هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
* بوی (بودا):
تو سوم ز بوده، بخوانیش «بوی» / که آن همچو آب است ُ تن چون سبوی
ز بو شد همی حس ُ یابندگی / شنیدن و دیدن، ورا بندگی
هرآنکس که بو برده از رازها / بنامند «بودا» به آوازها
که پیکر از اینان بمانَد جوان / یگانه بگردید اندر روان
به بوی است پاینده هوش ُ خرد / بدین دو پدروار با رای ُ رد
جدایش چو گردند آنان ز بوی / ز هوش ُ خرد برگسست گفت ُ گوی
که دیوان بر آن دو شده پادشا / تبهخو و ُ دیوانه، دور از اشا
چو این تن بمیرد، به نزدیک اوی / بمانَد، نداند که او مرده، بوی
چو مرغان، سگان ُ دگر لاشهخوار / به خوردن از آن تن شده آشکار
از ایشان هراسان، بترسیده بوی / بخواهد همان جان ِ رفته از اوی
پدافند تن کرده پیکار ُ گفت / سخنهای مینو هم اندر نهفت
گمانش بر آن است که تن، زنده است / نداند که پژمان ُ هم ژنده است
چو پیکر به کفتار ُ کرکس بشد / بدانست مردن بر آن کس بشد
پُر اندوه، چون مام میشان دَوَد / از آن بَرّ ِ برّه نخواهد رَوَد
نگه کرده بر تن فراوان دریغ / به رنج است گریان از آن روی میغ
کجا شد تن ُ پیکر ُ کالبُد / که اندام ُ نیرو به پیکار بـُد
که یابنده: جان است والا و دون / چو بوی است یاور به جان اندرون
چو تن را برآید به آرام ُ خواب / در او جان بمانَد چونان آفتاب
روان: چون نگهبان به بیرون، در است / میانشان همان بوی: پیغمبر است
به جان گویدش بوی، هر آگهی / روانه روان کرده از هر رهی
سپاریده جان آن پیامش به هوش / سرانجام، مرگ است به تن، سختکوش
همان «جان» ُ همره چو «بوی» ُ «روان» / ز پاکی به مینو شدندی روان
بگیرد که پاداش ُ بس ارمغان / از آن ایزدانش که مزد بغان
تو گویی به فرجام ِ جنگ است ُ رزم / سپهبد بَرَد رایزن را به بزم
به پاداش رایاش چونان رزمساز / ز شاهش درم گیرد ُ گنج ُ ساز
مگر آن روانی که بدکار بود / پس از مرگ، در رنج ُ بیکار بود
:مگردان رهایم؛ بگوید به بوی: / به مینو تو بی من جهان را مپوی.
به تنها بمانَد تناش با روان / بزهگر هرآنکو، چه پیر ُ جوان
.
* آیینه:
.
دگر باشدش پوشش پاک ُ رَخش / روان را، ز خورشید تابنده، بخش
بخوانند «آیینه» با آب ُ تاب / که ریسیده جامه از آن آفتاب
دگر «فرّه» آنکو فروغش منش / ز پندار پاک ُ نکویش کنش
همان ایزدی فرّ ُ جاهِ کیان / همان فرّ ِ آزادگانش میان
چو تابنده هاله، تن ُ پیکر است / که سرچشمه اش از سرش سرتر است
به کار ُ به کوشش، ز همت: فروغ / به فرّه فزاید، بکاهد دروغ
روان را چو پیکر یکی جامه است / که پوشش به خورشید، کاشانه است
بریسید نخ را از آن آفتاب / که درزی چو ایزد، زهاش داده تاب
به فرجام ِ گیتی جدا از روان / رود سوی خورشید اندر زمان
چنین است آیین ِ آیینه را / نماید روان در دل ُ سینه را
نه آینه باشد به پیش اندرت / نه بینی به دیده سر ُ پیکرت
روان خود شگفت است ُ آیین شگفت / تن ُ جان ُ فَروَهْر در بر گرفت
.
* وخش:
به هستی به مایه، نیاید پدید / گزیننده، آن را خدا آفرید
ز فَروَهر یاری بگیرد چو وخش / روان را به نیرو پُر آکنده پخش
همانش به سامان، روان گشته است / خودی اش به وخش است ُ بربسته است
به وخش است همراه ُ دارنده: بوی / به سامان مردم بسی آبروی
ز وخش است یاری به کردار جان / که زور تن افزوده در مردمان
شگفتی به نیرو نیابی چو وخش / که با رشد ُ بالان بباشد درخش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر