‏نمایش پست‌ها با برچسب باستان شناسی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب باستان شناسی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۸/۰۶/۲۰

نمونه کامل و دقیق تاج کورش بزرگ

یابنده ی نگاره: امید عطایی فرد
مکان: مصر
برگرفته از نمونه ای ایلامی در هزاره های کهن که به مصر باستان راه یافت
.

۱۳۹۶/۰۵/۲۴

ناوگان کیهانی سیاوش و کیخسرو

پژوهش:  سوشیانت مزدیسنا
.
<هرگونه بازتاب بدون درج نام نویسنده و نوشتگاه، ناپسند و دزدی به شمار میرود>
.
برپایه ی نوشتارهای پهلوی، با این انگاره روبرو میشویم که سیاوش و کیخسرو دارای ناوگان کیهانی و سفینه ی فضایی بودند و در آینده این فضاپیما به زمین بازمیگردد و ایران مزدایی را از نو می آراید:
{} برای پاییدن و بی بیم نگه داشتن کیخسرو و پشوتن از اهریمن و دیوها، سیاوش: کنگ دژ را به درازای هفتسد فرسنگ و پهنای هفت فرسنگ ساخت. کنگ دژ در میان ستاره پایه (کهکشان) و زمین است؛ همچون آسمان، ستارگان، ماه و خورشید که جدا جدا و خود-رونده هستند. همان سان که کره ی زمین بر روی باد (جاذبه) نهاده شده است، آن کنگ دژ نیز برنهاده به بادی بوده است که فرازش به اختر «هفت اورنگ» بسته شده بود تا آنکه سیاوش به کنگ دژ شود. آنچنانکه روش (چرخش) هفت اورنگ بود، کنگ دژ به بهیزه (دوره های مشخص و معین نجومی) می آمد و میرفت. سیاوش با راهنمایی اورمزد، کنگ دژ را آراست تا کیخسرو پسر سیاوش، کنگ دژ را بدان گونه ای که ساخته و پرداخته شده بود، در دست بگیرد. پشوتن پسر گشتاسپ و دیگر دین برداران که برای پاک گردانیدن دین، ایستاده و آماده اند، آنها نیز به کنگ دژ رفته اند. سیاوش کنگ دژ را بر فراز کوه آنگونه آراسته بود که تا آمدن کیخسرو به آن جایگاه، بر جای بماند و به آسمان نرود. هرکس سرایش و فرمان کیخسرو را بپزیرد، آنگاه او در پناه کیخسرو و پشوتن و دیندارانی خواهد بود که با پشوتن هستند.
{} کنگ دژ دارای دست و پای (پایه های متحرک)، درفشهای افراشته، همیشه گردان و یکنواخت رونده، و بر روی سر دیوها بود. کیخسرو آن را بر زمین نشانید.
{} ورجاوندی سیاوش پسر کاووس چنان بود که با فره ی کیانی اش، کنگ دژ را به دست خویش و با نیروی اورمزد و امشاسپندان، بر سر دیوها نشانید و به فرمان سیاوش همیشه رونده و سپهرپیما بود. تا آنکه کیخسرو آمد و به مینوی کنگ دژ گفت: تو خواهر منی، و من برادر تو هستم. زیرا سیاوش تو را با دست و مرا با نطفه اش ساخت. به سوی من بازگرد.
{} کنگ همان کار را انجام داد و به سوی زمین آمد؛ در سوی خوراسان (شرق)، در توران، جایی که سیاوش-گرد میخواندند، فرود آمد و ایستاد. کیخسرو آن را هزار بند افکند و با هزار میخ نگه داشت. پس از آن، کنگ دیگر به آسمان نرفت و همه ی توران با چارپایان و ستوران را نگهبان بود. و کیخسرو مردم ایرانی را در آنجا نشانید.
{} کنگ دژ هفت دیوار داشت: زرین، سیمین، پولادین، برنجین، آهنین، آبگینه ای و کاسگین (لاجوردی). دیوارهای آهنین و سنگی و رویین نیز گفته اند. کوشک هایش سیمین و دندانه هایش زرین بود. راسته اش هفتسد فرسنگ بود و پانزده دروازه داشت. در یک روز بهاری، با اسبی راهوار، از دری به دروازه ی دیگر، پانزده روزه میشد رفت. هر دروازه به بلندای پانزده مرد بود. بالا و ارتفاع کنگ دژ به اندازه ی تیری بود که یک مرد جنگی پرتاب کند. درون آنجا آکنده از یاقوت و طلا و نقره و گوهرهای گرانبها بود. چهارده کوه و هفت رود ناوتاز و قابل کشتی رانی، و هفت مرغزار که پناهگاه شاهان میشد کرد. زمینش چنان نیک و درخور کشت بود که اگر خری میشاشید، تا شب علفهایی به اندازه ی یک مرد میرویید. کنگ دژ همیشه بهار بود. سراسر آبادی و پربار، به دور از گرما و سرمای سخت؛ و کم گزند.
{} کیخسرو، افراسیاب تورانی جادوگر را شکست داد و همراه خویشاوند بدکار او «گرسیوز وگیرگان» برافکند و کشت. او همچنین بتکده ای که در کرانه ی دریاچه ی چیچست بود، از بتها زدود و با شگفت کاری، آن دروغ ورزان بتکده را در هم شکست؛ زیرا این کار، ابزار بایسته ای برای نوسازی جهان بود. به یاری وخش (نیروی یاور روان) به جایگاهی رازمند به نام کنگ دژ کوچید و تا رستاخیز پیکری بی مرگ خواهد داشت. سوشیانس پیروزگر که آراینده ی مردگان است، در تن پسین، رستاخیز را به یاریِ کیخسرو بهتر می تواند انجام دهد.
{} کنگ دژ (ناوگان کیهانی) به سوی اوش استر (ستاره ی بامدادی، شرق سپهر) رانده شده و نزدیک ور (سینه ی) ستاره ی سدویس گمارده شده برای دیده بانی ایران ویج.
<هرگونه بازتاب بدون درج نام نویسنده و نوشتگاه، ناپسند و دزدی به شمار میرود>

۱۳۹۵/۰۷/۰۷

ارمغان مغان


رشته کوه های البرز که از یکسو به هیمالیا و از دیگر سو به قفقاز دامن میکشد، زادگاه دیرین ترین و شگفت ترین فرزندان فرزانگیست. به گفته ی اوستا، نژاد کیومرسی (سپید، آریایی) در کرانه های این سرزمینها بالید و به دیگر کشورها کوچید. این بومهای پر چکاد را ماد میخاندند، یعنی مرز میانه؛ و سرزمینهای پهلوی آن را پهلو یا پارس مینامیدند. ماد و پارس، خاستگاه خردورزی و حکمت به شمار میرفت و فرزانگانش را «مغ» میگفتند. بنیادهای دین و عرفان و فلسفه و دانش و فن، وامدار مغان آریایی بوده است.
واژگان همخانواده ی مغ:
مه (ماه)، مجیک (magic)، مجوس،mag:magnify, maj: major, majesty، max: maximum، مجید (مجد، مزدا)، مس، mass, master,  ، مهتر، مز، ماز...
دامنه ی فرزانگی ایرانی، پوشاننده ی سراسر جهان است. مصری ها با فرهنگی سرشار از نامها و نمایه های اریایی، هندیها با نگاهداشت بخشهایی از اوستای بزرگ، در دل وداها و اوپانیشاد، چین و ژاپن و کره با میانجی و یا بی واسطه، نوشنده ی سرچشمه های مغانه بوده اند. حتا طریقت سرخپوستان تولتک و دیگر مکتبهای عرفانی قاره امریکا، به میانجی نژاد زرد و یا کوچ تورانیان اریایی نژاد و دیگر قومهای ایران بزرگ، بنا شده و بالیده است.
تا یک سده ی پیش، جسته و گریخته، گزارشهایی از قفقاز ارایه گردیده که نشان میدهد تا آن زمان هنوز بازماندگانی از مغان، هر چند با نام و نمایه ای دیگرگون، رازهای زرین زرتشت را سینه به سینه آموزش میداده اند. نوشتارهای یارسان (اهل حق) سرشار از شناسه های زرتشتی میباشد. ایزدیان که به نادرست یزیدی و شیتان پرست دانسته و خانده شده اند، استوره هایی از طریقت مغانه را در یاد دارند.
امروزه از آنهمه آتشکده ها و خورابه ها، جز نام و یا ویرانه، چندان چیزی به جای نمانده است. اما خوشبختانه هنوز یک بنیاد بغانه در میانگاه آتورپاتکان، پرتو نهانی خود را برای پیروان پیر مغان نگاه داشته است.
سفرها و مراقبه هایی داشتم در خورابات تکاب که از دیرباز به شیز و آزرگشسب نامور بود و پس از حمله ی عرب، اسم ناهمگون تخت سلیمان به خود گرفت. آنچه در این کنکاشها کشف کردم این بود که کهنترین مهرایه های جهان را باید در همین جایگاه جستجو کرد و برایم مایه ی شگفتی بود که چرا دالانهای زیرزمینی از چشم باستان شناسان به عنوان مهرابه شناخته نشد؟؟!!!
روبروی دهانه ی یکی از دالانها، گرمابه ای ساخته بودند تا مهرپرستان پیش از برگزاری آیینهای خود، به قول حافظ مغ: شست و شویی کنند و آنگه به خرابات بخرامند
نقشه های مهرابه های بزرگ اروپا همگی بر گرفته از مهرابه مرکزی جهان یعنی آزرگشسپ میباشد. بی گمان در انتهای دالانهای زیرزمینی شیز، تندیس های ایزدان و گاوکشی ایزد مهر را نهاده بودند. اینجا در گزر چند هزار سال بارها و بارها به تاراج رفته است.
به گمان میرسد تاقهای قوسی مهرابه ها و جای داشتن انها در زیر زمین، برای پرهیز از پراکنشها و امواج زیانبار کیهانی، برنامه ریزی شده بود. من در خودکاویها و مراقبه هایم در این مهرابه ها، به خوبی انرژیهای نیرومند و شگرف شان را حس میکردم و دریافتهایی هرچند برق آسا و کوتاه، داشتم.
از بازمانده های آزرگشسپ کاشی هایی بود که بر رویش توانستم نشانه های هفت پایه طریقت را دریابم؛ مانند: چلیپای چرخان (صلیب شکسته) و پنجه ی شیر و خنجر و ... 
دریاچه ای که در خورابات تکاب (شیز) چون نگینی زیبا میدرخشد، و چکادهایی که پیرامون آنجا را در بر گرفته، و نیروهای هنوز ناشناخته زمینی و کیهانی، در اینجا دست به دست هم داده اند تا هماجویان به سیر و سلوکی شگرف بپردازند. چنین بوده است ارمغان مغان...
{امید عطایی فرد}


۱۳۸۹/۰۹/۰۴

ساسانیان


امید عطایی فرد

یادداشت: ساسانیان تبار خود را به ساسان پسر بهمن (اردشیر هخامنشی) می رساندند. سرسلسله ی ساسانیان «اردشیر بابکان» پس از یک رشته جنگها با شاهان کوچک و بزرگ ایران، یک دولت مرکزی و حکومتی بنا نهاد. ساسانیان که واپسین دودمان ایران آریایی بودند، مانند پیشینیان خود، در پاسداشت و بزرگداشت میهن کهنسال خویش، بسی کوشیدند.
سرزمینهای ایران بزرگ در سنگ نبشته ی «شاپور یکم» چنین است: پارس، پارت، خوزستان، میشان، آسورستان، ادیابنه، عربستان، اتورپاتکان (آذربایگان)، ارمنستان، گرجستان، ماهلونیا، آلبانیا (اران)، تورستان، مکران، پردان، هند، کوشان شهر، سغد، چاچ. به این سرزمینها، گه گاه شهرهایی نیز افزوده می شد؛ مانند انتاکیه، ترسه و قیصریه.
ریچارد. ن. فرای: تاریخ سیاسی ایران در دوره ی ساسانیان
ساسانیان عقیده داشتند که بر ایران مقدر شده است بر سرزمینهایی فرمان براند که روزگاری در دست هخامنشیان بوده. ساسانیان در تحقق زودگذر بلندپروازی های خود برای احیای شاهنشاهی هخامنشی، در اواخر پادشاهی «خسروپرویز» به گسترش متهورانه ی قلمرو خود پرداختند اما شمار نیروهای ایرانی بسیار کمتر از آن بود که بتوانند چنانکه باید، مصر و فلسطین و آناتولی را نگه دارند و بر آنها فرمان برانند.
ک . ا . باسورث: ایران و تازیان پیش از اسلام
ایران به عنوان بخشی از مبارزه اش با «بیزانس»، از پیش از سده ی ششم میلادی می کوشید تا از طریق شاهراه تجاری و فرهنگی شناخته شده ی حیره-مکه، حتی در مکه و یثرب (مدینه) اعمال نفوذ کند. ایران از طریق کارگزاری قبایل یهود، پاره ای اعمال حاکمیت در مدینه می کرده. عمان از لحاظ جغرافیایی به رشته کوههای زاگرس در جنوب ایران تعلق دارد، نه دشتهای مشرق عربستان؛ و در تاریخ خود، زمان درازی با ایران پیوستگی سیاسی و فرهنگی داشته است. این سرزمین در دوره ی ساسانیان، پاسگاه برون مرزی ایران و حلقه ی ارتباطی در زنجیره ای از مواضعی بوده که شاهنشاهان ایران می کوشیدند از این مواضع، بازرگانی اقیانوس هند را زیر نظارت خود بگیرند و جای پایی در نواحی حاصلخیز «حضر موت» و «یمن» به دست آورند. ایرانیان عمان را به نام «مزون» می شناختند و به گواهی کتیبه ی «نقش رستم» گویا با این نام، بخشی از شاهنشاهی «شاپور یکم» تلقی می گردید. پاره ای از افراد قبیله ی «بکری عجل» در بحرین در میان مهاجران کشاورزان ایرانی که از استخر فارس به اینجا آمده بودند زندگی می کردند و جذب آنها شده بودند.[1]
محمدی ملایری: تاریخ و فرهنگ ایران / پیوست ها
میان عمان و عدن که یکی از مراکز مهم دریانوردی و بازرگانی ایرانیان بوده، در ماخذ غربی و شرقی، نام دو محل دیگر در سواحل این دریا برده شده که ذکر آنها با نام ایران قرین است. یکی محلی است که در کتاب «گردش پیرامون دریای اریتره» به نام Asieho ذکر شده و محل آن را در مجاورت «ظفار» که از توابع «شحر» به شمار می رفته، نشان داده اند ... بندر دیگری بوده که «مسعودی» نام آن را «مثوب» نوشته و نشانی آن را در ساحل «حضرموت» یکی از مناطق سه گانه ی یمن داده... مرکز دریایی مهم دیگری که ایرانیان از دیرباز در آنجا اقامت گزیده و آنجا را مرکز تجارت خود با شرق و غرب، و سواحل آفریقا کرده بودند، بندر عدن بود. از این گفته ی «مقدسی» (که خود مدتی در عدن ساکن بوده) که ساکنان آنجا ایرانی هستند ولی زبانشان عربی است، چنین برمی آید که سابقه ی اقامت ایرانیان در آنجا به زمانهای خیلی قدیم و حتی قدیمتر عمان می رسیده که زبان خود را فراموش کرده بوده اند، ولی با این حال باز هم آداب و رسوم خود را زنده نگه می داشته اند ... دیگر از این مراکز ایرانی در حاشیه ی عربستان، بندر «جده» است که آن هم از دورانی بسیار قدیم، زیستگاه بازرگانان و دریانوردان ایرانی بوده. در کتاب «تاریخ مدینه جده» آمده که این بندر را ایرانیان پیش از اسلام ساخته بودند ... سیطره ی ایران در دریانوردی و بازرگانی در جنوب عربستان و سواحل هند و آفریقا موجب ناخشنودی دولت روم بوده.
ریچارد . ن . فرای: میراث باستانی ایران
از سکه های بعضی از فرمانروایان کوشانی ساسانی می توان دریافت که ایرانیان دست کم بر بخشی از قلمرو کوشان در سراسر پادشاهی «شاپور دوم»، فرمانروا بودند ... امپراتوری هیتالیان در مشرق ایران و شمال غربی هند، اصلاً ایرانی بوده است ... به روزگار شاپور، پادشاهی کوشان و دیگر بخشها به راستی جزو شاهنشاهی به شمار می آمدند ... بیشتر ماورای قفقاز، جزو قلمرو شاهنشاهی بوده است.
یادداشت: برپایه ی پژوهش «مارکوارت» ناحیه ی لنگه (دانگاله) از سرزمینهای وابسته به ایران بوده است. «لنگلیج» امروزی در قسمت جنوبی «غوزدر» در ناحیه «ودّ» است. سکه های کشف شده در شمال شرقی هندوستان با خطوط هندی و پهلوی به طور قاطعانه نشان می دهد که در این نواحی در زمان خسرو دوم [پرویز] حداقل مستقیماً از شاهنشاه ایران متابعت می کرده است. مسأله پر ارزش در اینجاست که همه ی سکه ها با سجع «خسرو-شاهنشاه» بر روی قسمت فوقانی سکه، و نیم تنه ی خدای خورشید «مولتان» منقوش است.[2]

شاهنامه فردوسی :
[اردشیر بابکان:]
به بغداد بنشست بر تخت عاج // به سر برنهاد آن دل افروز تاج
[از میان شش شارستان(شهر) اردشیر بابکان:]
دگر بوم «میسان» و رود فرات // پر از چشمه و چارپای و نبات
[در آغاز پادشاهی شاپور پسر اردشیر:]
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم // ز «قیدافه» برداشتند باژ روم
چو آگاهی آمد به شاپور شاه // بیاراست کوس و درفش و سپاه
همی راند تا پیش «التونیه» // سپاهی سبک بی نیاز از بنه ...
به «التونیه» در ببود روز هفت // ز روم اندر آمد به اهواز رفت
[در زمان شاپور پسر اورمزد:]
چو آگاهی آمد به شاپور شاه // که اندر «نصیبین» ندادند راه ...
بکشتند زیشان فراوان سران // نهادند بر زنده بند گران ...
یکی شارستان کرد دیگر به «شام» // که «پیروز شاپور» کردش به نام
[پس از آنکه «بهرام گور» در یمن پرورش می یابد، «منذر»:]
فرستاد هم در زمان رهنمون // سوی «شورستان» سر کشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی // که در «شورستان» بودشان آب روی ...
بر آراست منذر چو بایست کار // ز شهر «یمن» هدیه ی شهریار
[بهرام گور:]
ز نخجیر گه سوی بغداد رفت // خرد یافته با دلی شاد رفت ...
چو آگاهی آمد به بهرام شاه // که خاقان به «مرو»ست و چندان سپاه ...
همی تاخت لشگر چو از کوه سیل // به آمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد به گرگان کشید // همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد به شهر «نسا» // یکی رهنمون پیش پر کیمیا
به «کشمهین» آمد به هنگام روز // که بر زد سر از کوه گیتی فروز ..
سپهبد ز «کشمهین» آمد به مرو // شد از تاختن چارپایان چو غرو ...
بیاسود در «مرو» بهرام گور // چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
ز تیزی روانش مدارا گزید // دلش رای رزم بخارا گزید
به یک روز و یک شب به «آموی» شد // ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بیامد ز آموی یک پاس شب // گذر کرد بر آب و ریگ «فرب» ...
چو برگشت و آمد به شهر «فرب» // پر از رنگ رخسار و پر خنده لب
برآسود یک هفته لشگر نراند // ز چین مهتران را همه پیش خواند
برآورد میلی ز سنگ و ز گج // که کس را به ایران ز تُرک و خلج
نباشد گذر جز به فرمان شاه // همان نیز جیحون میانجی به راه
به لشگر یکی مرد بُد «شمر» نام // خردمند و با گوهر و رای و کام
مر او را به توران زمین شاه کرد // سر تخت او افسر ماه کرد...
چغانی و چگلی و بلخی ردان // بخاری و از غرچان موبدان
برفتند با باژ و بَرسَم به دست // نیایش کنان پیش آتش پرست
که ما شاه را یکسره بنده ایم // همان باژ را گردن افکنده ایم
[گفتار وزیر به بهرام گور:]
تو شاهی و «شنگل» نگهبان «هند» // چرا باژ خواهد ز چین و ز «سِند»
[نامه ی بهرام به شنگل:]
نیای تو ما را پرستنده بود // پدر پیش شاهان ما بنده بود
کس از ما نبودی همداستان // که دیر آمدی باژ هندوستان ...
به نزدیک شنگل نگهبان هند // ز «دریای قنوج» تا مرز «سند»
[عهدنامه شنگل:]
چو من بگذرم زین سپنجی سرای // به «قنوج» بهرام شاهست «رای»
[«فغانیش» شاه هیتال به «پیروز» ساسانی می گوید:]
که باشد مرا «ترمذ» و «ویسه گرد» // که خود عهد این دارم از یزدگرد
[خوشنواز فرمانروای هیتال:]
... نام یزدان بخواند // ز پیش «سمرقند» لشگر براند
[«سوفرای» سردار «بلاش» ساسانی:]
هم او مرزبان بُد به زابلستان // به «بست» و به «غزنین» و کابلستان ...
بیاراست لشگر چو پرتذرو // بیامد ز زاولستان سوی «مرو» ...
به «کشمهین» آورد چندان سپاه // که بر چرخ خورشید گم کرد راه
[خوشنواز:]
به «بیکند» شد رزمگاهی گزید // که چرخ روان روی هامون ندید
[قباد:]
وز آن پس بیاورد لشگر به روم // شد آن باره ی او چو یک مهره موم
همی کرد زان بوم و بر خارستان // از او خواست زنهار دو شارستان
یکی «مندیا» و دگر «فارقین» // بیامُختشان «زند» و بنهاد دین
[انوشیروان:]
جهان را ببخشید بر چار بهر // وز او نامزد کرد آباد شهر
نخستین «خراسان» از او یاد کرد // دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره ز آن بُد «قم» و «اصقهان» // نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود «آذرآبادگان» // که بخشش نهادند آزادگان
وز «ارمینیه» تا درِ «اردبیل» // بپیمود بینادل و بوم «گیل»
سوم «پارس» و «اهواز» و مرز «خزر» // ز «خاور» ورا بود تا «باختر»
چهارم «عراق» آمد و بوم «روم» // چنین پادشاهی و آباد روم
ز دریا به راه «الانان» کشید // یکی مرز ویران و بیکار دید ...
وز آن جایگه شاه لشگر براند // به «هندوستان» رفت و چندی و بماند
ز دریای هندوستان تا دومیل // درم بود با هدیه و اسپ و پیل
[منذر عرب:]
بدو گفت: اگر شاه ایران تویی // نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند // به دشت سواران، سواری کنند
[انوشیروان:]
به منذر سپرد آن سپاه گران // بفرمود کز دشت نیزه وران
سپاهی بر از جنگجویان به روم // که آتش برآرند از آن مرز و بوم
[انوشیروان در لشگرکشی اش به روم:]
چنین تا بیامد بر آن شارستان // که «شوراب» بُد نام آن کارستان
ز خارا پی افکنده در قعر آب // کشیده سرِ باره اندر سحاب...
بر او ساخت از چارسو منجنیق // به پای آمد آن باره ی جاثلیق...
وز آن جایگه لشگر اندر کشید // به راه بر دزی دیگر آمد پدید ...
که «آرایش روم» بُد نام اوی // ز کسرا برآمد به فرجام اوی ...
سپه را به هامون چو اندر کشید // برآورده ای دیگر آمد پدید
دزی بود با لشگر و بوق و کوس // کجا خواندندیش «قالینیوس»...
به «انتاکیه» در خبر شد ز شاه // که با پیل و لشگر بیامد به راه ...
گشاده شد آن مرز آباد بوم // سواری ندیدند جنگی به روم ...
جهاندار بیدار لشگر براند // به «شام» آمد و روزگاری بماند ...
از آن مرز چون رفتن آمدش رای // به «شیروی بهرام» بسپرد جای
تبیره برآمد ز درگاه شاه // سوی «اردن» آمد درفش سپاه
[پس از آنکه فرمانروی هیتال، فرستاده چین را که به سوی ایران می رفت، می کشد، خاقان چین:]
سپه را ز «قجغارباشی» براند // به چین و ختن نامداری نماند ...
ز جوش سواران به «چاچ» اندرون // چو خون شد به رنگ آب «گل زریون»...
[از سوی دیگر:]
ز «سغد» اندر آمد به جیحون سپاه // کشیده رده پیش هیتال شاه ...
ز بلخ و ز «شگنان» و آموی و «زم» // سلیح و سپه خواست و گنج و درم
ز «سومان» و ز «ترمذ» و «ویسه گرد» // سپاهی برآمد به هرسو به گرد
[خاقان چین هیتالیان را شکست می دهد و پس از دادن دختر خویش به انوشیروان:]
بپردخت سغد و سمرقند و چاج // به «قجغارباشی» فرستاد تاج
از این شهرها چون برفت آن سپاه // همی مرزبانان فرستاد شاه
[در شهرهای مرزی ایران زمین:]
وز آن پس بزرگان شدند انجمن // از آموی تا شهر چاچ و ختن
ز «چاچ» و «برک» تا سمرقند و سغد // بسی بود ویران و آرام جغد
چغانی و سومان و ختلان و بلخ // شده روز بر هر کسی تار و تلخ
بخارا و خوارزم و آموی و «زم» // بسی یاد داریم با درد و غم
ز بیداد و ز رنج افراسیاب // کسی را نبد جای آرام و خواب
چو کیخسرو آمد برستیم از اوی // جهانی برآسود از گفت و گوی ...
جهاندار کسرا کنون مرزها // بپذرفت و پرمایه شد ارز ما ...
از آن پس به هیتال و ترک و ختن // به «گل زریون» برشدند انجمن ...
بگفتند ک:ای شاه ما بنده ایم // به فرمان تو در جهان زنده ایم
[دیدار سرداران با شاهنشاه انوشیروان:]
سپاهی بیامد ز هر کشوری // ز گیلان و ز دیلمان لشگری
ز کوه «بلوچ» و ز دشت «سروچ» // گرازان برفتند گردان «کوچ»
[رزم کسرا با روم:]
چو آگاهی آمد به قیصر ز شاه // که پر خشم ز ایران بشد با سپاه
بیامد ز «عموریه» تا «حلب» // جهان کرد جنگ و پرجوش و جلب
سواران رومی چو سیصد هزار // حلب را گرفتند یکسر حصار
بیاراست بر هر دری منجنیق // ز گردان روم آنکه بُد جاثلیق
حصار «سقیلان» بپرداختند // کز آن سو همی تاختن ساختند
حلب شد به کردار دریای خون // به زنهار شد لشگر «باترون»
[یورش همه جانبه دشمنان ایران زمین در زمان هرمزد:]
بیامد ز راه «هری» ساوه شاه // ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه ...
ز دشت «هری» تا درِ «مرورود» // سپه بُد پراکنده چون تار و پود
وزین روی تا «مرو» لشگر کشید // شد از گرد لشگر زمین ناپدید ...
وز آن روی قیصر بیامد ز روم // به لشگر به زیر اندر آورد بوم
ز شهری که بگرفت نوشین روان // که از نام او بود قیصر نوان
سپاهی بیامد ز راه خزر // کز ایشان سیه شد فزون از شمار
بیامد سپه تا به آب فرات // نماند اندر آن بوم جای نبات
[قباد:]
ز هیتال تا پیش رود «برک» // به بهرام بخشید و بنوشت چک
[آمدن سرداران نزد قباد:]
چو «شیران» و «وستوی» یزدان پرست // ز «عمان» چو «خنجست» و چون پیل مست
[خسروپرویز را:]
سپاهی بُد از «بردع» و «اردبیل» // همی رفت با نامور خیل خیل
ز «ارمینیه» نیز چندی سپاه // همی تاخت چون باد تا پیش شاه
چو آمد به «بغداد» زو آگهی // که آمد خریدار تخت مهی ...
چنین با بزرگان روشن روان // همی راند تا چشمه ی «نهروان»
[خسروپرویز هنگام گریز از بهرام چوبینه، در مرز ایران و روم:]
چنین تا به نزد رباطی رسید // سر تیغ دیوار تو ناپدید
کجا خواندندیش «یزدان سرای» // پرستشگهی بود و فرخنده جای ...
وز آنجا همی رفت تا مرز روم // به راه بیابان در آن خشک بوم
عنان را بدان باره کرده یله // همی راند ناکام تا «باهله» ...
از آن شهر هم در زمان برنشست // میان کیی تاختن را ببست
همی تاخت تا پیش آب فرات // ندید اندر او هیچ جای نبات ...
چنین تا بیامد بر آن شارستان // که قیصر ورا خنودی «کارستان» ...
وزان شارستان سوی «مانوی» راند // که آنر ا جهاندار مانوی خواند ...
به ابر اندر آورد برنده تیغ // جهانجوی شد سوی راه و ریغ
که «اوریغ» بُد نام آن شارستان // بدو در چلیپا و بیمارستان
[خسروپرویز:]
سپاهی گزین کرد ز آزادگان // بیامد سوی آذرآبادگان
سراپرده ی شاه بر «دشت دوک» // چنان لشگری گشن و راهی سلوک ...
ز لشگرگه آمد به «آذرگشسپ» // به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ ...
وز آن جایگه شد به «اندیوشهر» // که بردارد از روز شادیش بهر
کجا کشور «شورستان» بود مرز // کسی خاک او را ندانست ارز
به ایوان که «نوشین روان» کرده بود // بسی روزگار اندر آن برده بود ...
به «بالوی» داد آن زمان شهر «چاج» // فرستاد منشور با تخت عاج ...
ز لشگر ده و دو هزار دگر // دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیه ها دادشان // به راه «الانان» فرستادشان
بدیشان سپرد آن درِ «باختر» // بدان تا نیاید ز دشمن گذر
[نامه قیصر به خسروپرویز:]
روارو چنین تا به مرز خزر // ز «ارمینیه» تا درِ «باختر»
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاج // بزرگان با فر و اورند و تاج
همه کهتران شما بوده اند // بر این بندگی بر گوا بوده اند
[پاسخ خسروپرویز به شیرویه:]
جز از باژ و دینار هندوستان // جز از کشور روم و جادوستان
جز از مصر و شام و دیار یمن // جز این شهرها تا به مرز ختن ...
همی تاختندی به درگاه ما // نپیچید گردن کس از راه ما
[در زمان یزدگرد سوم:]
عُمَر، سعد وقاص را با سپاه // فرستاد تا جنگ جوید ز شاه ...
بر این گونه تا ماه بگذشت سی // همی رزم جستند در «قادسی» ...
به بغداد بود آن زمان یزدگرد // که او را سپاه اندر آورد گرد
فرخزاد هرمزد با آب چشم // به «اروند رود» اندر آمد به خشم
به «کرخ» اندر آمد یکی حمله برد // که از نیزه داران نماند ایچ گرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند // سوی رزم جستن به هامون شدند ...
ز پرمایه چیزی که آمد به دست // ز روم و ز «طایف» همه هر چه هست.



پی نوشت:
1.تاریخ ایران / کمبریج: از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، بخشهای چهارم و شانزدهم.
2.ایرانشهر، 73 و 74.

بن مایه: عطایی فرد، امید. 1384. ایران بزرگ، انتشارات اطلاعات، رویه های 136 تا 142.

۱۳۸۹/۰۸/۳۰

پارتی های اشکانی/3

امید عطایی فرد


محمدجواد مشکور: ایران در عهد باستان
مورخان ارمنی عقیده دارند که اشکانیان به چند تیره یا خانواده، بخش بوده اند و هر کدام در کشوری نشیمن داشته اند. مثلاً تیره ای در «ماد» و نیز ارمنستان، تیره ایی در افغانستان کنونی به اسم دولت «هندوسکایی» و تیره ای در ماورای سیحون تا حدود چین از سوی مشرق، و دریای «آزف» از سوی مغرب. بنابراین آسیای میانه و «دشت قبچاق» و نواحی پست کوههای قفقاز تا دریای «آزف» به گمان مورخان جزو دولت اشکانی بوده و دریای خزر، میانه ی سرزمینهای اشکانیان بوده است.
یادداشت: بیشتر شاهان «کوشان» پسوند نامشان به واژه ی «ایشکا» ختم می شد که به آسانی می توان دریافت همان «اشک» یا «ارشک» است. یکی از ایشان به نام «کنیشکا» مرزهای شرقی ایران بزرگ را دوباره تا «کاشغر»، «یارکند» و «ختن» رسانید. پادشاهی کوشانی از هر سو به یکی از چهار رود جیحون، سند، گنگ، تاریم، می رسید. «فاوستوس بیزانسی» کوشانها را از خاندان اشکانی می دانست.
یک اشتباه بزرگ درباره ی اشکانیان، جداکردن فرمانروایی کوشانیان از ایشان است؛ حال آن که پادشاهی «کوشانی» بخشی از شاهنشاهی اشکانی به شمار می رفت. به نوشته ی بیوار (Bivar) زبان رسمی «کوشان» گویشی ایرانی بود و جامه آنها تفاوتی با جامه ی دیگر ایرانیان دشتهای آسیای میانه نداشت. در پادشاهی بعدی، ساسانیان مستقیماً بر سرزین های پادشاهی کوشان فرمانروایی می کردند.
به نوشته ی امریک (Emmerick) ساکنان ایرانی «ختن» به زبانی سخن می گفتند که با زبان سکاهایی که از سده ی نخست ق.م در شمال باختری هند ساکن بودند، پیوند داشته است. در شمال رودخانه «یارکند» نسخه ای خطی پیدا گشته که به یکی از زبانهای ایرانی نوشته شده و چنان پیوند نزدیکی با زبان ختنی دارد که این دو را باید گویشهای گوناگون زبان واحد سکایی دانست. بررسی شهر «تون هوانگ» نشان از نشیمن سُغدیان دارد. پس از آنجا، مشهورترین جایی که در آسیای میانه با ایرانی زبانان پیوستگی داشت، ناحیه ی «تورفان» است. شرقی ترین ناحیه ای که ایرانیان در آنجا رخنه کرده بودند، «چن چیانگ» است که حدود 220 کیلومتری مصب رودخانه «یانگ تسه» قرار داشت.[1]
تقی نصر: ابدیت ایران
زیر تأثیر فرهنگ و هنر ایرانیان در دوره پانصد ساله اشکانیان، در تمام سرزمین از مرزهای چین تا روسیه جنوبی، و از رود دانوب تا رود سند، یک هم ذوقی و همرنگی هنری پدید آمد که آثار آن از یک طرف به ساسانیان رسید و طرف دیگر در اروپا تا اقیانوس اتلس و کشورهای اسکاندیناوی پیش رفت. همین نزدیکی و ارتباط بین ایرانیانِ ایران و خارج از ایران است که شباهت میان نقاشی ها و زیورهای روسیه را با آثار هند، و رابطه بین آثار هنری شام (سوریه) تا چین را بیان می کند.
پرسی سایکس: تاریخ ایران
مهرداد [دوم اشکانی] حقیقتاً تا این درجه موفقیت حاصل نمود که ولایت چندی را در طرف مشرق گرفته، ضمیمه کرد. از سکه هایی که در دست است ثابت می شود که در خلال آن ایام، شاهزادگانی دارای اسامی و القاب اشکانی در نزدیکی جبال هیمالیا سلطنت داشته اند.
مارکوارت: ایرانشهر
در نیمه دوم قرن اول میلادی، عمان در تصرف امپراتوری ایران بوده است[...] در اولین سده های پس از میلاد مسیح، ناحیه ی سفلای هند: «سکستانه» نامیده می شد زیرا سکاهای ایرانی، پنجاب را به تصرف درآورده بودند.
نیلسون دوبواز: تاریخ سیاسی پارت
نفوذ پارت را در هندوستان باید مربوط به یک دوره فرهنگ «هندوایرانی» دانست... از زمان حمله ی سکاها به هندوستان، تاریخ این قوم به قدری هم از جهت سیاست و هم از حیث فرهنگ با تاریخ پارتها متصل و مربوط است که یکی را از دیگری نمی توان جدا کرد... به طور عادی در آن زمان سه حکمران با یکدیگر با مقام و درجه ی پادشاهی در ایران و شمال غربی هندوستان سلطنت داشته اند: اول شاه شاهان (اشکانی) در ایران؛ دوم یکی از افراد کهتر خاندان او که با وی شریک بوده است؛ سوم شاه شاهان در هندوستان. غالباً این شاهزاده کهتر که در ایران بوده است، در مواقع معین، خود، پادشاه عالیمقام هند نیز شمرده می شده ... سلاله ای که ونونس (Vonones) در هند تأسیس نمود؛ غالباً به پهلوا (Pahlava) موسومند؛ برای آنکه از خاندان سلطنتی دیگر پارت ها تشخیص داده شوند ... منابع چینی که در این زمان [25 تا 81 میلادی] اشاره به قتوحات پارت ها می نمایند، مقصودشان توسعه و هجوم طوایف کوشان بوده است[؟!] ... و نیز محتمل است که پارتهای اصلی در آن زمان دست به حملات و تهاجمات جدیدی زده اند [...] ممالک واقع در شرق فرات به طور قطع جزو قلمرو پارت قرار گرفت و آن شط عظیم، خط سرحدی بین دو کشور روم و ایران، مقرر گشت... پاکوروس [پسر اُرُد] با لشگر خود در سواحل میدترانه پیش رفت و یکی از سرداران او موسوم به «بارزافارنس» در داخل کشور شام [سوریه] پیش رفته و تا حدود ولایات جنوبی شام را فتح کرد. تمام بلاد آن مملکت در برابر او تسلیم شدند... در بعضی از بلاد مانند سیدون (Sidon) و بطلمیوسیه (Ptolemias) اهالی با اعزاز و اکرام فراوان، مقدم شاهزاده ی اشکانی را استقبال کردند... پارت ها شهر اورشلیم و نواحی اطراف آن را غارت [؟!] و شهر «مارساح» یا «ماریسا» (تل السند احنا فعلی) را ویران کردند... یک سلطنت یهودی از نو در شهر مقدس اورشلیم در تحت حمایت پارت تأسیس گشت و آرزوی دیرین آن قوم یعنی ایجاد سلطنت عبرانی، تحقق حاصل کرد. نفوذ قدرت اشکانیان در شام [سوریه] که ابتدا به وسیله ی تجارت و بازرگانی شروع شده بود، اینک به قوه ی سپاهی و لشگری، در همه جا پهن گردید و آنقدر وسیع گشت که مالکوس (ملک) (Malchus) پادشاه اعراب نبطی به اوامر ایشان گردن نهاد... خلاصه آنکه در واقع تمام ممالک متصرفه ی رومیان در آسیا، یا مستقیماً در تحت استیلای پارت افتاد یا آنکه در معرض مخاطره و تهدید ایشان قرار گرفت[...] در سال 40 ق.م قوای نیرومند پارت در تحت سرداری مشترک شاهزاده ی اشکانی «پاکوروس» و سردار رومی نژاد هم پیمان پارت ها «لابینوس» توانست ضربتی شدید بر قلب روم شرقی وارد آورد. در آن واقعه، لشگریان پارت، تمام ایالات و ولایات آسیا را در «پامفیلیا» و «سیلیسیه» و شام از دست رومان گرفتند و از سوی جنوب تا شهر پترا (Petra) (مدینت الحجر) پیش رفتند. و فرمان شاهنشاه اشکانی در آن دیار، حکم قانون مطلق پیدا کرد[...] از زمان «سیسرون»، در آن کشور، علایم شورش بر ضد رومیان نمودار گردید[...] محروسه ی امپراتوری میتراداتس [مهرداد یکم اشکانی] در هنگام حیات او عبارت بود از: پارت، هیرکانیا [گرجستان]، ماد، بابل، آشور، ایلام، پارس، نواحی «تاپوریا» ماوراءالنهر؛ همه در زیر نگین او بوده اند.


پی نوشت
1.تاریخ ایران / کمبریج: از سلوکیان تا فروپاشی ساسانیان.

بن مایه: عطایی فرد، امید.1384، ایران بزرگ. انتشارات اطلاعات، رویه های 134 تا 136.

_________________
با سپاس از یزدان صفایی

۱۳۸۹/۰۸/۲۸

پارتی های اشکانی/2

امید عطایی فرد


اصلان غفاری: قصه سکندر و دارا
هنوز نعش اسکندر [مقدونی] روی زمین بود که نزاع بر سر جانشینی او شروع می شود و علیرغم شرح جزئیات، مسائل کلی تاریخی در پرده ابهام باقی مانده و عموم مورخان جدید، از قلت منابع و نقایص مدارک و تاریکی وقایع این عصر شکایت دارند. روی هم رفته به مدارک کلی و اجمالی مورخان شرق بیشتر می توان اعتماد نمود. عموم مورخان شرقی، سلوکیان را حکمران بابل دانسته و در دوران ملوک الطوایف برای آنها در ایران تسلط و نفوذی قایل نشده اند و برعکس، ابتدای حکومت اشکانیان را 14 سال بعد از «ملک اسکندر» یا تسلط او بر بابل دانسته اند. اتفاقاً تاریخهایی که روی سکه ی بعضی از شاهان اشکانی ذکر شده، این تاریخگزاری را تأیید می کند... مورخین جدید چون «بلخ» را با «باختر» یکی دانسته اند یک حکومت «یونان و باختری» در این نقطه تصور نموده اند که بعدها به وسیله اشکانیان منقرض می شود؛ ولی .. باختر نمی تواند بلخ باشد... کاوش های باستان شناسی هیچگونه اثری از نفوذ و استیلای مقدونیان در داخل و شرق ایران و هند نشان نمی دهد. عاقبت نیز اشکانیان، بابل و شام را از سلوکیان منتزع و به سلطنت آنها در این نواحی خاتمه می دهند و در همین احوال، رومیان نیز یونان و مقدونیه را متصرف و با اشکانیان هم مرز می شوند. دوران فرمانروایی اشکانیان از حدود 312 یا 320 پیش از میلاد شروع و تا 266 میلادی یعنی حدود 580 سال ادامه داشته است.
احمد حامی: بغ مهر
شهر تاریخی بلخ [همان] «باکتریا» (Baktra) در اسکندرنامه ها نیست... رود Oxus هم که به نوشته ی اسکندرنامه نویسان از کوه های قفقاز سرچشمه گرفته و به دریای کاسپیان [خزر] می ریزد، «آمودریا» نیست... آیا می شود باور کرد که اسکندر [مقدونی] و سپاهش از بیست فرسخی پایتخت پارت ها گذشته و به سوی افغانستان و هندوستان رفته باشند، بی آنکه با پارت های دلیر و زورمند و جنگاور، درگیری پیدا کرده باشند؟ ... از اینها باورنکردنی تر، دوباره به پادشاهی رسیدن یونانیان در کشور باختر Baktri است در آغاز سده ی دوم پیش از میلاد. آیا می توان پذیرفت که همزمان با زورمند شدن اشکانیان، گروهی یونانی نزدیک پایتخت کشور پهناور پارت، کشوری از نو برپا کرده باشند که نزدیک به دو سده دوام آورده باشد؟ آیا اشکانیان می گذاشتند چنین کشوری درون کشورشان برپا شود و خودنمایی کند؟ ... باستان شناسان در پیوستگی سکه ها و شمار پادشاهان یونانیِ کشور باختر و جاهایی که این سکه ها زده شده اند، یکدل و یک زبان نیستند.
ا.و.زیمال: تاریخ سیاسی ماوراءالنهر
مدرکی درباره ی رخنه ی یونانیان در خوراسمیا [خوارزم]... و گسترش نفوذ سیاسی فرمانروایان یونانی آسیا در آن سرزمین وجود ندارد[...] از سالهای دهه ی 1930 .م که پژوهشهای باستان شناسی گسترده ای در دره ی «زرافشان» آغاز گردیده تا اکنون، با وجودی که صدها تل گور مربوط به دو سده ی یکم پیش و پس از میلاد خاکبرداری شد و ده ها محل، دژ و ماندگاه را کاویدند، حتی یک سکه ی یونانی به دست نیامده است.[1]
لئورادیتسا: ایرانیان در آسیای صغیر
«آنتیوخوس یکم» پادشاه کوماگنه (حدود 34 تا 69 ق.م) در پرستشگاهی واقع در کوه های «آنتی توروس» در «نمرود داغ»، از در آمیختن ایزدان ایرانی، مقدونی و محلی، و نیز در آمیختن سنت های ایرانی، یونانی و محلی سخن گفت... اجداد پدری ایرانی خود را از نسل هخامنشیان و نیاکان مادری خود را ذریه ی اسکندر فرا نمود ... خود و نیاکانش جامه ی ایرانی می پوشیدند و تصریح کرد که کاهنان پرستشگاه او، باید به شیوه ی ایرانیان جامه بپوشند. وی اهورامزدا را می پرستید.[2]
یادداشت: در کتابهای اول و دوم «مکابیان» [3] که به نوشته ی ف.م.آبل (F.M.Abel) سندی ارزشمند درباره ی تاریخ آن دوران است، اشاره هایی به قلمرو سلوکیان شده؛ این کتابها گزارشی دارند از یوررش «آنتیوخوس چهارم»، نامور به اپیفانس (Antiochus Epiphane) به خاک ایران. با نگرش به این گزارش ها که بر سه گونه هستند، چشم اندازی از مرزهای ایران اشکانی در آن روزگار پدیدار خواهد شد.
گزارش(1)
آنتیوخوس: بر آن شد تا به سرزمین پارس رود تا خراجهای ولایات را فزون تر سازد و مال بسیار گرد آوَرَد. «لوسیاس» را که مردی از اشراف و از خاندان سلطنتی بود، در رأس امور مملکت خویش از فرات تا سرحد مصر گمارد... و از «انتاکیه» پایتخت مملکتش در سال صد و چهل و هفت [=بهار 165 ق.م] رهسپار شد؛ از فرات گذشت و راه خود را از اقلیم های مرتفع دنبال کرد[...] او آگاه گشت که در سرزمین پارس شهری به نام «ایلام» هست که به سبب ثروت و سیم و زرش شهره است؛ و معبدی بس غنی دارد با جوشن های زرین و زره ها و سلاحهایی که «اسکندر» پسر «فیلیپوس» فرمانروای مقدونیان و نخستین شهریاری که بر یونانیان سلطنت کرد، در آن بر جای نهاده است. پس آهنگ تسخیر این شهر کرد تا به تاراج آن دست بزند اما کامیاب نشد؛ زیرا مردم شهر از نیت او آگاه شده بودند. آنان سلاح به دست، برابر وی به پا خاستند. آنتیخوس راه گریز در پیش گرفت و با اندوه بسیار آنجا را ترک گفت و به «بابل» بازگشت... چون خویشتن را در آستانه ی مرگ دید، جمله دوستانش را فراخواند و آنان را گفت:
-... از اندوهی سخت در «سرزمین غریب» می میرم.[4]
در سال صد و هفتاد و دو [=اکتبر 141 تا سپتامبر 140 ق.م] پادشاه «دِمِتریوس» سپاه خویش را گردآورد و به سرزمین ماد رفت تا برای نبرد با «تریفون» کمکهایی فراهم آورد. «ارشک» پادشاه پارس و ماد، چون آگاه گشت که دمتریوس به سرزمین او در آمده است، یکی از سرداران خود را گسیل داشت تا او را زنده دستگیر کند. این سردار روانه شد و سپاه دمتریوس را به نبرد خواند و دمتریوس را دستگیر کرد؛ او را به نزد ارشک برد و ارشک به زندانش افکند.
گزارش (2)
سرکرده ی ایشان [سپاهیان آنتیوخوس] که به سرزمین پارس رفت، به همراه سپاه خویش که می پنداشتند کس را برابر آن یارای پایداری نیست، در معبد «ننایه» به حیله ای که کاهنان ایزدبانو به کار زدند، قطعه قطعه شد. آنتیوخوس به بهانه ی نکاح با «ننایه» به این مکان رفت، اما مراد او این بود که ثروتهای بس سرشار آن را به عنوان کابین تصاحب کند.[5] کاهنان ننایه این ثروتها را عرضه داشتند و او با تنی چند، به محوطه مقدس گام نهاد. چون آنتیوخوس به معبد درآمد، درها را ببستند و درگاه مخفیِ تعبیه شده در پوشش چوبین سقف را گشودند و سرکرد را با پرتاب سنگ به هلاکت رساندند. آنتیوخوس را قطعه قطعه کردند و سرِ او را در برابر آنان که بیرون بودند، افکندند.
گزارش(3)
آنتیوخوس با حالتی رقت انگیز از مناطق سرزمین پارس باز میگشت. در واقع چون به شهری که «پرس پولیس» نام داشت، [6] در آمد، به تاراج معبد و بیدادگری در شهر دست یازید. از این روی، مردم به پا خاستند و سلاح به دست گرفتند و واقع شد که ساکنان آن شهر، آنتیوخوس را به گریز واداشتند و او تن به عقب نشینی خفت باری داد... به ناگه از ارابه ای که می تاخت، با صدایی مهیب سرنگون گشت، سقوطی سخت کرد و تمامی اندام هایش در هم پیچید ... گوشت تنش با دردهایی جانکاه قطعه قطعه شد... و به دور از سرزمین خویش، در دل کوهساران جان باخت.
یادداشت: برای آشنایی بیشتر با اشتباهات تاریخ نگاران معاصر، این نوشته از «بیوار» (Bivar) را بخوانید تا مصائب گریبانگیر تاریخ ایران را بهتر دریابید:
گویند که وی [آنتیوخوس چهارم] در «تابه» درگذشت که باید آن را به «گابه» نام قدیمی «جی» و اکنون حومه اصفهان، اصلاح کرد.[؟!]
«تابه» اکنون در مغرب «آناتولی» و به فاصله ی نود مایلی جنوب شرقی «اِفسوس» واقع است و نمی تواند ارتباطی با این رویدادها داشته باشد [؟!]. هیچ نشانه ای در دست نیست که در ایران جایی با این نام وجود داشته، و بهترین مفسران، اصلاح [!] کوچکی در کتاب «پولبیوس» کرده، تابه را به «گابه» تغییر می دهند[!!].[7]


پی نوشت:.
1و2. تاریخ ایران / کمبریج: از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی. بخش های سوم و ششم.
3.این کتابها راوی سرگذشت پیکارهای قوم یهود با پادشاهان سلوکی بر سر کسب آزادی دینی و سیاسی اند. عنوان آنها برگرفته از لقب «مَکابی» است که به قهرمان اصلی این سرگذشت داده شد و پس از او، به برادرانش نیز تعلق گرفت. / کتابهای قانون ثانی، 181.
4.اینکه آنتیوخوس بابل را سرزمینی غریب می دانسته، نشان می دهد که سلوکیان بخش شرقی فرات را از آنِ خود نمی دانستند.
5.معبد ننایه (ننه!) همان پرستشگاه آناهیتا (ناهید) است. پادشاهان از دیرباز به گونه ای نمادین، با این ایزدبانو، پیوند همسری می بستند.
6.مترجم (پیروز سیار) به اشتباه نوشته است: تخت جمشید؛ در حالی که با نگرش به گزارش (1)، این شهر، در ناحیه ی ایلام (شوش) بوده است. بنابراین آشکار می شود که پای اسکندر مقدونی هرگز به تخت جمشید نرسیده و به بیشترین گمان، وی به شهر شوش دست اندازی کرده است. و به یاد می آوریم که آنتیوخوس از «اقلیم های مرتفع» می گذشته است.
7.تاریخ ایران / کمبریج: از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، 134. یادآور می شود که به نوشته کتاب مکابیان، آنتیوخوس چهارم در بابل درگذشت و نه گابه(سپاهان)!

۱۳۸۹/۰۸/۲۶

پارتی های اشکانی/1

امید عطایی فرد

یادداشت: تاریخ و اسطوره با یکدیگر پیوندی تنگاتنگ دارند. در بسیاری از دوره ها، هرگاه چهره ای تاریخی نامدار می گشت، کم کم پیرامونش را هاله ای از اسطوره ها فرامی گرفت که ریشه در گذشته ها داشتند. یکی از این چهره ها «ارشک بزرگ» است که زندگی تاریخی-اسطوره ای وی، به گونه ای نیرنگ آمیز در کالبد فرد رسوایی به نام «آلکساندر مقدونی» دمیده شد. آنچه که فردوسی و نظامی و دیگران درباره ی سفرهای جنگی اسکند در شرق آورده اند، همه از آن ارشک می باشد. اوج داستان اسکندر (ارشک بزرگ) رفتن وی به سرای تاریکی و ظلمات است. جایی که چشمه ی زندگی یا آب حیات درون آن می جوشد. شگفتا که نام شهبانوی تاریکی در اسطوره های ایرانی غربی «ارشکی گال» می باشد.(گال یعنی بزرگ). نمایه ی ظلمت در کتاب «اشعیای نبی» درباره ی کورش (ذوالقرنین) نیز دیده می شود؛ آنجا که خداوند به کورش می گوید: گنج های ظلمت و خزاین مخفی را به تو خواهم بخشید.( باب 45، آیه 3)
در «افسانه آفرودیتسیان» که به زبان رومانیایی است، از ستونی در کاخ کورش بزرگ یاد شده که بر فراز آن، تاج شاهنشاهی به چشم می خورد و از پای ستون، چشمه ی زندگی روانه بود.[1] در ادب اوستایی، آبِ زندگی بخش و دوردارنده ی مرگ، باده ای بغانه به نام «هوم» است که در آیین مسیحا و عرفان ایرانی بازتاب گسترده ای دارد.
نادرستی دیگر در داستان اسکد، یگانه دانستن آلکساندر مقدونی با ذوالقرنین است. ذوالقرنین یعنی: دارنده ی تاج دو شاخ؛ و آن، افسر ویژه ای برگرفته از هلال ماه (خدایگان شباهنگ) بوده که گاهی از شاخ گاو درست می کردند. بنابراین ذوالقرنین اسطوره ای، همان ایزد ماه است که در تاریکای شب در جستجوی چشمه ی زرین و زنده ساز خورشید، سراسر آسمان را می پیماید. البته خود ماه نیز هستی بخشِ گیاهان و جانداران به شمار می آمد. از دیرباز بسیاری از پادشاهان، افسر ماه را به سر می نهادند و ذوالقرنین می گشتند. نامدارترین ایشان که شاهنشاهی جهانی یا حکومت بین المللی را بنیاد نهاد، کورش کبیر می باشد که برپایه پژوهشهای مولانا «ابوالکلام آزاد» همان ذوالقرنین یاد شده در قرآن است. تقدس و شکوهمندی و انسان-ایزدی آلکساندر مقدونی، برداشتی آینه وار از سیمای ارشک بزرگ می باشد.
محمد جواد مشکور: تاریخ سیاسی و اجتماعی اشکانیان
اشکانیان در سکه های خود، ارشک را مقدس شمرده او را به لقب «نامدار» و «سرفراز» می خواندند و مورد ستایش قرار می دادند. به همین جهت بود که نام مقدس او را بر سر اسم خود می افزودند... برادرش «تیرداد» در سکه های خود، او را همچون ایزدی نمایانده که کمانی در دست دارد و بر فراز سنگ ناف مانند اسطوره های آسمانی نشسته است.
یادداشت: آیا این نقش و نگار، همبسته با تصویرهای ایزد میترا (مهر) است که کمان به دست دارد و برای بارش باران، به ابرها تیراندازی می کند؟ نمایه های آیین میترا که به نادرست: «هلنیزم» خوانده می شود، در سراسر داستان اسکندر دیده می شود. مسیحی بودن اسکندر، کنایه از «ارشک مهرآیین» است و می توان وی را «مهر پیامبر» یا «مسیحای مصلوب نشده» دانست. این که اسکندر از نژاد ابراهیم بوده و به دیدار کعبه رفته، باز می گردد به پیروی او از کیش مهر که در نگاشته های پس از ساسانی، به نام آیین حنفی و یا صابئی خوانده شده است؛ یعنی آیینی که ابراهیم پیامبر ایرانی داشت.
روی هم رفته، به انگیزه هایی چند، هاله ای از اسطوره های و داستانها، آلکساندر مقدونی را فراگرفته تا از یک سو، چهره ای دلنشین، از وی برای عامه بسازند و از سوی دیگر، بر نیرنگها و دروغهای نگارندگان غربی، سرپوش گذاشته شود.
افزون بر این، تاریخهای کهن ایرانی با قاطعیت و اطمینان، سخن از آن دارند که پس از آشوبهای آلکساندر مقدونی، اشکانیان دنباله ی پادشاهی هخامنشیان را گرفتند و هیچگاه حکومت موسوم به «سلوکی» در ایران وجود نداشته است. کاوش های باستان شناسی نیز هیگونه مدرک و اثر استواری از سلوکیان در ایران به دست نداده است.
یحیی بن عبداللطیف قزوینی: لُب التواریخ
«دارای بن داراب» به حکم وصیت پدر، پادشاه شد. میان او و «اسکند رومی» بر سر خراج بعضی از ولایات ایران که در تصرفات رومیان بود، مخاصمت افتاد؛ آهنگ جنگ یکدیگر کردند... چون اسکندر جهان بر ملوک طوایف بخش کرد، خراسان و عراق و بعضی از فارسی و کرمان، بدو [انطخس رومی] داد و او مدت چهار سال مباشر بود تا بر دست «اشک بن دارا» کشته شد... اشک به دارا در زمان عمش [برادر پدرش] اسکندر، از بیم او پنهان شد. بعد از آن، بر «انطخس» خروج کرد و او را بکشت و مُلک انطخس او را مسلم شد. بار دیگر پادشاهان اطراف را مقرر کرد که نام او را در فرمان ها، بالای نام های خود نویسند.
یادداشت: بر پایه روایتی که خواندیم، کل دوره ی موسوم به سلوکی در ایران چهارسال بوده است! در «لب التواریخ» از سه فرقه (دودمان) پس از هخامنشیان یاد شده است:
فرقه اول: انطخس رومی / چهار سال فرمانروایی.
فرقه دوم : اشکانیان / دوازده پادشاه/ 165 سال پادشاهی.
فرقه سوم: اشغانیان (از نسل فریبرز بن کاووس) / هشت پادشاه / 153 سال پادشاهی.
[؟]: اسکندرنامه:
[اسکندر] برفت تا آنجا که گور «سیاوش» بود... پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشگرگاه بزدند؛ و آن ترکان خود ندانستند که او از نژاد «لهراسپ» است. می پنداشتند که او از روم است و پسر «فیلفوس» است [...]و لشگر شاه در شهر آمدند و شاه [اسکندر اشکانی] بر تخت «توران شاه» بنشست.. «توران شاه» را می آوردند بند بر نهاده... بفرمود تا او را گردن زدند و گفت: این کین جدم «لهراسپ» است که «ارجاسپ» او را در بلخ کشته است؛ چنان که در «شهنامه» معروفست.[2]
تاریخ طبری:
پس از اسکندر [مقدونی]، «بلاکوس سلیکس» [سلوکوس] پادشاه شد و پس از او «انتیخوس» به پادشاهی رسید و شهر «انتاکیه» را بنیاد کرد. و «سوادکوفه» در تصرف این پادشاهان بود و در ناحیه ی جبال و اهواز و فارس، تاخت و تاز داشتند تا مردی به نام «اشک» ظهور کرد. و او پسر «دارای بزرگ»، و تولد و رشد وی به «ری» بود. گروهی بسیار فراهم آورد و آهنگ انتیخس کرد و بر «سواد» تسلط یافت و از «موصل» تا «ری» و «اصفهان» به دست وی افتاد. و به سبب نسب و شرف که داشت و هم به سبب پیروزی وی، دیگر ملوک الطوایف به تعظیم او پرداختند و برتری وی بشناختند و در نامه ها، نام وی را مقدم داشتند[...] رومیان به خونخوای انتیخس که «اشک» پادشاه «بابل» او را کشته بود، به دیار پارسیان حمله بردند و پادشاه بابل، «بلاش» پدر «اردوان» بود... هر یک از ملوک الطوایف چندان که توانست مرد و سلاح و مال به سوی «بلاش» فرستاد و چهارصد هزار کس بر او فراهم آمد. و فرمانروای «حضر» را که یکی از ولوک الطوایف بود و شاهی وی از مرز «سواد» تا «جزیره» بود، سالاری داد. و او برفت تا با شاه روم روبرو شد و او را بکشت و اردویش را غارت کرد. همین قضیه، رومیان را به بنیان «قسطنطنیه» وادار کرد که جای پادشاهی را از «رومیه» به آنجا بردند[...] بعضی ها گفته اند که ملوک الطوایف که اسکندر مملکت را میانشان تقسیم کرده بود، پس از او پادشاهی کردند و هر ناحیه، پادشاهی داشت به جز «سواد» که تا 54 سال پس از مرگ اسکندر به دست رومیان بود. و یکی از ملوک الطوایف که از نسل شاهان بود و پادشاهی جبال و اصفهان داشت- و پس از وی فرزندانش- بر «سواد» تسلط یافتند[...] بعضی ها گفته اند پس از اسکندر نود پادشاه در عراق و شام و مصر، بر نود قوم پادشاهی داشتند[3] که همگی پادشاهان «مداین» را که اشکانیان بودند، بزرگ می داشتند [...] از جمله حوادث ایام ملوک الطوایف، اقامت بعضی قبایل عرب در «حیره» و «انبار» بود[...] قلمرو ملوک الطوایف دهکده «نفر» در سواد عراق تا «اُبله» و حدود بادیه بود و عربان که در قوم خویش حادثه ای می آوردند یا به تنگی معاش دچار می شدند، سوی عراق می شدند و به «حیره» مقر می گرفتند.
ذبیح بهروز: تقویم و تاریخ در ایران
نام اولین شخص از خاندان اشکانی که از اولاد دارا بوده «اس کنتار» یا «اس جنتار» است که بعدها آن را جبار خوانده اند. در این مورد، اختلاف رسم الخط نسخه های خطی «آثار البافیه» که در نسخه چاپی عربی داده شده، قابل توجه است. «کنتار» یا «جنتار» در فارسی کنونی: جانتار، جاندار، کندآور شده و شعرا آن را در شعر به کار برده اند. معنی این کلمه: دلیر و جنگجو است. تواریخ ارمنی نام سرسلسله اشکانیان را «ارشاک دلیر» نوشته اند. چون «اسکنتار» از فرزندان «دارا» بوده و این شهرت را ممکن بوده است از صفحات تاریخ محو کنند، بعد از کشانیدن نام الکسنادر [مقدونی] به سوی«اسکنتار»، قصه ی شرم آور همخوابگی مادر اسکند با «دارا» و پس فرستادنش به «روم» ساخته شده تا اینکه الکساندر همان «اسکنتار» فرزند دارا بشود. بدون چنین قصه ای، الکساندر از هر جهت «اسکنتار» نمی شده است که «تاریخ اسکندری» پیدا شود و جای تاریخ اشکانی را بگیرد.

دنباله دارد..

پی نوشت:
1.یافته های ایران شناسی در رومانی، 115.
2.تصحیح: ایرج افشار، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1343.
این گزارش گرانبها که از دید پژوهشگران به دور مانده و یا مورد توجه قرار نگرفته، سند استواریست درباره ی دروغ بودن سفر جنگی آلسکاندر مقدونی به شرق دور.
3.در «بن دهش» آمده که «اسکند قیصر»: ایرانشهر را به نود کرده-خدایی [سلطنت محلی] بخش کرد.