یکایک نشان است از آن بی نشان / به جان ُ دل ُ هوش، اندر نشان
شهنشاه ِ آتش، خداوند ِ خاک / نگهبان آب ُ بغ ِ بادِ پاک
اوستا فراتر ز هر دانشی / فرهمند ُ بینا به هر رامشی
که رامش ز دانش نه باید گسست / نه گردد روان ُ تن ِ ما به پست
بدانی هماره که دیو است کمین / چه در آسمان ُ چه اندر زمین
بدانگه که گفتم به یزدان درود / سروشش اوستا بسازم سرود
بماندم به پیمان ُ سوگند خود / که راز جهان ُ خدایان چه بُد؟
نه دیدم به مردم در این روزگار / نه فرزانه کس بود ُ آموزگار
شگفتی گشوده گزرگاه ِ من / چونان ایزدان و چنین انجمن
که از نو بسازم یکی ارمغان / که گاهان بگفت: «آستان مغان»
به همت، به هوخت ُ همان هووَرِشْت / بباید که دین نامه از نو نوشت
پراکنده دفتر بپوییدمی / ز کار ُ سرایش نیاسودمی
ز دینکرد بماندم یکی یادگار / بپیراستم همچو پروردگار
چنان روزگارم شد آموزگار / به یزدان پرستی شوم رستگار
یکایک چو واژه به هم برنشست / یکی دژ، هژیر ِ سخن شد به شَست
پیامش چو پیکان ُ ژوپین، خدنگ / به پیکار دیو ُ پری شد به جنگ
زدوده ز گیتی چو دیو دروغ / که گفتار ایزد، نهادش به یوغ
بپیما پیمانه «پازند» ُ «زنْد» / اَوِستای استاد، نام بلند
که کامش کهنتر ز کیهان ببود / که واژش اهورای مزدا سرود
«اهو» چون برآمد به هستی، زبان / چکامه، چکیدش به برگ زمان
اوستا که گفتار ایزد نمود / زبانش زمینی، ز مردم نه بود
وزآن ریشه شد شاخهی پهلوی / تناور درخت ُ سخن بشنوی
که از هند تا مصر ُ روم ُ فرنگ / زبانهای ایران پر از آب ُ رنگ
به تخت ِ سخن، خسرو پارسی / نشسته شکوهش خجسته بسی
{امید عطایی فرد}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر