.
* گوهر:
.
به مهتر، تن مردمان: گوهر است / وزآن پس به نیرو شود سرپرست
هویدا ز نیرو بگردد گهر / که آید به فرهنگ ُ کار ُ هنر
نه باشد به دشوارتر از شناخت / که گوهر به مردم چهسانش بساخت
چرا شد چو دریا یکی را نکوی / دگر را چه بد شد چو آبی به کوی
کجا شد به مردم چنانش به جاه / گزندست به گوهر، فتاده به چاه
چه شیوه به افزار ُ فرهنگ ُ رنگ / شناسنده باید بُدش با درنگ
مگر آن که بودش به گهر، هنر / که آسان شکاریده چون شیر نر
ز مردم به گوهر چه آید به کار / بر آزمون، زمانش شود آشکار
بر او چون ببردند فرهنگ ُ سنگ / به رامش درآید و یا کین ُ جنگ
به کرفه بباشد و یا در گناه / به گوهر شناسد چه نیک ُ تباه
که هرکس به گوهر چه کمّ ُ فزون / چو روسپی و جادو بدارد درون
زدودن به دین ُ نکو رایزن / تواند تبهکار ُ هم راهزن
تبهگر: ستمکار ُ با مرگِ سرد / که روسپیک نه پاکی بباشد که درد
و جادو: نهانی همی ساختن / رخ ُ کار خود را دگر داشتن
هرآن کو نهدارد به نیکی تبار / و گوهر ز ایران نهباشدْش بار
هنرمند و چیره چو کس را بدید / زننده به مال ُ شدش ناپدید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر