۱۳۸۸/۱۱/۲۷

داستان ابومنصور عبدالرزاق توسی (8)


توس. ماه ذی‌القعده از سال ۳۵۰ قمری.
قاصد البتگین پیامی برای ابومنصور عبدالرزاق آورده بود:
ــ من به بخارا فراخوانده شده‌ام. احوال خراسان را ضبط کن و حق صحبتی که میان ما هر دو تن است، به جا آر؛ چنانکه اعتقاد من اندر تو هست.
سپهبد توس که میدانست البتگین ترک با سی هزار سوار، راه پایتخت را در پیش گرفته، پیکی بادپا به سوی بخارا فرستاد:
ــ البتگین آمده تا کار شما را تباه کند.
و درباریان به شاه نوجوان (منصور بن نوح) گفتند:
ــ البتگین در تو عاصی و نافرمان است زیرا هرگز با این همه سپاه به درگاه نمی‌آمد. و اکنون به سوی جیهون میتازد.
پیکی از سوی شاه سامانی در پاسخ، فرا رسید:
ــ ای ابومنصور پسر عبدالرزاق توسی؛ سپهسالاری نیشابور تو راست. مگزار که البتگین به آب جیهون بگزرد. با او جنگ کن!
اما زمانی که سپاه ابومنصور توسی به تکاپو شد، آن سپهبد دریافت که البتگین بار و بنه‌اش را به جای نهاده و از آن مرز گریخته است.
بخارا. بارگاه امیر منصور سامانی.
قاضی القضات در فرصتی مناسب به دیدار شاه آمده بود و امیر منصور به سخنانش گوش میداد:
ــ پدر تو نوح رحمت الله علیه، همیشه با علما نشستی و هیچ کار بی تدبیر ایشان نکردی. لاجرم همه کژیها بدو راست شد. و بدان که تو با اهل علم و فقیهان کم مینشینی. هرچه پدرت راست کرد به روزگار تو، همه کژ شد!
سپس قاضی «ابواحمد» دو نامه از البتگین به امیر داد؛ یکی را به شاه و دیگری را به قاضی نوشته بود:
ــ ای ابواحمد! بدان که قرمطیان زور و نیرو گرفتند و خروج میکنند؛ و پادشاه غافل است. من نبشتم به او و شما. شرط نصیحت به جای آورید تا دین و مـُلک، بر جای بماند.
امیر منصور سرنوشت پدربزرگش «نصربن احمد» را به یاد آورد و از بیم سرداران ترک و علمای اهل سنت، بر خود لرزید. ناگاه دو پیک فرا رسیدند و یکی پس از دیگری گفتند:
ــ سپیدجامگان «فرغانه» خروج کرده‌اند و هر که را از مسلمانان می‌یابند، میکشند.
ــ ــ به «تالقان» و کوه‌پایه، قرمطیان مذهب هفت امامی (اسماعیلی) آشکار کرده و فساد و قتل میکنند.
امیر منصور که میدانست قرمطیان نماز و روزه و حج را منکر هستند، با پریشانی به قاضی گفت:
ــ یا ابواحمد! من وزارت را به تو عرضه میکنم.
ــ ــ اگر من به وزارت بنشینم کیست که امروز امیر را با بی‌غرضی نصیحت کند و پند دهد؟ و دیگر اینکه صاحب غرضان گویند که قاضی این همه از بهر وزارت کرد نه از بهر دین و امیر!
ــ تدبیر وزیر ما چیست؟
ــ ــ امیر وزیری دارد کافی و مسلمان و هم وزیرزاده و شایسته.
ــ کیست و کجاست؟!
ــ ــ ابوعلی بلعمی میباشد که در «کهن دژ» محبوس است!
وزیر معزول را با حشمت و احترام، مخفیانه به بارگاه بازگرداندند. پیامها و نامه‌ها و درخواست باریابی از سوی علما و فقیهان برای سرکوب قرمطیها روز به روز بیشتر میشد. جلسه‌ای محرمانه با حضور امیر منصور، بلعمی وزیر، قاضی ابواحمد و بکتوزن تشکیل گردید و قرار شد که نخست بارگاه امیر را از قرمطیان پاک کنند. سپس به سرکوب هواداران مقنع (سپیدجامگان) در شهرهای «فرغانه» و «سغد» بپردازند. و سرانجام به سپهسالار توس «ابومنصور عبدالرزاق» بپردازند.
مرو. ماه ذی‌الحجه از سال۳۵۰ قمری.
لشگر ابومنصور عبدالرزاق به دروازه‌های بستة شهر خیره شده بودند. به سپهسالار توس آگهی داده بودند که یارانش در پایتخت و نیز دیگر گوشه‌های خراسان، قلع و قمع شده‌اند. و اینک سرهنگان «مرو» نیز به او خیانت کرده و دروازه‌ها را بسته بودند. ابومنصور به یاد شاهنامه افتاد؛ مرگ ناجوانمردانه یزدگرد سوم در همین شهر در سال ۳۱ هجری. ابومنصور به «نسا» و «باورد» رفت. از هر سو سپاهیان دشمن به پیش می‌آمدند. «ابوالحسن سیمجور» فرمان سپهسالاری خراسان و نبرد با ابومنصور را با خود داشت. «یوحنا» طبیب مسیحی ابومنصور، پنهانی زهری در جام شراب ابومنصور ریخته بود. اینک در رزمگاه «خبوشان» که یکی از نواحی نیشابور بود، برخوردی خونین میان دو سپاه درگرفت. چشمان ابومنصور سیاهی میرفت و کم‌کم تار میشد. دیگر نمیتوانست به درستی جنگ را رهبری کند. سپاهش رو به پراکندگی و گریز داشت. ابومنصور از اسب پیاده شد و گفت:
ــ من فرود آمدم.
ــ ــ وقت نیست.
ــ من راحت خویش، اندر آن میبینم.
سپاه ابومنصور به ناچار او را رها کرد و رفت. غلامی سقلابی (اسلاو) که از لشگریان «احمد بن منصور قراتگین» متحد سردار سیمجوری بود، نزدیک میشد. انگشتری سپهبد نگونبخت را از انگشتش درآورد. ابومنصور عبدالرزاق از ورای پرده‌ای سیاه که جلو دیدگانش را گرفته بود، به سختی خنجری آخته را مینگریست که به سوی گلویش پیش می‌آمد. تا این دم، فراوان گردنهای سرفراز و فروغان، برای به تیرگی کشاندن ایران، زده شده بود: ایرج، نوذر، سیاوش... همه به دست تور نژادان کشته شدند.
تیغه خنجر به پوست گردن سپهبد رسید. ابومنصور سرش را با دشواری و سنگینی به سوی توس چرخاند و خروشید:
ــ فردوسی ی ی ی ی ی...

یادداشت: آنچه خواندید بخشی از یک داستان میباشد که امیدوارم هرچه زودتر به چاپ برسد. از دیدگاه های شما سپاسگزارم./ سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)


۱ نظر:

یزدان صفایی گفت...

درود استاد
امیدوارم داستانتان هر چه زودتر به چاپ برسد