۱۴۰۴/۰۷/۲۳

اخو (اهو) چیست؟. / هیربد سوشیانت مزدیسنا


 سرایش امید عطایی فرد از اوستا.

* اَخْ‌وْ (اَهو):

دگر هم به مینو وُ گیتی چو «اَخ‌ْوْ» / که کارش گرانمایه باشد نه سهو

هماره روان ُ تن مردمان / ازو شد به اندرز، اندر زمان

که: نیکی کنید، از بدیها به دور / به رشک ُ به خشم هم نباشید کور

هوس از هواخواه، کاهد شکوه / به اندوه فردا نباید ستوه.

به یاری بخواهد دگر مینوان / ز بهر نکویی به تن با روان

که پاکیزه اخو است زِ هر گون پلشت / که تن را بخواهد بهی سرنوشت

به دیده ببایسته فرمانروا / مرا چون خدا وُ به کارش روا

اگر اخوِ کس باشدش بی گزند / ز بدها نیایدْش سر را به بند

هرآنکو که اخْوَش نه سرخوش بُود / به هر چیز ُ کاری به ناخوش بُود

زراتشت باشد چو اخْوْی به دین / همان اخو ایران: شهی بر زمین

به پرهیز ُ پاکی بُود مَنثَرا / که اخو است مردم به هر دو سرا

همان مینوی اخو نیک ُ سپند / روان است که هم‌بهرِ امشاسپند

که دارد خدایی ز یزدان پاک / که با آب ُ آتش دگر باد ُ خاک

بگردد به گیتی بسان کمند / بخوانند اخوِ‌نکو: «هست‌مند»

به افزار گیتی شده خویش من / اَویژه پناهم از آن اهرمن

چنان «اخوِ هستمند»، بی مرگ ُ بیم / بخواهد به خوبی: خرد، خوی ُ خیم

ز امشاسپندان به اخو: میهمان / وهومن که نیکومنش در گمان

بدانی که اخو است زبان، مینوی / «اهو» شد سخن گفتن پهلوی

«اهو» را، اهورا چو آهی کشید / که هستی ز نیستی برآمد پدید

«اَهَیَه» همانا خدای جهود / یهوه به جان ُ به آوازه بود

که «اَه» شد گزارش چو «جان ِ جهان» / که بُن بُد ز مینو، روان ِ نهان

نیاید به پهن ُ بلندا وُ ژرف / سخن هرچه گویی ز اخوْ ِ شگرف

برآورده مَنثَر نخستین سخُن / بگفتا اهورا، اهو را به بُن

سرآغاز ِ هستی ز آوای اخو / که یزدان پرستی، دل‌آرای اخو

همان اخو مردم به ذات و به خود/ به تن اندرون، آنچه بد کالبد

به بینش چو ناب است و فرزانگی / که پاک است منش را، ز دیوانگی

بپیوسته اندیشه را استوار / خرد را به کرفه، شد آموزگار

که فرزانه باشد به دین، بهترین/ پرستنده، پیروز و با آفرین 

به مهمان بهمن، دگر ایزدان / پیامد ز اخو است سود ردان

 که همراه و همسو به اندیشه، باد / گناهان، دروغان، نه در پیشه باد

.

به برتر و مهتر به روی جهان / بود رستگاری به درمان، روان

برافزودن اخو ُ دور از گناه / بزه را شناسا، خرد را پناه

به کرفه چو رُخ آوَرَد هوشیار / توانا وُ دانا روان راست یار

که اخو است ُ هستمند باشد به نام / به جان ُ به پیکر کجا شد پنام

خدایی ز نیروی یَزْد ُ بغان / به کام ُ به دانش دهد ارمغان

به مردم چو باشد تبار ُ نژاد / ازآن ایزدی تخمکِ خانه‌زاد

به سامان، همان «اخو ِ هستمند» ِ اوست / درستی به وسپورگانی ِ دوست

گزارش ز مردم چنین است هان / «خداوند ِ تن‌مند» ِ دارا جهان

دهش را خدایی به مردم چراست؟ / نَوَردَد به گیتی همی راه ِ راست

به پاسخ چو پویی، پدیدست چون / ز مردم بباید که دیوان، نگون

همه آفرینش، به سالار شد / همان کام ُ دانش پدیدار شد

بیاموخت ُ آموخت با دیگران / به جنگ ِ دروغان، سپاهی گران

هماهنگ ِ ‌پیکار تا رستخیز / به پندار ُ گفتار ُ کردار ِ تیز

که دادار باشد توانا همه / به مینو وُ گیتی، به مرد ُ رمه

دهستان ُ کشور، کده، شهر ُ سَغ / خدایی به مردم شد از سوی بغ

توانا وُ آگاه، بهره به هر / به نیکی تراشید ایزد گهر

خردمند مردم، خدای خودند / به خوبی خرامند ُ دور از بدند

هرآن شه که باشدْشْ نیکو به رای / چو جم خوانی او را که: بهمن‌خدای

مگر آن که دل را به دیو است جای / همانند دهاک ِ دشمن‌خدای

.

به بخت است ُ بهره، همان سرنوشت / برآراست گیتی ُ برتر نِهِشت

به مینو تو برتر، کنش را بِدان / که مردم به کوشش شود بی گمان

ره رستگاری به پُرمایگی / چو خواهی به خود هم خداپایگی

همه مایه گیتی که آید به بار / سراسر به نزد بغان وا گزار

به پرهیز ُ کوشش نبیند گزند / روانت به بهتر شود سودمند

هرآنچش که سازنده بودش جهان / به گیتی بخواهد همه ایزدان

بمانده به مردم ز کیهان دو بن / چو از آفرینش برانی سخن

یکی: «بخت ِ ایستنده» کو ماندگار / دگرگون نه‌گردد به هر روزگار

دگر: «بخت ِ بغ» بوده اندر گزار / گهی باغ ُ گلشن، گهی خارزار

بپیوسته بر هم به پویش دو بخت / یکی مانْد بر تخت ُ دیگر برفت

همان سان «خودی» را به مردم دو تاست / به مینو وُ گیتی همش رهنماست

روان است به اخو ُ ز یزدان سرشت / چنین است به مینو یکی سرنوشت

که یکتا، یگانه چو دامن‌کشان / به امشاسپندان شده هم‌نشان

به مادی‌جهان آنکه گیتیش نام / به پیکر اگر اخو، نآرَد کنام

تو انگار مردم که چون گوسپند / نه ایزد شناسد نه امشاسپند

بباشد بسان دگر جانور / که از گوهر اخو، بی بهره‌ور

که اخو ُ خدایی از آن ایزدان / ببایست ابزارِ «هستی‌تنان»

خدایان به اخو، تار هستی تنند / اگرچه به هستی همی بی تن‌اند

همان «اخو ِ هستی ِ نامرگ‌مند» / ازآن پیش ک‌اهرمن آید به گند

خودی، ذاتِ مردم به سامانه بود / بدانگه گیومرت، جانانه بود

تهی بوده دیو ُ، جهان بوده پاک / که جاوید مردم بر این آب ُ خاک

چو آلود گیتی به کین ُ به خشم / بمردی گیومرت، بربسته چشم

وزآن پس چنان اخو ُ جان ِ جهان / از آن «بخت ِ ایستنده» اندر نهان

بشد «اخو ِ هستی ِ میرا» همی / بر آن زخم ِ مرگش نبُد مرهمی

همان «برق ِ زنده» که «گویا سخن» / ز اخو ِ خدایان، رخشیده بن

گیومرت گشتش به مردم، پدر / که میرا ز دیوان برون شد ز در

گــَ‌یو را گزارش کند زندگی / دگر هم بداند به گویندگی

چنان «بخت ِ ایستا وُ مانا» ببود / که تا دیو آمد و جانش ربود

سپس «بخت ِ بغ» بود ُ گردنده فال / به دادار باید فروتن به هال

«مشی» با «مشانه» به آزادگی / چو ترسا به ایزد کند بندگی

به دین ِ بهی کار پر سود کرد / که نیکی به پیوند فرّاشگرد

«سیامک» و «فرواک» با چند ُ چون / از ایشان فرا شد به سودِ کنون

چو بایست پیوندمان رستخیز / که مردم بمانَد ز سختی ُ تیز

ز «ویکرت» بودی کشاورز ُ باغ / رمه را بپرورد هامون ُ راغ

که ویکرت: نامش ز «ورزنده کرد» / برادر به هوشنگ، او خانه کرد

به اخو ُ به شاهی که وسپورگان / گزارش همان نام هوشنگ خوان

ز تنّ ِ گیومرت تا تن‌پسین / به سامان ُ راه ُ به رای ِ گزین

به دام ُ به مردم، گیاه ُ رمه / دهش را روش، پُر زِ مایه، همه

به پنج است پایه، سرای سپنج / به گیتی، پُر انگیزه رنج است ُ گنج

یکی: دانش ُ بینش ُ استوار / ز دین بهی شد به هر سو سوار

دگر: از گیومرت شد زندگی / سخنها، زبانها و گویندگی

مشی با مشانه به ایرانه رای / به سوم: که آگه ز ارج ِ خدای

سیامک و فرواک، سودِ نبرد / که مردم بپاید به فرّاشگرد

چهارم: بدیشان بُدی شاخ ُ زاد / بمانَد به دوده، نه‌میرد نژاد

به پنجم: خورش را، ز «ویکرت»: یار / ز هوشنگ، فرهنگ ِ هر شهریار 

.

گزارش به اخو ُ اهو بُد به دین / نه میرنده مردم شود در زمین

که زنده بمانَد به آب ِ تنی / همان شُسر ُ گشن است نر را منی

از آن «اخو ِ مردم» بخیزد سپاس / به پاداش ِ کرفه کجا بوده پاس

که بر «اخو ِ یزدان»، گنه بسته راه / چنان آک ُ زشتی، منش را به چاه

ز اخو بوده کرفه به کامه رسد / سروشان ِ دانش، ترانه رسد

 نگهدار ِ اخو است همان بهمنا / که دورست اکومن وَ اهرمنا

.

بزاییده نیکو همه دانشی / ز «آسن خرد» بوده هم رامشی

از او اَخوِ مردم بگشتش فراخ / که بهمن به مهمان‌ش دارد به کاخ

به پس رانده از اخو، دستِ دروغ / سراسر منش شد که اندر فروغ

همان اخوِ مردم، خودی اش منش / به بینش برآورد بی سرزنش

بشست ُ بپالود از هر گناه / به کرفه که بردش به نیکی پناه

برانگیخت بهمن ابا ایزدان / که همسو به اندیشه، اخو است چنان

درآمد بخواهد به فرزانگی / به مینوی بینش شود پایگی

برآموخت آسن خرد با سرود / به گوشش بپیوست دین را درود

به دوری ز رشک است ُ آز ُ هوا / نه ننگ است ُ کینه، نه هر بد روا

سپاس‌ات ز یزدان به پاداش کار / از آن اخوِ مردم شود رستگار

که اخو است اَویژه خودی را به خویش / نهادینه مردم به پاکی ِ کیش

گزیننده باشد همانا خرد / خداوندِ جان است ُ فرمان بَرَد

ز ایزد که باشد جهان‌شهریار / خرد را به اخو است آزاد ُ یار

هیچ نظری موجود نیست: