۱۴۰۴/۰۷/۱۶

فروهر در اوستانامه


امید عطایی فرد

* فَروَهر:

به دوم «فَرَوَهر»، نیرو سترگ / که از آن، تن ُ دانه گردد بزرگ

یکایک نگاریده گوش ُ زبان / چو چشمان ُ مغز ُ سرش سایبان

همان دست ُ پای ُ سراَنگشت اوی / چو پوست ُ چو خون ُ رگانی چو جوی

که فَروَهر دارد به بالندگی / به رشد ُ به جوشش همه زندگی

ز فَروَهر، کار دگر شد خوراک / هرآنچ است به آسیب ُ آزار ُ باک

یکی را گوارنده، دیگر برون / برافکنده از تن، از آن اندرون

به تخم اندر آید ز روز نخست / به آمیزش، آن را به خونش بشست

همان چشم ُ اندام ُ پس استخوان / چه پشت ُ چه پهلو، چه گوش ُ رُخان

بسان جوانه ز شاخ ُ درخت / به دستان ُ پای‌اش برآورد رخت

سراسر رگ ُ پی به تن گستَرَد / دگر هم چو درگاه ُ روزن به پیکر بَرَد

ز سر تا به انگشت، همگون برف / پراکنده مغزش به کاری شگرف

مژه، موی ُ ابرو وُ هرآنچه هست / بسازد چو مهراز، بالا وُ پست

سه باشد کنش را، ز فروهر پاک / که روْیا وُ افزا وُ پایا چو تاک

چو اندام رویَد، کند در فزا / هر اندازه شاینده باد ُ سزا

وزآن پس بپاید همه استوار / به پیکر، پرستار ُ نیکوگوار

.

{هیربد سوشیانت مزدیسنا}

جان در اوستا

امید عطایی فرد

* جان:

شگفتی ز مزدا فراوان بُدَست / به زرتشت آمد سراسر به دست

که جز تن به مردم چه شد هم پدید / اگرچند با چشم ُ دیده ندید

یکی «جان» چو آتش به تن بردمید / که دیوان ز تابش بباید رمید

خورش‌خانه: تن بود ُ جان: بادِ پاک / هوا چون نباشد شود سینه چاک

که تن همچو خان است ُ جان: آتش است / به گرمی ُ تابش، سرا دلکش است

به دل هست جان را همان جایگاه / گهر: گرم ُ روشن به شام ُ پگاه

به رگها سراسر گدازیده خون / فروغش به دیده شود رهنمون

بمیرد چو تن، جان بر آن است سه شب / بگرید به پیکر، ابا تاب ُ تب

که مردارخواران چه خُرد ُ سترگ / ببیند، بترسد چو میشی ز گرگ

بنالد به پیکار ایشان کجا / که دَرّید این تن، همی نابه‌جا

شباهنگ سوم به بام ُ پگاه / به آتش برآمیزد و جایگاه

تو تن را همانند کاشانه خوان / همان خشت ُ سنگش بُود استخوان

اجاقش به آتش چو جان شد کنون / که گرم است ُ روشن به دل اندرون

چو دارای خانه که هر سو روان / خداوندِ تن شد به نام «روان»

چو روزن به گنبد، سرش در فراز / چو چشم است ُ گوش است ُ بینی، تراز

به خانه چو آتش بگردد خموش / سرا، سرد ُ تاریک، بی جنب ُ جوش

بسانش فسرده اگر جان شود / روان را به تن نا به سامان شود

روان را چنان دان که شد کدخدای / کده را، ز دیوان زدوده ز جای

{هیربد سوشیانت مزدیسنا}

 

سروش اوستا


یکایک نشان است از آن بی نشان / به جان ُ دل ُ هوش، اندر نشان

شهنشاه ِ آتش، خداوند ِ خاک / نگهبان آب ُ بغ ِ بادِ پاک

اوستا فراتر ز هر دانشی / فرهمند ُ بینا به هر رامشی

که رامش ز دانش نه باید گسست / نه گردد روان ُ تن ِ ما به پست

بدانی هماره که دیو است کمین / چه در آسمان ُ چه اندر زمین

بدانگه که گفتم به یزدان درود / سروشش اوستا بسازم سرود

بماندم به پیمان ُ سوگند خود / که راز جهان ُ خدایان چه بُد؟

نه دیدم به مردم در این روزگار / نه فرزانه کس بود ُ آموزگار

شگفتی گشوده گزرگاه ِ من / چونان ایزدان و چنین انجمن

که از نو بسازم یکی ارمغان / که گاهان بگفت: «آستان مغان»

به همت، به هوخت ُ همان هووَرِشْت / بباید که دین نامه از نو نوشت

پراکنده دفتر بپوییدمی / ز کار ُ سرایش نیاسودمی

ز دینکرد بماندم یکی یادگار / بپیراستم همچو پروردگار

چنان روزگارم شد آموزگار / به یزدان پرستی شوم رستگار

یکایک چو واژه به هم برنشست / یکی دژ، هژیر ِ سخن شد به شَست

پیامش چو پیکان ُ ژوپین، خدنگ / به پیکار دیو ُ پری شد به جنگ

زدوده ز گیتی چو دیو دروغ / که گفتار ایزد، نهادش به یوغ

بپیما پیمانه «پازند» ُ «زنْد» / اَوِستای استاد، نام بلند

که کامش کهنتر ز کیهان ببود / که واژش اهورای مزدا سرود

«اهو» چون برآمد به هستی، زبان / چکامه، چکیدش به برگ زمان

اوستا که گفتار ایزد نمود / زبانش زمینی، ز مردم نه بود

وزآن ریشه شد شاخه‌ی پهلوی / تناور درخت ُ سخن بشنوی

که از هند تا مصر ُ روم ُ فرنگ / زبانهای ایران پر از آب ُ رنگ

به تخت ِ سخن، خسرو پارسی / نشسته شکوهش خجسته بسی

{امید عطایی فرد}