* فَروَهر:
به دوم «فَرَوَهر»، نیرو سترگ / که از آن، تن ُ دانه گردد بزرگ
یکایک نگاریده گوش ُ زبان / چو چشمان ُ مغز ُ سرش سایبان
همان دست ُ پای ُ سراَنگشت اوی / چو پوست ُ چو خون ُ رگانی چو جوی
که فَروَهر دارد به بالندگی / به رشد ُ به جوشش همه زندگی
ز فَروَهر، کار دگر شد خوراک / هرآنچ است به آسیب ُ آزار ُ باک
یکی را گوارنده، دیگر برون / برافکنده از تن، از آن اندرون
به تخم اندر آید ز روز نخست / به آمیزش، آن را به خونش بشست
همان چشم ُ اندام ُ پس استخوان / چه پشت ُ چه پهلو، چه گوش ُ رُخان
بسان جوانه ز شاخ ُ درخت / به دستان ُ پایاش برآورد رخت
سراسر رگ ُ پی به تن گستَرَد / دگر هم چو درگاه ُ روزن به پیکر بَرَد
ز سر تا به انگشت، همگون برف / پراکنده مغزش به کاری شگرف
مژه، موی ُ ابرو وُ هرآنچه هست / بسازد چو مهراز، بالا وُ پست
سه باشد کنش را، ز فروهر پاک / که روْیا وُ افزا وُ پایا چو تاک
چو اندام رویَد، کند در فزا / هر اندازه شاینده باد ُ سزا
وزآن پس بپاید همه استوار / به پیکر، پرستار ُ نیکوگوار
.
{هیربد سوشیانت مزدیسنا}