۱۴۰۴/۰۷/۱۶

سروش اوستا


یکایک نشان است از آن بی نشان / به جان ُ دل ُ هوش، اندر نشان

شهنشاه ِ آتش، خداوند ِ خاک / نگهبان آب ُ بغ ِ بادِ پاک

اوستا فراتر ز هر دانشی / فرهمند ُ بینا به هر رامشی

که رامش ز دانش نه باید گسست / نه گردد روان ُ تن ِ ما به پست

بدانی هماره که دیو است کمین / چه در آسمان ُ چه اندر زمین

بدانگه که گفتم به یزدان درود / سروشش اوستا بسازم سرود

بماندم به پیمان ُ سوگند خود / که راز جهان ُ خدایان چه بُد؟

نه دیدم به مردم در این روزگار / نه فرزانه کس بود ُ آموزگار

شگفتی گشوده گزرگاه ِ من / چونان ایزدان و چنین انجمن

که از نو بسازم یکی ارمغان / که گاهان بگفت: «آستان مغان»

به همت، به هوخت ُ همان هووَرِشْت / بباید که دین نامه از نو نوشت

پراکنده دفتر بپوییدمی / ز کار ُ سرایش نیاسودمی

ز دینکرد بماندم یکی یادگار / بپیراستم همچو پروردگار

چنان روزگارم شد آموزگار / به یزدان پرستی شوم رستگار

یکایک چو واژه به هم برنشست / یکی دژ، هژیر ِ سخن شد به شَست

پیامش چو پیکان ُ ژوپین، خدنگ / به پیکار دیو ُ پری شد به جنگ

زدوده ز گیتی چو دیو دروغ / که گفتار ایزد، نهادش به یوغ

بپیما پیمانه «پازند» ُ «زنْد» / اَوِستای استاد، نام بلند

که کامش کهنتر ز کیهان ببود / که واژش اهورای مزدا سرود

«اهو» چون برآمد به هستی، زبان / چکامه، چکیدش به برگ زمان

اوستا که گفتار ایزد نمود / زبانش زمینی، ز مردم نه بود

وزآن ریشه شد شاخه‌ی پهلوی / تناور درخت ُ سخن بشنوی

که از هند تا مصر ُ روم ُ فرنگ / زبانهای ایران پر از آب ُ رنگ

به تخت ِ سخن، خسرو پارسی / نشسته شکوهش خجسته بسی

{امید عطایی فرد}




هیچ نظری موجود نیست: