۱۴۰۴/۰۷/۲۳

بوی و آیینه و وخش

هیربد سوشیانت مزدیسنا


.

* بوی (بودا):

تو سوم ز بوده، بخوانیش «بوی» / که آن همچو آب است ُ تن چون سبوی

ز بو شد همی حس ُ یابندگی / شنیدن و دیدن، ورا بندگی

هرآنکس که بو برده از رازها / بنامند «بودا» به آوازها

که پیکر از اینان بمانَد جوان / یگانه بگردید اندر روان

به بوی است پاینده هوش ُ خرد / بدین دو پدروار با رای ُ رد

جدایش چو گردند آنان ز بوی / ز هوش ُ خرد برگسست گفت ُ گوی

که دیوان بر آن دو شده پادشا / تبه‌خو و ُ دیوانه، دور از اشا

چو این تن بمیرد، به نزدیک اوی / بمانَد، نداند که او مرده، بوی

چو مرغان، سگان ُ دگر لاشه‌خوار / به خوردن از آن تن شده آشکار

از ایشان هراسان، بترسیده بوی / بخواهد همان جان ِ رفته از اوی

پدافند تن کرده پیکار ُ گفت / سخنهای مینو هم اندر نهفت

گمانش بر آن است که تن، زنده است / نداند که پژمان ُ هم ژنده است

چو پیکر به کفتار ُ کرکس بشد / بدانست مردن بر آن کس بشد

پُر اندوه، چون مام میشان دَوَد / از آن بَرّ ِ برّه نخواهد رَوَد

نگه کرده بر تن فراوان دریغ / به رنج است گریان از آن روی میغ

کجا شد تن ُ پیکر ُ کالبُد / که اندام ُ نیرو به پیکار بـُد

که یابنده: جان است والا و دون / چو بوی است یاور به جان اندرون 

چو تن را برآید به آرام ُ خواب / در او جان بمانَد چونان آفتاب

روان: چون نگهبان به بیرون، در است / میانشان همان بوی: پیغمبر است

به جان گویدش بوی، هر آگهی / روانه روان کرده از هر رهی

سپاریده جان آن پیامش به هوش / سرانجام، مرگ است به تن، سختکوش

همان «جان» ُ همره چو «بوی» ُ «روان» / ز پاکی به مینو شدندی روان

بگیرد که پاداش ُ بس ارمغان / از آن ایزدانش که مزد بغان

تو گویی به فرجام ِ جنگ است ُ رزم / سپهبد بَرَد رایزن را به بزم

به پاداش رای‌اش چونان رزم‌ساز / ز شاهش درم گیرد ُ گنج ُ ساز

مگر آن روانی که بدکار بود / پس از مرگ، در رنج ُ بیکار بود

:مگردان رهایم؛ بگوید به بوی: / به مینو تو بی من جهان را مپوی.

به تنها بمانَد تن‌اش با روان / بزهگر هرآنکو، چه پیر ُ جوان

.

* آیینه:

.

دگر باشدش پوشش پاک ُ رَخش / روان را، ز خورشید تابنده، بخش

بخوانند «آیینه» با آب ُ تاب / که ریسیده جامه از آن آفتاب

دگر «فرّه» آنکو فروغش منش / ز پندار پاک ُ نکویش کنش

همان ایزدی فرّ ُ جاهِ کیان / همان فرّ ِ آزادگانش میان

چو تابنده هاله، تن ُ پیکر است / که سرچشمه اش از سرش سرتر است

به کار ُ به کوشش، ز همت: فروغ / به فرّه فزاید، بکاهد دروغ

روان را چو پیکر یکی جامه است / که پوشش به خورشید، کاشانه است

بریسید نخ را از آن آفتاب / که درزی چو ایزد، زه‌اش داده تاب

به فرجام ِ گیتی جدا از روان / رود سوی خورشید اندر زمان

چنین است آیین ِ آیینه را / نماید روان در دل ُ سینه را

نه آینه باشد به پیش اندرت / نه بینی به دیده سر ُ پیکرت

روان خود شگفت است ُ آیین شگفت / تن ُ جان ُ فَروَهْر در بر گرفت

.

* وخش:

به هستی به مایه، نیاید پدید / گزیننده، آن را خدا آفرید

ز فَروَهر یاری بگیرد چو وخش / روان را به نیرو پُر آکنده پخش

همانش به سامان، روان گشته است / خودی اش به وخش است ُ بربسته است

به وخش است همراه ُ دارنده: بوی / به سامان مردم بسی آبروی

ز وخش است یاری به کردار جان / که زور تن افزوده در مردمان

شگفتی به نیرو نیابی چو وخش / که با رشد ُ بالان بباشد درخش




هیچ نظری موجود نیست: