* جان:
شگفتی ز مزدا فراوان بُدَست / به زرتشت آمد سراسر به دست
که جز تن به مردم چه شد هم پدید / اگرچند با چشم ُ دیده ندید
یکی «جان» چو آتش به تن بردمید / که دیوان ز تابش بباید رمید
خورشخانه: تن بود ُ جان: بادِ پاک / هوا چون نباشد شود سینه چاک
که تن همچو خان است ُ جان: آتش است / به گرمی ُ تابش، سرا دلکش است
به دل هست جان را همان جایگاه / گهر: گرم ُ روشن به شام ُ پگاه
به رگها سراسر گدازیده خون / فروغش به دیده شود رهنمون
بمیرد چو تن، جان بر آن است سه شب / بگرید به پیکر، ابا تاب ُ تب
که مردارخواران چه خُرد ُ سترگ / ببیند، بترسد چو میشی ز گرگ
بنالد به پیکار ایشان کجا / که دَرّید این تن، همی نابهجا
شباهنگ سوم به بام ُ پگاه / به آتش برآمیزد و جایگاه
تو تن را همانند کاشانه خوان / همان خشت ُ سنگش بُود استخوان
اجاقش به آتش چو جان شد کنون / که گرم است ُ روشن به دل اندرون
چو دارای خانه که هر سو روان / خداوندِ تن شد به نام «روان»
چو روزن به گنبد، سرش در فراز / چو چشم است ُ گوش است ُ بینی، تراز
به خانه چو آتش بگردد خموش / سرا، سرد ُ تاریک، بی جنب ُ جوش
بسانش فسرده اگر جان شود / روان را به تن نا به سامان شود
روان را چنان دان که شد کدخدای / کده را، ز دیوان زدوده ز جای
{هیربد سوشیانت مزدیسنا}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر