۱۴۰۳/۰۷/۰۹

اشی یشت

.

اشی (ارت) یشت

(+هات ۵۲ یسنا) / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

به خشنودی ُ فرّ ُ پاداش ُ داد / اهورای مزدا به نیکی بداد

«اَشَیَ»، «اِرِثَ»، «رَسَستات»ِ راد / چو «چیستا» بغانی برآور به یاد

ستایش به بانوی شاهی نشان / به برز ُ بزرگی چو دامن کشان

به نیرو وُ درمان ُ پاداش ُ هوش / ز چرخان ِ ارابه اش بس خروش

به مزدااهورا چو دختر بُدی / به امشاسپندان چو خواهر شدی

خرد را سرشته به هر «سوشیان» / به آن کس خرامان به جان ُ روان

که خوانَد اشَیَ ز نزدیک ُ دور / به کام ُ توان ُ به یاری ُ سور

چو زوهر ُ چو پیشکش نمایی به چهر / تو گفتی نیاز است به مهر در سپهر

نیایش به بانگ ِ بلندِ نماز / به مانثَر و بَرسَم زبان است به راز

ستایش اشی به فرّ ُ درخش / به آن «هوم» که با شیر بگشته دو بخش

به هوم ُ زراتشت بشاید درود / به مانثر سراسر به ارج است سرود

از آن رو به هوم است بسی آفرین / که رامش ز «اشّا» بدارد زمین

دگر باده ها را برآید به خشم / به خوردن به بیشی، به خون است دو چشم

اشی تویی نیک ُ زیبا وُ پاک / به رخشش برافشانی شادی به خاک

هر آن مرد که همراه تو یکسره / ببخشی به ایشان تو نیکو فره

به دوستی چو رفتی به خان ُ سرای / به سازش، بوی خوش برآید ز جای

به مردم چو باشی تو در یاوری / خوراکش فراوان به هر کشوری

خوشا روزگارا تو فرمانروا / بسی بوی ُ بستر به هر با نوا

خورشها گوارا پُر انباشته / همان پربها مال ُ بس داشته

به سازه همه خانه ها استوار / که زیبنده باشد همی شاهوار

ستوران ُ جاندارِ اهل ُ رمه / به یاری ُ بهره بدارد همه

همان رخت ُ بالین ُ گستردنی / دهش‌ها بباشد به هر برزنی

به تختهای زیبای زرّینه پای / کده-بانوان را به رامش به جای

چهارگوشه گوشوار، آویزه گوش / به روی ُ به بوی خوشش برده هوش

همان توق ِ زر را بیاراسته / به دستبندِ زرین ُ بس خواسته

که: چشمم به راهِ تو است همسرا / به آغوش ُ شادی شوی در سرا.

ز تو ای اَشَیَ بُود یاوری / چو دوشیزگان را شوی آوری

همان دخت که بر پای او زیور است / کمر بر میان بسته با گهر است

برازنده: پیکر، به انگشت: بلند / که بیننده شیدا وُ شیفته به بند

به هر کس چو ایزد شود یارِ او / ز دشمن نه بیند پس آزارِ او

تکاور همان توسن ِ تیزتاز / که بیم آورُ چابکُ رزم ساز

که ارابه رانَد به چرمین دوال / به تندی، شتابان برآورده یال

دلاور درودش به اشی-خدای / خدنگش برافکنده دیوان ز پای

همان تیر پرّان که از راهِ دور / چو سرتیز نیزه به بازو وُ زور

به پیروزی: پیکار ُ هم آبرو / زدودن چه از پشت، چه از روبرو

ز ایزد به مردم شود برتر آن / چو گستاخ ُ بیم آوران: اشتران

به کوهه: بلند ُ برافروخته / به پرخاش ُ خیزش، دو چشم دوخته

اشَیَ به خوشی دهد کاروان / سراهای نیکو به هر ساروان

که بازارگان را به بیگانه بوم / بی آزار آرند زر ُ سیم ُ هوم

همان جامه هایی نکو بافته / گهر با هنر را به هم تافته

تو اَشَّی، بزرگی ُ خوب چهره ای / به کامی که داری تو فرمانده ای

به پیکر، تو پاکیزه پر فره ای / به سویم نگر تا چه آورده ای

پدر چون اهورای مزدا تو راست / بزرگی به هر ایزدی هم وِراست

«سپندارمیتی» چو مادر به توست / همان «دین مزدا» چو خواهر به توست

برادر: «سروش» است ُ «رشن» است ُ«مهر» / هزاران که چشمان ُ گوشان به چهر.

اشی چون بشنید از روی خاک / ستاییده گشته به آوای پاک

ز کژّی نه بودش چو هرگز به رنگ / به گردونه ی خویش کردش درنگ

سخن را به پرسش گشادش دو لب / که: کیستی که خوانی مرا روز ُ شب

ز مردم که بینم فراوان به زیر / که آوای تو خوشتر ُ دلپزیر.

بگفتش به پاسخ که: از مردمان / نخستین زراتشت اسپنتمان

منم آن گزارنده اشم وهو / به امشاسپندان ُ مزدااهو

مرا چون به زایش برآمد زمان / به آب ُ گیاهان به شادی گمان

به بالیدن ِ من برویید گیاه / که آبان، روانه، چه رود ُ چه چاه

زمین چون به خشنودی بودش ز من / گریزان شدش پُر گزند اهرمن

از این گوی پهناور اندر سپهر / بگفتا چنین آن فرومایه چهر:

به کامه، ستیزه نه شد ایزدان / که من را برانند ز روی جهان

مگر چون زراتشت که تنها براند / که بر من چو «اهو نَوَر» را بخواند

توگفتی که همسان یک خانه، سنگ / بکوبید چو افزار ِ رزمش به جنگ

به لب هم چو «اشّم وهو» را بدوخت / چو اهن گدازان مرا هم بسوخت

چنان گشته بر من زمین ُ زمان / گریزم ز زرتشت اسپنتمان.

اشی چو بشنید چنین داستان / بگفتش که: ای سرور راستان

به گردون آی ُ به نزدم نشین / که نغز ُ نکویی به بس آفرین

که زیبنده پای ُ بلند بازوان / فرهمند به پیکر بهی است روان.

برفتش زراتشت به نزدش غنود / ز دستان ایزد، نوازش پسود

بگفتا به زرتشت که:‌ بی کم ُ کاست / بگویم تو را هرچه باشد به راست.

{۲}

نخستین ز هوشنگ آمد روند / به البرزِ زیبا، ستیغ ِ بلند

به خواهش که: نیکو اَشَیّ ِ بزرگ / ز تو چیره باشم به دیوِ سترگ

نه بیمم ز دیوی که هست مازنی / که از من گریزد ز هر برزنی.

دگر جمّ ِ رخشان ِ نیکو رمه / بگفتا که: بی مرگ خواهم همه

به گرمی ُ سردی به سالی هزار / نه باد ُ نه درد ُ نه پیری، نه زار.

فریدون ُ هوم ُ کیاخسرو نیز / به ایزد نیایش به کام ِ ستیز

به زرتشتِ پاک ُ به «گشتسپِ کی» / بیامد اشّیَ به یاری به پی

بگفتا اشی خداوندِ گنج: / نه شاید ز مردم که آیم به رنج

بدانگه که توران ُ هم نوذران / پی من به تازش کران تا کران

همان کودکان ُ چو دوشیزگان / برانند مرا همچو بیگانگان

ز جُستن، بجَستَم، پناهم به کام / به گاوی که «بَرمایون» استش به نام

نهانی به پایش برآویختم / ز تازندگان چونکه بگریختم

دگرباره گشتم ز تازش به دور / که از خان ِ «نوذر»، تباران ِ «تور» 

بدیدم ز گوسپند به یکسد به کوچ / نهفتم به زیرِ گریبان ِ قوچ.

نخستین گلایه اشَیَ چو کرد / ز روی بزرگی ُ نیکی ُ درد

از آن زن که فرزندِ خود افکـَنَد / به زهدان خویشتن، نزاده زَنَد

بگوید به شوهر: به خانه مپای / که با او به بستر نه باشد سزای.

به دوم از آن زن که فرزندِ او / ز بیگانه باشد نه پیوندِ او

که با مردِ دیگر به بستر، غنود / به شوهر، چو فرزند اویش نمود

سه دیگر، بنالد اشَیَ چنان / که: تندخو، ستمکاره از مردمان

بجوید به دختان نادیده شوی / فریبنده آبستنی گفت ُ گوی.

چنین است که ایزد به آهُ دریغ / به گیتی، پریشنده بر خاک ُ میغ:

شما را چه سازم، کجایست زمین / فرو گردم اندر ز آز ُ ز کین

و یا من کجا را بگردم فرا / که در آسمان ُ سپهر است سرا.

همانگه بگفتش اهورای پاک: نه بر آسمان رو، نه در زیرِ خاک

تو بانوی زیبای پروردگار / که آزرده گشتی ازین روزگار

همین جا اشَیَ به نزدم بمان / که شاهانه باشد تو را خانمان

به پیشکش، نیایش، تو را هست درود / بدان سان که گشتسپ تو را بس ستود

کرانه به آبِ‌ «دائیتی» چو بود / به راز ُ نیاز ُ ستایش، سرود

{۳}

هرآنچه که نیک است ُ نیکوتر است / سراسر به هستی که خشک ُ تر است

چه بود ُ چه هست ُ چه خواهد ببود / چو پیروز با پویش است تار ُ پود

ببخشد اشَیَ به دیرینگی / به کام ُ به یاری به ارزندگی

ز آب ُ گیاه ُ دگر جانور / پزشکی ُ درمان کند بهره ور

ستیزنده دیوان ُ اهرمنان / زیان آور ِ خانه وُ مردمان

به دست اَشَیَّ شده در شکست / دروغان ز پاکان سراسر گسست

دهش‌ها وَ پیروزی ِ پایدار / که پاداش نیک است به هر گیر ُ دار

خوشا ما که یابیم همی بهترین / هماره به نیکی ُ زیباترین

ماه یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا.

ماه یشت

.

به نام ِ خداوندِ سیمین ِ شام / شباهنگِ گیتی بُود پیشگام

که ماه است به خورشید، آیینه دار / بتابد به یکسان به دار ُ ندار

اروس ِ سپهر است ستاره نشان / به مهتاب ِ‌خویش است چو دامن کشان

به خشنودی ماهِ جاندار-خدای / که «گاو نخستین» ازو پایگاه

که تخمه ازویست به ویژه نژاد / هر آن جانور را به گیتی بزاد

فزایش و کاهش چو باشد به ماه / دو پانزده شبانه بگردد به گاه

فروغش چو افشان شود نیک ُ پاک / بهاران، گیاهان سبز است به خاک

ستایم چه نازک، چه نیمه، چه پُر / سه گانه به پیکر به رنگی چو دُرّ

به شب چون بخسبد خروش چکاو / به دشت ستاره یکی شاخ گاو

هویدا شود ماه نو در جهان / نیایش بباید همه مردمان

به هر چهر ُ تن که به خود وا نمود / به زوهر ُ نمازش بشاید ستود

به پاکیزه فرّ ُ فروغش به بوم / به مَنثَر، به بَرسَم ابا شیر ُ هوم

سَخُن را ببایست رسا وُ خِرَد / به پندار نیکو، کنش درخورَد

که «مَه» را به هر مَه بباشد به رای / توانگر وَ چالاک ُ پوینده پای

به ارج ُ به بختی پُر از آبرو / همان بغ که درمان کند رو به رو 

به ماه است ز مردم همی آفرین / چو باشد نگاهش به روی زمین

ز ما نیز به ماه است به هر شب نگاه / پرستنده ی پَرتُوَش تا پگاه

درودش به ما وُ ز ما، هم درود / که بر روشنانش تراود سرود

نگر تا که رازش بیابی ز ماه / که تابنده راهت شناسی ز چاه

شبانگه چو رهبر برآید به زین / کنندش همان فره اش را گزین

بخیزد به یاری چو امشاسِپَند / زمین را فشاند ز فرّ ِ سپند