سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
* خیم:
.
به «خیم» است هر کس تو داری به دوست / «خرد» را گزارش که خوبی به اوست
نگهدار ایشان که از بهرِ خویش / همین است تو را «دین» ُ آیین ُ کیش
به آنان چو نیکی تو بر کرده ای / «روان» تو را شد که سرکرده ای
ز خیم است که کس را نه باید فریب / خرد آنکه خود را نه باید فریب
ز دین است که داند هرآنچست نکوی / به کرفه بباید بکردن بگوی
که بدخیم نه دارد خرد اندرون / خرد بوده در خیم، همچون ستون
و دین را بمانَد به خیم ُ خرد / نگهدارِ تن را خرد درخورَد
روان شد به همبودشان رستگار / خرد را به پیکر چو آموزگار
همه کار مینو که ویراستن / به خیم است ماندن که پیراستن
چو بهتر بخواهی که آموختن / به دیگر کسان، دانشت توختن
تو خود را به آیین ِ آیینه کن / نمایان ُ تابان، دل ُ سینه کن
که مردم چو آیین ِ تو بنگرد / خودش را ببیند به تو بگرود
چه بهتر کسی را که بودش به خیم / به خود آنچه بَد بینَدَش هم به بیم
نه خواهد نه آرَد اَبَر دیگران / که نیکو نه باشد به نیکوگران
چه بهتر خرد را، ز بستان ِ کاخ / بچیند هر آن بر، که نیکو به شاخ
بداند خوشی را هرآنچش که خورد / ز بدهای نارس نه باکش ببُرد
چه بهتر به هرکس هر آن ویر ُ یاد / نه داند چو چیزی، نه گوید زیاد
زمانی که فردی کند خیم خویش / به پاکی که گوشش به فرمان کیش
سپارید خود بر همه ایزدان / بپایند او را ز گرگ ُ بَدان
بسان شبانی که دارد رمه / نگاهش بدارد یکایک همه
و یا خیم باشد به تن: کوه و دشت / فراوان گیاهان بر آن لاله گشت
به پیکر، گرش خیم ِ خوش، پیشواست / به پاکی، دگر خیم ها را رواست
روان را، ز خوی خوش است زندگی / که خو را ز خیم است پایندگی
به دوستی ِ مردم چو خیم زنده است / چو بد شد روان را نه پاینده است
نه سودش اگر بوده در پیشه اش / توانا و دانا نه اندیشه اش
که پنج است پندت ز پیشینیان / پژوهنده ی دین ُ سود ُ زیان
به داد ُ به قانون ابا خویشتن / اَبَر دین به مردم بشد تن به تن
بشاید که رفتار ُ کردار جُست / به خیم بوده دستور هم از نخست
که دوم به خود هم تو سختی پزیر / و آسان به دیگر کسانت بگیر
سه دیگر، همه آک ُ زشت ُ پلید / برون کن ز خیم ُ کنش ناپدید
نگهدار خوبی تو اندر درون / نگه کن چهارم چه داری کنون
که یاب ُ پژوه ُ نگر کژّ ِ خود / به مردم ببینی که خوبی چه بُد؟
به پنجم هرآن کار آمد فراز / مبادت به مردم گزاری دراز
به مردم سبکتر، به خود هم به سخت / بِنِه بار ُ بـــُنّـِه، بده تخت ُ رخت
چو کاری ابا خیم نیک ُ درست / به مهر ُ وهومن بدیدی نخست
بهانه، نه بوده، نه آز ُ هوا / نهبینی بدی را تو فرمانروا
سه خیم است بهشتی ز گرّودمان / یکی: کو بدیدش بدی با زیان
نه گردد که دشمن و بدخواه کس / بدی را به بد هم نهشد دسترس
دگر آنکه بودش چو اندک خوراک / ز کمّی همی بوده در بیم ُ باک
چو آید به نزدش دگر بی نوا / خورش را، ز بهرش ببخشد روا
بِدان خیم سوم چه بودش بهشت / که چون آمدندی به هامون ُ کِشت
یکی مرد ُ یک زن به هم ناشناس / که دارنده همسر به جفتش سپاس
به بُستان چو سیر ُ به خرم شدند / که تنها دو بودند ُ با هم شدند
نهگردند همبستر آغوش هم / روان شد به پرهیز همدوش هم
که «مهرا سپندان ِ آتورپاد» / همان خیم بد را چنین کرد یاد
که بایست مردم از آن برگـُسَست / شناسا و بینا ز دیوان برَست
شکستنده دیو ُ رهاننده خویش / ز خیم بد ُ هم ز آسیب ُ ریش.
ز «وهداد» موبد دگر بوده پند / که: پاکی ز بهرِ سرای سپند
به خیم نکو بوده پیش ردان / که بهتر به نزد همان ایزدان
هرآنکو نهگردید خیماش چو پاک / به پیکر نهیابد بغان را به خاک.
سراسر به کار است ُ کوشش و رنج / همه آفریده، سرای سپنج
نه باشد کسی دوستِ مردم مگر / زمانی که پنداشت: اینک اگر
یکی کم ز مردم ز گیتی شود / همایدون که رنجم به بیشی شود
که بردن به تنها ابا تنّ ِ خویش / چو یاور نهباشد به آیین ُ کیش.
تو خیم را بِداناش بسان درخت / که ریشه همان خیم ُ شاخ درخت
ابا برگ ُ میوه، شکوفه و پوست / گزارش یکی بود: «مردم چو دوست»
که دوستار مردم بُود بی گناه / ز دیوان نیاید چنین کار ُ راه
از آن «ایزدی خیم مردم» چنان / نه بر کام مردم شود در جهان
هرآنسان به پیکر: هوس، آرزوی / همی ایزدان را نهخواهد بر اوی
بر آنگونه بر تن بکردی نگاه / روان را به برتر از او در پناه
بغان چون بداند به مردم چه سود / نهخواهد روان را به تن همچو دود
تو گفتی که فردی به فرزند ِ خویش / که بیمار بود ُ تناش درد ُ ریش
نه خواهد خوراکی که بودش زیان / اگرچند، فرزند او شد به یان
از آن مزّه و رنگ ُ بوی خورش / بداند بمیرد، نه شد پرورش
نه دارد به ناله، گلایه، دو گوش / درستی به فرزند باشد سروش
چو آراست مردم به خود خیم خوش / ز نیکان بخواهد نکو رای ُ هُش
به خیماش چنان دوستورزی و مهر / فزاید به مینو، پرآوازه چهر
به همراه بدکار، هرکس نشست / همان خیم او شد پلیدی ُ پست
پس ِ مرگ ِ تن: خیم ریمن، نگون / به همره: روان ُ دلی پر ز خون
روان است به دوزخ چو خیم تباه / که پوسد: به پیکر، به پوشش: گناه
از ایشان به دور است یزدانپرست / نه همدستِ دژخیم ِ دیوانپرست
که نااهل، پاکی از او هم بکاست / هرآنکو که بدخیم با خود بخواست
به خورد ُ به خواب ُ تک ُ یا گروه / به خان ُ به دشت ُ به شهر ُ به کوه
برآلود خیم ُ تبه شد به خوی / فرو گشته فرّه به برزن و کوی
به همکاسه و همپیاله پدید / نه هنجار بودش که جنگش بدید
درستی نهبودی، نه هم آشتی / بشاید که رخ را تو برگاشتی
از ایشان به پرهیز: نوش ُ خورش / کزیشان چو بیم است همی پرورش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر