۱۳۸۸/۰۹/۲۶

زایش فردوسی


نوشته ی : سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
سرزمین توس. شهر تابران. روستای پاژ. سال ۳۰۵ قمری
شب یلدا بود. در میان باغی پهناور و تاریک، سرایی کمابیش بزرگ جای داشت و از دریچه‌هایش روشنایی شمعها و مشعلها به بیرون میتراوید. بانویی باردار به سختی و کندی از این اتاق به اتاقی دیگر میرفت. چنان گرم کار بود که درنمی‌یافت چه سرمای سوزناکی از درزها به درون خانه سرک میکشد. در اتاق ویژه مهمانان سفره‌ای سرشار از خوراک خشک و تر بر روی کرسی نهاده بودند. در میان خوان یلدا هندوانه ای درشت و سرخ مانند آتشی گلگون خودنمایی میکرد. مهمانان شاد و خندان از آجیل و میوه میخوردند و با یکدیگر گفتگو میکردند.
بانوی خانه در اتاقی دیگر جامهای خالی را آماده میکرد تا به مهمانخانه ببرد. ناگهان کمرش به شدت درد گرفت و عرق به پیشانی اش نشست. همسرش که خم های باده را برای مهمانان برده و اینک بازگشته بود، با مهربانی زیر بازویش را گرفت و گفت: ــ بانوی من؛ دیگر کار کردن بس است... بیا نزد آنها برویم.
مرد خانه با دست دیگرش سینی جامها را برداشت و به اتاقی که مهمانها بودند رفتند. یکی از آنها به نام موبد «برزین» که با کوچکترین پسرش به نام «شادان» به آنجا آمده بود با دیدن آن زوج گفت: ــ با سپاس از پزیرایی شما، اگر پروا دهید به نیایش ایزد مهر میپردازم و سپس داستانی از خداینامک را برمیخوانم...
اگرچه سه سده از فروپاشی ساسانیان میگزشت باری، موبدان و دهقانان و نیز بسیاری از قشرها و طبقات مردم به آیینهای میهنی خود پایبند مانده بودند. یلدا یا شب چله یادآور استوره ایزد مهر بود که در این شامگاه از میان سروی بهشتی زاده شد و اهریمن را که پیاپی بر درازای شب می افزود شکست داد. ایزد مهر که در ایران کهن او را «میترا» میخواندند نمایه ای از روشنایی خورشید به شمار میرفت و در بلندترین شب سال با پیدایش خویش دوباره بر پاسهای روز می افزود.
ــ بزرگ و نیکو و پیروز باد مینوی مهر ایران؛ داور بسیار دانا و توانا ...میستاییم مهر را؛ پیوندگار جان و جهان، پرورنده تن و رامش بخش روان...باشد که مهر برای یاری و تندرستی و کامیابی ما آید...
«شادان» پسر موبد برزین همچنان که پدرش به زبان پهلوی سرگرم خواندن نیایش مهر بود چشمانش گرم میگشت و به خفتاری سنگین فرو میرفت. خواب میدید که در سروستانی سرسبز و نیمه روشن، جوانی ماهروی که ردایی شاهانه و ارغوانی رنگ به دوش داشت با دیوها و هیولاها میجنگید و هر یک از آنها که بر خاک می افتاد گویی بر روشنان آسمان افزوده میشد. فروغ به اندازه ای زیاد گردید که پلکهایش را آزار میداد. چشمانش را گشود. ستونی از نور خورشید از لابلای پرده هایی که پنجره شرقی را پوشانده بودند یکراست به چشمانش میتابید. با شگفتی دریافت که بامداد فرا رسیده و در آن خانه تا پگاه خفته بوده است. در کنار پنجره جنوبی مرد خانه که او را «مولانا فرخ» میخواندند با موبد برزین سرگرم گفتگو بود: ــ ای موبد گرامی؛ دیشب خوابی شیرین و شگرف دیدم و از تو خواهانم که تعبیر و گزارش کنی...
موبد سری تکان داد و مولانا فرخ کمی درنگ کرد تا بر شور و هیجان خود چیره شود و سپس ادامه داد: ــ خواب دیدم که بر فراز بام خانه رفتم. با یک دست، پسر نوزادی را به آغوش داشتم و به دست دیگرم «خدای نامه» را گرفته بودم. آنگاه یکایک به سوی چهارگوشه گیتی روی کردم و نوزادم ندا داد:
اگر مانم اندر سپنجی سرای * روان و خرد باشدم رهنمای
سرآرم من این نامه‌ی باستان * به گیتی بماند ز من داستان
سپس همزمان از هر چهر سو پژواکی در پاسخ به پسرم پیچید:
تو را از دو گیتی برآورده اند * به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین ِ جنبش، پسین ِشمار * تویی، خویشتن را به بازی مدار
موبد برزین از ته دل لبخند زد و چشمانش درخشید. با خودش زمزمه کرد: ــ اینک سوشیانتی دیگر!
آنگاه با نوایی گرم و اندکی لرزان از شوق و شادی به فرخ گفت: ــ ای مولانا؛ پسر تو سخنوری خواهد شد که آوازه اش به سراسر جهان میرسد و آن پژواک، نشانة پزیرش و ستایش گفتار او در گیتیست...
در این هنگام برزین چشمش به پسرش افتاد که نیمخیز شده بود و از میان پلکهای خواب آلودش به آنان مینگریست. مانند مغبچگان قدیم موهای شقیقه اش را که تا پای چانه‌اش میرسید بافته بود. برزین به سوی فرزندش رفت و او را به آغوش کشید. با شانه‌ای که همیشه همراه داشت، از میانه‌ي سر او، فرق باز کرد و موهایش را شانه زد. سپس گیسوانِ بافته‌ي پسرش را از روی رخسار به پشت گوشهایش انداخت. زمانی که خودش نوجوان بود این گیسوآرایی را در پیکره کیخسرو در استخر پارس (پاسارگاد) دیده بود. کیخسرو چهار بال شاهین و افسری شگفت انگیز داشت که از دو شاخ قوچ و سه گل نیلوفر درست شده بود که در بالای هرکدامشان یک مروارید درشت جای داشت. پرسش «شادان»، پدرش برزین را به خود آورد: ــ پدر! چرا دیشب در اینجا خسبیدیم؟
به جای موبد برزین این مولانا فرخ بود که پاسخ میداد: ــ ــ پسرم به کنار پنجره بیا و بیرون را بنگر!
زمین و درختان باغ پوشیده از برف بود؛ چنان برف سنگینی که تا آن زمان روستاییان پاژ به یاد نداشتند. برزین به پسرش گفت: ــ شایسته ندیدم که در آن برف و بوران دیشب تو را که به خواب رفته بودی به خانه ببرم.
مولانا فرخ با گرمی به آن پدر و پسر گفت: ــ شما بایسته است تا زمان زایش فرزندم نزد ما بمانید.
شب سوم از ماه دی مهتابی بسیار زیبا بر زمین و آسمان دامن افشانده بود. فرخ در کنار پنجره گاهی به مهتاب و گاهی به همسرش مینگریست که اینک دچار درد زایمان شده بود. سه بانو، یکی پیر و دیگری میانسال و سومی جوان، دورتادور تخت، آماده‌ی به دنیا آمدن نوزاد بودند. درون یک دیگ سنگی که به آن «هرکاره» میگفتند آب میجوشید و غلغل صدا میکرد. بوی خوش خوراک در خانه میپیچید. معدن و کانی این سنگ تنها در توس وجود داشت و توسیان در تراش آن و ساختن دیگ، چیره دستی بسیار از خود نشان میدادند؛ تا آنجا که مردمان دیگر میگفتند: همان سان که خدا آهن را در دست داوود چون موم نرم کرد، سنگها را نیز در دست توسیان نرمش پزیر ساخت.
سپیده میدمید. مولانا فرخ نگاهش به فراز ماه افتاد. ستاره‌ای درخشان و شتابان آسمان را پیمود و از دیدگانش ناپدید شد. در همین زمان فریاد همسرش به اوج رسید. در اتاقی دیگر، پدر و پسر موبد سرگرم زندخوانی بودند و به درگاه یزدان نیایش میکردند تا نوزاد و مادرش بیگزند بمانند. ناگاه آتشی که پیش رویشان در آتشدان به آرامی هیزمها را میسوزانید، یک دم تا نزدیکی تاق زبانه کشید. آوایی خفیف، مانند صدای سرنا به گوش رسید؛ از میان آتشدان یک گوی بالدار که مانند شبح و بخار مینمود، به آرامی کمی بالا رفت و سپس از میان دیوار گزشت. موبد برزین میدانست که آن فره آریایی در تن نوزادی که اینک چشم به جهان گشوده بود، جای میگیرد. در اتاق دیگر، پسری نیک چهره و خوش پیکر با دیدگانی نافذ زاده شده بود. بند ناف نوزاد را بریدند و او را دمی بر سینه مادرش نهادند؛ بر لبان فرزندش بوسه‌ای داد. سپس تن نوزاد را پاک نمودند و جامه و قنداق، در برِ او کردند و به پدرش سپردند. مولانا فرخ که پسرش را به آرامی در آغوش میفشارید کمی سر خود را خم کرد و بر پیشانی فرزندش بوسه زد. اکنون آن پدر و پسر موبد نیز به آنجا آمده و در شادی خانواده شریک شده بودند. زائو که رویش را تا گردن پوشانده بودند، از هال رفته و نیمه بیهوش مینمود. آن زن پیر که مادربزرگش بود جرعه جرعه شربتی خنک را از لابلای لبهای خشکیده و ترک خورده زائو به گلوی پرعطش او روانه میکرد. زن میانسال که مادرش بود برای تدارک خوراک در آشپزخانه به سر میبرد. و بانوی جوان یعنی خواهر بزرگتر زائو نیز به پزیرایی سرگرم بود. مولانا فرخ، نوزاد را بر سر دستهایش بلند کرد و گفت:
ــ به یاد زادبوم پدرانم نام پسرم را «فردوسی» مینهم.
در کرانه های پایینی توس در جنوب غربی گناباد ناحیه ای بود به نام «فردوس» که زادگاه پدران مولانا فرخ به شمار میرفت. در پی خشکسالی و راهزنی قبیله های عرب، پدربزرگ فرخ به روستای پاژ کوچ کرده بود. برزین و شادان با دیدن پسر فرخ هرکدام دلبستگی ویژه ای به آن نوزاد پیدا نمودند؛ نوباوه‌ای با موهایی که به بوری میزد و چشمانی به رنگ توسی روشن و چهره‌ای سپید. موبد برزین با دیدگان ژرفبین خود هاله ای تابان را به دور نوزاد میدید و پسرش شادان حس میکرد که خودش دوباره در قالب و قیافه فردوسی به دنیا آمده است. موبد در گوش نوزاد زمزمه ای کرد و سپس بندی مرواریدنشان به بازوی او بست و به مولانا گفت: ــ باشد که فرزندت سخنانی گهربار بر دفتر تاریخ برافشاند.
ــ ــ باشد که فرزند شما نیز موبدی بزرگ گردد.
ــ دوست گرامی؛ از پزیرش و مهمان نوازی شما سپاسگزاریم. دیگر زمان بدرود است.

یادداشت: آقای شهبازی زایش فردوسی را در سوم دی (طبق گاهشمار کهن) محاسبه نموده و در تقویم امروزی زایش فردوسی بزرگ برابر با 27 آذر ماه میشود

۳ نظر:

نوشین گفت...

چو مهر میهنت افروز گردد
شب یلدای میهن روز گردد

یلدایتان خجسته باد
در پناه مهراهورا مزدا
روی گل شما به سرخی انار
شب شما به شیرینی هندوانه
خنده تون مثل پسته
و عمرتون به بلندی یلدا
خرد نگهدارتارتان

داریوش شریفی گفت...

درود
استاد عطایی فرد گرامی بسیار خواندنی و زیبا بود. آدمی را پابه پای تاریخ تا شکوه آن روز بزرگ پیش می برد . . .

ناشناس گفت...

با سلام
با توجه به ارزیابی فرهنگ و تاریخ مردم اصفهان نوشتاری را تحت عنوان «اصفهان و اصفهانی از دیدگاه جهانگردان» پژوهش و آماده کرده ام. خرسند می شوم پیکاوی خود را در این باب نسبت به نوشتار اینجانب بیان دارید.

....::::نیکوسگال::::.... www.nikoosegal.blogspot.com