۱۳۸۸/۱۰/۰۵

مرگ جم


نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا
زهاك با چهره‌اي پرچين و انديشناك با برادرش كوشان گفتگو مي‌‌كرد:
ــ هر جا كه از فرزندان جم نشان يافتي، از ايشان دمار برآر. آنگاه كه جم را مي‌‌خواستم تباه كنم، به من گفت: شهرياري پديد مي‌‌آيد كه كين مرا از تو خواهد كشيد... پس چنان بايد كرد كه در جهان از آن تخمه كسي نماند. از ايشان، باري، كودكان و خردسالان را نيز رها مكن. از امروز تو سپهدار چين هستي.
زهاك دوباره به ياد جم فرو رفت. در پسِ او كشتي به آب افكندند و پس از چندين شبانه روز به درختي رسيدند كه از ژرفاي آب روييده و اندكي از جامة جم از درونِ تنة آن، بيرون مانده بود. پيش از پاي نهادن به آبخاست (جزيره)، در پيرامون آنجا دو ماهي غول پيكر به دست زهاك شكار و كشته شده بودند. تك درختِ شگفت‌انگيز هيچ سوراخي نداشت. زهاك و مرد همراهش، يكي از ماهي‌ها را پوست و گوشت كندند و با استخوانِ آن ماهي كه بسان اره‌اي هزاردندانه بود، درخت را بريدند. زماني كه اره به سر جم رسيد، ناگاه خورشيد گرفت و آن دو، بيمناك دست از كار كشيدند. فردا كه به سراغ درخت آمدند، با شگفتي ديدند كه پوستة آن پيوند خورده است. دوباره دست به كار شدند و اين بار، درخت را سوزاندند تا پوسته‌اش ديگر به هم نپيوندد. اره سر تا پاي جم را شكافت. سپيتور به پيكر دونيم شدة نابرادري‌اش نگريست و خنديد. آنها نمي‌‌دانستند كه هوماي سپيد را براي هميشه نابود كرده‌اند. تنها گندرو بود كه از پيش، خم‌هايي از هوماي سپيد را در دست داشت؛ آن هم به اندازة هزار سال براي زهاك و چند تن ديگر. اينك در روز گئوش (چهاردهم) از ماه دي، كار جم به پايان رسيده بود. مردم ايران به ياد شاه از دست رفته‌شان، آيين «سير سور» نهادند؛ به خوردن سير و شراب پرداختند و از گوشت و چربي پرهيز كردند. آن شب را تا پگاه، پگاهي كه همچنان تيره مانده بود، نخوابيدند و به نيايش و نگاهباني از خانه هايشان پرداختند. و پيكره‌اي از خمير يا گِل، در راهرو و دالان خانه نهادند. خورشيدگرفتگي چندين روز دنباله داشت. با مرگ جم، ديوپرستان ددخويانه‌ترين جشن خود را برپا كرده بودند. زهاك كه در راه بازگشت به پايتخت، انبوه مردمان را اندوهگين مي‌‌ديد، از پيرامونيانش پرسيد:
ــ چرا همگان از دونيم شدن جم و به فرمانروايي رسيدن من غمگينند؟
= آنان مي‌‌گويند كه جم از آميزش و گزند ديواها به مردم جلوگيري مي‌‌كرد و اين آسيبها را از جهان دور داشته بود: نياز، تنگدستي، گرسنگي، تشنگي، پيري و مرگ، سرما و گرماي بيش از اندازه و... ولي تو او را بيدادگرانه از پاي درآوردي و آسايش را از مردمان گرفتي. ديگر هنگام يخبندان، فرة جم با تابش خوش خود، گرمابخش نيست. ديواها را پشتيباني كردي و از ترس تو، مردان، اخته (عقيم) شده و زنان، بچه مي‌‌افكنند (سقط جنين مي‌‌كنند).


برگرفته از: افسون فریدون./ آشیانه کتاب/ 66463430



هیچ نظری موجود نیست: