشور به ویرایش ُ خرمی / بیاراست بوی خوشش هر دمی

به خوبی چنان بخت ُ چهر ِ نکوی / به پاکی بپیراست هر شهر ُ کوی

تن میهن و مردمان است درست / گوارش، خورش را به اندازه جُست

گر رنگ بیگانه آید به تن / نژندش بپژمرده آن تهمتن

جداگانه خیم ُ به چند دستگی / گسسته بهی ها وُ همبستگی

همش کیش دشمن وَ اهرمنی / که مهمان بدها و بس ریمنی

پس آنگه همه شهر ایران گزند / ببیند چو سوزد «اوستا» وُ «زَنْد»

شکاننده، آشفته، پر درد ُ رنج / به اندام میهن، نه رامش نه گنج

یگانه بباید که آزادگان / جدایی گرفته ز بیگانگان

ایاری ِ بهدین به بوم اندرون / به دوری ز بیدادِ بددین ِ دون

میانه به مزداپرستان کدام / هرآنکو نه‌دارد دو رویی به دام

سرآمد، سراسر به ایزد نماز / یکی گشته با او به راز ُ نیاز

جدایی ز دیوان ُ هر بدکنش / که دوزخ نخواهد از آن بدمنش

به یادش بلندای پایه: بهشت / که نیک ُ  نه آلوده مهرش سرشت

میان جهانها به بالا وُ زیر /همین مام میهن بُود ناگزیر

گزرگاه مهمان چو روزی که پنج / به رنج ُ به گنج است سرای سپنج

هرآنکس که کوچد به بوم دگر / که آسوده گردد به سودا مگر

اگرچه به میهن کم است فرّهی / دل ُ یاد او، بسته دین ِ بهی

چو ایران نباشد جهان بی خداست / به گیتی، مهی را، ز ایران سزاست

چه خوش گفت ایزد به اسپنتمان / به گیتی نبودی اگر خان ُ مان

سراسر سوی شهر ایران شدی / که خوشتر و بهتر ز سامان بُدی

یکایک بر ُ بوم آزادگان / نخست شایگان، آذرآبادگان

چو آسور ُ بغداد ُ مرو است چنین / دگر بلخ ُ نیسای نیکو زمین

هرات است ُ کابل وَ میسان همی / که دشت ُ‌چکادش نباشد کمی

فراوان به چشمه چو گرجیسِتان / دگر همچو ارمن دگر سیستان

ری ُ میزن آن بوم که نامش عمان / دماوند ُ گنگ ُ ارنگ، مرزِمان

>امید عطایی فرد<

مثنوی مشی و مشیانه


>

داستان مشی و مشیانه

> سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا


چو خواهی که دانی سرِ مردمی / گیومرت خوانی به نیکی همی

فرو شد یکی تخمه ی پاک او / که خوانی سپندارمذ، خاک او

به سالش چهل چون گزارید چاک / به ده گونه مردم نهفته به خاک

برویید شاخی از آن آبِ پاک / گیاهش چو ریواس و فَرّ َش چو تاک

که پشتش به پشتش یکی مرد و زن / ز چسبیده پیکر، یگانه به تن

همان پنج ُ ده شد به برگش شمار / دو دستان نهاده به گوشش دو یار

به نُه ماه بودی به فرّ ُ کیا / نُهُم شد به رخسارِ مردم، گیا

جدا شد زن و مردِ نیکو سرشت / به گیتی نماینده باشد بهشت

«مشی» نام مرد و نخستینِ نر / که جفتش «مشانه» زنِ پُر هنر

بگفتا اهورا به زوجِ نخست / که: مردم شمایید، ببایست شُست

ز اندیشه از دیو ُ اهرمن ِ بدسگال / به داد ُ دهش، پیشه باشد روال

جهان را شما گشته مادر-پدر / به برتر منش آفریدم به در

منش را به گفتار ُ نیکو کنش / بدارید و دیوان کنید سرزنش.

به رفتن چو آن زوج آمد ز جای / به پیش اندر اندیشه آورده پای

به هم چشم ُ دیده چو بگزاشتند / شناسنده مردم بَرانگاشتند

نخستین کزیشان سخن بر دمید / به یزدان، سپاس و ستایش پدید

بگفتند: یزدان ِ جان آفرین / ازویست  گیاهان  ُ آب ُ زمین

همه جانور، اختر ُ ماه ُ هور / همه بوم ُ بر، ک‌او به پرهیز و سور.

چو بشنید اهرمن آن آفرین / بیالود اندیشه‌شان در کمین

پس آنگه بگفتند: ز اهرمن است / هرآنچ آفریده که بهرِ من است

چو آب ُ گیاه ُ چو باد ُ چو خاک. / به خرسندی اهرمن اندر مغاک

چو آن یاوه، بافیده گشت ُ دروغ / روان‌‌شان به دوزخ همی بی فروغ

به سی روز پوشش بشد با خورش / ز شاخ ُ گیاهان همی پرورش

به روزِ پسین، اندرون بیشه‌ را / یکی بز سپیدش به پشمینه را 

چو دیدند، مکیدند ز پستان اوی / مشانه به هرزه ببُرد آبروی:

کزین آبگون شیر بز از تنم / برفت رامش ُ بَد بدیده منم.

دروغی دوباره، نه بر راستی / چو گفتا پدید آمدش کاستی

برافزوده شد زور دیوان ِ شوم / بکاهیده مزّه، گیا را به بوم

ز یکسد برابر مگر یک نماند / که از ناسپاسی بر ایشان بماند

چو چندی به آب و گیا شد خوراک / بسنده نیامد نه شیر ُ نه تاک

ز بهر خورش، گوشت آمد به کار / همی جانور را بکرده شکار

به ماه دگر دیده شد گوسپند / سیه رنگ، پوزه سپید ُ به بند

کشیدند ُ کشتند ُ بریان همی / بغان را به یاری نمایان دمی

به شمشاد ُ کُنّار، گیرنده شد / دمادم ز اخگر، پزیرنده شد

یکی آتشی از دم گرمشان / ز نخل ُ ز کندر همه کـُنده‌شان

به آیین از آن گوشت، بهرش بکرد / سه پاره یکایک پیشکش سپرد

نخستین به آتش که گرما بداد / که: اینت ره ُ بهره وُ فرُّ داد.

دگر پاره ای را اَبَر آسمان / که: اینت همه بهره ی ایزدان.

فرا شد چو کرکس که گیرد به چنگ / نشد او به کامه، سگی بی درنگ

گرفت ُ ببرد ُ بخوردش چنان / نخستین به سگ، بهره‌اش استخوان

به آن جفت بودی به آغاز، گرم / ز پوشش چو پوستین بودی ُ چرم

سپس نخ سرشتند از آن پشم ُ موی / ز رشته ببافیده جامه، نکوی

دگر سنگ آهن به سنگِ گران / بسازیده تیغی چو آهنگران

به تیغ ُ به تیشه بریده درخت / برآراست چوبینه خان‌اش به بخت

چه چوب ُ چه خشت ُ چه سنگ سترگ / برآورده خانه پناهش ز گرگ

مشی با مشانه از آن ایزدان / به دانش برآورده کارِ جهان

به فنّ ُ به اندازه یازیده دست / نواده بیاموزد ُ چیره دست

بپیوسته پیشه پیاپی به پای / به آهن وَ کوزه به دوز ُ سرای

در آغاز، گندم برویید چهار / بلندای انگشت به باغ بهار

به خوشه درازا سه نیزه چو بود / به انبوه ُ شایسته، کشت ُ دِرود

ز ایزد برآموزه برزیگری / بگفتا به ایشان ز کاریگری:

شناسید نرگاو ُ گندم به ورز / که بهرِ شمایست نیکی ُ ارز.

چو دیوان ز ایشان ربودن بخواست / که گندم ز مردم ببایست کاست

اهورای مزدا یکی چاره کرد / از آن ایزدان را فرستاده کرد

بیامد یکی ایزدی سختکوش / که سازد ز گندم خمیرش به جوش

نگهبانِ خان ُ که نامش «هَدیْش» / که نان را بسازد به آیین ُ کیش

دگردیس بر سان یک آسیاب / بگردید ُ گندم به نان شد شتاب

به ایشان بیاموخت کشت ُ دِرود / که آرَد ز گندم به پختن و سود

چو افزارِ آس ُ خروشنده آب / و نیروی باد ُ همان آسیاب

سپس ایزد آن را نیایش گرفت / بگفتا به ایشان ز کار ُ ز کِفت

که: باشد ببالد که گندم چنان / ز ورزیدنِ زاده‌ی مردمان

همان سان به مردم شود یادگار / که آمد شما را ز پروردگار.

که یزدان به هدّیش بسپرده بود / کزو پارسایی چو بس دیده بود:

فرا شو به مشّی-مشانه ازآن / که ورزند ایشان به فرزند، نان

چو خواهد نباشد گزندش ز دیو / «اَهویِ نَوَر» را برآرَد غریو

دوباره به مَنثَر بباید سرود / به این پاره نان، آفرین ُ درود

که این نانِ گندم به فرزند باد / که آسیب دیوان به ایشان مباد.

.

ازآن ناسپاسی به آغازِ کار / ز مشی-مشانه به پروردگار

ستم را ستنبه بشد زورِ دیو / بر آن جفت آمد بسی رشک ُ ریو

زدند ُ دریدند ُ کندند موی / برآمد ز دیوان از آن کورسوی

به ایشان بگفتا به بانگ بلند: / شما مردمان را بشایست پند

چو خواهی که خاموش گردی به رشک / به اهرمن آور نیاز ُ سرشک!

مشانه چو دوشید از شیر گاو / پرستنده پیشکش فرا شد به داو

سوی گاهِ دیوان که بُد باختر / سیاهی چو دوزخ، نه گرم ُ نه تر

چو داده به دیوان دل ُ دیده باج / به کون، خشک گشت ُ به سردی مزاج

به پنجاه سالی که شد در شمار / به سردی بپژمرد ُخفته چو مار

به همبستری هم اگر آمدند / مشانه به نازا ببودش به بند

جهان را چو بودش به مردم نیاز / مشی با مشانه به راز ُ به ناز 

بگفتا ز جنبیدنِ شرمگاه / به هنگام دیدن به بستر و گاه

سخن شد ز لرزش به آغوش خوش / ز آمیزش و زاده‌اش، دیوکش

به نُه ماه آمد دوگانه به سور / ز مشّانه فرزندِ دختر و پور

چشیدند شیرین چو فرزندشان / ز بهر جویدن بکـُشتَندِشان

نبُد مهرِ نوزادشان را نخست / به گیتی از ایشان نه مردم برُست

بخوردند فرزند ز شیرینی اش / چو کشتن پسندش نبد دینی‌اش

اهورا به ایشان بیفکند چهر / که دل را گشاده گزارند مهر

پس آنگه زدودش ز زایندگان / نه خوردن ز گوشتِ تنِ بندگان

بنا کرده ایزد به پندارشان / که شیرین، پروردن است کارشان

ستودند دادارِ مزدا به کام / به زادن و پادن نهاده دو گام

«خَویْدودِه» خوانی، خوشش خاندان / که مردم ز زوج است همی جاودان

ز مشّ ُ مشانه همی جفت جفت / به شش شد شماره زن ُ نر، نخست

که زایش ز هر زوج آن، نو به نو / دو گانه زن ُ مرد، نامش شنو

«وشاک» ُ «سیامک» برآمد نخست / فروزنده مردم ازیشان به جفت

وزیشان «فره‌واگِن» ُ «فرّه‌واک» / نوازنده گیتی به آوای پاک

پدیده ازیشان چو پانزَه به جفت / به نُه (۹) گون رفته به رازی نهفت

به کـِشتی که نامش به آن گاو کرد / که «سَرسوگ» بودی به «فراخکرد»

گزارنده خیزاب ُ ناو ُ کشش / ز کشور به کشور شمارنده شش

میانه چو «خونْرَث» به شش کشورا / نژاده به فرّ کیان سروَرا

که ایران به «هوشنگ» شد بی زیان / دگر «تاز» بودی سرِ تازیان

به سوم «مَزَنْدَر» همان مصر ُ شام / دگر بوم «روم» ُ به «سلم» است کنام

چو «توران» ُ «چین» ُ چو بومِ «گوای» / چو آن سوی «سند»ش که هندو به پای

به «خونرث» که بودی نژاد سپید / ازین شش به آبادی بهتر پدید

دو وُ بیست ُ سد با هزار است ماه / مشی با مشانه بزیستند گاه

سراسر همه مردمان زمین / از آن دو به دوده ابا آفرین

برآموخت برنا ز راه خرد / تبارم نژاده گیومرتِ رد

سپندارِمیتی چو مادر بوُاد / پدر هم اهورای سرور بواد

ز «مشّا» و ُ «مشّانه» باشم به هست / که آن «مردِ گیتی» بر این دوده بست


سروده ی امید عطایی فرد

داستان گیومرت / سرایش: هیربد سوشیانت مزدیسنا

>

داستان گیومرت

>

.

گیومَرت بودی نخستین به جان / که جاوید، مردم بمانَد جهان

کیان را از آن «کی»: سرآغاز بود / به گیتی ازو زندگی: ساز بود

یکی «گوی ِ زرّین» بُدی از سپهر / نژادش وَ تَخمه: ز خورشید ُ مهر

گیومرت شگفتی ز گیهان گزشت / ز مینو: زمین را برآمد به دشت 

از آن گوی روشن، نگاریده هر / زر ُ سیم ُ آهن، وَ سنگ گهر

دگر هم بروییده آبش گیاه / ازآن پیش ز اهرمنش شَد سیاه

ز تخمش بسی جانور شد پدید / به پیوندِ مردم، هماننده دید

به نام گیومرت، کاوش بسیست / که چون او به گیتی نه دیگر کسیست

در آغاز بودی گزارش به نام / که زیستن و گفتن به گیتی کنام

«گئو»: نام ِ گیتی ُ گاو ُ گیاه / گیومرت شد «مردِ با جان» ُ جاه

«گـَیو» را چو گویا وُ هَم زندگی / گیاهی ازو شد به پایندگی

«مشی» با «مشانه» از آن ریشه بود / شگفتی ز دانش به اندیشه بود

دگر «مَرت» را مَرد ُ مُرده شناس / به تازی چه موت ُ چه آدم چه ناس

ز دیوان چو رفتش ازو زندگی / بشد «مَردِ میرا» ز فرخندگی

ز گِل زاده گردید، در گِل بشد / پدروار، جان ُ تن ُ دل بشد

پزیرنده دانش ز یزدان پاک / نخستین گیومرت، آن مردِ خاک 

سراسر سزاوار اندر زمان / گزیننده دین ِ بهی را، دَمان

که با خوب اندیشه، گفتار ُ کار / به پیکارِ اَهرِمَن ِ نابه‌کار

چو بهدین به چهرِ اهورا نمود / به خیم ُ به خوی‌اش به «بهمن» غنود

از او شد به دیگر بغان، ایزدان / از ایشان سوی «مردِ گیتی» روان

به نیروی اندیشه، آموختش / ز گفتار یزدان برافروختش

به هستی ِ روشن که هست جاودان / بهشتی که خوانیش گرّودِمان

گیومرت آمد به گاهِ سپند / که درسش درستی چو امشاسپند

به مردم که باشند پیوند اوی / ببایست پیمان ُ پس آبروی

ز اندرز مزدا به پاکیزه پند / درستی منش را چو «مینو سپند»

به پیکار اهرمن آراست گاه / به پرهیز ُ پاکی، چو پوینده راه

فرستاده اهرمن بدسگال / کزآن دیوِ مرگش شود چون زگال

ز بیماری هرگون بگردد هزار / بمیرد به زاری ُ درد ُ نزار

ز بخت ُ سپهر ُ خدا و زمان / به سی سال بودی به جان ُ روان

سرانجام پیکر به خاکش فشاند / چو ایزد روانش به گاهش کشاند

پس ِ او برفتی «گئوش اورَوان» / بگفتش به آوای زار ُ نوان:

تو از آفریده چه برگاشتی؟ / و سالار ایشان که را داشتی؟

بدانگه که آمد ز دیوانه مرگ / گیومرت گفتا به آن دیو کـَرگ:

ز گیتی که پُر دشمن از تو، من است / جهانی رَوَم آنکه بس روشن است

به اینجا اگر سخت ُ آشوب ُ رنج / به آنجا در آسایش ُ ناز ُ گنج

ز بد، بدتر آید تو را بدتران / چو زاید «زراتشتِ اسپنتمان»

تو را با همه دیو ُ دد با دروغ / زداید، کند این جهان پُر فروغ

که دینش بماند که تا رستخیز / بدی را نداری ابا جَست ُ خیز.

چو رنج ُ شکنجی گران شد به دیو / ز گفتارِ آن مرد نیکوی نیو

چو مرگ بر گیومرت آمد سراغ / بخفت و خموشش یکایک چراغ

ز انگشتِ کوچک از آن پای راست / «هریمن» نخستین ز گرمی بکاست

سپس چون گرسنه دل او بکرد / اهورا از او هم بکاهید درد

به گوشت ُ به روغن بپرورده بخت / که جانش به سینه بر ایستاده سخت

نرفتش به پس مرگ ُ آمد به پیش / شتابان به شانه سرش گشته ریش

ز پیکر پریدش همان روشنی / چو پتکی که آید به هر آهنی

که سرخ است ُ گرم است ُ روشن به گاه / که رنگش ز کوبش بگردد سیاه

به گیتی همین شد به شیوه کنون / که مردم چو افتد به خاک ُ به خون

خزنده ز پایش که تا سینه‌اش / ز اهرمن ُ مرگ ُ آن کینه‌اش

به سینه که سختر بگردد چو جان / فریبنده گردد به آن مردمان

که بیمار یابد به کامش خورش / امید است به بهبود ُ آن پرورش

به ناگه به زودی سرآید به رنگ / نه جانش بمانَد نه جای درنگ

.

گیومرت چون زین جهان درگزشت / شنو از تبارش یکی سرگزشت

که تخمه چو از مردِ گیتی بریخت / ز خورشیدِ روشن بپالود ُ بیخت

دو بهرش نگهدار: «نَرّیوِ سنگ» / دگر بهره «اِسپَندِمَذ» بی درنگ

سرشته سراپای پیکر به هشت / ز سر: سرب ُ از مغز: سیم‌اش به دشت

ز خون: شد چو ارزیز ُ زر هم ز: جان/ فلز «روی» بودی از آن: استخوان

ز آبگینه: پْیْه ُ ز پولاد: پای / سراسر «سپندارِمیتی» به جای

ز «گِیمَرت» بودی سرای سپنج / رده جانور شد همه بیست ُ پنج

به موی ُ به پر همچو شبکور ُ خَرس / و یا دنب ُ سینه برآورده ترس

ز آب ُ زمین ُ ز آمیزشان / دگرگونه آمد به نام ُ نشان

دگر همچو مردم نژادِ ژیان / به ده گونه آمد همی بی‌زیان

نخستین به روشن «گِیومَرد» بود / که تا نــُه تبارش چو او مرد بود

دهُم شد فروتر از آن مردمان / به نام ُ به پیکر: «کپی»‌اش بخوان

چو بوزینه مردم نمودار او / نه آباد ُ دانش، نه گفتار او

که دین بر گیومرت بودی نخست / شناسای ایزد چو دل را بجُست

دگرگونه هستان چنان داستان / برانده ازآن سرورِ راستان

پیاپی پدر با پسر خوانده مرد / نخست تا نهم را چو «گیّویِ مرد»

نواده همانش که بُد واپسین / گزارنده داند چو شاهِ زمین

به خواهش به پیشش همه مردمان: / نخستین تو باشی چو شاهِ زمان

به داد ُ به رادی، تویی برترین / به شهر ُ به شاهی، تو نیکوترین

خرد داری، دانی رهِ راستی / به دوری ز رشک ُ کژی، کاستی

بگیری همه کار ما را به دست / ازآن پیش که ما را برآید گسست

به پیش تو مهتر، سراسر کِهیم / به فرمانت اندر که گردن نهیم.

گزارندگان، گفته‌اند داستان / گیومرت شاهنشهِ باستان

«دماوند» بودش به تخت ُ نشست / تنومند ُ زیبا و نیکو به دست

بفرمود مردم به گاهِ خوراک / چو خواهد که تن را بپروَرد پاک

نه‌گوید سخن هم نه ورزد به کار / که خاموش باید خورش را شکار

به خوردن چو گفتار آید به هم / تن ُ هوش ُ جان هم بگردد دژم

یکایک ز اندام ُ نیرو وُ چهر / گسسته بسی زور ِ پیروز ُ مهر

گیومرت آورده آیین ُ داد / بخواندند او را شهِ پیشداد

ز «بابِل» به «بلخ» ُ همان «بامیان» / به فرمان او شد زدوده زیان

ازآن پیش که اهرمن آید به جنگ / نه بودی به گیتی کسی را به تنگ

توگفتی که خواهر بُدی میش ُ گرگ / و همگام ِ آهو چو شیرِ سترگ

که در آفرینش ز دین بهی / سپاسش به دادار ُ آن فرّهی

منش چون برآموخت از کردگار / بگفتا به مردم ز پروردگار:

سرآغاز دانی سزاوارِ خویش / نگونسار دیوان به آیین ُ کیش

همه آفریده ز دادار پاک / سرشته به نیکی از این آب ُ خاک

بهین چاره جویی به فرجام کار / که جانت به برتر شود رستگار.

کنونت که اهرمن است در کمین / که بیمار گردد به مردم، زمین

گیومرت را هرکه پیوندِ اوست / به نیکی کنش را برآرد به دوست

که ویژه به واژ ُ به گفتارِ پاک / دل دیو باشد نژند ُ به چاک

برفته گیومرت، «گرّوْدَمان» / درستی به گفتار او هر زمان

به «اَخْوِ نکو» وُ به رامش رسید / خوی نیکِ امشاسپندان بدید

پس ِ او از آن رو بیامد پیام / که از هر فرسته، جهان را به کام

یکایک پیمبر ز دین بهی / ز آشتی ُ مهرش شود آگهی

همانا زمانه که شد بدترین / بیالود نفرین ابا آفرین

به کیش ُ به آیین بسی مردمان / به دین ُ به دادارشان بدگمان

به داد ُ دهش، مایه‌ی مینوی / نیازش به خوبی، میانه‌روی

فرا آمدند دین‌داران ز راه / به نیروی برتر کنش را به گاه

.

بپرسید زرتشتِ اسپنتمان: / نخستین به دینت که شد بی گمان؟

بگفتش اهورا ز دین بهی: / ز آباد، مردم نباید تهی

که از آفریده نباشد گزیر / چو خواهد که دیوان برآرد به زیر

نیازست همیشه به نو در جهان / گیومرت بودی چو شاهِ مهان

پزیرنده دین ُ گزارنده کیش / بن است ُ به ویرایش ِ بومِ خویش

به فرجامِ گیتی به دین‌آوری / «سئوشانس» آرَد سر از یاوری

که اویست بزاده ز مردم، پسین / به کام ُ به ورج‌اش خدایی پس این

که پیراست، هستی ز کردار خویش / انوشه به رامش ز سالارِ کیش.

بگفتا زراتشت از آن بختیار / کنشها به پیروزی آورده یار

که: خُرم گیومرت، امشاسِپند / چه گیتی چه اندر سرای سپند

فرا شد از او تا که گفتارِ راست / چشیدن چه بودش که اندر نکاست؟

اهورای مزدا به پاسخ بگفت: / که دشمن چو در ‌آشکار ُ نهفت

به کار ُ کنش شد جهان بدترین / هماوردِ «گیمرتِ» باآفرین

پس آمد به چاره که باشد به خاک / که گیتی به ویژه شود ناب ُ پاک

پیمبر تو آیی پزیرای دین / همان رستخیز ُ به آن، تن-پسین

سپاریده مردم به گرّودمان / کجا دین ِ نیکوی اسپنتمان 

از این رو گیومرت بودش به کام / چهارش چو چاره ببردش به نام

یکی سگ که زرّینه گوش است ُ گـَشن / به «چینوَد»، خدایان چو «مِهر» ُ چو «رَشن»

دگر آذری او که نامش «گشَسْپ» / که کیخسرو با او بتازیده اسپ

به سوم درختی چو «هوم سپید» / که «دریای وَرکش» از او بردمید

چهارم چو گاوی به زیرِ زمین / «سریسوگ» ُ «هَذْیوش» خوانی همین

ز بهر کنشهای نیکوی او / که بودش گیومرت بر آرزو

«گـَرَزْمان» بهشتش همی داده‌ام / که هستی ِ نیکو از آن زاده‌ام

بگفتا گیومرت دستورِ راست: / کزین دو هماورد، دیو است به کاست

پزیرش ز اهرمن است نادرست / کزو راستی را نشایست جُست.

بگفتا اهورا به اسپنتمان / که بی مرگ ُ پیری بُدی این جهان

شمارش زمانه به سی شد سده / سرآمد، نگون شد ز دیوان، زده

ازیشان گیومرت آمد به خواب / تن‌اش خیس ُ آب ُ نبد آفتاب

چنان شد درازا که «یثّا اهو» / بخوانم وَ بینم که خیزد رَتو

چو برخاست گیمرد ز خُفتار خود / سراسر بدیدی به آزار خود

همه دیو-سایه جهان را پدید / چو «واستْرَم» گفتم، همه ناپدید 

ازیرا که دین بهی را سرشت / ز تخم گیومرت آمد به کِشت

کزو آن که رهبر به فرمان بشد / به کیش زراتشت، سامان بشد

نخستین گیومرت بود ُ پسین / به «سوشانس» باشد ابا آفرین

میانه به دوران، زراتشت بود / که دین بهی را ازو پشت بود

به گیتی نه‌گردد کسی را، ز مرگ / گریزنده گاه ُ گزارنده برگ

نه بودش به چاره چو «مردِ نخست» / که شاهِ چکادان، نه راهی بجُست

هزاره به سه، گرچه بودش گزار / تن خود به دشمن رها کرده زار

.

شگفتی دگر داستانی شنو / ز کار گیومرت گردیده نو

نخستین ِ مردم همان شاهِ کوه/ به فَروَهْر بودی بسی پرشکوه

به البرز بر تارک ُ بر چکاد / فکنده چو سایه در آغوش باد

اهورای مزدا به امشاسپند / که هفتان ببودند گفتا به پند:

نگهبان بگردید با زین ُ برگ / نه‌سازد گزندش همان دیو مرگ

بزرگی ُ خوبی همی استوار / که فَروَهرِ پاکش بود شاهوار

مبادش ز اهرمن پُر زیان / تباه ُ نگونی، روان ِ ژیان.

به فرمان، فرا شد هفت امشاسپند / به آژیرِ مَردش به دور از گزند

نه خفتار ُ یک دم به آسودگی / مبادش ز دیوان که فرسودگی

پس آن ناخجسته به مینو پلید / به کردارِ بد شد به سویش جهید

نهانی برآمد همان دشمنا / فریبنده، ریمن، چو اهرمنا

به فروهر گیمرت پراکنده کرد / تو گفتی که نادیده دود است ُ گرد

به هفتان چو آمد از آن آگهی / تبه شد وَ تیره همان فرّهی

کزآن دیو آمد همی ترس ُ باک / پلشتی به نافِ گیومرتِ پاک

برفتند زاران ز آزارِ دیو / به درگاه یزدان ِ گیهان‌خدیو

شنید ُ به ایشان به پاسخ بگفت / اهورای مزدا ز رازِ نهفت:

به هستی، شمایی به خوبی بزرگ / ز آغازِ گیتی شناسم سترگ

زدایم از آن دیوِ دیوان ز بیم / شما را که مینوی نیکید ُ خیم

بشویید ناف ُ ز فروهر اوی / ببُرّید زنگارِ آن رنگ ُ بوی.

چو شد پاک فرّه ز امشاسپند / گسسته ز دیوان چو جادو وُ بند

به یکسو وُ گوشه نهادند ناب / روانش برآسوده آرام ُ خواب

اهورای دانای نیکوتوان / برآورد بانگی هم اندر زمان

به مینو سگی بود زرّینه گوش / بگفتش: به رفتن شتابان بکوش

سوی «رشن» آن ایزدِ راستی / ترازوی «داد»ش نه بر کاستی.

همان دم بیامد سگ زردگوش / ز بانگش ز دیوان شده تاب ُ توش

که نادان چو اهرمن بدسگال / که دزد ُ تبهگر بسان شگال

به دوم چو سختر شنیدند بانگ / به اندوه ُ وارون، نابُرده دانگ

فتادند دوزخ به بیچارگی / از آن پاس ُ بانگِ سگِ خانگی

وزآن پس ز دادار بودی به پاس / به نافِ گیومرت ُ شد پُر سپاس

که امشاسپند گرچه بودند هفت / به تنها ازو شد چنان کارِ تفت

به چینوَد، گزرگاهِ نیکان - بَدان / تو آن سگ، نگهبان ِ آن پل بِدان

به فرمان مزدا به زرتشت پاک: / سگان را به خوبی فزونتر به خاک

به خرم بداریدش آن پاسبان / به گیتی وَ مینو، زمین ُ زمان

به تنّ ِ پسین ُ همان رستخیز / روان را ز آمار نآید گریز

سه شب را به پاداش ُ پادافره / گنه را به دوزخ بُود یکسره

تو گفتی که آن سگ، چهار است چشم/ به پرخاش ِ دیوان، خروشنده خشم

روان‌های نیکان ازو در پناه / به گیتی به سگها نه‌برده گناه

مگر آن که سگ را بس آزرده کرد / ز چینود درافتد به دوزخ به درد.


سروده : امید عطایی فرد