۱۴۰۴/۰۷/۱۶

جان در اوستا

امید عطایی فرد

* جان:

شگفتی ز مزدا فراوان بُدَست / به زرتشت آمد سراسر به دست

که جز تن به مردم چه شد هم پدید / اگرچند با چشم ُ دیده ندید

یکی «جان» چو آتش به تن بردمید / که دیوان ز تابش بباید رمید

خورش‌خانه: تن بود ُ جان: بادِ پاک / هوا چون نباشد شود سینه چاک

که تن همچو خان است ُ جان: آتش است / به گرمی ُ تابش، سرا دلکش است

به دل هست جان را همان جایگاه / گهر: گرم ُ روشن به شام ُ پگاه

به رگها سراسر گدازیده خون / فروغش به دیده شود رهنمون

بمیرد چو تن، جان بر آن است سه شب / بگرید به پیکر، ابا تاب ُ تب

که مردارخواران چه خُرد ُ سترگ / ببیند، بترسد چو میشی ز گرگ

بنالد به پیکار ایشان کجا / که دَرّید این تن، همی نابه‌جا

شباهنگ سوم به بام ُ پگاه / به آتش برآمیزد و جایگاه

تو تن را همانند کاشانه خوان / همان خشت ُ سنگش بُود استخوان

اجاقش به آتش چو جان شد کنون / که گرم است ُ روشن به دل اندرون

چو دارای خانه که هر سو روان / خداوندِ تن شد به نام «روان»

چو روزن به گنبد، سرش در فراز / چو چشم است ُ گوش است ُ بینی، تراز

به خانه چو آتش بگردد خموش / سرا، سرد ُ تاریک، بی جنب ُ جوش

بسانش فسرده اگر جان شود / روان را به تن نا به سامان شود

روان را چنان دان که شد کدخدای / کده را، ز دیوان زدوده ز جای

{هیربد سوشیانت مزدیسنا}

 

هیچ نظری موجود نیست: