۱۴۰۴/۰۷/۲۳

روح و روان در اوستا/ هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

*روان:

.

کنون بازآیم به کارِ روان / که بی او تن ُ پیکر ما نوان

سه باشد روان در جهان ای شگفت / یکی اندرونم یکی در بهشت

میانه به این دو «روان»، شد روان / تو گفتی که ساربانی نه با کاروان

بگوید روانی که «اندر ره» است / به تن آنچه نیکو و یا بی‌رَه است

پیامش ز پردیس ُ روح ِ بهشت / به گیتی روان را ببایست کِشت

نهالی که بارَ ش پر از راستی / روان ِ تنم را نه بر کاستی

به خواب است ُ بیدار، اندرز ُ پند / پیامی که آید ز گاهِ سپند

چنین از روان ِ بهشتی به ماست / به آژیر ِ کژها به تن رهنماست

به هنگام، گفتن سخن را درست / چه شایست، ناشایست اندر نخست

به هر چیز، اندیشه را با خرد / ز فرزانه، نیکو چه اندر خورَد

ز پردیس ُ دوزخ به هنگام خواب / نماید یکایک رسد آفتاب

هرآنکس به گیتی نکو بـُد توان / ز کار ُ بزرگیش باشد روان

به مینو همان سان به سود است راست / سزوار ِ نیرو اَبی کمّ ُ کاست

که گفتا به زرتشت، ایزد که: روی / روان را به هفت است با رنگ ُ بوی

یکی را به آوا وُ دیگر بهی / که سوم به یاریگری، فرّهی

چهارش چو بخت است ُ پنجم رواج / همان فال ُ گستردنی را به واج

ششم استوار ُ همیشه به پای / به هفتم که فرمان بدارد خدای

روان را به هر رخ سه چشم است کنام / همانا به هر یک رخ‌اش هفت نام

.

روان را چو گردونه‌ران بین نشست / که راننده‌، آن‌اش دو اسپان ببست

هرآنگه هماورد، گردون شکست / چونان است که از تن، روان را گسست

اگر کار ِ نیکو بـُدی با روان / و نیرو هماهنگ با ایزدان

بسان سپهدار پوید سپاه / به پردیس، پیروز ُ افسر به گاه

به سر، تاج ُ جاوید اندر بهشت / برآسود ُ شادان به بُن در سرشت

مگر آن که دشمن، روانش ربود / دلش را به خیره ز ایزد زدود

به سستی ُ بیکار ُ هم خودسری / ز دیوان گمانش به خودبرتری

فریب ُ تباهی برآید بر اوی / به تنها بمانَد در آن تیره‌سوی

دروغ است ُ دوزخ همانش مغاک / به زندان، روان ُ تن‌اش هم به خاک

گروگان به اهریمن است ُ به درد / بمانَد که گردد که فرّاشگرد

مگر آن روانی که نیکو نشان / که نامش به گیتی همی گـُل‌فشان

روان را بباید که داری سپاس / به پرهیزِ تن از گناه است پاس

که تن بر روان شد چو افزارِ اوی / چو اسپ ُ سوارش به برزن وَ کوی

روان گر بگوید به تن راه ُ پند / از اینش خدایی به مزدِ سپند

وگر سرکش ُ تنبل ُ در گناه / رها کرده تن را به فرسوده چاه

به پادافره، بد ببیند روان / که آسان نیرزد اَبَر پهلوان

چونان است که آخورسالار ِ شاه / به اسپش نموده چو فرهنگ ُ راه

پس آن اسپ، دانسته رفتن و راه / به آخورسالار مزدش بساخت

نه‌داند اگر اسپش آموختن / نه پاداش ِ شاه است بر او توختن

«خودی» را به مردم که خوانیش «ذات» / به کار است کامش و یا بوده مات

بسان سوار است که اسپش به گام / پس ُ پیش تازد به دست ُ لگام

«خودی» را به نیرو، خرد گشت یار / به کام است خرد، یاور ُ بختیار

به سرکوب ِ دشمن شود رستگار / چو اسپی که داند ز آموزگار

گـَهی را به تازش، گهی پس نشست / به پرهیز ُ پیروز، پیکان به شَست

هرآنکس خرد را ربودش ز خود / ز بی دانشی کام او تیره شد

همی خوار ُ زار ُ همی زیردست / هماورد: بالا وُ او: دون ُ پست

توگفتی که دشمن به اسپش نشست / همان اسپِ خود را به دوشش ببست!

تو تن را، ز بیرون ُ هم اندرون / بِدان‌اش به دانش چه بوی است کنون

درون، بوی خوش را، ز چهر است ُ‌خوی / ز آز است تن را به گندیده بوی

چو گوشت ُ مـِی ُ نان، به اندازه بود / خورشهای خوشبو، تن‌ات خانه بود

به سرگین ُ مردار ُ گوشت ِ پلید / درونت هوا را به گند است پدید

بر این گونه جان را، ز بهمن بِدان / که مهمان خوشبوی ُ فرخ نشان

اکومن چو جنبد به جان اندرون / ز یاوه بیالاید آن را کنون

به دوران ِ آمیزش نیک ُ بد / به سامان، جان را، ز پیکر بُود

که پاینده از تن ببودست چهر / نه از دیوِ آزَش فرو مرده مهر

وگر آز خواهد به چهر، چیرگی / امرداد ُ خورداد، بیگانگی

ببندد ره خورد ُ نوش ُ تپش / شود چهر، بی آب ُ بی پرورش

نه سامانه جان است به تن، ساز ُ برگ / نه هوش است ُ توش است، که روی است به مرگ

به دوست ُ به خرسند با ایزدان / به برتر بباشد همانت روان

که مهتر به رامش، دگر جایگاه / هم او شد به کار ُ به کرفه، گواه

که بیشتر به دانش همانش توان / همانند زرتشت ِ اسپنتمان

چو وارون باشد به بدتر روان / بغان را به درد ُ خوشش دشمنان

نگون بخت ُ رنجور در دوزُخ است / توان را به برتر نه بر فرُّخ است

بزه را به کامش کند آسیاب / دل سنگ ُ کشتن چو افراسیاب

.

چو دانی به «هستی ِ روشن‌روان» / روانه گناه است ز اهرمنان

برآلود اندر دروغ ُ تباه / ز بنگاه ِ تیره برآمد سپاه

همانا به مردم، روان بوده جام / به نیروی دانش برآورده کام

که همره چو ابزارِ هم‌گوهر است / به پوشش، تن و پیکرش در بر است

برایستنده بودی به آغاز ِ خاک / بسان ِ بغان، بی‌گناهان ِ پاک

به گیتی چو آمیخت اهرمنا / جداگوهر، آلوده، بد دشمنا

تم ُ تیره آمد به نیروی وخش / خموشی به رشد ُ شکوفا درخش

که دانش: ز حسّ ُ سهش شد به باد / و کامه: هوا وُ هوس را نهاد

سهش‌ها به مردم که باشد به پنج / پتییاره پیمود با درد ُ رنج

نمانْدَش منش را به کرفه، نخست / بزهکار ُ تنبل، نه راهِ درست

روان‌های روشن به هستی چنان / نگونسار گردد به دوزخ همان

گنهکار ُ بیگانه از کار ِ راست / که ارج ُ بلندای کرفه بکاست

فرو رفته با سر به بارِ گران / به گاه ِ دروغ ُ نه رامشگران

به فرجام ِ پیروزی ِ ایزدان / شکسته همه دیو ُ اهرمنان

به کام اهورای مزدا برون / بگردد هرآنست به دوزخ درون

همان مینَوْی پاکبانان، نخست / گنه‌کردگان را، ز زشتی بشُست

به بالا وُ والا همان مینُوی / روان را یگانه ز تن شد نُوی

 چونان پوشش ِ پاک ُ هم‌گوهرش / انوشه به شادی شده رهبرش

نه باشد تن ُ جان به گوهر، جدا / که جان، زنده در تن بکردست خدا

نه گردد ز گوهر دگرگونه‌مند / که دیو ُ خدیوان نه یک گونه‌اند

گهرهای مردم همه ایزدیست / اگرچه گهی هم به راه ِ بدیست

شود پاک، شسته، اَویژه به جاه / به تنّ ِ پسین ُ بِدان پایگاه

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

هیچ نظری موجود نیست: