۱۳۸۷/۰۷/۲۷

حافظ مهرآیین (بخش ۸)


م.ص. نظمی افشار
مراحل طريقت
    آيين ”شبك“ يا ”شاه بغ“ يكي از آيين‌هاي باستاني كردي است كه برگرفته از عقايد باستاني ايرانيان (مهريسم، زروانيسم، مانوي‌گري، مزدكي‌گرايي و زرتشتي) است. در اين آيين، پيروان، دوازده مرحلة عرفاني را طي مي‌كنند. شايد تعداد سال‌هاي تحصيل كه در اغلب كشورها دوازده سال است بر گرفته از همين عقايد ايراني باشد. نكتة جالب اين است كه نامِ ماه‌هاي قمري در فرهنگِ عربي با مراحل آيين شبكِ ايراني  تطابق كامل دارد.
1)    ۱. ربيع‌الاول: نخستين گام آيين شبك به نامِ (رابه) به معني خيزش يا بهار نخست است. (راب) در زبان تازي به (ربيع) تبديل شده است.
2)    ۲. ربيع‌الثاني: (را) يا (رِ)، راه، دومين گامه در آيين شبك است، اين واژه در عربي تبديل به ربيع و چون دومين مرحله طريقت بوده به ربيع‌الثاني تبديل شده است.
3)    ۳. جمادي‌الاول: سومين مرحله در عرفان شبك، (جم ماني) ناميده مي‌شده. اين واژه به معناي يگانگي و گردآمدن و ماندگاري است كه در عربي تبديل به جمادي شده است.
4)    ۴. جمادي‌الثاني: چهارمين مرحله در عرفانِ شبك، (جامباد يا جامِ باده) نام دارد. در اين مرحله، رهرو به جام دست مي‌يازد و بادة دانش و خرد مي‌نوشد. اين واژه در عربي جمادي‌الثاني= دومين جمادي، خوانده شده است.
5)    ۵. رجب: در عرفانِ شبك، پنجمين مرحله (رآو – ركاو) نام دارد. رهرو در اين مرحله به سانِ آب مقدس پاك مي‌گردد تا به جايگاه ايزد بانوي آب: آناهيتا برسد، واژة ركاو در عربي رجب خوانده شده است.
6)    ۶. شعبان: ششمين مرحلة آيين شبك(شه‌بان يا شابان) ناميده مي‌شود. در اين مرحله رهرو به مقامِ شاه‌باني مي‌رسد و از هواهايِ نفساني پاك مي‌گردد. واژة شابان در عربي تبديل به شعبان شده است.
7)    ۷. رمضان: رازان يا رزان هفتمين مرحله در آيين شبك است. راه‌دان، رازها معني اين واژه است. رهرو در اين مرحله رازهاي درخور آيين را درمي‌يابد و راه ادامة مراحل طريقت به رويش باز مي‌شود. رهرو در اين گامه چهل روز با آب روزه مي‌گيرد يعني تنها آب مي‌نوشد. اين واژه در عربي رمضان شده است.
8)    ۸. شوال: مرحلة هشتم (شابال يا شاهبال) است. رهرو در اين مرحله به عروج دست مي‌يازد، چرا كه اكنون ديگر او بال و پر ايزد گشته است و نيروي آهورايي به حق‌اليقين رسيده است. شابال در عربي تبديل به شوال شده است.
9)    ۹. ذيقعده: نهمين مرحله در طريقتِ شبك (زركده يا خوركده) است. رهرو در اين مرحله به خورخانه گام مي‌نهد. اين لغت در زبان عربي تبديل به ذي‌قعده شده است.
10)    ۱۰. ذي‌الحجه: دهمين گامِ عرفانِ شبكي، (زرتاج = زرتج) نام دارد. رهرو در اين مرحله زرين تاج يا فرة ايزدي را دريافت مي‌دارد. و تاج بر سر نهاده به جايگاه پدري(باب = پاپ) مي‌رسد، اين واژه در زبان عربي به صورت ذي‌الحجه تلفظ شده است.
11)    ۱۱. محرم: يازدهمين مرحله (موره‌مير= مهره مهر) است، در اين گام رهرو كه پيش از آن به مقام پاپي رسيده بوده، مهرة مهر را از ايزد مهر دريافت مي‌دارد و به جايگاهِ آهورايي(الوهيت) مي‌رسد.
12)    ۱۲. صفر: دوازدهمين و آخرين مرحلة آيين شبك، (سان‌پر) سفر به خورشيد است. سان در كردي، اوستايي، پهلوي و (انگليسي) به معني خورشيد است. رهرو در اين مرحله با خورشيد آميزه مي‌گردد و به خاستگاه خويش باز مي‌گردد. معرب اين واژه صفر است.
(فاروق صفی زاده.گاهشماري چهارده‌هزارسالة ايراني. ص 44و45)
    نكتة در خور توجه در اين ميان نسبتي است كه بين مراحل طريقت و ماه‌هاي سال وجود دارد. از ديگر سو چنين نسبتي بين ماه‌هاي سال و ستاره‌شناسي و پيشگويي و فال گرفتن نيز موجود است. بنابراين روشن مي‌شود كه چرا از ديوان حافظ براي فال گرفتن استفاده مي‌شود زیرا تقريبا كلية غزليات حافظ بر مبناي مراحل طريقت و چند و چون آن سروده شده است و همانطور كه شرح داده شد اين مراحل دقيقا با ماه‌هاي سال و ستاره‌شناسي ارتباط دارد.
شيخ محمود شبستري مي‌فرمايد:
مياسا يكزمان اندر مراحل/ مشو موقوف همراه مراحل
شاعر معاصر، منوچهرِ مرتضوي سروده است:
دل چو بر عشق مي‌نهي بايد/كه نينديشي از نشيب و فراز

اولين گامِ عشق سربازي است/گر نه مردي تو، گويِ عشق مباز 
    به نوشتة استاد يكتايي، مراحل هفت گانة دين مهر عبارتست از: كلاغ(پرندة تيزرو) - نهان - سپاهي- شير- پارسا- پيك‌آفتاب - پير. براي انجام تشريفات مراحل هفتگانة مهري شستشو لازم بوده است. چنان كه حافظ مي‌فرمايد: “شستشويي كن و آنگه به خرابات خرام“. مراحل عرفاني هفت شهرِ عشق و مقاماتِ سلوك و هفت خطِ جامِ جم همه از نشانه‌هاي مهري است.(ميترائيسم و سوشيانس مهر. ص 6 و7)
*[یاداشت امید عطایی: درباره ریشه‌های ایرانی ماههای عربی باید بررسیهای بیشتری به ویژه ازدیدگاه زبانشناسی انجام شود. نام ربیع میتواند از ایزد رپیهوین، و نام شوال از سوار یا شوالیه باشد. عدد صفر عربی نه از سان (خورشید) بلکه از زفیرو اوستایی گرفته شده است.]

۱۳۸۷/۰۷/۲۴

اسرار فرد‌وسي بخش سوم


از دیگر یافته‌های من این بود که فردوسی در گفتارش درباره ستایش خرد، به راستی و درستی، ترجمه‌ای از گاتهای زرتشت را ارایه میدهد:
چه گفت آن سخنگوي مرد خرد / كه: دانا ز كردار خود برخورد
بي‌هيچ گمان، «سخنگوي مرد» را بايد زرتشت دانست؛ خردگرايي كه در «داستان بهرام چوبينه» به‌گونة «سخنگوي بلخ» ياد شده است.
«باقر پرهام» با اشاره به يادكرد شاهنامه از «خان براهيم آذر» مي‌نويسد كه فردوسي: تصريح كرده است كه آنجا «پرستشگهي» بوده و خدا نياز به خانه ندارد. همين خود دليلي است بر الحاقي بودن ابياتي كه در آنها گرايش ويژة شاهنامه به مذهب اسلام و شريعت آن به تاكيد نشان داده مي‌شود. اينگونه اشاره‌ها در شاهنامه به همين مورد ختم نمي‌شود. به عنوان مثال به شرح خواب «كيد» در داستان اسكندر بنگريد[...] در اينجا فردوسي يزدان‌پرست ضمن تاكيد بر يزدان‌پرستي و با احترام يادكردن از «مرد پاكيزه و نيكخوي» و «پاك راي» بر اين نكته تصريح مي‌كند كه كشمكش مذاهب بر سر دين... دشمني ايجاد مي‌كند. با اين تفصيل چگونه مي‌توان باور كرد كه في المثل پس از داستان اسكندر، در پادشاهي شاپور پسر اردشير، هنگامي كه شاعر لحظه‌هاي آخر زندگاني اين پادشاه را به نظم در مي‌آورد در آخرين بيت داستان خود گفته باشد: درود تو بر گور پيغمبرش / كه صلوات تا جست بر منبرش؟ (با نگاه فردوسي، ص 236)
در همان دیباچه، فردوسی هنگام اشاره به آفرینش، در تضاد با جهانبینی کیش نوین میگوید که:
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود/ نه از آب و باد و نه از گرد و دود
اين نفي را برابري دهيد با قرآن (41:11): پس از آن قصد آسمان كرد و آن دودي بود./ در کتاب پهلوی «بن‌دهش» چرخ يا گنبد آسمان، بسان خانه‌اي گوهرنشان نموده شده كه از «ياقوت سفته» درست گرديده است. هرمزد به زرتشت مي‌گويد: آسمان را بي‌ستون، به‌مينويي (بدون اتكاي مادي) ايستاده، دوركرانه، روشن و از گوهر خمآهن آفريدم... آسمان را آفريد روشن، آشكارا، بسيار دور، خايه‌ديسه (بسان تخم)، و از خمآهن كه گوهر «الماس نر» است./
اين ديدگاه در «فروردين يشت» نيز مي‌باشد. به نوشته «مينوي خرد»: آسمان از گوهر آهن درخشنده ساخته شده كه آن را الماس نيز خوانند./ در واژه‌نامه‌ها درباره خمآهن آمده: سنگي سخت و تيره كه به سرخي مي‌زند؛ به‌ويژه زماني كه آن را با آب بسايند./ «خاقاني» مي‌گويد:
فيروزة چرخ را، ز آهم / جز رنگ خماهني نيابي.
فردوسی از زبان یک ناشناس که او را «سراینده مرد دلیر» خوانده، میگوید:
خرد را و دين را رهي ديگرست / سخنهاي نيكو به بند اندرست [دقیقی؟]
اين راز و ديدگاه فردوسي از چشم تيزبين دينوران پوشيده نماند و آنان بر پايه باورهاي خود، پرده از درگاه فردوسي برداشتند. پس از مرگ پير توس:
* مذكري [واعظی] بود در طبران. تعصب كرد و گفت: من رها نكنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند؛ كه او رافضي بود. (نظامي عروضي: چهار مقاله)
* چنين گفت او كه:
فردوسي بسي گفت / همه در مدح گبري ناكسي گفت
به مدح گبركان عمري به سر برد / چو وقت رفتن آمد بي‌خبر مرد
مرا در كار او برگ ريا نيست / نمازم بر چنين شاعر روا نيست
(عطارنيشابوري: اسرارنامه)
*... منع مي‌كرد كه او [فردوسي] مادح كافران و گبران بود.
چنين گفت ك: اين شاعر خوش سخن / همه مدح كفار گفتي ز بن
بود دين او پيش من سخت سست / كه از مصطفا نقل دارم درست:
هرآن ك‌او بر آيين قومي بود / چنان دان كه او نيز از ايشان بود
(حمد مستوفي: تاريخ گزيده + ظفرنامه)
* چنين گويند كه چون فردوسي را وفات رسيد، او را، هم در باغ او دفن كردند و از وفات او همه مغموم و محزون شدند. اما شيخ بزرگوار «ابوالقاسم كرگاني» كه شيخ المشايخ آن روزگار بود به نماز جنازه حاضر نگشت و گفت: مردي حكيم و زاهد، ترك سيرت خود كرد و عمر در سخن بددينان و آتش‌پرستان و اسماء بلاطائل و افسانه‌هاي باطل بگذرانيد؛ بر چنين كس نماز نكنيم. (مقدمه شاهنامه بايسنغري)
* شيخ ابوالقاسم كرگاني فرمود كه: حكيم تمام عمر خود را صرف مدحت مجوسيه نمود؛ من بر وي نماز نگذارم. (رضاقليخان هدايت: رياض العارفين)
* گويند كه «قطب‌الدين» استاد «غزالي» با جمعي از ياران بر قبر فردوسي مي‌گذشت. يكي از ايشان گفت: به زيارت فردوسي برويم. قطب‌الدين او را از آن قصد به اين بهانه كه فردوسي عمر خود را در ستايش مجوس گذرانده، باز داشت. (زكرياي قزويني: آثارالبلاد)
 * از اين پيش شايد سخنگوي توس / به دوغ سخن آبش از جوي توس (!)
مغِ مغ‌نسب، گبر آتش‌پرست / به بيعت به هر موبدي داده دست
كهن موبدي وجه نان مجوس / به هر دخمه مرثيه‌خوان مجوس
دلش گبر و جان گبر و گبري زبان / ز گبران به گبري زبان قصه خوان
دل و دين به فرمان كسراي كيش / ز اسلام بيگانه، با كفر خويش
به انكارش از كعبه گم كرده راه / تراشيده آتشكده قبله‌گاه
ز زردشت احكام دينش ستد / پرستنده هير چون هيربد
ز پازند و زندش به دل وعظ و پند / مفسر به تفسير استا و زند
شب و روز نازنده بر تخت عاج / به زرينه كفش و به زرينه تاج
نويسندة داستان مغان / بزرگي دِهِ خاندان مغان
به سام و به رستم قوي پشت او / به باج و به برسم گره مشت او
كهن شاعري شاهنامه نگار / به فردوسي توسي‌اش اشتهار
به كفري كز آن گبرم آمد به گوش / رگ غيرت دينم آمد به جوش
ز حد گليمش فرو مانده پا / فرو بسته در چشم شرم و حيا
كه كرده به شهنامة خود رقم / به طعن عرب از زبان عجم:
«ز شير شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جايي رسيده‌ست كار
كه تخت فريدون كند آرزو / تفو بر تو اي چرخ گردون تفو»
همانا به دل، درد دينش نبود / و يا بيم ايزد، قرينش نبود
نيامد خوشش ك اختر كاويان / به آن تيره بختي شود همعنان
چنان سرنگون گردد آن تخت عاج / همان كفش زرين و زرينه تاج
ز پا و سرِ سركشان عجم / برندش غزات عرابي حشم
(ميرزا محمدبخش آشوب هندي: مثنوي فتوحات شام / مرگ: 1199 قمري)
فردوسي را: رافضي،گبر، بددين، آتش‌پرست و مجوس مي‌دانستند. از آنجاكه ويژه‌نام «رافضي» بعدها معناي شيعه را يافت، نگرش به اين گزارش تاريخي، بايسته است؛ «شهاب‌الدين تواريخي» از قول علي موسي الرضا (امام هشتم شيعيان) خطاب به «فضل بن سهل ـ ذوالرياستين» وزير مامون نوشته است: كار شما رافضيان نه خدايي باشد كه همه هوايي باشد... پدرت كه گل‌گيري كردي در آتشكدهاي گبركان، آورد تا بدين جا رساند كه كليد مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتم خلافت روي زمين در انگشت تو كرد...
و سپس مي‌نويسد كه «فضل» به «مامون» مي‌گويد: اين علوي حجازي قصد تو مي‌كند و در سِر، شيعه را بر تو بيرون خواهد آوردن...
«تواريخي» در بخش ديگري از نوشتارش رافضيان را از ريشه گبركان مي‌داند. (برگرفته از: گنجينه سخن، جلد سوم)

۱۳۸۷/۰۷/۲۲

موشکهایی در معبد (۱)


در کنار استورۀ شامبهالا به استورۀ یک قلمروی زیرزمینی دیگر بر می خوریم که به نام آگارثی ( Agarthi )، آگارتا ( Agartha ) یا آقارتی ( Agharthi ) معروف است، و در نقطه ای زیر کوههای هیمالیا یک جایگاه مقدس و امن دارد. به گفتۀ اوسندووسکی، این «مرکز خرد و ذهن بشر» دست کم 600000 سال پیش بنیان گذاری شد. برخی از توصیفاتی که از آن می کنند بیش از حد خیالی و عجیب است و پرداختن به آنها اتلاف وقت می باشد، و هر از گاهی افرادی حقه باز خود را «کاهنین اعظم آگارتی» معرفی نموده اند. ولی اشاره هایی که به پروازهای فضایی و قدرتهای ابر انسانی‌یی که ساکنان آنجا در اختیار دارند می شود، به قدری زیاد هستند و آنچنان با داستانهایی که در متون سانسکریت دربارۀ خدایان و قهرمانان تعریف می کنند مطابقت دارند که دانشمندان بسیاری معتقدند که استورۀ مزبور ارزش آنرا دارد که با دقت زیاد و به طور کامل بررسی شود. دانشمندی آمریکایی به نام میلر ( Miller ) اینگونه می نویسد: « آگارتی و دیگر معماهای کیهانی، اسرار تبت و استعدادهای فراروانی بسیاری از آسیایی ها همگی فصل های یک کتاب هستند و آن کتاب تمدن گمشدۀ «مو» است. شاید روزی بتوانیم اطلاعاتی چند دربارۀ مطالب باقی ماندۀ آن بدست آوریم، ولی چه زمانی و چگونه؟».
گشتن به دنبال یک سوزن در انبار کاه در مقایسه با این کار، بچگانه به نظر می رسد و همۀ کسانی که تلاش کرده اند تا اطلاعاتی دربارۀ قوم اسرار آمیز ستاره پرستان که به ایشان هسینگ نو (Hsing Nu ) می گویند به دست آورند، این را تأیید می کنند. مردم «هسینگ نو» ریشۀ چینی نداشتند و در نقطه ای ساکن بودند که اکنون ناحیه ای خالی در شمال تبت و جنوب رشته کوههای کون لون ( Kun Lun ) می باشد و چندان شناخته شده نیست. باور بر این است که ممکن است ایشان از ایران یا سوریه به آنجا آمده باشند چون کشفیاتی که به عمل آمده یادآور فرهنگ اوگاریتی ( Ugaritic ) است به ویژه نگاره های ایزد «بعل» که کلاهی بلند و مخروطی شکل بر سر دارند و بدنشان با نقره پوشیده شده است. زمانیکه کاوشگر فرانسوی، پدر دوپراک ( Father Duprac )، در سال 1725 خرابه های پایتخت هسینگ نو را کشف کرد، این مردم تنها یک افسانه بودند، چراکه چینی ها قرن ها قبل ایشان را نابود کرده بودند. دوپراک درون شهر بیش از یکصد مونولیت را یافت که ظاهراً متعلق به یک معبد بودند و زمانی با لایه های نقره آنها را پوشانده بودند، و برخی از لایه های مزبور از چشم غارتگران به دور مانده بود و هنوز می شد آنها را دید. او همچنین یک هرم سه اشکوبه، بخش پایینی یک برج که از چینی آبی رنگ ساخته شده بود و کاخ سلطنتی را با تختهای پادشاهی ای که بر بالایشان نقوشی از ماه و ستاره بود، کشف کرد. آنجا یک «سنگ قمر» نیز وجود داشت، شیئی بزرگ که رنگ سفید غیر زمینی ای داشت و بر رویش نقوش برجستۀ حیوانات و گلهایی ناشناخته به چشم می خورد. در سال 1854 یک کاوشگر فرانسوی دیگر به نام لاتور ( Latour )، قبرها، جنگ افزارها، ظروف و گلدانهای مسی و گردنبندهای طلا و نقره را که با نقوش چلیپا و مارپیچ تزئین شده بودند، کشف کرد. اما گروههای اکتشافی بعدی تنها تخته سنگهای بریده شده ای را پیدا کردند چراکه در این بین، توفان های شن شهر مخروبه را مدفون کرده بودند. در سال 1952 یک هیئت اکتشافی روسی سعی کرد تا بخشی از خرابه ها را از دل خاک بیرون بیاورد. این کار شاقی بود و زمان زیادی می برد چون که این گروه مجبور بودند بدون ابزارهای مناسب که نمی شد به آنجا آورد، کار کنند. کل آن چیزی که دانشمندان روسی توانستند به دست بیاورند نوک یک مونولیت نوک تیز بود که بر رویش نوشته هایی وجود داشت، این سنگ بسیار به مونولیتی که در شهر ماقبل تاریخی زیمبابوه در آفریقا به دست آمد شبیه بود. اما راهبان تبتی مدارک و شواهد زیادی را دربارۀ قوم هسینگ نو به دانشمندان نشان دادند که شامل متونی باستانی نیز بود که توصیف دقیقی از هرم سه اشکوبۀ مزبور به دست می داد. بنابر این متون، اشکوب ها از پایین به بالا نشانۀ « سرزمین باستان، هنگامی که بشر به سوی ستارگان صعود نمود؛ سرزمین میانه، هنگامی که انسان ها از ستارگان آمدند؛ و سرزمین اصلی، جهان ستارگان دوردست » بودند. آیا باید از این نوشتارهای راز آمیز اینطور برداشت کنیم که زمانی در گذشته های بسیار دور، ابناء بشر می توانستند به یکی از اجرام آسمانی سفر کنند، و پس از بازگشتشان به زمین، قدرت سفرهای فضایی شان را از دست دادند؟ در هر حال این چیزی است که تبتی ها به آن عقیده دارند. ایشان می گویند که سفرهای فضایی هسینگ نو به مذهب مربوط می شده، و این قوم باستانی می پنداشتند که ارواح مردگان به بهشت رفته و تبدیل به ستارگان می شوند. متخصصان روسی توصیفی از معبد را با خود به خانه آوردند که تا حد زیادی با توصیف دوپراک مطابقت دارد. بنابر ثبت وقایع تبت، بر روی مهرابه سنگی قرار داشت که از ماه آورده بودند ( و نه اینکه سنگ از ماه فرو افتاده باشد، مثل یک شهاب). آن را اینگونه توصیف کرده اند که به رنگ سفید شیری بود و بر اطراف آن نگاره های بدیعی از گیاهان و جانوران «ستارۀ خدایان» قرار داشت و گرداگرد این سنگ، مونولیتهای خوش تراش و زیبایی بود که لایه ای از نقره بر رویشان کشیده بودند. آیا ممکن است که اینها حیوانات و گیاهان سیاره ای باشند که کیهان نوردان اعصار باستان در آن ساکن شده بودند، و مونولیتها هم نشانۀ کشتی های فضایی ایشان بوده اند؟
{زمین بدون زمان/ ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۷/۰۷/۲۱

بهشت عصر آهن


بنام خداوند جان و خرد

سرزمین قم را «بهشت عصر آهن» نام نهاده‌اند و با تمدن سیلک کاشان نزدیکی دارد. نام اینجا را به این جهت قم نهادند که مردم در خانه های کوتاه قدی به نام «کومه» زندگی میکردند و کومه به «کـُم» یا قم تبدیل شد. قم مهمترین مرکز مذهبی ـ  سیاسی مغان مهرپرست (قبل از ظهور زرتشت) در داخل فلات ایران میباشد. در این مذهب برخلاف کیش مزداپرستی، مار موجود مقدسی بود و جنبه خدایی داشت. در داخل گورهای جنینی مغان مهرپرست، بر دست راست آنها دستبند مار وجود داشته و این خود نشان از تقدس مار است. همچنین الاهه برکت و باروری به صورت بانوی جنگجویی سوار بر اسب نشان داده شده که در حال پیکار با دیو خشکسالی است. این دیار در زمان ساسانیان شهری بسیار آباد و «زعفران قمی» بسیار معروف بوده در حالی که امروزه خبری از نسل این گیاه در این شهر وجود ندارد. خرمهره (مروارید فیروزه ای ایران باستان) هنری اصیل از سرزمین قم است که لعاب آن از سه ماده اولیه «سیلیس» و «گیاه اشنون» و «اکسید مس» میباشد و چهارهزار سال قبل از میلاد مسیح در کوره‌های مس در حوالی قم کشف شده است. آن را امروزه مهره‌های چشم و نظر مینامند چون مردم این شهر به چشم و نظر خیلی اعتقاد دارند و آن را بر دیوار خانه یا بر روی اشیای قیمتی می‌آویزند و میگویند که رنگ فیروزه‌ای لعاب آن، چشم و نظر را برمیگرداند. جالب اینجا بود هنگامی که این مهره‌ها را در کوره‌ها و گورهای عصر مفرغ و برنز پیدا کردند، در قم تنها یک خانواده این مهره ها ‌را در کارگاهی ساده و ابتدایی تولید میکرد و راز (فرمول) آن به صورت موروثی و نسل اندرنسل به زمان حال منتقل شده بود. به همین جهت سازمان میراث فرهنگی به شدت از این خانواده حمایت کرد به گونه ای که با کوشش یکی از استادان ایرانی «دانشکده معماری کاسل» در اروپا این هنر با راه اندازی یک غرفه در «نمایشگاه هانور» به نام ایران ثبت شد و در «کتاب موزه نیویورک» به نام «قم تکنیک» معرفی شد. این لعاب، نخستین لعابیست که بشر مشاهده کرده و ریشه تمام شیشه ها و لعابهای بعدیست. از این رو در تمدن بشری نقش بسزایی ایفا کرده است. ابتدا کشور مصر ادعای مالکیت این میراث فرهنگی را داشته و به اشتباه آن را به نام خود ثبت کرده بود. و این در حالیست که دانشمندان معتقدند هنر ساخت خرمهره توسط یکی از شاهزاده خانمهای ایرانی به همراه جهیزیه وی به مصر منتقل شده است.
فرستاده شده از سوی: بانو صابری / قم.
برای دیدن عکسها در اندازه واقعی بر روی آنها کلیک کنید

۱۳۸۷/۰۷/۲۰

حافظ مهرآیین (بخش ۷)


م.ص. نظمی افشار
عياري
    از قرن دوم قمري گزارشات عديده‌اي از وجود گروه‌هايي با نام عيار از جا به جاي ايران به خصوص خراسان در تاريخ ايران ضبط است. از ايشان با نام جوانمرد و فتيان نيز نام رفته است. اين گروه‌ها در تمام شهرهاي ايران با آداب و رسوم و تشكيلات خاص خود وجود داشتند و در هنگامه‌ها و غوغاها و امور جنگي و سياست و اوضاع اجتماعي و حوادث تاريخي موثر بوده‌اند. در جريان منازعات سياسي و جنگ‌هاي بين امين و مامون پسران هارون‌الرشيد هنگامي كه طاهر ذواليمينين بغداد را محاصره مي‌كند، پنج‌هزار تن از عياران بغداد به حمايت از امين برمي‌خيزند. آنها در حالي كه زنگ‌ها و صدف‌هايي در گردن داشتند به جنگ سپاهيان مامون مي‌شتافتند. عياران مبادي خاص مسلكي داشتند. از صفات ايشان: اول خرد، دوم راستي و سوم مردم داري بود.
    سالوك جوانمردان مزدكي بودند كه عقيده داشتند به هر جا بروند دارايي توانگران را به زور بگيرند و ميان بينوايان پخش نمايند. جمع آن سالوكان است. اين واژه از فارسي به عربي رفته معرب شده صعلوك گشته و محرف شده در نهايت به سالك تبديل گشته است (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 39)
    بزرگان صوفيه، تصوف و جوانمردي را با هم ترويج مي‌كردند. چنانكه مولف قابوسنامه، جوانمردي و تصوف را در يك باب (بابِ 44) مورد بررسي قرار داده است. گواه ديگر در اين مورد فتوت‌نامه‌هايي است كه به صورت كتاب‌هاي مستقل از عرفاي بزرگ در دست است. مرحوم سعيد نفيسي در كتاب «سرچشمة تصوف در ايران» از 22 فتوت‌نامه كه نويسندگان آنها عرفاي معروفي بوده‌اند نام برده است، از آن جمله: فتوت نامه‌هاي منثور فارسي: نجم‌الدين زركوب، شيخ‌علاالدولة سمناني، امير سيد علي همداني، ملاحسين كاشفي، كمال‌الدين عبدالرزاق. و فتوت‌نامه‌هاي منظوم فارسي: فريدالدين عطار و ناصر سيواسي.
(غزل شمارة 225)
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي/آنچه در مذهبِ اربابِ فتوت نَبُوَد
خيره آن ديده‌كه آبش نبرد گرية عشق/تيره آن دل كه دراو نورمحبت نبود
    بزرگان صوفيه ابتدا داوطلبان آيين فتوت را در صورتيكه شرايط اوليه در آنها جمع بود، در جرگة جوانمردان مي‌پذيرفتند و خرقه‌اي به نام ”خرقه‌التصوف“ بدانها مي‌پوشانيدند و بعدا اگر استعداد بيشتري در هر يك از آنها مي‌يافتند بسوي عرفان ارشادش مي‌كردند. گروهي از مشايخ تصوف ايران از جمله ابوحامد احمد بن‌ خضروية ‌بلخي متوفي در 240 قمري، ابوحفض‌عمربن‌سلمة حدادِ نيشابوري، متوفي در 264 قمري و ابوالحسن بن‌احمدبن‌سهل صوفيِ پوشنگي درگذشته به سالِ 384 قمري، نخست از جوانمردان بوده‌اند. هر يك از جوانمردان داراي پير و مرشدي نيز بودند. داشتن پير به قدري اهميت داشته كه وقتي جوانمردان مي‌خواسته‌اند شديدا به كسي توهين كنند وي را بي‌پير مي‌خواندند. طالب جوانمردي در حاليكه شالي بر روي شانه داشته چهل روز پير خود را خدمت مي‌كرده است و اگر خدمت چهل روزة او مورد قبول واقع مي‌شد، طي تشريفات خاصي شالي را كه به شانه‌اش آويخته بود به كمرش مي‌بستند و با اين ترتيب براي كسب استقلال وطن و خدمت به خلق، كمر بسته مي‌شد. استاد سخن فردوسي طوسي در مورد كمر بستن و كمربسته شدن در داستان‌هاي زال و رودابه و آوردن گيو، كي‌خسرو را به ايران، مي‌سرايد:
كمر بستة شهرياران ُبَود        به ايران پناهِ سواران ُبَود
   بيامد كمر بسته گيو دلير        يكي باركش بادپايي به زير
(فردوسي و مكتب فتوت. ص 12 الي14)
    تازيان، جوانمردان را كه گاهي با لباس مبدل و تغيير قيافه و سلاح پنهان براي كسب خبر و يا نجات ياران و همرزمان خويش به قلمرو دشمن مي‌رفتند عيار مي‌خواندند. اين لغت در زبان عربي داراي ريشه نيست و از جمله هزاران لغتي است كه از فارسي به عربي افزوده شده است. اصل اين واژه در پهلوي قديم ”ادي‌وار“ بوده و بعدها ايي‌وار و اييار و در زبان دري عيار شده است. (فردوسي و مكتب فتوت. ص 17). عياران فرماندهان خود را به نام سرهنگ مي‌ناميدند.(سيماي استان سمنان. ص 419)
 (غزل شمارة 46)
خيال زلفِ توپختن نه‌كار خامان است/كه زيرسلسله رفتن طريق عياريست
 (غزل شمارة 49)
گر چه در بازاردهر ازخوشدلي جز نام نيست
شيوة رندي و خوشباشيِ عياران خوش است
 (غزل شمارة 150)
چه عذر بختِ خود گويم كه آن عيارِ شهر آشوب
به تلخي كشت حافظ را و شكر در دهان دارد
 (غزل شمارة 191)
كدام آهن دلش آموخت اين آيينِ عياري
كز اول چون برون آمد، ره شب‌ زنده ‌داران زد

۱۳۸۷/۰۷/۱۷

اسرار فرد‌وسي بخش دوم


زمانی که سرگرم ویرایش دیباچه شاهنامه و سنجش دستنویسهای گوناگون با یکدیگر بودم، دریافتم که چه نکته هایی اساسی از چشم بیشتر پژوهندگان پیشین (با همه اسم و رسمشان) پنهان مانده و آنان درباره جهانبینی فردوسی دچار بسی کژیها و اشتباهات بوده‌اند. آنچه برایم بسی شورانگیز و هیجان‌آور مینمود، این بودکه توانستم رمزهایی را پس از هزار سال بگشایم. فردوسی در چند بیت، از یک «در» سخن میراند:
تو را دانش و دين  رهاند درست/ «در»ِ رستگاري ببايدت جست
ابا ديگران مر، مرا كارنيست/ جز «اين در»، مرا راه گفتار نيست
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم/ چنان دان كه خاك كف اين «دَر»م
از «اين در»، سخن چند رانم همي/ همانش كرانه ندانم همي
مرا با كسان دگر كار نيست/ بر «آن در» مرا هيچ بازار نيست
اگر زيرِ دارِ برومند، جاي/ نيابي، از «اين در» شدن، نيست راي
«درِ رستگاري» يا «اين در» كه به «شارستان زرتشت» گشوده مي‌گردد، «راه گفتار» و «سخن‌راني» فردوسي است و بازار او بر «آن در» نيست. در پايان پادشاهي «شاپور پسر اردشير»، فردوسی درباره بینش خویش مي‌گويد:
«درِ اورمزدي» به پيش آورم / سخن بر ره دين و كيش آورم
...... وزان پس گشادم «درِ ايزدي» (پادشاهي بهرام گور/ گفتار روزبه موبد)
حافظ نيز بسان فردوسي خاكسار «درِ» پير مغان است:
گـَرم نه پيرمغان «در» به روي بگشايد / كدام «در» بزنم چاره از كجا جويم؟
به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست / «در»ي دگرزدن انديشه تبه دانست
«قاضي نوراله شوشتري» در کتاب مجالس المومنين مي‌نويسد: مخفي نماند كه فردوسي در اصل كتاب شاهنامه، نام خلفاي ثلاثه نبرده...
به نوشته «باقر پرهام»: نتيجه‌اي كه از بررسي ساختار تحميديه در قرنهاي سوم تا آخر پنجم هجري مي‌گيريم اين است كه تحميديه منحصر است به ستايش خدا و پيامبر او؛ كه دربرخي موارد ازستايش پيامبر هم خبري در مقدمه‌ها نيست... در هيچ موردي ذكري از سه خليفة نخست اسلام (ابوبكر، عمر، عثمان) نيست. درود بر امام علي تنها منحصر است به آثار ناصرخسرو قبادياني در نيمه دوم قرن پنجم... ساختار مقدمة شاهنامه فردوسي، ساختاري خردگرا و عقلاني است و اين در مجموعة ادب فارسي كمتر نظير دارد. آنان كه ابياتي را به شيوة گفتارهاي مذهبي ــ تشريعي در اين مقدمه وارد كرده‌اند، از اين حقيقت غافل بوده‌اند كه كل ساختمان اين مقدمه و ذهنيت حاكم بر آن، با چنين وصله ناجوري، آنچنان ناسازگار است كه به هيچ ترفندي نمي‌توان آن را از نظرها پوشانيد... «نولدكه» مي‌گويد فردوسي يك ميل و علاقة آميخته به دلدادگي به آن آيين مغاني كه هم موافق اصول عقلي و هم به دلخواه اوست، دارد. (با نگاه فردوسي، ص 58 و 64 و 228)
اين سروده نيز به روشني نشان مي‌دهد كه در شاهنامة بنيادين، هيچگونه مدح مذهبي در كار نبوده است:
اگر گفت فردوسي نامدار / حكايات جمعي ز دين بركنار
مرا اين گرانمايه درهاي بكر / گر آمد به ساحل ز درياي بكر
تعالي‌الله از غايت مقبلي / به مدح علي بود و آل علي
(ميرزا قاسم گنابادي / مرگ: 982 قمري)
«خالقي مطلق» مي‌نويسد: به بيشترين گمان، تحميديه از سوي سراينده يا كاتب منظومه «يوسف و زليخا» به شاهنامه راه يافته است؛ منظومه‌اي كه در آغاز گمان مي‌شد از فردوسي هست. بيتهاي سست و بچگانه‌اي كه كاتب در شرح حال خود سروده و به پايان شاهنامه افزوده است... سبب گمراهي كساني چون ژول مول، چارلز ريو، شارل شفر، تئودور نولدكه و حسن تقي‌زاده گرديده كه گمان كرده‌اند فردوسي سفري به «خان لنجان» اسفهان‌كرده. (شاهنامه، ضميمه دفتر يكم، ص 30)
براي سنجش و مقايسه، به تحميديه‌هاي «يوسف و زليخا» و شاهنامه مي‌نگريم كه از شاعري ناشناخته است:
* يوسف و زليخا:
ابوبكر صديق شيخ عتيق / كه بد روز و شب مصطفا را رفيق
پس از وي عمر بد كه قيصر به روم / ز سهمش نيارست خفتن به بوم
سيم نيز عثمان ديندار بود / كه شرم و حيا زان پديدار بود
چهارم علي ابن عم رسول / سر شيرمردان و جفت بتول
* ملحقات شاهنامه:
كه خورشيد بعد از رسولان مه / نتابيد بر كس ز بوبكر به
عمر كرد اسلام را آشكار / بياراست دين را بسان بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزين / خداوند شرم و خداوند دين
چهارم علي بود جفت بتول / كه او را به خوبي ستايد رسول
«خالقي مطلق» در ويرايش خود، بيتهاي يادشدة شاهنامه را وارد متن نكرده و در يادداشتش آورده كه اين بيتها در نسخه‌هاي قاهره، مورخ 741 قمري، لندن، مورخ 891 و استانبول، مورخ 903 نيست. افزون بر اين، مي‌توان بر اين باور بود كه هجونامه سلطان محمود، از كاتب ناشناخته شاهنامه و يا همان سرايندة «يوسف و زليخا» بوده است.
فردوسی در بیتهای دیگرش در دیباچه شاهنامه آورده است:
ز گفتار پيغمبر راستگوي/ دل از تيرگيها بدين آب شوي
«پيغمبر راستگوي» ويژه‌نام پيامبريست كه آيينش بر پاية پندار وكردار و گفتار راست ‌است. در «كوش نامه» زرتشت به گونه «پيغمبر رهنماي» ياد شده است. در شاهنامه (داستان پديدآمدن زرتشت پيغمبر) از زبان گشتاسپ میخوانیم:
سوي گنبد آذر آريد روي / به فرمان پيغمبر راستگوي
در دنباله بیتهای دیباچه آمده:
كه: من شارستانم [رهِ سد] «در» است/درست اين سخن، گفت پيغمبرست

گواهي دهم ك‌اين سخن راز اوست/ توگويي دوگوشم پُر آواز اوست
از ديرباز، دفترها و نامه‌هايي به گونة سروده و نبشته، درباره آيينها و اندرزهاي ديني و بهداشتي و غيره، رواج داشته به نام «سد در»؛ كه دربردارندة يكسد دستور بوده است. در يكي از اين دفترها كه سراييدة «شه‌مرد» پسر «ملك شاه» مي‌باشد درباره زرتشت مي‌خوانيم:
ز علمي كه او را خداوند داد / از آن علم سد در برين برگشاد
ز هر كردني و ز ناكرده نيز / بيانش در اين سد در است اي عزيز
زراتشت شهري بناكرده است / بر او سد در از غيب واكرده است
به هر در كه يابي در اين شهر راه / بيابي بهشت و رهي از گناه
بزرگان ز اُستا و پازند و زند / مر اين سد درش را برون كرده‌اند
زراتشت بنگر چه دين‌پرور است / كه در شهر دينش ره از سد در است
كه تا اهل دينش بخوانند شاد / بيابند از اين سد در او مراد
در «سد در نثر» آمده: ايزد، اُستا و زند بدو [زرتشت] عنايت فرمود و هرچه از ازل تا ابد هست، همه را به علم الاهي دريافت. و اين شهريست سد در كه از جهان حقيقت كه كتاب آسماني است، واكردند. (دبستان مذاهب، جلد دوم، يادداشتهاي رحيم رضازاده ملك)
{برای آگاهی بیشتر بنگرید به کتاب: دیباچه شاهنامه/ امید عطایی فرد}

۱۳۸۷/۰۷/۱۵

سرود مهر

(بر پایه مهریشت اوستا)
از: امید عطایی فرد

به نام خداوند مهر و فروغ * زدایندة بیم و خشم و دروغ
به خشنودی مهر ایران مهین * فروزنده از او سپهر و زمین
ز خورشید رخشان برآورده کاخ * ستایش بر آن آسمان فراخ
چنین است مهرایزد رام بخش * که ما را گشاینده و کامبخش
فزایندة فره و جاه ما * فروزندة مهر در راه ما
ز البرز با جامة ارغوان * به گردون شود پرشتاب و روان
به کشور به شهر و به برزن به کوی * گذرگاه مهرت زمین ِچو گوی
گه رزم آراید او گونه گون * به ژوپین کند اهرمن واژگون
به چکش به دشنه به تیروکمان * همان سدگره گرز زرد گران
بلرزد دل دیو و دشمن ازوی * شکسته اکومن به یک زخم اوی
هرآنگه که خوانندش ایرانیان * ابا ارمغان و کمر بر میان
برآورده دستان به خواهشگری * ز بهر فزونی و رامشگری
- بزرگا بغا برشده ایزدا * نیوشندة هر نیاز و ندا
شتابان بیا با سپیدان سمند * ز مهر تو باشیم دور از گزند
ز یک سوی تو رشن و دیگر سروش * به پیش اندرت ایزدی پرخروش
که بهرام پیروز خوانم ورا * همان یار پرزور دانم ورا.
فراخواند ایرانی آن مهر را * به آب خرد شویدی چهر را
پدید آید آنگه سواری سپند * به یک دست نیزه به دستی کمند
گسسته رده‌های دشمن ز هم * به گردون رسد ناله زیر و بم
پریشنده هر مرد پیمان شکن * چه در روم و هند و چه چین و ختن
بگیرد همی فره از دشمنان * به یاری مزدا و هم ایزدان
ندارد دُژآگاهی اندر سرشت * به گیتی همی بذر نیکی بکشت
بدانگه که اسپی برآرد خروش * ز بهر نبرد و گهِ جنگ و جوش
به ناکامی آن دشمن کینه توز * ز کردار آن ایزد چشم دوز
ایا مهروزران میهن پرست * بجز مهر پشت و پناهم که هست؟
به مانثَر بخوانیم شام و پگاه * که ای مهر پیروز با دستگاه
هماره نگهدار این سرزمین * که در هفت کشور بود چون نگین
که سوگند بر آتش و خاک و باد * چو ایران نباشد تن من مباد

> گزارش واژه‌ها:
<زمین چو گوی: برای نخستین بار در مهریشت زمین به گوی تشبیه شده است>. <سدگره گرز زرد گران: گرز زرینی که بر سر آن یکسد تیغه مینهادند>. <اکومن: دیو منش بد در برابر وهومن به معنای منش نیک>. <بغا: ای بغ، ای ایزد>. <نیوشنده: شنونده>. <سپیدان سمند: اسبان سپید>. <رشن: ایزد دادگری و سنجنده کردارهای آدمی>. <سروش: ایزد وحی و الهام>. <بهرام: ایزد رزم و جنگ>. <دژآگاهی: بینش بد و پلید>. <مانثر: مانترا، ذکر ایزدی>. <با دستگاه: با ارج و شکوه>

۱۳۸۷/۰۷/۱۳

جشن مهرگان بخش ۳


از: م.ص.نظمی افشار
در «تاریخ گردیزی» آمده: اين روز مهرگان باشد، و نام روز و نام ماه متفق‌اند، و چنين گويند: كه اندرين روز آفريدون به بيور اسب، كه او را ضحاك گويند ظفر يافت. مر ضحاك را اسير گرفت و ببست و به دماوند برد و آنجا به حبس كرد او را.  مهرگان بزرگ باشد، و بعضي از مغان چنين گويند: كه اين فيروزي فريدون بر بيور اسب، رام روز بودست از مهرماه، و زرتشت كه مغان او را به پيغمبري دارند، ايشان را فرموده است بزرگ داشتن اين روز، و روز نوروز را.
جاحظ نويسندة كتاب «التاج في اخلاق الملوك» در جائي كه هداياي مهرگان و نوروز را شرح مي‌دهد چنين مي‌نويسد: ((مهرگان آغاز زمستان و فصل سرما و نوروز آغاز گرماست، ليكن در نوروز كارهائي است كه در مهرگان نيست. از آن جمله نوروز آغاز سال و هنگام افتتاح خراج و عزل و نصب كارگزاران و سكه زدن پول از درهم و دينار و پاك كردن آتشكده‌ها و ريختن آب... و مانند اينها است.)) و در جاي ديگر در توصيف دادرسي پادشاهان در نوروز و مهرگان چنين مي‌نويسد: ((سپس به مردم اجازه مي‌دهند و نامه‌هاي شكايت‌آميز آنها را مي‌گيرند، اگر در ميان آنها نامه‌اي يافت شود كه كسي از پادشاه شكايت كرده باشد آنها را مقدم بر همه مي‌گذارند و پس از آن پادشاه مؤبد بزرگ و دبيربد و هيربدان هيربد را مي‌طلبد و منادي ندا در مي‌دهد كه هركس از پادشاه شكايت دارد از ميان مردم بيرون آيد....))
«ابوریحان بیرونی» در «آثارالباقیه» درباره عيد مهرگان مینویسد: مهرماه روز اول آن هرمزد روز است و روز شانزدهم مهر است كه عيد بزرگي است و به مهرگان معروف است كه خزان دوم باشد و اين عيد مانند ديگر اعياد براي عموم مردم است و تفسير آن: «دوستي جان» است و گويند كه مهر نام آفتاب است و چون در اين روز آفتاب براي اهل‌ عالم پيدا شد اين است كه اين روز را مهرگان گويند و دليل بر اين گفتار آن است كه از آيين ساسانيان در اين روز اين بود كه تاجي را كه صورت آفتاب بر او بود به سر ميگذاشتند و آفتاب برچرخ خود در آن تاج سوار بود و در اين روز برای ايرانيان بازاري به پا ميشود. ميگويند سبب‌اينكه اين روز را ايرانيان بزرگ داشته‌اند آن شادماني و خوشي است كه مردم شنيدند فريدون خروج كرده پس از آنكه كاوه برضحاك بيور اسب خروج نموده بود و او را مغلوب و منكوب ساخته بود؛ مردم را به فريدون خواند و كاوه كسي است كه پادشاهان ايران به رايت ‌او تيمن مي‌جستند و علم كاوياني از پوست خرس بود و برخي هم گفته‌اند از پوست شير بوده و آن را درفش كاويان ناميدند كه پس از او به جواهر و طلا زيب و زيور كردند. نيز گفته‌اند در اين روز فرشتگان براي ياري فريدون آمدند و در خانه‌هاي پادشاهان اينطور در اين ماه رسم شده كه در صحن خانه مرد دلاوري هنگام طلوع آفتاب مي‌ايستد و به آوازي بلند مي‌گويد: «اي فرشتگان بدنيا پايين آييد و شياطين و اشرار را قلع و قمع كنيد و از دنيا آنانرا دفع نماييد». و مي‌گويند در اين روز خداوند زمين را گسترانيد و كالبدها را براي آنانكه محل ارواح باشد آفريد و در ساعتي از اين روز بود كه خداوند ماه را كه كره‌اي سياه و بي‌فروغ بود بها و جلا بخشيد و بدين سبب گفته‌اند كه ماه در مهرگان از ‎آفتاب برتر است و فرخنده‌ترين ساعات آن ماه است. سلمان فارسي ميگويد ما در عهد زرتشتي بودن مي‌گفتيم خداوند براي زينت بندگان خود ياقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان بيرون آورد و فضل اين دو بر ايام مانند فضل ياقوت وزبرجد است به جواهر ديگر. ايرانشهري مي‌گويد كه خداوند از نور و ظلمت بين نوروز و مهرگان پيمان گرفت. سعيدبن‌فضل  مي‌گويد علماي ايران گفته‌اند كه قله كوه شاهين در همه ايام تابستان همواره سياه ديده ميشود و در بامداد مهرگان سپيد ديده مي‌گردد و چنين به نظر مي‌آيد كه بر آن برفي است و اين مطلب چه هوا صاف باشد و چه ابر هر دو يكسان است و در هر زمان يكنواخت است. كسروي ميگويد كه من از موبد متوكلي شنيدم كه ميگفت در روز مهرگان آفتاب ميان نور و ظلمت طلوع مي‌كند و ارواح را در اجساد مي‌ميراند و بدينجهت ايرانيان اين روز را ميرگان گفته‌اند. اصحاب نيرنگ گفته‌اند كه هركسي بامداد مهرگان قدري انار بخورد و گلاب ببويد آفات بسياري از او دفع خواهد شد. اما آن دسته ايرانيان كه به تأويل قائلند براي اين قبيل مطالب تأويل قائل مي‌شوند و مهرگان را دليل بر قيامت و آخر عالم ميدانند به اين دليل كه هر چيزي كه داراي نمو باشد در اين روز به منتهاي نمو خود ميرسد و مواد نمو از آن منقطع ميشود و حيوان در اين روز از تناسل باز مي‌ماند چنانكه نوروز را آنچه در مهرگان گفته شد بعكس است و آن را آغاز عالم ميدانند و برخي مهرگان را بر نوروز تفضيل داده‌اند. در ملوك خراسان اينطور مرسوم گشته كه در روز مهرگان به سپاهيان و ارتش رخت پاييزي و زمستاني مي‌دهند. روز بيست‌ويكم، رام روز است كه مهرگان بزرگ باشد و سبب اين عيد آن است كه فريدون به ضحاك ظفر يافت و او را به قيد اسارت درآورد و چون ضحاك را به پيش فريدون آوردند ضحاك گفت: مرا بخون جدّت مكش. و فريدون از راه انكار اين قول گفت: آيا طمع كرده‌اي كه با جم پسر ويونجهان در قصاص همسر و قرين باشي. بلكه من تو را به خون گاو نري كه در خانه جدم بود ميكشم. سپس بفرمود تا او را بند كردند و در كوه دماوند حبس نمودند و مردم از شر او راحت شدند و اين روز را عيد دانستند و فريدون مردم را امر كرد كه کشتي به كمر بندند و زمزمه كنند و در هنگام طعام سخن نگويند براي سپاسگذاري خداوندي كه ايشان را پس از هزار سال ترس، بار ديگر در ملك خود تصرف داد و اين كار در ايشان سنت و عادت ماند. همه ايرانيان براين قول همدل و همداستانند كه بيوراسب [ضحاک] هزار سال زندگي كرد و اگرچه برخي مي‌گويند بيشتر از هزار سال زندگي نمود و اين هزار سال مدت پادشاهي و غلبه او بود و گفته‌اند اينكه ايرانيان به يكديگر اينطور دعا ميكنندكه: «هزار سال‌بزي»، از آن روز رسم شده زيرا چون ديدند كه ضحاك توانست هزار سال عمر كند و اين كار در حد امكان است هزار سال زندگي را تجويز نمودند. زرتشت ايرانيان را امر كرد كه بايد مهرجان و رام روز را به يك اندازه بزرگ بداريد و با هم اين دو را عيد بداريد تا آنكه هرمز پسر شاپور پهلوان ميان اين دو را به هم پيوست چنانكه ميان دو نوروز را هم به هم پيوست و سپس ملوك ايران و ايرانيان از آغاز مهرجان تا سي روز تمام براي طبقات مردم مانند آنكه در نوروز گفته شد عيد قرار دادند و براي هر طبقه‌اي پنج روز عيد دانستند. جشن مهرگان از جشن‌هاي بسيار بزرگ ايرانيان باستان بوده و در قديم ”متراكانا“ مي‌گفتند. بعدها مهرگان شده و در عربي مهرجان شده است. اين جشن بزرگ شش روز طول مي‌كشد، از مهر روز شروع و به رام روز كه شش روز مي‌شود ختم مي‌گردد. روز آغاز را مهرگان عامه و روز انجام را مهرگان خاصه گويند. كتزياس يوناني طبيب اردشير دوم(هخامنشي) مي‌نويسد: پادشاهان هخامنشي به هيچ نحو نبايد مست شوند مگر در روز جشن مهرگان كه لباس فاخر ارغواني مي‌پوشند و در باده پيمايي ميخوارگان شركت مي‌نمايند. مورخ ديگر ”دوريس“ مي‌نويسد: در اين جشن پادشاهان مي‌رقصيدند. به قول استرابون، خشتره پاون (ساتراپ) ارمنستان در جشن مهرگان بيست‌هزار كرة اسب به رسم ارمغان به دربار شاهنشاه هخامنشي مي‌فرستاده. اردشير بابكان و خسرو انوشيروان در اين روز رخت نو به مردم مي‌بخشيدند. از علماي ايران و عرب اخبار زيادي در خصوص جشن مهرگان نقل كرده‌اند. از آن جمله نوشته شده است در اين جشن موبدان موبد خوانچه‌اي كه در آن ليمو و شكر و نيلوفر و به و سيب و يك خوشه انگور سفيد و هفت دانه مورد گذاشته شده بود، واج گويان (زمزمه كنان) نزد شاه مي‌آورد. هفت مورد و هفت چيز ديگر كه در خنچه مي‌گذاشتند همان هفت سين بود. كه جزو تشريفات جشن نوروز به حساب مي‌آمد. از اينجا معلوم مي‌شود كه هفت سين در جشن مهرگان نيز معمول بوده است. خاورشناس دانشمند بلژيكي، كومون در كتاب نفيس خود به نام «آيين ميترا» مي‌گويد:” بدون شك جشن مهرگان كه در كشورهاي روم قديم، روز ظهور خورشيد تصور مي‌شد و آن را سل ناتاليس اين وكتي( sel-natalis-invecti) يعني روز ولادت خورشيد مغلوب نشدني گفته‌اند، كه به بيست وپنجم ماه دسامبر كشيده شده و عدة زيادي از عيسويان پيش از عيسي به آيين مهر پرستي گرويدند و بعد از نفوذ دين عيسي در اروپا روز ولادت مسيح قرار داده شد چون عيسويان نمي‌خواستند اين روز را جشن بگيرند به نام تولد عيسي جشن گرفتند و در حقيقت كريسمس عيسويان بر پاية مهر روز ايرانيان باستان است. ضمناً در فرهنگها مهرگان بزرگ و مهرگان كوچك نام دو مقام است در موسيقي. دكتر ذبيح اله صفا مي‌گويد:” در روزهاي مهرگان و نوروز، پارسيان مشك و عنبر و عود هندي به يكديگر مي‌دادند و طبقات مردم هر كدام به فراخور توانايي و شغل خود براي پادشاه هديه مي‌آورند. رسومات جشن مهرگان مانند تشريفات روز اول نوروز است.“

۱۳۸۷/۰۷/۱۱

جشن مهرگان بخش ۲


از: م.ص.نظمی افشار
در ايران قديم شادي و پيروزي موهبتي خدايي بود. از اين‌رو، هرگاه پيروزيي براي مردم پيش مي‌آمد، و بخصوص وقتي ستمگري را از خود مي‌راندند و عدالت را مستقر مي‌كردند به يادگار آن فتح و رهايي از بيداد جشني بزرگ برپا مي‌كردند. بنابراين، اين جشن را مي‌توان جشن بازيافتن آزادي و رهايي از ستم بيگانگان يا جشن پيروزي نيكي بر بدي دانست. مهرگان و نوروز دو جشن عمدة ايران بود، كه اولي نزد جنوبيها از نوروز مهمتر برگزار مي‌شد. عده‌اي معتقد بودند كه سال از فصل سرد آغاز مي‌شده، و حتي در دوره هخامنشي مهرماه آغاز سال بوده است. اهميت مهرگان، كه بنابر اين روايت در اول سال هم بوده، بيشتر به دليل تعلق آن به فرشتة بزرگ مهر و نيز به اين دليل بوده كه هنگام برداشت محصول برپا مي‌شده است. مهرگان مثل نوروز مراسمي داشت، مردم به يكديگر هديه مي‌فرستادند. در كتاب «التاج» جاحظ [مورخ عرب] هست كه هركس هرچه را بيشتر دوست مي‌داشت، به سلطان هديه مي‌كرد. اگر قيمت تحفة كسي به ده هزار درم مي‌رسيد، در ديوان ثبت مي‌شد؛ و اگر زماني همان شخص به پول نياز پيدا مي‌كرد، دو برابر آن مبلغ به او مي‌دادند. سلطان تاج‌زريني، كه تصوير نيّر اعظم [خورشید] بر آن بود، بر سر مي‌نهاد و در نوروز و مهرگان بارعام مي‌داد و هركس به حضور مي‌رفت، اگر شكايتي داشت، رودررو مطرح مي‌كرد. در اين روز زرتشتيان لباس نو مي‌پوشيدند و سفرة الوان مي‌گستردند. كتاب اوستا و آينه و سرمه‌دان و شراب و گلاب و بويژه انار روي آن مي‌چيدند. اگر نوزادي در اين روز متولد مي‌شد، اسم او را كلمه‌اي مي‌گذاشتند كه واژة ((مهر)) در آن باشد. جشن مهرگان بقدري مهم و طرف توجّه بود كه حتي بعد از اسلام هم از بين نرفت و در دوران خلفاي عباسي با شكوه تمام برگزار مي‌شد. از مسمطّ منوچهري به مطلعِ:
شاد باشيد كه جشن مهرگان آمد              بانگ و آواي دراي كاروان آمد
بر مي‌آيد كه در عهد مسعود غزنوي (جلوس سال 421 هجری قمری) جشن مزبور معمول بوده و طي مراسمي بر پا داشته مي‌شده است. همچنين تاريخ بيهقي از مراسم مهرگان در ذيقعدة 422 و 427 توصيف دقيقي به دست داده است. اين جشن، همچنين در سراسر آسياي صغير برپا داشته مي‌شده و از آنجا با آيين مهر به اروپا نيز رفته است. جشن مزبور را در روم قديم روز ظهور خورشيد تصور مي‌كرده‌اند، كه بعد از نفوذ مسيحيت در اروپا روز ولادت مسيح قرار داده شده است. شعراي فارسي زبان اغلب جشن مهرگان را مي‌شناخته‌اند و بعضاً نيز خود، در زمان حيات خويش، با آن مواجه بوده‌اند و در نتيجه، به طور وسيعي در شعرشان نيز منعكس است.
مهرگان آمذ جشن ملك افريذونا / آن كجا گاو نكو بوذش برمايونا (دقيقي)
فردوسي در مورد به تخت نشستن فريدون گويد:
بفرمود تا آتش افروختند/ همه عنبر و زعفران سوختند
پرستيدن مهرگان دين اوست/ تن آسايي و خوردن آيين اوست
اگر يادگار است از ماه مهر/ بكوش و به رنج ايچ منماي چهر
از مسعود سعد سلمان است:
به خوي و عادت آبا، به جمع ز ايران زرده
به رسم و سيرت اجداد، جشن مهرگان مي‌خور
مهرگان مهربان بازآمد و عصر عصير /  كنج باغ و بوستان راكرد غارت ماه تير
آمد خجسته موسم قربان مهرگان/ خونريز اين به هم شد با برگ ريز آن
در بندهش، فصل 15 بند2: ((متر و متريان))  ( همان‌: مشي و مشيانه) نيامده بلكه مهر و مهرگان بجاي آنها استفاده شده است. «وينديشمان» اين قسمت را اينچنين ترجمه كرده است: « و پس از چهل سال به صورت گياه ريواسي با ساقه‌اي پانزده ساله كه پانزده برگ داشت از زمين روييدند. در مهرگان از ماه مهر ....»
متر (مهر) هفتمين ماه است و مترگان (مهرگان) شانزدهمين روز اين ماه است. (= دوم اكتبر سال معمولي). گياه ريواس در مهرگان روييده است. در عيد مهرگان مردم به هم شكر هديه مي‌دادند. جزئيات مربوط به رسمها و تشريفات جشنهاي نوروز و مهرگان در دربار شاهان ايران در كتاب «تاج» آمده است. سال ايرانيان باستان به صورتي كه آن را در سنگ نوشته‌هاي داريوش بزرگ در بيستون مي‌يابيم در پاييز آغاز مي‌شد و جشن بسيار معروف مهرگان (بَگيادَ) ايرانيان باستان در اصل جشن اول سال ايرانيان بوده است. چنانكه از قطعه‌هاي منقول از بيروني و قزويني برمي‌آيد، رسم هديه دادن در نوروز در زمان ساسانيان منبع مهم درآمدي براي شاه بوده است. همين رسم در مهرگان جشن پاييزي نيز وجود داشته است. خلفا كه شيوة مالياتي ساسانيان را پذيرفته بودند اين مالياتهاي اجباري را نيز به اسم هديه‌هاي نوروز و مهرگان مي‌گرفتند.
به نوشته ی «خواجه نظام‌الملك طوسي»: چنين گويند كه رسم ملوك عجم چنان بوده است كه روز مهرجان و نوروز پادشاه مر عامّه را بار دادي و كس را بازداشت نبودي و پيش به چند روز منادي فرمودندي: بسازيد مرفلان روز را، تا هر كسي شغل خويش بساختي و قصّة خويش بنوشتي و حجّت خويش به دست‌آوردي و چون آن روز بودي مناديگر ملك بيرون در بازار ايستادي و بانگ كردي كه: اگر كسي هركسي را باز دارد از حاجت برداشتن در اين روز ملك از خون وي بيزار است. پس ملك قصّة مردمان بستدي و همه پيش‌نهادي و يك‌يك نگريدي اگر در آنجا قصّة بودي كه از ملك ناليده بودي ملك برخاستي و از تخت به زير آمدي و پيش موبد موبدان كه قاضي القضات به زبان ايشان باشد به داوري به دو زانو بنشستي و گفتي: نخست از همة داوريهاي دادِ اين مرد از من بده و هيچ ميل و محابا مكن. آنگاه مناديگر ملك بانگ كردي كه: هر كه را با ملك خصومتي هست همه به يك سو بنشينيد تا نخست كار شما بگزارد؛ پس ملك موبد موبدان را گفتي: هيچ گناهي نيست نزديك خداي تعالي بزرگتر از گناه پادشاهان، و حقّ گزاردن ايشان نعمت ايزد تعالي نگاه داشتن رعيّت است و داد ايشان دادن و دستِ‌ ستمكاران از ايشان كوتاه كردن، پس چون شاه بيدادگر باشد لشكر همه بيدادگر شوند و خداي را فراموش كنند و كفران نعمت آرند و هر آينه خذلان و خشم خداي در ايشان رسد و بس روزگار برنيايد كه جهان ويران شود و ايشان به سبب شومي گناهان همه كشته شوند و ملك از آن خانه تحويل كند. اي موبد خداي‌شناس، نگر تا مرا بر خويشتن نگزيني زيرا كه هر چند خداي تعالي از من طلب كند من از تو پرسم و اندر گردن تو كنم، پس موبد بنگرستي اگر در ميان ملك و ميان خصم وي حقّ درست شدي داد آن كس بدادي، و اگر كسي بر مَلك دعوي باطل كردي و حجّت نداشتي او را عقوبتي بزرگ فرمودي و گفتي كه اين سزاي كسي است كه بر مَلك و مملكت وي عيب جويد و اين دليري كند. چون مَلك از داوري بپرداختي باز بر تخت برآمدي و تاج بر سر  نهادي و روي سوي بزرگان و كسان خود كردي و گفتي: من آغاز از خويشتن بدان كردم تا شما را طمع بريده شود از ستم كردن بركسي، اكنون هر كه از شما خصمي دارد خشنود كند و هر كه به وي نزديكتر بودي آن روز دورتر بودي و هر كه قوي‌تر، ضعيف‌تر. (سياست‌نامه، ص49)

۱۳۸۷/۰۷/۰۷

از پایداری تا پیروزی


(امید عطایی فرد)
در داستان آبتین پدر فریدون درباره پیکارهای پارتیزانی و پایه‌ریزی پیروزی نهایی، نکته‌هایی بس آموزنده نهفته است که تاکنون چنان که باید، بررسی نگردیده است. ما از آنجا آغاز میکنیم که جمشید از زهاک شکست خورده و به سیستان و سپس به چین میگریزد و در اینجا به دست زهاک کشته میشود.
  1. فرار در هنگام ناتوانی: این ساده ترین اصل طبیعیست و به معنای بزدلی نیست زیرا به محض آنکه نیرویی برتر گرد آمد، میتوان دوباره به جنگ با دشمن شتافت.
  2. به جا گزاشتن نسل و یادواره تاریخی: از نسلی که جمشید در سیستان به جا نهاد، خاندان کرشاسپ (نیای رستم) بالید و در چین نیز آبتین پدر فریدون به کینخواهی جمشید، با زهاکیان در جنگ و گریز بود. بازماندگان جم در درازای سده‌ها یاد او را نگه ‌داشتند و به دشمن دیوپرست نپیوستند. 
  3. یافتن پایگاه مقاومت: آبتین که نمیتوانست یکسره در قلمرو دشمن، پایداری کند به سرزمین «بسیلا» پناهنده شد که دور از دسترس زهاکیان بود. البته در آنجا نیز هوشیاری‌اش را حفظ کرد و اجازه رخنه دشمن را نداد.
  4. مرگ بهنگام: کشته شدن نابهنگام و مفت مردن، کاری را از پیش نمیبرد و نیز ترس بیجا ... آبتین به موقع خود، به ایران بازگشت و فرزندش فریدون را به دژی در دماوند فرستاد که به دور از گزند زهاکیان بود. آبتین با فداکاری، نیروهای زهاک را به دنبال خود میکشانید تا از فریدون غافل شوند و سرانجام این پدر پیکارگر به دست زهاکیان کشته شد.
  5. رخنه دردستگاه دشمن: ارمانک و گرمانک، دو میهن‌دوستی بودند که به عنوان آشپز به بارگاه زهاک رخنه کردند و هر روز به جای یکی از دو جوانی که باید کشته میشد، گوسپندی را میکشتند و مغز آن را با مغز سر جوان دیگری که با اشک و اندوه شاهد قربانی شدنش بودند، می‌آمیختند. این دندان روی جگر گزاشتن، موجب شد که جوانانی که از چنگال زهاکیان رها میشدند، در کردستان نیروهای مقاومت ملی را تشکیل بدهند و در حمله سپاه ایران به بابل (پایتخت زهاک)، به ایرانیان بپیوندند.
  6. بازجویی تبار و نژاد: فریدون نوجوان از مادرش فرانک درباره گزشته‌ها میپرسد و خواهان آگاهیهای تاریخیست. وی به این دانسته‌ها بسنده نمیکند و خواهان انجام کاری برای میهنش میباشد.
  7. جهان را به چشم جوانی مبین: این اندرز مادر خردمند و فرزانه فریدون به اوست؛ زمانی که فریدون بر اثر جوش و خروش جوانی، میخواهد شمشیر بکشد و یکتنه به رزم زهاکیان بشتابد. فرانک همسر آبتین، به خوبی نقش زن ـ مادر ایرانی در آموزش و پرورش کودکان امروز و پیکارگران فردا را نشان میدهد.
  8. آمادگی مردم برای قیام: بهترین و هوشمند‌ترین رهبر نیز نمیتواند بدون پشتوانه مردمی، به رزمگاه گام نهد. تا زمانی که دلاور سپاهانی یعنی کاوه آهنگر، درفش شورش را برپا نکرده بود، فریدون نمیتوانست یکتنه کاری انجام دهد.
  9. رای منفی به نظام اهریمنی: آنگاه که زهاک گواهی مردم را برای مشروعیت و مقبولیت نظام خویش میخواهد، کاوه که از هژده پسرش تنها یکی مانده است، میخروشد و این تومار را پاره میکند. او دیگر چیزی را ندارد که از دست بدهد و نگران منافع شخصی و شغلی‌اش باشد!
  10. موقعیت شناسی و فرصت طلبی: زمان تاخت ارتش آزادیبخش ایران، هنگامیست که زهاک به هندوستان رفته و بسیار دور از مرکز و پایتخت است.
  11. همزمانی قیام: خیزشهای پراکنده و ناهمزمان به دشمن این امکان را میدهد که قیامها را یکایک و به یاری نیروهای کمکی، سرکوب کند. بنابراین کامیابی فریدون در گرو آن بود که از هرسو ایرانیان برخیزند و میبینیم که سپاه جنوب (سپاهان/ به رهبری کاوه) با پیوستن به سپاه شمال (فریدون) و سرانجام یاوری سپاه غرب (کردستان/ جوانان رهایی یافته) همچون موجی خروشان، زهاکیان را تارومار میکنند.
  12. رزم افزار ویژه: به یاری پرگار (نماد دانش)، گرزی گاوسر (نماد فن آوری) برای فریدون میسازند تا با آن، به جنگ زهاک برود. زهاک یک جادوگر بزرگ است و پایتخت او افزون بر مزدورانش، با طلسمهایی حفاظت میشود. بنابراین فریدون نیز باید از افسونگری آگاهی داشته باشد. جادو یعنی دانشی که در راه اهریمنی به کار رود و افسون فریدون، آگاهی اهورایی و توان فراانسانی برای نابودی دیوپرستی بود. نه ایمان، و نه سپاه، و نه فن آوری، هیچیک به تنهایی کارساز نیستند و باید در پرتو یک رهبری خردمندانه با هم بیامیزند. با پیروزی فریدون:
زمانه بی اندوه گشت از بدی            گرفتند هرکس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند              به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام              گرفتند هریک ز یاقوت جام
{برای آگاهی بیشتر، این کتاب را بخوانید و به دوستانتان به عنوان مهرگانی، ارمغان کنید: افسون فریدون / از پایداری تا پیروزی ایرانیان بر زهاکیان / امید عطایی فرد / آشیانه کتاب}

۱۳۸۷/۰۷/۰۴

جشن مهرگان بخش ۱


{از: م.ص.نظمی افشار}
   
با مهرگان چو نيك فتاد اتفاق عيد       خونريز و برگ‌ريز پديد آمد از ميان 
(سوزني سمرقندی)
شاخ او بي‌مهرگان عريان ز برگ      نيست اندرجان او جز بيم مرگ 
(اقبال لاهوری)
باز دگر باره مهر ماه درآمد       جشن فريدون آبتين به بر آمد
(منوچهري دامغاني)
جشن مهرگان، جشنِ ميترا خداي نور و آفتاب بود. اين جشن از روز 16 مهر ماه [گاهشمار کهن سی روزه] آغاز و در روز 21 همين ماه با نام رام‌روز به پايان مي‌رسيد. اين جشن تا قرن چهارم قمري در بيشتر نقاط ايران به مناسبت پيروزي فريدون بر ضحاك گرفته مي‌شد. در اين روز شاهان ايران تاجي را كه داراي شكلِ آفتاب بود بر سر مي‌گذاشتند و سحرگاهان مقارن طلوع آفتاب مردي در صحن دربار ايستاده به آواز بلند مي‌گفت: «اي فرشتگان فرود آييد و شياطين و بدكاران را از اين دنيا برانيد». مردم عقيده داشتند كه خداوند در اين روز زمين را گسترانيد و جان‌ها را در بدن‌ها قرار داد و به ماه نيز روشني و فروزندگي را در اين روز بخشيد و اگر كسي در مهرگان انار بخورد و عرق گلاب را ببويد از آفات برهد. و پادشاهان خراسان درين روز خلعت‌هاي خزاني و زمستاني را به سران سپاه مي‌بخشيدند و مردم در رام روز (مهرگان بزرگ 21 مهر ماه) به يكديگر چنين دعا مي‌گفتند“هزار سال بزي“. جشن مهرگان در ادبيات بعد از اسلام عرب و عجم در نهايت شهرتست و جاحظ در كتاب”المحاسن و الاضداد“ فصلي در محاسن نيروز و مهرجان دارد. مانند اين بيت عربي: «المهرجان لنا يوم نسر به يوم تعظمه الاشراف والعجم». يعني: «مهرگان روزي است كه ما در آن شادماني كنيم و روزيست كه اشراف و عجم آنرا گرامي مي‌دارند». جشن مهرگان در ادب فارسي داراي شهرت بسيار است. عنصري در اين باب سروده است:
مـهـرگان آمـد گرفتـه فالـش از نيكي مثال
                                                 نيك روز و نيك جشن و نيك وقت و نيك حال
مهرگان در دورة اسلامي نيز با همان اهميت قبل از اسلام خود باقي‌مانده بود. در سنة 120 قمري (737 ميلادي) هنگاميكه اسدبن عبدالله حكمران خراسان در بلخ بود در روز جشن مهرگان در حاليكه تحفه‌هايي را به قيمت يك ميليون درهم از دهقان هرات مي‌پذيرفت ميوة نورسيدة گلابي را به دهقان هرات پرتاب كرد. در اين وقت زخم دروني او از هم شكافت و در اثر آن در شهر بلخ بمرد. «بيروني» در آثارالباقيه جشن مهرگان را جشنِ پاييز مي‌خواند و مي‌گويد: در اين روز مردم از قيامِ فريدون پس از پيكار كاوه بر ضحاك آگاه مي‌شوند. «مقدسي» مهرگان را در واقعة ضحاك و فريدون ذكر میکند و مي‌افزايد فريدون ضحاك را در آن روز پس از پيكار كاوه و برافراشتن پرچم در دماوند حبس مي‌نمايد. از مسعود سعد سلمان است:
روز مهر و ماه مهر و جشـن فرخ مهرگان
                                                      مـهـر افـزا اي نـگار مـاه چهـر مـهربان
مهرباني كن به جشن مهرگان و روزِ مهر
                                                      مهرباني كن به روزِ مهر و جشنِ مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبيد باده رنگ
                                                      وندران منگر كه لاله نيست اندر بوستان
در فرهنگ ايران زمين روزهاي سي گانة ماه هر كدام نام ويژه‌اي داشتند و نام دوازده ماه سال نيز جزء همين نام‌هاي سي گانه بوده است. هرگاه نام روز با نام ماه برابر مي‌شده جشن بر پا مي‌كردند. بنابر اين ايرانيان در طي سال لااقل دوازده جشن بزرگِ ملي داشته‌اند. بر خلاف روزگار كنوني كه همواره به عزاداري مشغولند. از جملة اين جشن‌ها روز شانزدهم مهرماه بوده كه همان مهرروز است و به آن مهرگان مي‌گفتند. به اين مناسبت جشني بزرگ بر پا مي‌شده كه شش روز به طول مي‌انجاميده است. اين جشن مربوط به ايزد مهر بوده و از جهت اهميت همسنگ جشن نوروز به شمار مي‌رفته است. مهرگان (جشن ـ) مهرگان، بعد از نوروز، مهمترين جشن ايران باستان بوده كه از روز شانزدهم (مهر روز) تا بيست‌ويكم مهرماه، به مدت پنج روز، طي مراسم خاصي برگزار مي‌شده است. روز شانزدهم به مهرگان كوچك، و روز بيست‌ويكم (رام‌روز) به مهرگان بزرگ معروف بوده است. بنابر کتاب پهلوی «بندهشن» مشي‌و‌مشيانه [نخستین زوج انسان] در اين روز تولد يافتند؛ و چنانكه بيروني (آثارالباقيه،290) آورده در اين روز كاوه بر بيوراسب [ضحاک] خروج كرد و فريدون را به شاهي برداشت. همچنين در اين روز خداوند زمين را بگسترانيد و كالبدها را پذيراي ارواح ساخت. از سلمان‌فارسي نقل كرده‌اند كه: خداوند ياقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان بيرون آورد و چون آفتاب (مهر) در اين روز پيدا شد، آن را ((متراكانا)) (متعلق به مهر) مي‌گفتند كه بعدها مهرگان شد و معرب آن ((مهرجان)) است. نوشته‌اند كه: چون فريدون بر ضحاك غلبه يافت گاوهاي اثفيان (آبتين) را، كه ضحاك آنها را از دسترس وي دور كرده بود، رها كرد و به خانة او برگردانيد (آثارالباقيه،296). در اين روز بود كه فريدون را از شير گرفتند و او بر گاو سوار شد و در آسمان گاوي از نور پديد آمد، كه شاخهاي او از طلا و پايهايش از نقره بود، و چرخ قمر را مي‌كشيد، اين گاو ساعتي آشكار مي‌شود و سپس غايب مي‌گردد؛ و هركس كه موفق به ديدار او شود، در ساعتي كه نظر بر او مي‌افكند دعايش مستجاب مي‌گردد.

۱۳۸۷/۰۷/۰۱

مهرگان: جشن مقاومت ملی


به روز خجسته سر مهر ماه                   به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
بفرمود تا آتش افروختند                      همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست                تن آسانی و خوردن آیین اوست
 (شاهنامه)

مهرماه، یادنام میترا، امشاسپند میانجی نیکی و بدی، و ایزد مهربانیست که نماد او (ترازو/ میانة سال) نشانه دادگری و میانه‌روی میباشد. بنا بر شاهنامه، فریدون بنیانگزار کیش شگرف «مهر» به‌شمار میرود و بنابراین، ریشه‌های این آیین، نه زمان اشکانیان بلکه به دورانی بس دیرینه میرسد. همان سان که نوروز (با نماد جمشید)، جشن ملی به شمار می‌آید، مهرگان (با نماد فریدون) جشن مقاومت ملی ایران در برابر هزاره‌ای اهریمنی (با نماد زهاک) میباشد. اگرچه جمشید با تکبر و منیت خویش، دچار خطایی بزرگ شد، اما مردم (به ویژه سران لشگری و کشوری) با رویکرد به زهاک، خطایی بزرگتر را انجام دادند و از چاله به چاه افتادند. ببینیم در زمان زهاک (که زمانه‌های بسان آن، چند بار در تاریخ ایران تکرار شد) چه بر سر ایرانیان آمد:
۱. با برنامه‌ای درازمدت، نظام سیاسی و اجتماعی ایران چنان دگرگون گردید که مردم را آلوده به دیوپرستی کند:
نهان گشت آیین فرزانگان           پراکنده شد کام دیوانگان
هنر:خوارشد،جادویی ارجمند         نهان:راستی، آشکارا: گزند
شده بر بدی دست دیوان،دراز      ز نیکی نرفتی سخن جز به راز
۲. دختران جمشید (شهرناز و ارنواز) که به دست زهاک گرفتار آمده‌اند، شستشوی مغزی میشوند و بدین سان، زن ایرانی از هویت درونی خویش، خالی میشود:
بپروردشان از ره جادویی            بیاموختشان کژی و بدخویی


۳. درباره زهاک (این ستاییدة شبه روشنفکران معاصر ما) چنین آمده است که هرکجا «نامور دختری خوبروی» می‌یافت، بی‌گفت وگو، به حرمسرای خود میبرد. هر روز دو جوان ایرانی را میکشت و مغز سر آنان را به ماران کتفهایش میداد. (اشاره‌ای نمادین به کشتن اندیشه).
ندانست خود جز بد آموختن        جز از کشتن و غارت و سوختن
زهاک، این رفیق محبوب جهان‌وطنیها! برای رسیدن به قدرت، چاهی برای پدرش میکند و او را میکشد. و به قول فردوسی بزرگ، اگر فرزند بد به خون پدرش دلیر شود، حرامزاده است و: پژوهنده را راز با مادرست. زهاک سبک مایه و بیدادگر، اموال مردم را مصادره، و نظامی اشتراکی و بدوی مستقر مینماید.
اینکه چگونه پس از چندین سده، ایرانیان توانستند دوباره شاهنشاهی اهورایی را به میهنشان بازگردانند و از چه چاره‌ها و راهبردهایی بهره جستند، در نوشتار آینده خواهیم گفت.
{برای آگاهی بیشتر، این کتاب را بخوانید و به دوستانتان به عنوان مهرگانی، ارمغان کنید: افسون فریدون / از پایداری تا پیروزی ایرانیان بر زهاکیان / امید عطایی فرد / آشیانه کتاب}

۱۳۸۷/۰۶/۲۸

حافظ مهرآیین (بخش ۶)


از: م.ص. نظمی افشار

•    روند شكل گيري عرفان جديد بعد از اسلام
    «ابن طيفور» در «تاريخ بغداد» روايت مي‌كندكه: عتابي شاعر معروف دورة عباسي (مداح برامكه و متوفي 208 قمري/ 823 ميلادي) گفته: براي نقل گرفتن كتب عجم در خزانة كتب مرو بودم، و اين خزانه از عصر يزدگرد تا كنون قائم است و در كتب عجم، معاني موجود است. لغت از ما و معاني از ايشان است.
عتابي سه بار به ايران سفر كرده و از كتابخانه‌هاي نيشابور و مرو استفاده برده است و از روي آنها به تاليف كتب زيادي مبادرت كرده كه همگي از مباني علوم در دوره‌هاي اسلامي محسوب مي‌شوند. ”ابويزيد طيفور بن عيسي بن سروشان مجوسيِ بسطامي“ از مردم خراسان و بزرگترين صوفي متقدم به وحدت وجود و فنا است. و اتباعش طيفوريه يا بسطاميه ناميده مي‌شوند تولش 188قمري (803 ميلادي) بوده و در سال 261 (874) در بسطام درگذشته است. (تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 908)
 (غزل شمارة 3)
خوبانِ پارسي گو، بخشندگان عمرند/ ساقي بده بشارت پيرانِ پارسا را
    در قرون اولية اسلامي علم تصوف شكل جديد خود را نيافته بود. به تدريج در قرن سوم و چهارم كار ترتيب و تدوين آن تكميل گشت. بين سال‌هاي 448 تا 475 قمري خواجه عبدالله انصاري تصوف را در هرات ترتيب منظم و فني داد و اصول آنرا تدوين كرد. او منازل سير و سلوك صوفي را در ده درجه تقسيم كرد و در هر درجه ده مقام مشخص ساخت و در اين باره كتاب «صد ميدان» را نوشت.
    در بارة پيدايش و عناصر تصوف، اقبال لاهوري شرحي نوشته است كه در روشن شدن چگونگي شكل گرفتن عرفان بعد از اسلام بسيار مفيد است. او مي‌نويسد: ” در عقليت اسلامي تمايلات ارتيابي (شك داشتن به همه چيز) از ”بشار بن برد تخارستاني“ آغاز گرديد. او مشكك نابينايي بود كه حتي آتش را درجة الوهيت داد. و از اين بر مي‌آيد كه در عقليت ملل مفتوحه عناصر ارتيابي پوشيده بود و از طرق فكر غير آريايي نفرتي داشته‌اند... تصوف مي‌كوشد كه در تحت نظام كلي محبت اصول سامي و آريايي را با هم متحد و هم‌آهنگ سازد... تصوف اسلامي در سرزميني پيدا شده كه از نظر موقعيت جغرافيايي بين اديان سامي و آريايي قرار گرفته و آثار هر دو را جذب كرده است. ولي بايد گفت كه اصليت اين حركت زياده‌تر آريايي است تا سامي(تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 916)
(غزل شمارة 42)
حافظ گمشده را با غمت اي جان عزيز
اتحادي است كه در عهد قديم افتادست
(غزل شمارة 43)
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبي است
زبان خموش وليكن دهان پر از عربي است
پري نهفته رخ و ديو در كرشمة حسن
بسوخت عقل درين حيرت اين چه بوالعجبي است
درين چمن گلِ بي خار كس نمي‌چيند
چراغِ مصطفوي با شرار بولهبي است   
سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد
كه كام بخشي او را بهانه بي سببي است
(غزل شمارة 172)
قدح به شرط ادب گير زانكه تركيبش
زكاسة سرِ جمشيد و بهمن است و قباد
كه آگه است كه كاووس و كي كجا رفتند
كه واقف است كه چون رفت تختِ جم بر باد
بعد از شكست ايرانيان از اعراب، سيل ورود اسيران ايراني به عربستان و ساكن شدن آنها در آن سرزمين و تبادل فكري آنان با يكديگر زمينة توافق محرمانه و تشكيل اولين سازمان زيرزميني بر ضد تازيان را فراهم كرد. نوشته‌اند كه عمر(خليفة دوم) در موقع ورود دسته‌هاي ايراني به مدينه گفته است:”بار خدايا، از شرِ اين اسيران و فرزندان آنان به تو پناه مي‌برم“. وحشت عمر از ايرانيان كاملا بجا بود چرا كه دو سال بعد از فتح نهاوند، فيروز ايراني معروف به ابولؤلؤ با خنجر ضربتي مهلك به او زد كه موجب مرگش شد. قبل از آنكه عمر جان بسپارد فيروز به دست مردي عرب كشته شد، فرزند عمر (عبيدالله‌عمر) گفت: ”من دانم كه فيروز اين كار را به تدبير خويش نكرده است، بخدا اگر عمر بدين زخم وفات كند، من خلقي را بكشم كه ايشان در اين كار همداستان بوده‌اند.
و پس از مرگ عمر هرمزان والي اسير شدة خوزستان را كه در مدينه مسلمان شده بود به اتهام همدستي با فيروز به قتل رسانيد. بعد از قتل هرمزان، علي (ع) نسبت به خونخواهي او اقدام كرد. از او نقل است كه گفت: عبيدالله به جرم آنكه مومني را بناحق كشته است، بايد كشته شود. عثمان كه بعد از عمر به خلافت مسلمين رسيده بود در بدو امر فتواي علي(ع) را پذيرفت ولي چند روز بعد از تصميم خود منصرف شد. علي(ع) در آنچه كه گفته بود ثابت ماند و در اولين روز خلافت خويش فرمود كه: اگر به اين فاسق دست يابم به قصاص خون هرمزان خواهم كشت، و از آن پس همواره در صدد يافتن عبيدالله عمر بود تا روزي كه نامبرده در صفوف سپاهيان معاويه در صفين كشته شد. قضاوت جوانمردانة علي(ع) در مورد قتل هرمزان و جانبداري‌هاي ديگر آن حضرت از ايرانيان موجب شد كه ايرانيان نسبت به او نظر مساعد پيدا كنند. به گونه‌اي كه گروهي از آنها تحت تاثير افكار سلمان فارسي كه از اولين شيعيان علي(ع) بود به شيعيان علي(ع) پيوستند. به اين ترتيب مذهب شيعه به تدريج به وسيلة ايرانيان در عراق و به ويژه داخل خاك ايران كه عقيدة مردم آن در مورد سلطنت مانند عقيدة شيعيان در مورد امامت بود طرفداراني پيدا كرد. با انقلابي كه در اواخر خلافت عثمان به وقوع پيوست علي(ع) به خلافت رسيد، آن حضرت به عللي كه يكي از آنها نزديكتر شدن به ايرانيان بود مركز خلافت را از مدينه به كوفه منتقل كرد. نوشته‌اند كه در سپاه علي(ع) بيست هزار نفر از ديلمياني كه در جنگ قادسيه مسلمان شده بودند حضور داشتند.
در جريان قيام مختار بر ضد قاتلان امام حسين (ع) نيز ايرانيان نقش مهمي را در حمايت از خاندان علي (ع) ايفا كردند. نوشته‌اند كه اردوي ابراهيم اشتر در آن قيام آنچنان از ايرانيان پر بود كه وقتي سردار شامي به منظور مذاكره با ابراهيم به اردوي او ميرفت از جائي كه داخل اردو گشت تا جایي كه به خدمت سردار اردو رسيد يك كلمه عربي از زبان سپاهيان نشنيد. (فردوسي ومكتب فتوت. ص 7 الي 10).