۱۳۸۸/۱۰/۲۹

داستان ابومنصور عبدالرزاق توسی (4)


سوشیانت مزدیسنا
معمری دستش را به نشانه سکوت، بلند کرد. خنیاگران و مهمانان خاموش شدند. وی به فرمان ابومنصور از فرزانگان و تاریخدانان دعوت کرده بود تا برای کاری سرنوشت‌ساز، گرد هم آیند. در آن انجمن چهار موبد: «ماخ» از هرات، «یزدان داد» پسر «شاپور» از سیستان، «ماهوی خورشید» پسر «بهرام» از نیشابور، و «شادان» پسر «برزین» از توس، برجسته‌ترین چهره های همایش بودند. معمری پس از کرنشی کوتاه به ابومنصور، با آوایی رسا چنین سخن راند:
ــ سپاس و آفرین، خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید. و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد. و به نیک اندیشان: پاداش و به بد اندیشان: پادافره (کیفر) بخشید. و درود بر پاکان و برگزیدگان.
معمری نفسی تازه کرد و باز نگاهش به فردوسی دوخته شد. ادامه داد:
ــ تا جهان بوده، مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته‌ و نیکوترین یادگاری را سخن دانسته‌اند. چرا که اندر این جهان، مردم به دانش، بزرگوارتر و مایه‌دارترند. نمونه‌اش ترجمان داستان «کلیله و دمنه» از پهلوی به تازی در زمان «مامون» پسر «هارون الرشید» بود. پس امیر سعید «نصر بن احمد» این سخن و داستان را بشنید و خوش آمدش. وزیر خویش خواجه بلعمی را بر آن داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی گردانید و این نامه به دست مردمان افتاد. سپس رودکی را فرمود تا به نظم آورد و اندر زبان خرد و بزرگ افتاد. و نام او بدین نامه زنده گشت و از او یادگاری بماند...
معمری نگاهش را از فردوسی برگرفت و به سپهبد نگریست و افزود:
ــ امیر ابومنصور عبدالرزاق مردیست با فره و خویشکام و باهنر، و بزرگ منش اندر کامروایی و با دستگاهی تمام اندر پادشاهی، با ساز مهتران و اندیشه بلند، و نژادی بزرگ دارد به گوهر، و از تبار اسپهبدان ایران است. او کار و نشان شاه خراسان (نصربن احمد) را شنید و خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری باشد اندر این جهان.
معمری دوباره به سوی ابومنصور سری فرود آورد و خاموش ماند تا او گفتارش را پی بگیرد. سپهبد اگرچه پیکری پهلوانانه داشت اما با آوایی نرم و مهربان سخن میراند:
ــ شما را فرا خوانده‌ایم به فراز آوردن نامه‌های شاهان و کارنامه‌هاشان و زندگی هر یک، از: داد و بی داد، و آشوب و جنگ و کین؛ از «کی» نخستین (کیومرس) که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان و جانوران پدید آورد تا «یزدگرد شهریار» که آخرین ملوک عجم بود... و این نامه را هرچه گزارش کنیم، از گفتار دهقانان باید آورد که این پادشاهی به دست ایشان بود؛ و از کار و رفتار، نیک و بد، و کم و بیش، ایشان دانند.
برای فردوسی شگفت‌آور بود که ابومنصور نیز پیاپی به او مینگریست. پدرش مولانا فرخ اگرچه اندک و با احتیاط از ابومنصور سخن میراند اما احترام و پاسداشتی بسیار برای این سپهبد داشت. گفتار یکی از موبدان که اجازه سخن میخواست، فردوسی را به خود آورد؛ وی «یزدان داد» بود:
ــ هرکجا زیستگاه مردمان بود از کران تا کران این زمین، به هفت بهره کردند و هر بخش را کشور خواندند. کشور میانه که ما به او اندریم و شاهان «ایران شهر» خوانده‌اند، از رود آموی (جیهون) است تا رود مصر (نیل) و کشورهای دیگر پیرامون اویند. و از این هفت کشور، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری...
بیتی در ذهن فردوسی جرقه زد:
هنر نزد ایران است و بس * ندارند شیر ژیان را به کس


هیچ نظری موجود نیست: