۱۴۰۴/۰۷/۲۳

خیم از زبان اوستا

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا



.

* خیم:

.

به «خیم» است هر کس تو داری به دوست / «خرد» را گزارش که خوبی به اوست

نگهدار ایشان که از بهرِ خویش / همین است تو را «دین» ُ آیین ُ کیش

به آنان چو نیکی تو بر کرده ای / «روان» تو را شد که سرکرده ای

ز خیم است که کس را نه باید فریب / خرد آنکه خود را نه باید فریب

ز دین است که داند هرآنچست نکوی / به کرفه بباید بکردن بگوی

که بدخیم نه دارد خرد اندرون / خرد بوده در خیم، همچون ستون

و دین را بمانَد به خیم ُ خرد / نگهدارِ تن را خرد درخورَد

روان شد به همبودشان رستگار / خرد را به پیکر چو آموزگار

همه کار مینو که ویراستن / به خیم است ماندن که پیراستن

چو بهتر بخواهی که آموختن / به دیگر کسان، دانشت توختن

تو خود را به آیین ِ آیینه کن / نمایان ُ تابان، دل ُ سینه کن

که مردم چو آیین ِ تو بنگرد / خودش را ببیند به تو بگرود

چه بهتر کسی را که بودش به خیم / به خود آنچه بَد بینَدَش هم به بیم

نه خواهد نه آرَد اَبَر دیگران / که نیکو نه باشد به نیکوگران

چه بهتر خرد را، ز بستان ِ کاخ / بچیند هر آن بر، که نیکو به شاخ

بداند خوشی را هرآنچش که خورد / ز بدهای نارس نه باکش ببُرد

چه بهتر به هرکس هر آن ویر ُ یاد / نه داند چو چیزی، نه گوید زیاد

زمانی که فردی کند خیم خویش / به پاکی که گوشش به فرمان کیش

سپارید خود بر همه ایزدان / بپایند او را ز گرگ ُ بَدان

بسان شبانی که دارد رمه / نگاهش بدارد یکایک همه

و یا خیم باشد به تن: کوه و دشت / فراوان گیاهان بر آن لاله گشت 

به پیکر، گرش خیم ِ خوش، پیشواست / به پاکی، دگر خیم ها را رواست

روان را، ز خوی خوش است زندگی / که خو را ز خیم است پایندگی

به دوستی ِ مردم چو خیم زنده است / چو بد شد روان را نه پاینده است

نه سودش اگر بوده در پیشه اش / توانا و دانا نه اندیشه اش

که پنج است پندت ز پیشینیان / پژوهنده ی دین ُ سود ُ زیان

به داد ُ به قانون ابا خویشتن / اَبَر دین به مردم بشد تن به تن

بشاید که رفتار ُ کردار جُست / به خیم بوده دستور هم از نخست

که دوم به خود هم تو سختی پزیر / و آسان به دیگر کسانت بگیر

سه دیگر، همه آک ُ زشت ُ پلید / برون کن ز خیم ُ کنش ناپدید 

 نگهدار خوبی تو اندر درون / نگه کن چهارم چه داری کنون

که یاب ُ پژوه ُ نگر کژّ ِ خود / به مردم ببینی که خوبی چه بُد؟

به پنجم هرآن کار آمد فراز / مبادت به مردم گزاری دراز

به مردم سبکتر، به خود هم به سخت / بِنِه بار ُ بـــُنّـِه، بده تخت ُ رخت

چو کاری ابا خیم نیک ُ درست / به مهر ُ وهومن بدیدی نخست

بهانه، نه بوده، نه آز ُ هوا / نه‌بینی بدی را تو فرمانروا

سه خیم است بهشتی ز گرّودمان / یکی: کو بدیدش بدی با زیان

نه گردد که دشمن و بدخواه کس / بدی را به بد هم نه‌شد دسترس

دگر آنکه بودش چو اندک خوراک / ز کمّی همی بوده در بیم ُ باک

چو آید به نزدش دگر بی نوا / خورش را، ز بهرش ببخشد روا

بِدان خیم سوم چه بودش بهشت / که چون آمدندی به هامون ُ کِشت

یکی مرد ُ یک زن به هم ناشناس / که دارنده همسر به جفتش سپاس

به بُستان چو سیر ُ به خرم شدند / که تنها دو بودند ُ با هم شدند

نه‌گردند همبستر آغوش هم / روان شد به پرهیز همدوش هم

که «مهرا سپندان ِ آتورپاد» / همان خیم بد را چنین کرد یاد

که بایست مردم از آن برگـُسَست / شناسا و بینا ز دیوان برَست

شکستنده دیو ُ رهاننده خویش / ز خیم بد ُ هم ز آسیب ُ ریش.

ز «وهداد» موبد دگر بوده پند / که: پاکی ز بهرِ سرای سپند

به خیم نکو بوده پیش ردان / که بهتر به نزد همان ایزدان

هرآنکو نه‌گردید خیم‌اش چو پاک / به پیکر نه‌یابد بغان را به خاک.

سراسر به کار است ُ کوشش و رنج / همه آفریده، سرای سپنج

نه باشد کسی دوستِ مردم مگر / زمانی که پنداشت: اینک اگر

یکی کم ز مردم ز گیتی شود / هم‌ایدون که رنجم به بیشی شود

که بردن به تنها ابا تنّ ِ خویش / چو یاور نه‌باشد به آیین ُ کیش.

تو خیم را بِدان‌اش بسان درخت / که ریشه همان خیم ُ شاخ درخت

ابا برگ ُ میوه، شکوفه و پوست / گزارش یکی بود: «مردم چو دوست»

که دوستار مردم بُود بی گناه / ز دیوان نیاید چنین کار ُ راه

از آن «ایزدی خیم مردم» چنان / نه بر کام مردم شود در جهان

هرآنسان به پیکر: هوس، آرزوی / همی ایزدان را نه‌خواهد بر اوی

بر آنگونه بر تن بکردی نگاه / روان را به برتر از او در پناه

بغان چون بداند به مردم چه سود / نه‌خواهد روان را به تن همچو دود

تو گفتی که فردی به فرزند ِ خویش / که بیمار بود ُ تن‌اش درد ُ ریش

نه خواهد خوراکی که بودش زیان / اگرچند، فرزند او شد به یان

از آن مزّه و رنگ ُ بوی خورش / بداند بمیرد، نه شد پرورش

نه دارد به ناله، گلایه، دو گوش / درستی به فرزند باشد سروش

چو آراست مردم به خود خیم خوش / ز نیکان بخواهد نکو رای ُ هُش

به خیم‌اش چنان دوست‌ورزی و مهر / فزاید به مینو، پرآوازه چهر

به همراه بدکار، هرکس نشست / همان خیم او شد پلیدی ُ پست

  پس ِ مرگ ِ تن: خیم ریمن، نگون / به همره: روان ُ دلی پر ز خون

روان است به دوزخ چو خیم تباه / که پوسد: به پیکر، به پوشش: گناه

از ایشان به دور است یزدان‌پرست / نه همدستِ دژخیم ِ دیوان‌پرست

که نااهل، پاکی از او هم بکاست / هرآنکو که بدخیم با خود بخواست

به خورد ُ به خواب ُ تک ُ یا گروه / به خان ُ به دشت ُ به شهر ُ به کوه

برآلود خیم ُ تبه شد به خوی / فرو گشته فرّه به برزن و کوی

به همکاسه و همپیاله پدید /  نه هنجار بودش که جنگش بدید

درستی نه‌بودی، نه هم آشتی / بشاید که رخ را تو برگاشتی

از ایشان به پرهیز: نوش ُ خورش / کزیشان چو بیم است همی پرورش  

هیچ نظری موجود نیست: