۱۴۰۴/۰۹/۱۵

مژده ی نوروزی

برگه ی دار و درخت، سبزه به خاک آورده  رخت

روز هرمزد از بهار، جام جم است در آسمان 

زر برافشاند سپهر، آفتاب هور از روی مهر

گویی آمد موبدش، زرتشت پور اسپنتمان

روز نو شد در جهان، جشن کهنسال شهان 

آمد از سوی بغان، کیش شکوفای مهان

غنچه های ارغوان، بلبل بسان ارغنون

بانگ خنیای سروش، دل داده بر راه مغان

خوانچه در هر خانه ای، سبزه ز هر گون دانه ای

خوش ز امشای سپند، هفت است به سینی چیدمان

خشک و تر باشد خورش، شیر و می و هر پرورش

مژدگانی از هژبر، ژرفای جان است ارمغان

روز پیروز است همی، سالی به یک روز است دمی

شاد بادا شهریار، هم کشور و هم مردمان 

جشن بی همتای ما، ایران خوش آوای ما

در پناه ایزدان، زنده بماند جاودان

{امید عطایی فرد}




۱۴۰۴/۰۷/۲۳

اخو (اهو) چیست؟. / هیربد سوشیانت مزدیسنا


 سرایش امید عطایی فرد از اوستا.

* اَخْ‌وْ (اَهو):

دگر هم به مینو وُ گیتی چو «اَخ‌ْوْ» / که کارش گرانمایه باشد نه سهو

هماره روان ُ تن مردمان / ازو شد به اندرز، اندر زمان

که: نیکی کنید، از بدیها به دور / به رشک ُ به خشم هم نباشید کور

هوس از هواخواه، کاهد شکوه / به اندوه فردا نباید ستوه.

به یاری بخواهد دگر مینوان / ز بهر نکویی به تن با روان

که پاکیزه اخو است زِ هر گون پلشت / که تن را بخواهد بهی سرنوشت

به دیده ببایسته فرمانروا / مرا چون خدا وُ به کارش روا

اگر اخوِ کس باشدش بی گزند / ز بدها نیایدْش سر را به بند

هرآنکو که اخْوَش نه سرخوش بُود / به هر چیز ُ کاری به ناخوش بُود

زراتشت باشد چو اخْوْی به دین / همان اخو ایران: شهی بر زمین

به پرهیز ُ پاکی بُود مَنثَرا / که اخو است مردم به هر دو سرا

همان مینوی اخو نیک ُ سپند / روان است که هم‌بهرِ امشاسپند

که دارد خدایی ز یزدان پاک / که با آب ُ آتش دگر باد ُ خاک

بگردد به گیتی بسان کمند / بخوانند اخوِ‌نکو: «هست‌مند»

به افزار گیتی شده خویش من / اَویژه پناهم از آن اهرمن

چنان «اخوِ هستمند»، بی مرگ ُ بیم / بخواهد به خوبی: خرد، خوی ُ خیم

ز امشاسپندان به اخو: میهمان / وهومن که نیکومنش در گمان

بدانی که اخو است زبان، مینوی / «اهو» شد سخن گفتن پهلوی

«اهو» را، اهورا چو آهی کشید / که هستی ز نیستی برآمد پدید

«اَهَیَه» همانا خدای جهود / یهوه به جان ُ به آوازه بود

که «اَه» شد گزارش چو «جان ِ جهان» / که بُن بُد ز مینو، روان ِ نهان

نیاید به پهن ُ بلندا وُ ژرف / سخن هرچه گویی ز اخوْ ِ شگرف

برآورده مَنثَر نخستین سخُن / بگفتا اهورا، اهو را به بُن

سرآغاز ِ هستی ز آوای اخو / که یزدان پرستی، دل‌آرای اخو

همان اخو مردم به ذات و به خود/ به تن اندرون، آنچه بد کالبد

به بینش چو ناب است و فرزانگی / که پاک است منش را، ز دیوانگی

بپیوسته اندیشه را استوار / خرد را به کرفه، شد آموزگار

که فرزانه باشد به دین، بهترین/ پرستنده، پیروز و با آفرین 

به مهمان بهمن، دگر ایزدان / پیامد ز اخو است سود ردان

 که همراه و همسو به اندیشه، باد / گناهان، دروغان، نه در پیشه باد

.

به برتر و مهتر به روی جهان / بود رستگاری به درمان، روان

برافزودن اخو ُ دور از گناه / بزه را شناسا، خرد را پناه

به کرفه چو رُخ آوَرَد هوشیار / توانا وُ دانا روان راست یار

که اخو است ُ هستمند باشد به نام / به جان ُ به پیکر کجا شد پنام

خدایی ز نیروی یَزْد ُ بغان / به کام ُ به دانش دهد ارمغان

به مردم چو باشد تبار ُ نژاد / ازآن ایزدی تخمکِ خانه‌زاد

به سامان، همان «اخو ِ هستمند» ِ اوست / درستی به وسپورگانی ِ دوست

گزارش ز مردم چنین است هان / «خداوند ِ تن‌مند» ِ دارا جهان

دهش را خدایی به مردم چراست؟ / نَوَردَد به گیتی همی راه ِ راست

به پاسخ چو پویی، پدیدست چون / ز مردم بباید که دیوان، نگون

همه آفرینش، به سالار شد / همان کام ُ دانش پدیدار شد

بیاموخت ُ آموخت با دیگران / به جنگ ِ دروغان، سپاهی گران

هماهنگ ِ ‌پیکار تا رستخیز / به پندار ُ گفتار ُ کردار ِ تیز

که دادار باشد توانا همه / به مینو وُ گیتی، به مرد ُ رمه

دهستان ُ کشور، کده، شهر ُ سَغ / خدایی به مردم شد از سوی بغ

توانا وُ آگاه، بهره به هر / به نیکی تراشید ایزد گهر

خردمند مردم، خدای خودند / به خوبی خرامند ُ دور از بدند

هرآن شه که باشدْشْ نیکو به رای / چو جم خوانی او را که: بهمن‌خدای

مگر آن که دل را به دیو است جای / همانند دهاک ِ دشمن‌خدای

.

به بخت است ُ بهره، همان سرنوشت / برآراست گیتی ُ برتر نِهِشت

به مینو تو برتر، کنش را بِدان / که مردم به کوشش شود بی گمان

ره رستگاری به پُرمایگی / چو خواهی به خود هم خداپایگی

همه مایه گیتی که آید به بار / سراسر به نزد بغان وا گزار

به پرهیز ُ کوشش نبیند گزند / روانت به بهتر شود سودمند

هرآنچش که سازنده بودش جهان / به گیتی بخواهد همه ایزدان

بمانده به مردم ز کیهان دو بن / چو از آفرینش برانی سخن

یکی: «بخت ِ ایستنده» کو ماندگار / دگرگون نه‌گردد به هر روزگار

دگر: «بخت ِ بغ» بوده اندر گزار / گهی باغ ُ گلشن، گهی خارزار

بپیوسته بر هم به پویش دو بخت / یکی مانْد بر تخت ُ دیگر برفت

همان سان «خودی» را به مردم دو تاست / به مینو وُ گیتی همش رهنماست

روان است به اخو ُ ز یزدان سرشت / چنین است به مینو یکی سرنوشت

که یکتا، یگانه چو دامن‌کشان / به امشاسپندان شده هم‌نشان

به مادی‌جهان آنکه گیتیش نام / به پیکر اگر اخو، نآرَد کنام

تو انگار مردم که چون گوسپند / نه ایزد شناسد نه امشاسپند

بباشد بسان دگر جانور / که از گوهر اخو، بی بهره‌ور

که اخو ُ خدایی از آن ایزدان / ببایست ابزارِ «هستی‌تنان»

خدایان به اخو، تار هستی تنند / اگرچه به هستی همی بی تن‌اند

همان «اخو ِ هستی ِ نامرگ‌مند» / ازآن پیش ک‌اهرمن آید به گند

خودی، ذاتِ مردم به سامانه بود / بدانگه گیومرت، جانانه بود

تهی بوده دیو ُ، جهان بوده پاک / که جاوید مردم بر این آب ُ خاک

چو آلود گیتی به کین ُ به خشم / بمردی گیومرت، بربسته چشم

وزآن پس چنان اخو ُ جان ِ جهان / از آن «بخت ِ ایستنده» اندر نهان

بشد «اخو ِ هستی ِ میرا» همی / بر آن زخم ِ مرگش نبُد مرهمی

همان «برق ِ زنده» که «گویا سخن» / ز اخو ِ خدایان، رخشیده بن

گیومرت گشتش به مردم، پدر / که میرا ز دیوان برون شد ز در

گــَ‌یو را گزارش کند زندگی / دگر هم بداند به گویندگی

چنان «بخت ِ ایستا وُ مانا» ببود / که تا دیو آمد و جانش ربود

سپس «بخت ِ بغ» بود ُ گردنده فال / به دادار باید فروتن به هال

«مشی» با «مشانه» به آزادگی / چو ترسا به ایزد کند بندگی

به دین ِ بهی کار پر سود کرد / که نیکی به پیوند فرّاشگرد

«سیامک» و «فرواک» با چند ُ چون / از ایشان فرا شد به سودِ کنون

چو بایست پیوندمان رستخیز / که مردم بمانَد ز سختی ُ تیز

ز «ویکرت» بودی کشاورز ُ باغ / رمه را بپرورد هامون ُ راغ

که ویکرت: نامش ز «ورزنده کرد» / برادر به هوشنگ، او خانه کرد

به اخو ُ به شاهی که وسپورگان / گزارش همان نام هوشنگ خوان

ز تنّ ِ گیومرت تا تن‌پسین / به سامان ُ راه ُ به رای ِ گزین

به دام ُ به مردم، گیاه ُ رمه / دهش را روش، پُر زِ مایه، همه

به پنج است پایه، سرای سپنج / به گیتی، پُر انگیزه رنج است ُ گنج

یکی: دانش ُ بینش ُ استوار / ز دین بهی شد به هر سو سوار

دگر: از گیومرت شد زندگی / سخنها، زبانها و گویندگی

مشی با مشانه به ایرانه رای / به سوم: که آگه ز ارج ِ خدای

سیامک و فرواک، سودِ نبرد / که مردم بپاید به فرّاشگرد

چهارم: بدیشان بُدی شاخ ُ زاد / بمانَد به دوده، نه‌میرد نژاد

به پنجم: خورش را، ز «ویکرت»: یار / ز هوشنگ، فرهنگ ِ هر شهریار 

.

گزارش به اخو ُ اهو بُد به دین / نه میرنده مردم شود در زمین

که زنده بمانَد به آب ِ تنی / همان شُسر ُ گشن است نر را منی

از آن «اخو ِ مردم» بخیزد سپاس / به پاداش ِ کرفه کجا بوده پاس

که بر «اخو ِ یزدان»، گنه بسته راه / چنان آک ُ زشتی، منش را به چاه

ز اخو بوده کرفه به کامه رسد / سروشان ِ دانش، ترانه رسد

 نگهدار ِ اخو است همان بهمنا / که دورست اکومن وَ اهرمنا

.

بزاییده نیکو همه دانشی / ز «آسن خرد» بوده هم رامشی

از او اَخوِ مردم بگشتش فراخ / که بهمن به مهمان‌ش دارد به کاخ

به پس رانده از اخو، دستِ دروغ / سراسر منش شد که اندر فروغ

همان اخوِ مردم، خودی اش منش / به بینش برآورد بی سرزنش

بشست ُ بپالود از هر گناه / به کرفه که بردش به نیکی پناه

برانگیخت بهمن ابا ایزدان / که همسو به اندیشه، اخو است چنان

درآمد بخواهد به فرزانگی / به مینوی بینش شود پایگی

برآموخت آسن خرد با سرود / به گوشش بپیوست دین را درود

به دوری ز رشک است ُ آز ُ هوا / نه ننگ است ُ کینه، نه هر بد روا

سپاس‌ات ز یزدان به پاداش کار / از آن اخوِ مردم شود رستگار

که اخو است اَویژه خودی را به خویش / نهادینه مردم به پاکی ِ کیش

گزیننده باشد همانا خرد / خداوندِ جان است ُ فرمان بَرَد

ز ایزد که باشد جهان‌شهریار / خرد را به اخو است آزاد ُ یار

روح و روان در اوستا/ هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

*روان:

.

کنون بازآیم به کارِ روان / که بی او تن ُ پیکر ما نوان

سه باشد روان در جهان ای شگفت / یکی اندرونم یکی در بهشت

میانه به این دو «روان»، شد روان / تو گفتی که ساربانی نه با کاروان

بگوید روانی که «اندر ره» است / به تن آنچه نیکو و یا بی‌رَه است

پیامش ز پردیس ُ روح ِ بهشت / به گیتی روان را ببایست کِشت

نهالی که بارَ ش پر از راستی / روان ِ تنم را نه بر کاستی

به خواب است ُ بیدار، اندرز ُ پند / پیامی که آید ز گاهِ سپند

چنین از روان ِ بهشتی به ماست / به آژیر ِ کژها به تن رهنماست

به هنگام، گفتن سخن را درست / چه شایست، ناشایست اندر نخست

به هر چیز، اندیشه را با خرد / ز فرزانه، نیکو چه اندر خورَد

ز پردیس ُ دوزخ به هنگام خواب / نماید یکایک رسد آفتاب

هرآنکس به گیتی نکو بـُد توان / ز کار ُ بزرگیش باشد روان

به مینو همان سان به سود است راست / سزوار ِ نیرو اَبی کمّ ُ کاست

که گفتا به زرتشت، ایزد که: روی / روان را به هفت است با رنگ ُ بوی

یکی را به آوا وُ دیگر بهی / که سوم به یاریگری، فرّهی

چهارش چو بخت است ُ پنجم رواج / همان فال ُ گستردنی را به واج

ششم استوار ُ همیشه به پای / به هفتم که فرمان بدارد خدای

روان را به هر رخ سه چشم است کنام / همانا به هر یک رخ‌اش هفت نام

.

روان را چو گردونه‌ران بین نشست / که راننده‌، آن‌اش دو اسپان ببست

هرآنگه هماورد، گردون شکست / چونان است که از تن، روان را گسست

اگر کار ِ نیکو بـُدی با روان / و نیرو هماهنگ با ایزدان

بسان سپهدار پوید سپاه / به پردیس، پیروز ُ افسر به گاه

به سر، تاج ُ جاوید اندر بهشت / برآسود ُ شادان به بُن در سرشت

مگر آن که دشمن، روانش ربود / دلش را به خیره ز ایزد زدود

به سستی ُ بیکار ُ هم خودسری / ز دیوان گمانش به خودبرتری

فریب ُ تباهی برآید بر اوی / به تنها بمانَد در آن تیره‌سوی

دروغ است ُ دوزخ همانش مغاک / به زندان، روان ُ تن‌اش هم به خاک

گروگان به اهریمن است ُ به درد / بمانَد که گردد که فرّاشگرد

مگر آن روانی که نیکو نشان / که نامش به گیتی همی گـُل‌فشان

روان را بباید که داری سپاس / به پرهیزِ تن از گناه است پاس

که تن بر روان شد چو افزارِ اوی / چو اسپ ُ سوارش به برزن وَ کوی

روان گر بگوید به تن راه ُ پند / از اینش خدایی به مزدِ سپند

وگر سرکش ُ تنبل ُ در گناه / رها کرده تن را به فرسوده چاه

به پادافره، بد ببیند روان / که آسان نیرزد اَبَر پهلوان

چونان است که آخورسالار ِ شاه / به اسپش نموده چو فرهنگ ُ راه

پس آن اسپ، دانسته رفتن و راه / به آخورسالار مزدش بساخت

نه‌داند اگر اسپش آموختن / نه پاداش ِ شاه است بر او توختن

«خودی» را به مردم که خوانیش «ذات» / به کار است کامش و یا بوده مات

بسان سوار است که اسپش به گام / پس ُ پیش تازد به دست ُ لگام

«خودی» را به نیرو، خرد گشت یار / به کام است خرد، یاور ُ بختیار

به سرکوب ِ دشمن شود رستگار / چو اسپی که داند ز آموزگار

گـَهی را به تازش، گهی پس نشست / به پرهیز ُ پیروز، پیکان به شَست

هرآنکس خرد را ربودش ز خود / ز بی دانشی کام او تیره شد

همی خوار ُ زار ُ همی زیردست / هماورد: بالا وُ او: دون ُ پست

توگفتی که دشمن به اسپش نشست / همان اسپِ خود را به دوشش ببست!

تو تن را، ز بیرون ُ هم اندرون / بِدان‌اش به دانش چه بوی است کنون

درون، بوی خوش را، ز چهر است ُ‌خوی / ز آز است تن را به گندیده بوی

چو گوشت ُ مـِی ُ نان، به اندازه بود / خورشهای خوشبو، تن‌ات خانه بود

به سرگین ُ مردار ُ گوشت ِ پلید / درونت هوا را به گند است پدید

بر این گونه جان را، ز بهمن بِدان / که مهمان خوشبوی ُ فرخ نشان

اکومن چو جنبد به جان اندرون / ز یاوه بیالاید آن را کنون

به دوران ِ آمیزش نیک ُ بد / به سامان، جان را، ز پیکر بُود

که پاینده از تن ببودست چهر / نه از دیوِ آزَش فرو مرده مهر

وگر آز خواهد به چهر، چیرگی / امرداد ُ خورداد، بیگانگی

ببندد ره خورد ُ نوش ُ تپش / شود چهر، بی آب ُ بی پرورش

نه سامانه جان است به تن، ساز ُ برگ / نه هوش است ُ توش است، که روی است به مرگ

به دوست ُ به خرسند با ایزدان / به برتر بباشد همانت روان

که مهتر به رامش، دگر جایگاه / هم او شد به کار ُ به کرفه، گواه

که بیشتر به دانش همانش توان / همانند زرتشت ِ اسپنتمان

چو وارون باشد به بدتر روان / بغان را به درد ُ خوشش دشمنان

نگون بخت ُ رنجور در دوزُخ است / توان را به برتر نه بر فرُّخ است

بزه را به کامش کند آسیاب / دل سنگ ُ کشتن چو افراسیاب

.

چو دانی به «هستی ِ روشن‌روان» / روانه گناه است ز اهرمنان

برآلود اندر دروغ ُ تباه / ز بنگاه ِ تیره برآمد سپاه

همانا به مردم، روان بوده جام / به نیروی دانش برآورده کام

که همره چو ابزارِ هم‌گوهر است / به پوشش، تن و پیکرش در بر است

برایستنده بودی به آغاز ِ خاک / بسان ِ بغان، بی‌گناهان ِ پاک

به گیتی چو آمیخت اهرمنا / جداگوهر، آلوده، بد دشمنا

تم ُ تیره آمد به نیروی وخش / خموشی به رشد ُ شکوفا درخش

که دانش: ز حسّ ُ سهش شد به باد / و کامه: هوا وُ هوس را نهاد

سهش‌ها به مردم که باشد به پنج / پتییاره پیمود با درد ُ رنج

نمانْدَش منش را به کرفه، نخست / بزهکار ُ تنبل، نه راهِ درست

روان‌های روشن به هستی چنان / نگونسار گردد به دوزخ همان

گنهکار ُ بیگانه از کار ِ راست / که ارج ُ بلندای کرفه بکاست

فرو رفته با سر به بارِ گران / به گاه ِ دروغ ُ نه رامشگران

به فرجام ِ پیروزی ِ ایزدان / شکسته همه دیو ُ اهرمنان

به کام اهورای مزدا برون / بگردد هرآنست به دوزخ درون

همان مینَوْی پاکبانان، نخست / گنه‌کردگان را، ز زشتی بشُست

به بالا وُ والا همان مینُوی / روان را یگانه ز تن شد نُوی

 چونان پوشش ِ پاک ُ هم‌گوهرش / انوشه به شادی شده رهبرش

نه باشد تن ُ جان به گوهر، جدا / که جان، زنده در تن بکردست خدا

نه گردد ز گوهر دگرگونه‌مند / که دیو ُ خدیوان نه یک گونه‌اند

گهرهای مردم همه ایزدیست / اگرچه گهی هم به راه ِ بدیست

شود پاک، شسته، اَویژه به جاه / به تنّ ِ پسین ُ بِدان پایگاه

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

گوهر مردم از زبان اوستا

سرایش امید عطایی فرد

.

* گوهر:

.

به مهتر، تن مردمان: گوهر است / وزآن پس به نیرو شود سرپرست

هویدا ز نیرو بگردد گهر / که آید به فرهنگ ُ کار ُ هنر

نه باشد به دشوارتر از شناخت / که گوهر به مردم چه‌سانش بساخت

چرا شد چو دریا یکی را نکوی / دگر را چه بد شد چو آبی به کوی

کجا شد به مردم چنانش به جاه / گزندست به گوهر، فتاده به چاه

چه‌ شیوه به افزار ُ فرهنگ ُ رنگ / شناسنده باید بُدش با درنگ

مگر آن که بودش به گهر، هنر / که آسان شکاریده چون شیر نر

ز مردم به گوهر چه آید به کار / بر آزمون، زمانش شود آشکار

بر او چون ببردند فرهنگ ُ سنگ / به رامش درآید و یا کین ُ جنگ

به کرفه بباشد و یا در گناه / به گوهر شناسد چه نیک ُ تباه

که هرکس به گوهر چه کمّ ُ فزون / چو روسپی و جادو بدارد درون

زدودن به دین ُ نکو رایزن / تواند تبهکار ُ هم راهزن

تبهگر: ستمکار ُ با مرگِ سرد / که روسپیک نه پاکی بباشد که درد

و جادو: نهانی همی ساختن / رخ ُ کار خود را دگر داشتن

هرآن کو نه‌دارد به نیکی تبار / و گوهر ز ایران نه‌باشدْش بار

هنرمند و چیره چو کس را بدید / زننده به مال ُ شدش ناپدید

خیم از زبان اوستا

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا



.

* خیم:

.

به «خیم» است هر کس تو داری به دوست / «خرد» را گزارش که خوبی به اوست

نگهدار ایشان که از بهرِ خویش / همین است تو را «دین» ُ آیین ُ کیش

به آنان چو نیکی تو بر کرده ای / «روان» تو را شد که سرکرده ای

ز خیم است که کس را نه باید فریب / خرد آنکه خود را نه باید فریب

ز دین است که داند هرآنچست نکوی / به کرفه بباید بکردن بگوی

که بدخیم نه دارد خرد اندرون / خرد بوده در خیم، همچون ستون

و دین را بمانَد به خیم ُ خرد / نگهدارِ تن را خرد درخورَد

روان شد به همبودشان رستگار / خرد را به پیکر چو آموزگار

همه کار مینو که ویراستن / به خیم است ماندن که پیراستن

چو بهتر بخواهی که آموختن / به دیگر کسان، دانشت توختن

تو خود را به آیین ِ آیینه کن / نمایان ُ تابان، دل ُ سینه کن

که مردم چو آیین ِ تو بنگرد / خودش را ببیند به تو بگرود

چه بهتر کسی را که بودش به خیم / به خود آنچه بَد بینَدَش هم به بیم

نه خواهد نه آرَد اَبَر دیگران / که نیکو نه باشد به نیکوگران

چه بهتر خرد را، ز بستان ِ کاخ / بچیند هر آن بر، که نیکو به شاخ

بداند خوشی را هرآنچش که خورد / ز بدهای نارس نه باکش ببُرد

چه بهتر به هرکس هر آن ویر ُ یاد / نه داند چو چیزی، نه گوید زیاد

زمانی که فردی کند خیم خویش / به پاکی که گوشش به فرمان کیش

سپارید خود بر همه ایزدان / بپایند او را ز گرگ ُ بَدان

بسان شبانی که دارد رمه / نگاهش بدارد یکایک همه

و یا خیم باشد به تن: کوه و دشت / فراوان گیاهان بر آن لاله گشت 

به پیکر، گرش خیم ِ خوش، پیشواست / به پاکی، دگر خیم ها را رواست

روان را، ز خوی خوش است زندگی / که خو را ز خیم است پایندگی

به دوستی ِ مردم چو خیم زنده است / چو بد شد روان را نه پاینده است

نه سودش اگر بوده در پیشه اش / توانا و دانا نه اندیشه اش

که پنج است پندت ز پیشینیان / پژوهنده ی دین ُ سود ُ زیان

به داد ُ به قانون ابا خویشتن / اَبَر دین به مردم بشد تن به تن

بشاید که رفتار ُ کردار جُست / به خیم بوده دستور هم از نخست

که دوم به خود هم تو سختی پزیر / و آسان به دیگر کسانت بگیر

سه دیگر، همه آک ُ زشت ُ پلید / برون کن ز خیم ُ کنش ناپدید 

 نگهدار خوبی تو اندر درون / نگه کن چهارم چه داری کنون

که یاب ُ پژوه ُ نگر کژّ ِ خود / به مردم ببینی که خوبی چه بُد؟

به پنجم هرآن کار آمد فراز / مبادت به مردم گزاری دراز

به مردم سبکتر، به خود هم به سخت / بِنِه بار ُ بـــُنّـِه، بده تخت ُ رخت

چو کاری ابا خیم نیک ُ درست / به مهر ُ وهومن بدیدی نخست

بهانه، نه بوده، نه آز ُ هوا / نه‌بینی بدی را تو فرمانروا

سه خیم است بهشتی ز گرّودمان / یکی: کو بدیدش بدی با زیان

نه گردد که دشمن و بدخواه کس / بدی را به بد هم نه‌شد دسترس

دگر آنکه بودش چو اندک خوراک / ز کمّی همی بوده در بیم ُ باک

چو آید به نزدش دگر بی نوا / خورش را، ز بهرش ببخشد روا

بِدان خیم سوم چه بودش بهشت / که چون آمدندی به هامون ُ کِشت

یکی مرد ُ یک زن به هم ناشناس / که دارنده همسر به جفتش سپاس

به بُستان چو سیر ُ به خرم شدند / که تنها دو بودند ُ با هم شدند

نه‌گردند همبستر آغوش هم / روان شد به پرهیز همدوش هم

که «مهرا سپندان ِ آتورپاد» / همان خیم بد را چنین کرد یاد

که بایست مردم از آن برگـُسَست / شناسا و بینا ز دیوان برَست

شکستنده دیو ُ رهاننده خویش / ز خیم بد ُ هم ز آسیب ُ ریش.

ز «وهداد» موبد دگر بوده پند / که: پاکی ز بهرِ سرای سپند

به خیم نکو بوده پیش ردان / که بهتر به نزد همان ایزدان

هرآنکو نه‌گردید خیم‌اش چو پاک / به پیکر نه‌یابد بغان را به خاک.

سراسر به کار است ُ کوشش و رنج / همه آفریده، سرای سپنج

نه باشد کسی دوستِ مردم مگر / زمانی که پنداشت: اینک اگر

یکی کم ز مردم ز گیتی شود / هم‌ایدون که رنجم به بیشی شود

که بردن به تنها ابا تنّ ِ خویش / چو یاور نه‌باشد به آیین ُ کیش.

تو خیم را بِدان‌اش بسان درخت / که ریشه همان خیم ُ شاخ درخت

ابا برگ ُ میوه، شکوفه و پوست / گزارش یکی بود: «مردم چو دوست»

که دوستار مردم بُود بی گناه / ز دیوان نیاید چنین کار ُ راه

از آن «ایزدی خیم مردم» چنان / نه بر کام مردم شود در جهان

هرآنسان به پیکر: هوس، آرزوی / همی ایزدان را نه‌خواهد بر اوی

بر آنگونه بر تن بکردی نگاه / روان را به برتر از او در پناه

بغان چون بداند به مردم چه سود / نه‌خواهد روان را به تن همچو دود

تو گفتی که فردی به فرزند ِ خویش / که بیمار بود ُ تن‌اش درد ُ ریش

نه خواهد خوراکی که بودش زیان / اگرچند، فرزند او شد به یان

از آن مزّه و رنگ ُ بوی خورش / بداند بمیرد، نه شد پرورش

نه دارد به ناله، گلایه، دو گوش / درستی به فرزند باشد سروش

چو آراست مردم به خود خیم خوش / ز نیکان بخواهد نکو رای ُ هُش

به خیم‌اش چنان دوست‌ورزی و مهر / فزاید به مینو، پرآوازه چهر

به همراه بدکار، هرکس نشست / همان خیم او شد پلیدی ُ پست

  پس ِ مرگ ِ تن: خیم ریمن، نگون / به همره: روان ُ دلی پر ز خون

روان است به دوزخ چو خیم تباه / که پوسد: به پیکر، به پوشش: گناه

از ایشان به دور است یزدان‌پرست / نه همدستِ دژخیم ِ دیوان‌پرست

که نااهل، پاکی از او هم بکاست / هرآنکو که بدخیم با خود بخواست

به خورد ُ به خواب ُ تک ُ یا گروه / به خان ُ به دشت ُ به شهر ُ به کوه

برآلود خیم ُ تبه شد به خوی / فرو گشته فرّه به برزن و کوی

به همکاسه و همپیاله پدید /  نه هنجار بودش که جنگش بدید

درستی نه‌بودی، نه هم آشتی / بشاید که رخ را تو برگاشتی

از ایشان به پرهیز: نوش ُ خورش / کزیشان چو بیم است همی پرورش  

بوی و آیینه و وخش

هیربد سوشیانت مزدیسنا


.

* بوی (بودا):

تو سوم ز بوده، بخوانیش «بوی» / که آن همچو آب است ُ تن چون سبوی

ز بو شد همی حس ُ یابندگی / شنیدن و دیدن، ورا بندگی

هرآنکس که بو برده از رازها / بنامند «بودا» به آوازها

که پیکر از اینان بمانَد جوان / یگانه بگردید اندر روان

به بوی است پاینده هوش ُ خرد / بدین دو پدروار با رای ُ رد

جدایش چو گردند آنان ز بوی / ز هوش ُ خرد برگسست گفت ُ گوی

که دیوان بر آن دو شده پادشا / تبه‌خو و ُ دیوانه، دور از اشا

چو این تن بمیرد، به نزدیک اوی / بمانَد، نداند که او مرده، بوی

چو مرغان، سگان ُ دگر لاشه‌خوار / به خوردن از آن تن شده آشکار

از ایشان هراسان، بترسیده بوی / بخواهد همان جان ِ رفته از اوی

پدافند تن کرده پیکار ُ گفت / سخنهای مینو هم اندر نهفت

گمانش بر آن است که تن، زنده است / نداند که پژمان ُ هم ژنده است

چو پیکر به کفتار ُ کرکس بشد / بدانست مردن بر آن کس بشد

پُر اندوه، چون مام میشان دَوَد / از آن بَرّ ِ برّه نخواهد رَوَد

نگه کرده بر تن فراوان دریغ / به رنج است گریان از آن روی میغ

کجا شد تن ُ پیکر ُ کالبُد / که اندام ُ نیرو به پیکار بـُد

که یابنده: جان است والا و دون / چو بوی است یاور به جان اندرون 

چو تن را برآید به آرام ُ خواب / در او جان بمانَد چونان آفتاب

روان: چون نگهبان به بیرون، در است / میانشان همان بوی: پیغمبر است

به جان گویدش بوی، هر آگهی / روانه روان کرده از هر رهی

سپاریده جان آن پیامش به هوش / سرانجام، مرگ است به تن، سختکوش

همان «جان» ُ همره چو «بوی» ُ «روان» / ز پاکی به مینو شدندی روان

بگیرد که پاداش ُ بس ارمغان / از آن ایزدانش که مزد بغان

تو گویی به فرجام ِ جنگ است ُ رزم / سپهبد بَرَد رایزن را به بزم

به پاداش رای‌اش چونان رزم‌ساز / ز شاهش درم گیرد ُ گنج ُ ساز

مگر آن روانی که بدکار بود / پس از مرگ، در رنج ُ بیکار بود

:مگردان رهایم؛ بگوید به بوی: / به مینو تو بی من جهان را مپوی.

به تنها بمانَد تن‌اش با روان / بزهگر هرآنکو، چه پیر ُ جوان

.

* آیینه:

.

دگر باشدش پوشش پاک ُ رَخش / روان را، ز خورشید تابنده، بخش

بخوانند «آیینه» با آب ُ تاب / که ریسیده جامه از آن آفتاب

دگر «فرّه» آنکو فروغش منش / ز پندار پاک ُ نکویش کنش

همان ایزدی فرّ ُ جاهِ کیان / همان فرّ ِ آزادگانش میان

چو تابنده هاله، تن ُ پیکر است / که سرچشمه اش از سرش سرتر است

به کار ُ به کوشش، ز همت: فروغ / به فرّه فزاید، بکاهد دروغ

روان را چو پیکر یکی جامه است / که پوشش به خورشید، کاشانه است

بریسید نخ را از آن آفتاب / که درزی چو ایزد، زه‌اش داده تاب

به فرجام ِ گیتی جدا از روان / رود سوی خورشید اندر زمان

چنین است آیین ِ آیینه را / نماید روان در دل ُ سینه را

نه آینه باشد به پیش اندرت / نه بینی به دیده سر ُ پیکرت

روان خود شگفت است ُ آیین شگفت / تن ُ جان ُ فَروَهْر در بر گرفت

.

* وخش:

به هستی به مایه، نیاید پدید / گزیننده، آن را خدا آفرید

ز فَروَهر یاری بگیرد چو وخش / روان را به نیرو پُر آکنده پخش

همانش به سامان، روان گشته است / خودی اش به وخش است ُ بربسته است

به وخش است همراه ُ دارنده: بوی / به سامان مردم بسی آبروی

ز وخش است یاری به کردار جان / که زور تن افزوده در مردمان

شگفتی به نیرو نیابی چو وخش / که با رشد ُ بالان بباشد درخش




* گیتی و مینوی مردم

. هیربد سوشیانت مزدیسنا

* گیتی و مینوی مردم

.

ز مینو وُ گیتی در آمیزگاه / بسی بهره بودی به شام ُ پگاه

به سامان، گشاینده‌ی بسته‌ها / که همجوش ُ پُر زور، پیوسته‌ها

که «آتورپادِ زراتُشتگان» / نکو فَروَهَر، راد ُ پُرمایگان

منش بوده نیکو وُ خاموش ُ ژرف / به دین اندرون، دانش پُر شگرف

بگفتا به «یزدگردِ شاپورگان» / شهنشاه ایران ُ آزادگان

که آشوب ُ شور ُ شکستن به کار / از آن دو که همزور، آمد به بار

سرای سپند ُ سرای سپنج / گسست ُ بپاشید با درد ُ رنج

چونانست که مردم بسان جهان / چو مینو وُ گیتی ببیند به جان

که پنج است همجوش ُ پیوند ُ جفت / که رازش ز مردم نه باید نهفت

نخستین چو گیتی: همان پیکره / چو مینو: روان، زوج ِ او یکسره

دگر هم به گیتی: چو مال ُ چو گنج / به مینو: همان کرفه‌ی پُر ز رنج

سه دیگر به گیتی: به آزرم ُ شرم / به مینو: همان کوشش اهل ُ گرم

چهارست که شاهی هماهنگ دین / که کیش است زمینو وُ شاه است زمین

به پنجم که نیکو دهش: این جهان / و مینو: همان دانش آن جهان

گزارنده دستورِ ساسانیان / بگسترد بینش، چنین در میان

که با شهریاری ز نیکو روان / برازنده آزرم ِ پویش‌وران

ز کوشش به مال ُ به بخشش، دراز / روان ُ تن است بوی خوش را فراز

دو نیرو چو جوشَد به پیوندِ هم / ز جان بگسلد آن دروغ ِ سَهَم

مگر از دو نیرو یکی شد به زار / چه گیتی چه مینو شود در نزار

دگر را چو خود هم بگرداندش / به سستی ُ آسیب، در مانَدَش

نه زور ُ نه رامش که هر دو سزند / که بر جان ز هر دو برآید گزند

ز نیروی مینو وُ گیتی همیست / هماره به افزون، نه اندر کمیست

به گیتی: تن است ارج ِ هر روزگار / که مینو: روان بوده‌ پرهیزگار

برابر: روان را به پرهیز ُ پاک / به ابزار ِ تن بوده اندام ِ خاک

دگر، مالِ گیتی به زیبندگی / ز کرفه، به مینو بُدش بندگی

برابر: که کرفه شود برتری / از آن مال ِ گیتی، وزآن مهتری

سه‌دیگر، که آزرم گیتی به ارز / به پیوندِ مینو بجویید ورز

برابر: ز مینو که رشد ُ دِرَخش / بتابد ز آزرم ِ گیتی به بخش

چهارم که شاهی به گیتی شوی / به شالوده‌ِ دین ببُد مینوی

برابر: چو خواهی که دینت رواج / به شاهی بپیوند بهتر به واج

به پنجم، به هم با برابر به کار / به گیتی: دهش، مینو: آموزگار

رمق، کم بُود، بس ببودی نزار / به گیتی ُ مینو چنین کارزار

«روان مینوی» کو به بندِ دروغ / به گیتی «تنا پُهل» ُ خام است فروغ

وگر تن بمیرد به گیتی به مرگ / «روان مینوی» بوده بی ساز ُ برگ

به گیتی تهی مال ُ هم خواسته / درنگ است به کرفه که آراسته

وگر «مینَویْ کرفه» گردید خوار / همان مال گیتی نیرزد به کار

به گیتی نه باشد که آزرم ُ شرم / شکسته به مینو چو کردارِ نرم

هم آزرم ِ گیتی رود از میان / ز خویشتن به مینو هم اندر زیان

به گیتی چو پایان شود پادشاه / همان دین ِ مینو بمانَد ز راه

وگر دین به گیتی بگردد تباه / بلرزد به کشور، سر ُ تخت ِ شاه

دهشهای گیتی چو رخ بر بتافت / به مینو که سودای دانش شکافت

ستایش نه باشد به گیتی دهش / چو اندر نهان بود، سودِ منش

.

کنونت ز نیروی مردم همان مینوی / شنودن بشاید که تا نَغنَوی

به فرجام ِ هر چیز، آمادگی / چو پی برد، نامی که: «فرزانگی»

ز چیزی اگر بوده گیرندگی / بسی چیز آمد: «فزایندگی»

ز چیز چون نشان ُ شمارندگی / به آمار خوانی تو: «دانندگی»  

به سود ُ زیان، چیز، سنجیدگی / به تیزبین نامش: «شناسندگی»

به خوبی در اندیشه اندر جهان / نماید که نیکو بر این کهکشان

و یا بود ُ نابود در زندگی / سهش بود ُ باور: «گرایندگی»

چو خواهی که یابی به کامت گزیر / به نامش بخوانی همان: «یاد» ُ «ویر»

هرآنکو به ژرفی همی بنگرد / گزیننده را نام باشد: «خرد»

چو داری و پایی به ابزار ُ توش / بخوانی که اندوختن را تو: «هوش»

چو رایزن برآراستن در کنش / گزینش به ابزار بودی: «منش»

هویدا زبان ُ نویسندگی / بنامی به ابزار: «گویندگی»

ترابر به دانش که بوده تن‌اش / چوابزار آنکو که خوانی: «کنش»