۱۳۸۹/۰۵/۳۰

ماه بخارا/4

گزشته نزدیک. بخارا. دو هفته پس از خروج امیر نصر.
از ایوان «کهن دژ» که سایه به سایه پایتخت بنا شده و مرکز کاخها و سراهای امیران سامانی به شمار میرفت، سه برادر امیرنصر سرگرم تماشای بخارا بودند. شاه سامانی پیش از رفتن به نیشابور، سه برادرش را به اینجا فرستاده بود تا زیر نظر باشند و حکمرانی موقت را به یکی از خویشاوندان به نام «ابوالعباس» سپرده بود. بخارا شهر شاعران و عالمان و تاجران بود؛ شهر عاشقانی که رودکی به آنان اندرز میداد:
روی به مهراب نهادن چه سود * دل به بخارا و بتان «طراز»
ایزد ما وسوسه عاشقی * از تو پزیرد، نپزیرد نماز
سراسر سرزمین بخارا سبزه زارهایی به هم پیوسته بود و آسمان مانند سرپوشی کبود بر روی سفره ای سبز مینمود. از میان شهر رودخانه بزرگی به نام «رود سغد» میگزشت که شاخابه ها و شعبه هایش به هر گوشه و کنار سرک میکشید و باغها را سیراب و آب آشامیدنی مردم را برآورده میکرد. خیابانها سنگفرش و بناها از گل و چوب بود. محله ها و برزنهایی بسیار بزرگ و وسیع داشت و انبوه مردم همه جا موج میزد. گرمابه های پاکیزه و بازارهای پربار و زیبا و خوراکهای خوب بخارا زبانزد شهرهای دیگر بود. یکی از برادران به نام ابراهیم آهی کشید و گفت:
ــ میگویند هرکس به بخارا آید به او خوش خواهد گزشت و در مجالس جالبی شرکت میکند؛ اما... ما...
سخنش را ناتمام گزاشت و اندوهگین با چشمانش به کاوش در شهر ادامه داد؛ انگار که به دنبال نجات دهنده ای میگشت. برادر دیگر به نام منصور با غم و غصه پرسید:
ــ ــ یعنی هیچیک از هفت دروازه آهنین بخارا به روی ما گشوده نخواهد شد؟!
و او نیز خاموش ماند. یحیا سومین برادر به دروازه ای که به جانب سمرقند باز میشد چشم دوخته بود و سخنی نمیگفت. در نزدیکی این دروازه دکان «هَریسه پزی» بود. هریسه به آشی میگفتند که گندم کوبیده شده و گوشت را آمیخته و میپختند. دکاندار که «ابوبکر خباز» نام داشت حرفهایی ابلهانه میزد و مردم را از حماقت خود میخنداند. آن روز که بیشتر از همیشه مردم در دکان هریسه پزی جمع شده بودند، یکی از مشتریها که از شدت خنده سرخ شده بود به دیگران گفت:
ــ ببینید این طباخ چه میگوید!
آنگاه برای او دستی تکان داد و درخواست کرد:
ــ های ابوبکر! دوباره سخنت را تکرار کن...
و آن طباخ خل وضع با صدایی بلند گفت:
ــ ــ امیرنصر را از من رنج باید دید!
قهقهه مشتریان در دکان پیچید. همه میدانستند که شاه سامانی از چه نیروی بزرگی برخوردار است؛ اما کسی نمیدانست که «ابوبکر خباز» که مامور تهیه غذا برای برادران زندانی امیرنصر بود، پنهانی پیغام آنها را برای برخی از هوادارانشان در لشگر و اهل دیوان میبرد. سودجویان و خشکه مقدسان دل خوشی از شاه سامانی نداشتند و پیوسته برای آشوب و سرنگونی او میکوشیدند. یحیا برادر امیرنصر خیلی خوب این طباخ نیمه دیوانه را در چنگال داشت و میدانست کسی به ابوبکر شک نمیکند.
شامگاهان مشتریان یکی پس از دیگری، از هریسه پزی بیرون رفتند. هیزمهای زیر دیگ همه سوخته و خاکستر شده بودند. ابوبکر طباخ خاکسترها را جارو کرد تا چوبهای تازه ای برای فردا بچیند. در پشت بام گودالهایی برای انباشتن خاکسترها به چشم میخورد. مرد طباخ خاکسترها را در جایشان ریخت و از بالای بام به کهندژ نگریست که در دوردست زیبا و شکوهمند خودنمایی میکرد.
در همان زمان در کهندژ سه برادر کم کم ایوان شاهی را ترک میکردند. یحیا که تا آن هنگام خاموش مانده بود برای آخرین بار به آسمان خاکستری نگاه کرد و به برادرانش گفت:
ــ بخارا آتشی زیر خاکستر است...
نیمه های شب ابوبکر طباخ که در زیرزمین دکانش خفته بود، از های و هوی مردم بیدار شد. از دریچه کوچک زیرزمین به بیرون نگریست. برای لحظاتی تعجب کرد که چرا طلوع سرخ رنگ خورشید بسیار زودتر از همیشه رخ داده اما دیری نپایید که دریافت همه جا را آتش فرا گرفته است. از دکانش که اینک در آتش میسوخت بدون شتاب و بی هیچ گزند بیرون آمد. در کوچه یکی از اهالی میگفت:
ــ ‌من دیدم که شعله هایی از بام هریسه پزی برخاست و به خان های دیگر فرو افتاد.
تلخندی بر لبان طباخ نشست. هنگامی که خاکسترها را به بام میبرد نفهمیده بود که در دل آنها هنوز شراره هایی روشن مانده... و باد همین شراره ها را به هر سو پراکنده میکرد و برزنهای بخارا یکی پس از دیگری به کام آتش فرو میرفت. مردم شتابان از آب و خاک و هر چیز دیگری که میتوانستند، بهره میبردند تا مگر آن آتش سرکش و ویرانگر را مهار کنند. کلبه ها و دیوارهای درست شده از نی و علف طعمع خوبی برای آن آتش پر اشتها بودند. تیمچه های بازار کفشگران، صرافان، بزازان و نیز مسجد «ماخ» که زمانی آتشکده بود، همگی میسوختند. اینک برای برادران امیرنصر بهترین زمان برای فرار از زندان کهندژ و به دست گرفتن فرمانروایی شهر فرا رسیده بود. در آن گیرودار، یحیا پنهانی چند پیک به سوی اشخاص گوناگون فرستاد.
هنگام پگاه به جای نور زرین آفتاب، دودی سیاه بر آسمان سر زده بود. سپاهیان پایگاه خود را رها کرده و به یاری مردم میشتافتند. ابوبکر طباخ با پنجاه تن در جهتی مخالف، به سوی کهندژ پیش میرفتند. بر روی دروازه کتیبه‌ای آهنین از دوران پیش از اسلام دیده میشد. مردم بخارا نسل در نسل این داستان را برای فرزندانشان بازگو میکردند که کهندژ را «سیاوش» پسر «کاووس» بنا کرده بود. اکنون در زمان سامانیان سه هزاره از بنیاد آن میگزشت... دربان کهندژ که طباخ را میشناخت از او پرسید:
ــ ‌چرا امروز صبح زود آمدی؟!
ــ ــ میبینی که دروازه سمرقند آتش گرفته و برای همین، به اندازه چند روز خوراک شاهزادگان را آماده کرده ام.
ــ چرا این همه آدم با خودت آورده ای؟
ــ ــ زیرا تعداد دیگها زیاد بود و نیز میخواهیم که برای فرو نشاندن آتش، ابزاری قرض کنیم.
ــ بسیار خوب؛ اما تنها کسانی به درون آیند که حامل دیگ خوراک هستند.
زیر نگاه سنگین و پر تردید دربان، ده مرد که دو تا دو تا، دو سر دیگی بزرگ را گرفته بودند، از دروازه گزشتند و هنوز دربان و دستیارانش دروازه را نبسته بودند که ده مرد به تندی سرپوش دیگها را کنار زدند و تیغ و قمه شان را بیرون کشیدند. دربان و یارانش در دم کشته شدند و ابوبکر طباخ دروازه را گشود. در این یورش غافلگیرانه نگهبانان دیگر نیز کشته و یا تسلیم گشتند. مهاجمان نه تنها سه برادر سامانی بلکه دیگر زندانیان را که به دزدی و آدمکشی دست یازیده بودند، آزاد کردند و بر گروه خود افزودند.
سه شبانه روز به درازا کشید تا مردم توانستند آتش را خاموش کنند اما تا یک ماه، چوبها زیر خاکستر و خاک، از تف و سوزش نمی افتاد. زیاده از یکسدهزار درم به اهل بخارا زیان رسید. و زیان بزرگتر، کشاکش میان خاندان سامانی بود.
مردم بخارا به ویژه اهالی دروازه سمرقند با حیرتی آمیخته به ترس و تمسخر، ابوبکر خباز را به یکدیگر نشان میدادند. وی از سوی یحیا برادر شورشی امیرنصر درجه سرهنگی گرفته و به فرماندهی سپاهیان زیر فرمان آن سه برادر گماشته شده بود. به راستی که آن طباخ عامی اینک در زرق و برق نظامی به جای آنکه با ابهت و نیرومند جلوه کند، مایه ریشخند مینمود زیرا چیزی از آداب و رسوم سپاهیگری نمیدانست. گامهای راست و استوار برنمیداشت و با هیکل چاق و شکم فربه خود، با شانه هایی افتاده، پاهایش را انگار روی زمین میکشید و کج و کوله راه میرفت! به فرمان یحیا لشگر شورشی با سرپرستی سرهنگ ابوبکر خباز به سوی آمودریا (جیهون) تاختند تا راه گزر از رودخانه را بر امیرنصر ببندند و مانع بازگشت او به بخارا شوند. ابوبکر طباخ در طول راه گوشتکوب خود را دور سرش میچرخاند و میگفت:
ــ با همین هریسه کوب، امیرنصر را بر زمین می افکنم!

نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)

هیچ نظری موجود نیست: