۱۳۸۹/۰۶/۰۶

ماه بخارا/5

شورشیان در کرانه های آمودریا با خستگی و بیحوصلگی به آنسوی آبها چشم دوخته بودند تا کی سپاه امیرنصر هویدا میشود. حسن پسر حسین مرورودی که به دستیاری ابوبکر خباز فرستاده شده بود در خیمه اش برای چندمین بار نامه بلعمی وزیر را که پنهانی به دستش رسیده بود بازخوانی کرد. تا فرا رسیدن شب برایش به اندازه یک قرن گزشت. سپس از خیمه‌اش بیرون آمد و پیرامونش را نگریست. آن طباخ پیشین و سرهنگ کنونی در چادرش خفته بود و با هر خروپف، شکمش بالا و پایین میرفت! حسن مرورودی به یاری یکی از سربازانش گردی بیهوش کننده در جام شراب ابوبکر ریخته بود. ناگاه در آنسوی جیهون آتشی کم فروغ به گونه سه گوشه برافروخته شد. مرورودی با دیدن آن آتش، به سپاهیان خسته از آماده باش، دستور استراحت و آزادباش داد. سپس به سربازان ویژه اش سپرد که آنان نیز به دور از اردوگاه، آتشی سه گوشه برافروزند.
نیمه های شب پارتیزانهای که بر روی مشکهای پرباد دراز کشیده بودند شناکنان خود را به قرارگاه شورشیان رساندند و سران سپاه را یکی پس از دیگری خفه کردند و یا خنجر زدند؛ اما ابوبکر را به اسارت گرفتند تا زنده به بخارا ببرند.
بخارای همیشه بهار، اروس سامانیان، تلی از خاکستر شده و نفرین مردم به برادران شورشی، همه جا را پر کرده بود. سه برادر از ایوان کهندژ به سپاهیانی مینگریستند که با آوای تبل و کرنا به پایتخت نزدیک میشدند. نخست گمان کردند که آنها شورشیان هستند اما دیری نپایید که به خطای خود پی بردند. در میان لشگر، ابوبکر طباخ را وارونه سوار خری کرده بودند و می آوردند. سه برادر بیدرنگ به تدارک فرار پرداختند و پراکنده شدند. یحیا به سوی سمرقند میرفت تا از آنجا به بلخ و سرانجام به بغداد برود و به خلیفه عباسی پناهنده شود. از سرنوشت دو برادر دیگر خبری نبود.
در میان هلهله مردم بخارا امیرنصر به پایتخت خاکسترشده اش بازگشت. شورشیان برخی از دوستان و دستیارانش را کشته بودند و در آن میان سوگ دلبرش «خورشید» دلگدازتر مینمود. طباخ دیوانه، خورشید را پس از بریدن گیسوانش از بالای بارو به زمین افکنده بود.
به زودی بلعمی وزیر و دیگر مقامات و یارانی که از چنگال سه برادر بیوفا جان به در برده بودند، در کهندژ به نزد شاه سامانی گرد آمدند. امیرنصر فرمان داد تا همدستان برادرانش را به سزایشان برسانند و آخر از همه، ابوبکر طباخ را از پاهایش به تیری آویختند و پیکرش را زیر تازیانه گرفتند تا جان دهد. اشعث دبیر جلو آمد. رشته های خون از تن و سر ابوبکر بر زمین میچکید. دبیر با زهرخند به او گفت:
ــ ابوبکر را از امیرنصر باید رنج دید!! 

بخارا. سال ۳۲۴ قمری
«بلعمی» وزیر بزرگ امیرنصر و «ابوطیب مُصعَبی» صاحب دیوان رسالت، در بارگاه چشم به راه شاه بودند. و در این فاصله، «مصعبی» تازه‌ترین سروده‌اش را برای بلعمی میخواند:
جهانا همانا فسوسی و بازی * که بر کس نپایی و با کس نسازی
چرا زیرکانند بس تنگ روزی * چرا ابلهان راست بس بی‌نیازی
اگرنه همه کار تو باژگونه * چرا آنکه ناکس‌تر، او را نوازی
جهانا همانا ازین بی‌نیازی * گنهکار ماییم تو جای آزی
مصعبی نه تنها در سرایش به دو زبان پارسی و عربی، چیره دست بود بلکه در انشا و نثر نیز به قول ادیبان اعجاز مینمود. با آمدن شاه سامانی، از جا برخاستند و کرنشی نمودند و با اجازه او بر کرسی‌هایشان نشستند. «نصر سامانی» به راستی بی‌همتا و آداب‌دان و خوش سیما بود. پس از کمی گفت و شنود، شاه جوان به عیب بزرگ خویش اشاره کرد و اینکه گاهی فرمانهایی از سر خشم، و نه خرد، میدهد و افزود:
ــ میدانم این که از من میرود، خطایی بزرگ است ولیکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان میشوم. و چه سود دارد اگر گردنها را زده و خانمانها را برکنده باشند؟! تدبیر این کار چیست؟
آن دو فرزانه به یکدیگر نگریستند و مصعبی سری فرود آورد به این نشانه که بلعمی سخن گوید. وزیر با تدبیر، چنین چاره‌ای فراچید:
ــ صواب آن است که خدایگان، ندیمانی خردمند در پیشگاهش بایستانـَد که دارای رحمت و مهر و شکیبایی باشند. و ایشان را دستور دهد تا به دور از ترس از حشمت شاهانه، هنگامی که خدایگان در خشم میشود، شفاعت کنند و با نازک بینی، آن خشم را فرو بنشانند. و نیکوییها و خدمات مردمان را در چشم شاه بیارایند. چنان دانیم که چون بر این جمله باشید، این کار به صلاح بازآید.
امیر نصر گفتار وزیرش را پسندید و خوشش آمد. کمی اندیشید و گفت:
ــ من چیز دیگری نیز به این پند میپیوندم تا کار تمام شود و سوگند میخورم که هر چه من در هنگام خشم فرمان دهم، تا سه روز آن را امضا نکنند تا در این مدت آتش خشم من سرد شده باشد. آنگاه نظر کنم که آن خشم، به حق گرفته باشم یا ناحق. اگر عقوبت به مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضات حکم کنند، برانند.
مصعبی چند بار سرش را تکان داد و گفت:
ــ هیچ چیز کم نماند و این کار به صلاح بازآمد.
شاه به آن دو دستور داد:
ــ طلب کنید در مملکت من که خردمندترین مردمان را به درگاه آرند تا از میان ایشان شفیعان را برگزینم.
پس از پایان گفتگوها به بزمگاهی بهشتی رفتند که در تالاری دیگر آراسته شده بود. همه جا فرشهای نوبافته، گل و یاسمین و ریحان و دیگر گیاهان خوشبو به چشم میخورد. ترک بچگان به پزیرایی و باده‌گردانی سرگرم بودند و بر سر هر کدام، شاخه‌هایی درهم بافته از درخت «مورد» دیده میشد که «بساک» میخواندند. در پیشگاه شاهانه، دو رده روبروی هم، تختهایی نهاده بودند که یک رده برای بلعمی وزیر و امیرزادگان، و در سوی دیگر، بزرگان و درباریان نشسته بودند. آنچه که بر گرمای بزم می‌افزود، خنیاگری سلطان شاعران: «رودکی» بود که از او با لقبهایی دیگری چون «امام فنون سخن» و «صاحبقران شاعری» نیز یاد میکردند. وی صدایی خوش داشت و چنگ و بربَت را چیره‌دستانه مینواخت. اینگونه هنرنماییها و به ویژه به نظم درآوردن داستان «کلیله و دمنه» مایه محبوبیت او در نزد امیرنصر گردید و رودکی را سرشار از مال و دارایی نمود. تقدیر چنین بود که وی تا هنگام مرگش، کمابیش یک میلیون بیت در قالبهای گوناگون بسراید. در میان آن انجمن، رودکی دلبستگی ویژه‌ای نشان میداد به موبد بزرگ هرات که «ماخ» نام داشت و به او «پیر صالح دهقان» لقب داده بودند. وی از حافظه‌ای نیرومند برخوردار بود و روایاتی بسیار از ساسانیان به یاد داشت. رودکی به شاه سامانی که در صدر مجلس نشسته بود کرنشی کرد و به موبد گفت:
ــ ای ماخ، اکنون تو شعر من را از بر کن و بخوان.
سپس سروده اش را درباره امیرنصر با آوای چنگ در آن انجمن پراکند:
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند * جان گرامی به جانش اندر پیوند
از ملکان چون‌ او نبود جوانی * راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
همچو معماست فخر و همت او شرح * همچو اوستاست فضل و سیرت او زند
سیرت او بود وحی نامه به کسرا * چونکه به آیینش پندنامه بیاکند
موبد «ماخ» با شادمانی میشنید و به یاد میسپارید. هنوز سه سده پس از سرسام تازیان، سخن از آیین دیرین و شاهان شاهین‌آسای ایران زمین، به جای بود. اما در آن بزمگاه بودند اندک کسانی که با شنیدن این خنیاها، اخم بر پیشانیشان نمودار میشد.

نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
_________________
omidataeifard.blogspot.com

هیچ نظری موجود نیست: