۱۳۸۷/۰۹/۰۹

حافظ مهرآیین (بخش ۱۵)


از: م.ص.نظمی افشار
طريقت
(غزل شمارة 28)
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست   
بر صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصة شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نيست
 (غزل شمارة 46)
قلندران طريقت(حقيقت) به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاري است
 (غزل شمارة 82)
خيالِ روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم مويِ تو پيوند جانِ آگه ماست
به رغم مدعياني كه منعِ عشق كنند
جمالِ چهرة تو حجتِ موجهِ ماست
 (غزل شمارة 95)
در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت
 (غزل شمارة 107)
تو كز سراي طبيعت نمي‌روي بيرون
كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
 (غزل شمارة 120)
يا بخت من طريقِ محبت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
عبادالدين دامغاني سروده است:
نخواهم‌بي‌غمِ عشقت زماني شادماني را
ندانم جزلبِ لعلت حيات جاوداني را
نكردم اختيار ِخود طريقِ عشق را ليكن
كه مانع مي‌تواند شد قضايِ آسماني را
حيات از بهر آن خواهم، كه وصلِ يار دريابم
وگرنه در غمِ هجران چه راحت زندگاني را
بدان اميد كز وصلت مرا حاصل شود كامي
درين سودا بسر بردم همه عمرِ جواني را  
روا نبود كه بي‌جرمي بقولِ دشمنِ بد گو
بيكسو افكني كلي، طريقِ مهرباني را
(دامغان شش هزار ساله. ص 176)
محمد علي طاهريا شاعر معاصر سروده است:
در طريقت چشم ما را كور بين/ وز شريعت كامِ ما را دور بين
جمله اديانِ دگر را در جهان/ بهر ما يك وصلة ناجور بين
(دامغان شش هزار ساله. ص 205)
 (غزل شمارة 240)
ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق
هر كه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
در مقامات طريقت هر كجا كرديم سير
عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود
رهرو -  سالك
مولانا مي‌فرمايد:
عالمِ وهم و خيال و طبع و بيم/ هست رهرو را يكي سدِ عظيم
 (غزل شمارة 184)
تركِ گدايي مكن، كه گنج بيابي/ از نظرِ رهروي كه بر گذر آيد
(غزل شمارة 188)
سالك ار نورِ هدايت طلبد راه به دوست/كه به جايي نرسدگر به ضلالت برود
ابيات زير از شاعر معاصر مرقاتش خوئي است:
لحظه‌اي سر گران ز بادة عشق/ شو به دردي كشانِ حق دمساز
بشنو اندرزِ رهروانِ طريق/ تا حقيقت نمايدت ز مجاز
تا تو را آگهي دهد از خويش/ فيضِ الهامِ حافظِ شيراز
 (غزل شمارة 215)
به وجهِ مرحمت اي سالكانِ صدرِ جلال/ز رويِ حافظ و آن آستانه ياد آريد
رندي
(غزل شمارة 5)
صلاح كار كجا و من خراب كجا/ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را/سماع و وعظ كجا نغمة رباب كجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقة سالوس/كجاست دير مغان و شراب ناب كجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
 (غزل شمارة 8)
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
 (غزل شمارة 18)
توبة زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت شادي و طرب‌كردن رندان پيداست
چه ملامت رسد آن را كه چنين باده خورد
اين نه عيب است برِ عاشقِ رند و نه خطاست
 (غزل شمارة 40)
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في‌الجمله مي‌كني و فرو مي‌گذارمت
حافظ در اين بيت اعتراف مي‌كند كه با وجود تتبعات عاشقي به آيين عرفان عمل مي‌كند.
 (غزل شمارة 52)
ميخواره و آشفته و رنديم و نظر باز
وانكس كه چو ما نيست درين دهر كدام است
 (غزل شمارة 53)
نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي
پيش رندان خطر سود و زيان اين همه نيست
 (ازل شمارة 56)
عيب رندان مكن اي زاهدِ پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش
هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت
نا اميدم مكن از سابقة لطف ازل
تو چه داني كه پسِ پرده چه خوب است و چه زشت
همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانة عشق است چه مسجد چه كنشت
نه من از پردة تقوي به در افتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
باغ فردوس لطيف است وليكن زنهار
تو غنيمت شمر اين ساية بيد و لب كشت
سر تسليم من و خاك در ميكده‌ها
مدعي گر نكند فهم سخن، گو سر و خشت
حافظا روز اجل گر به كف آري جامي
يكسر از كوي خُرابات برندت به بهشت
 (غزل شمارة 65)
رندان تشنه لب را جامي نمي‌دهد كس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
 (غزل شمارة 80)
فرصت شمر طريقة رندي كه عاشقي
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
 (غزل شمارة 84)
مصلحت نيست كه از پره برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
شير در بادية عشق تو روباه شود
آه ازين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
همانطور كه از مفهوم واژة تركيبي نيست كه نيست مستفاد مي‌شود منظور حافظ از آوردن دو نيست، به دست آوردن مفهوم ”هست“ است. يعني نيست دوم، نيست اول را برعكس كرده و جمع دو لغت به معني هست مي‌باشد.
 (غزل شمارة 92)
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز
بس طور عجب، لازمِ ايامِ شباب است
 (غزل شمارة 125)
گر مي فروش حاجت رندان روا كند/ ايزد گنه ببخشد و رفع بلا كند
 (غزل شمارة 130)
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
 (غزل شمارة 139)
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه‌سياه
هزار شكر كه يارانِ شهر بي گنهند
 (غزل شمارة141)
به صفايِ دلِ رندان و صبوحي زدگان/ بس درِ بسته به مفتاح دعا بگشايند
 (غزل شمارة 148)
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حقِ او، كس اين گمان ندارد
 (غزل شمارة 172)
شراب و عيش نهان چيست، كارِ بي بنياد/زديم بر صفِ رندان و هرچه باداباد
 (غزل شمارة 193)
بر سرِ تربتِ ما چون گذري همت خواه/كه زيارتگه رندانِ جهان خواهد بود
 (غزل شمارة 213)
دامني گر چاك شد در عالمِ رندي چه باك
جامه‌اي در نيكنامي نيز مي‌بايد دريد
 (غزل شمارة 200)
گر چه بي سامان نمايد كار ما سهلش مبين
رند را آبِ عِنب ياقوتِ رماني بُوَد
 (غزل شمارة 224)
مرا روزِ ازل كاري به جز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آنجا شد بر آن افزون نخواهد شد
 (غزل شمارة 28)
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي‌ و انسان نشود
 (غزل شمارة 233)
آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر
كاين سابقة پيشين تا روزِ پسين باشد
 (غزل شمارة 234)
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوة رندانِ بلا كش باشد
فخرالدين عراقي سروده است:
من آن قلاش و رند بي‌نوايم/كه در رندي مغان را پيشوايم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

درورد بر شما


من صابری هستم . برای شما یک پژوهش عرفانی انجام

دادم.

(سعدی) تا گرد ریا کم شوداز دامن سعدی رختش همه در آب خرابات برآرید


(سعدی) (زهد پیدا) (کفر پنهان) بود چندین روزگار

خرقه از سر برگرفتم این همه تزویر را

(سعدی)مرا اول سیه پیراهنی بود

دریدش دست عشق از جیب تا ناف

(حافظ)آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو !

(حافظ)بوی یگرنگی نمی آید از این قوم خیز!

دلق آلوده ی صوفی به می ناب بشوی!

(حافظ)چاک خواهم زدن این دلق ریایی جه کنم؟

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

(حافظ)نخست موعظه ی پیر می فروش اینست

که از معاشر ناجنس احتراز کنید!


(مولانا) ایمان نگه دارید محکم ای مسلمانان!

که شمس الدین تبریزی مسلمان بود و کافر شد.


ای مومن! از این ایمان عاری شو! و کافر شو!

در میکده ی وحدت بی پا شو! و بی سر شو!

در میان صومعه سالوس پر دعوی منم

خرقه پوش جوفروش خالی از معنا منم(نمی دانم)

به ریا وضو گرفتن همه بود شست و شویی

من و دست بی وضویی که نریزد آبرویی


جناب من معلم اخلاقی داشم که می گفت انسان می تواند در حالی که زنده است روحش را از بدنش جدا
کند بی آن که بمیرد.و به هر کجا که خواست برود
می تواند بدون پاسپرت به سفر حج برود و برایش

می نویسندو می تواند پیش خدا برود و برگردد.به

نظر شما کسی پیش خدا می رود و برمیگردد دیگر نیازی به نماز خواندن دارد؟نیازی به دعا خواندن

دارد؟اصلا برایش مهم است که چه دینی دارد؟